21-09-2014، 15:13
باید ساخته میشدیم!
کتاب شانه های زخمی خاکریز، خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری)
اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم و من هم شدم امدادگر! دوباره تمرینات سخت و طاقت فرسای بدنی آغاز شد، منتهی در پادگان امام حسین (ع) در تهران.
خاکریز خاطرات
این بار بر خلاف دوره آموزش قبل نظم و ترتیب و حفظ احترام به برخی اصول نظامی کاملا باید رعایت می شد . اینجا دیگر کاملا نظامی بود. وقتی وارد این پادگان شدیم ماه رمضان و روز پنجشنبه بود . محل اسکان بچه ها که مشخص شد، گفتند فعلا به منزلهایتان بروید و جمعه ساعت 5 بعداز ظهر در پادگان حاضر باشید . روز پنجشنبه کمی از ساعت 5 گذشته بود که من به پادگان رسیدم . من وعده دیگری که آنها هم دیر آمده بودند با لباس شخصی تنبیه شدیم. مجبور شدیم با لباس معمولی مدت زیادی سینه خیز برویم.
رضاقلی خان!
مایک گروهان بودیم . مسئول گروهان شخصی به نام ((رضا قلی خانی)) بود . او برادر دیگری هم داشت که به خاطر مهارتش درکوهنوردی به او بز کوهی می گفتند . شب اول که بچه ها رفتند برای خوابیدن ، به آنها هشدار دادم که با لباس راحت نخوابند ، زیرا اینجا محیط نظامی است و امکان دارد که شب بیایند و تیر اندازی کنند. کسی گوش نداد، اما خودم با لباس کامل نظامی خوابیدم. تقریبا ساعت یک نیمه شب بود که شلیک گلوله آغاز شد. (رضا قلی بود) همه حول شده بودند و روی همدیگر ریختند. یکی زمین خورد و دیگری روی سرش می افتاد. یکی شلوار نپوشیده پوتین به پا می کرد، دیگری وحشت زده و حیران با لباس خواب به بیرون آسایشگاه می دوید. خلاصه همه سراسیمه از آسایشگاه بیرون ریختند. گروهان، درهم به صف شد و تمرین بدنی سختی آغاز شد. دویدیم، زمین خوردیم، سینه خیز رفتیم، نشستیم، پا شدیم. هرکس هم لحظه ایی می ایستاد، گلوله ایی از سوی رضا قلی کنار پایش شلیک می شد. خیلی از بچه ها حسابی زخمی شدند - شاید نصف - بعد هم رضا قلی آنهایی را که پوتین به پا نداشتند، به صف کرد؛ تعدادشان نسبتاً زیاد بود، همه را سینه خیز برد. آنقدر که در آن شب سرد همه عرق کردند.
دعای توسل بود . حدود سیصد نفر از بچه های آموزش، داخل سالنی جمع شده بودند. اواسط دعا بود که ناگهان پرده جلوی سالن کنار رفت و عده ای شروع کردند به تیر اندازی و پشت بند آن هم شلیک گاز اشک آور
در دعا توسلی به ما حمله شد!
تمرینات سخت و مشقت بار بود. باید ساخته می شدیم. لباسها را در می آوردیم و با تن برهنه از سراشیبی پر خاری غلت می خوردیم. بدن ها زخمی می شد و پوست تن محکم. آماده می شد برای جنگ و مشکلات نبرد. هر روز که می گذشت تمرینات مشکل تر می شد. به طوری که عده ای دوام نیاوردند. از 150 نفر به 75 نفر رسیدیم. آخرین رزم شبانه دیگر خیلی غیر منتظره بود. به همه چیز عادت کرده بودیم جز این یکی:
دعای توسل بود . حدود سیصد نفر از بچه های آموزش، داخل سالنی جمع شده بودند. اواسط دعا بود که ناگهان پرده جلوی سالن کنار رفت و عده ای شروع کردند به تیر اندازی و پشت بند آن هم شلیک گاز اشک آور. وضع غیر قابل تحملی بود. بچه ها اشک می ریختند. آن هم با تنگی نفس و حالت خفگی. چشم ها و گلو می سوخت.
یکی کنار در ایستاده بود و تیر اندازی می کرد. ماسکی هم روی صورتش بود. طوری شیلک می کرد که کسی جرات بیرون رفتن نداشت. خودم را کنارش رساندم و در یک لحظه پریدم روی سرش ، ماسک را از صورتش جدا کردم ، بچه ها هم ریختند و اسلحه را از دستش در آوردند. دیگر چاره ای نبود باید شیشه ها را می شکستیم.
هر کس که می توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند . شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه ها گفت بروم پانسمان کنم. گفتم :
ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می خورم.
یکی از بچه ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید:
- دستت چی شده ؟
با تردید گفتم :
- شیشه رفته ، پاره شده.
((هوشمند )) با آن قد کوتاهش مرا بلند کرد و انداخت روی کولش و برد داخل بهداری . جلوی بهداری که حدود 40ـ 50 نفر صف کشیده بودند، مرا اورژانسی بردند تو و پانسمان کردند .
شب آخر حدود 4ـ 5 ساعت از هم خداحافظی می کردیم. کل زندگی یک جا، آن شب آخر یک جا.
یکی بود که ما را آموزش می داد ، شب آخر چوبی آورد گفت :
- هر کسی را که من زدم، بیاید و جبران کند.
-با این جملة ((حدیدی)) همه گریه کردند.
اردوگاه محل ایده آلی بود. طبیعت دل انگیزی داشت. علاوه بر آن افراد خود اردوگاه نیز ایده آل بودند. هیچ کس با تندی صحبت نمی کرد. کسی دروغ نمی گفت و هیچ کس از زیر کار در نمی رفت. از ریا و کینه و حسد اصلاً خبری نبود
اردوگاه ایده آل!
اواخر مرداد سال 1362 بود که برای اولین بار عازم منطقه شدم. عملیات والفجر ـ 3 تازه تمام شده بود. بعد از ظهر بود که حرکت کردیم . در راه ، بچه ها با یک دیگر آشنا می شدند نیمه های شب به اسلام آباد رسیدیم. آنجا را به قصد اردوگاه ((شهید بروجردی)) یا ((غلاجه)) پشت سر گذاشتیم و به طرف ایلام حرکت کردیم. اردوگاه شهید بروجردی داخل دره پرُ درختی قرار داشت و صخره های بلند اطراف، چون نگهبانانی قد افراشته از آن محافظت می کردند. از لحاظ تمرینات نظامی منطقه بسیار جالبی بود. این اردو گاه محل استقرار لشکر 27 بود که از چهار تیپ تشکیل می شد. هر تیپ هم سه گردان داشت.
ساختمان بهداری ، کار گزینی ، آشپز خانه ، آسایشگاه و دیگر ساختمانها که جدای از هم قرار داشتند. اواخر شب وارد اردو گاه شدیم و در قسمت بهداری اسکان یافتیم. شب را با تمام خستگی های سفر به خواب سنگینی سپردیم.
امدادگر
سحر بود که مسئول اردوگاه آمد و آماده باش داد. نماز خواندیم و رفتیم برای صبحگاه که حضور و غیاب کردند و بعد تمرین و آموزش شروع شد.
اردوگاه محل ایده آلی بود. طبیعت دل انگیزی داشت. علاوه بر آن افراد خود اردوگاه نیز ایده آل بودند. هیچ کس با تندی صحبت نمی کرد. کسی دروغ نمی گفت و هیچ کس از زیر کار در نمی رفت. از ریا و کینه و حسد اصلاً خبری نبود. صبح های زود می رفتیم کوه و بعد از آن نرمش می کردیم. علاوه بر آموزش نظامی و بدنی، آموزش اخلاق و عقیدتی هم می دادند. شب های جمعه دعای کمیل داشتیم.
کارها همه تقسیم می شد و هیچ کس کارش رابه دیگری محول نمی کرد. بچه هایی بودند که در بسیاری مواقع سعی می کردند کار دیگران را هم انجام دهند. بچه های هر چادر برنامه قشنگی پیاده کرده بودند. به این صورت که هر روز یک مسئول می شد تا علاوه بر کارهای شخصی خود، کارهای داخل چادر از قبیل جارو کردن، ظرف شستن و دیگر کارهای متفرقه را جهت نظافت انجام می داد. اسم این شخص را گذاشته بودند شهردار چادر! هر روز یکی شهردار می شد.
یک روز عصر بود که اعلام کردند می خواهند به منطقه بروند. با اتوبوس به طرف ایلام حرکت کردیم. ایلام شهری بود در میان کوههای بلند و سر کشیده که هر گاه بمباران هوایی می شد، جان پناه خوبی برای محافظت مردمش می شد.
اولین دژبانی سر راه ـ صالح آباد ـ اولین ایستگاه صلواتی هم بود.
شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران که هنوز التهاب عملیات چند هفته پیش و والفجر ـ 3 را در خود داشت.
کتاب شانه های زخمی خاکریز، خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری)
اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم و من هم شدم امدادگر! دوباره تمرینات سخت و طاقت فرسای بدنی آغاز شد، منتهی در پادگان امام حسین (ع) در تهران.
خاکریز خاطرات
این بار بر خلاف دوره آموزش قبل نظم و ترتیب و حفظ احترام به برخی اصول نظامی کاملا باید رعایت می شد . اینجا دیگر کاملا نظامی بود. وقتی وارد این پادگان شدیم ماه رمضان و روز پنجشنبه بود . محل اسکان بچه ها که مشخص شد، گفتند فعلا به منزلهایتان بروید و جمعه ساعت 5 بعداز ظهر در پادگان حاضر باشید . روز پنجشنبه کمی از ساعت 5 گذشته بود که من به پادگان رسیدم . من وعده دیگری که آنها هم دیر آمده بودند با لباس شخصی تنبیه شدیم. مجبور شدیم با لباس معمولی مدت زیادی سینه خیز برویم.
رضاقلی خان!
مایک گروهان بودیم . مسئول گروهان شخصی به نام ((رضا قلی خانی)) بود . او برادر دیگری هم داشت که به خاطر مهارتش درکوهنوردی به او بز کوهی می گفتند . شب اول که بچه ها رفتند برای خوابیدن ، به آنها هشدار دادم که با لباس راحت نخوابند ، زیرا اینجا محیط نظامی است و امکان دارد که شب بیایند و تیر اندازی کنند. کسی گوش نداد، اما خودم با لباس کامل نظامی خوابیدم. تقریبا ساعت یک نیمه شب بود که شلیک گلوله آغاز شد. (رضا قلی بود) همه حول شده بودند و روی همدیگر ریختند. یکی زمین خورد و دیگری روی سرش می افتاد. یکی شلوار نپوشیده پوتین به پا می کرد، دیگری وحشت زده و حیران با لباس خواب به بیرون آسایشگاه می دوید. خلاصه همه سراسیمه از آسایشگاه بیرون ریختند. گروهان، درهم به صف شد و تمرین بدنی سختی آغاز شد. دویدیم، زمین خوردیم، سینه خیز رفتیم، نشستیم، پا شدیم. هرکس هم لحظه ایی می ایستاد، گلوله ایی از سوی رضا قلی کنار پایش شلیک می شد. خیلی از بچه ها حسابی زخمی شدند - شاید نصف - بعد هم رضا قلی آنهایی را که پوتین به پا نداشتند، به صف کرد؛ تعدادشان نسبتاً زیاد بود، همه را سینه خیز برد. آنقدر که در آن شب سرد همه عرق کردند.
دعای توسل بود . حدود سیصد نفر از بچه های آموزش، داخل سالنی جمع شده بودند. اواسط دعا بود که ناگهان پرده جلوی سالن کنار رفت و عده ای شروع کردند به تیر اندازی و پشت بند آن هم شلیک گاز اشک آور
در دعا توسلی به ما حمله شد!
تمرینات سخت و مشقت بار بود. باید ساخته می شدیم. لباسها را در می آوردیم و با تن برهنه از سراشیبی پر خاری غلت می خوردیم. بدن ها زخمی می شد و پوست تن محکم. آماده می شد برای جنگ و مشکلات نبرد. هر روز که می گذشت تمرینات مشکل تر می شد. به طوری که عده ای دوام نیاوردند. از 150 نفر به 75 نفر رسیدیم. آخرین رزم شبانه دیگر خیلی غیر منتظره بود. به همه چیز عادت کرده بودیم جز این یکی:
دعای توسل بود . حدود سیصد نفر از بچه های آموزش، داخل سالنی جمع شده بودند. اواسط دعا بود که ناگهان پرده جلوی سالن کنار رفت و عده ای شروع کردند به تیر اندازی و پشت بند آن هم شلیک گاز اشک آور. وضع غیر قابل تحملی بود. بچه ها اشک می ریختند. آن هم با تنگی نفس و حالت خفگی. چشم ها و گلو می سوخت.
یکی کنار در ایستاده بود و تیر اندازی می کرد. ماسکی هم روی صورتش بود. طوری شیلک می کرد که کسی جرات بیرون رفتن نداشت. خودم را کنارش رساندم و در یک لحظه پریدم روی سرش ، ماسک را از صورتش جدا کردم ، بچه ها هم ریختند و اسلحه را از دستش در آوردند. دیگر چاره ای نبود باید شیشه ها را می شکستیم.
هر کس که می توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند . شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه ها گفت بروم پانسمان کنم. گفتم :
ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می خورم.
یکی از بچه ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید:
- دستت چی شده ؟
با تردید گفتم :
- شیشه رفته ، پاره شده.
((هوشمند )) با آن قد کوتاهش مرا بلند کرد و انداخت روی کولش و برد داخل بهداری . جلوی بهداری که حدود 40ـ 50 نفر صف کشیده بودند، مرا اورژانسی بردند تو و پانسمان کردند .
شب آخر حدود 4ـ 5 ساعت از هم خداحافظی می کردیم. کل زندگی یک جا، آن شب آخر یک جا.
یکی بود که ما را آموزش می داد ، شب آخر چوبی آورد گفت :
- هر کسی را که من زدم، بیاید و جبران کند.
-با این جملة ((حدیدی)) همه گریه کردند.
اردوگاه محل ایده آلی بود. طبیعت دل انگیزی داشت. علاوه بر آن افراد خود اردوگاه نیز ایده آل بودند. هیچ کس با تندی صحبت نمی کرد. کسی دروغ نمی گفت و هیچ کس از زیر کار در نمی رفت. از ریا و کینه و حسد اصلاً خبری نبود
اردوگاه ایده آل!
اواخر مرداد سال 1362 بود که برای اولین بار عازم منطقه شدم. عملیات والفجر ـ 3 تازه تمام شده بود. بعد از ظهر بود که حرکت کردیم . در راه ، بچه ها با یک دیگر آشنا می شدند نیمه های شب به اسلام آباد رسیدیم. آنجا را به قصد اردوگاه ((شهید بروجردی)) یا ((غلاجه)) پشت سر گذاشتیم و به طرف ایلام حرکت کردیم. اردوگاه شهید بروجردی داخل دره پرُ درختی قرار داشت و صخره های بلند اطراف، چون نگهبانانی قد افراشته از آن محافظت می کردند. از لحاظ تمرینات نظامی منطقه بسیار جالبی بود. این اردو گاه محل استقرار لشکر 27 بود که از چهار تیپ تشکیل می شد. هر تیپ هم سه گردان داشت.
ساختمان بهداری ، کار گزینی ، آشپز خانه ، آسایشگاه و دیگر ساختمانها که جدای از هم قرار داشتند. اواخر شب وارد اردو گاه شدیم و در قسمت بهداری اسکان یافتیم. شب را با تمام خستگی های سفر به خواب سنگینی سپردیم.
امدادگر
سحر بود که مسئول اردوگاه آمد و آماده باش داد. نماز خواندیم و رفتیم برای صبحگاه که حضور و غیاب کردند و بعد تمرین و آموزش شروع شد.
اردوگاه محل ایده آلی بود. طبیعت دل انگیزی داشت. علاوه بر آن افراد خود اردوگاه نیز ایده آل بودند. هیچ کس با تندی صحبت نمی کرد. کسی دروغ نمی گفت و هیچ کس از زیر کار در نمی رفت. از ریا و کینه و حسد اصلاً خبری نبود. صبح های زود می رفتیم کوه و بعد از آن نرمش می کردیم. علاوه بر آموزش نظامی و بدنی، آموزش اخلاق و عقیدتی هم می دادند. شب های جمعه دعای کمیل داشتیم.
کارها همه تقسیم می شد و هیچ کس کارش رابه دیگری محول نمی کرد. بچه هایی بودند که در بسیاری مواقع سعی می کردند کار دیگران را هم انجام دهند. بچه های هر چادر برنامه قشنگی پیاده کرده بودند. به این صورت که هر روز یک مسئول می شد تا علاوه بر کارهای شخصی خود، کارهای داخل چادر از قبیل جارو کردن، ظرف شستن و دیگر کارهای متفرقه را جهت نظافت انجام می داد. اسم این شخص را گذاشته بودند شهردار چادر! هر روز یکی شهردار می شد.
یک روز عصر بود که اعلام کردند می خواهند به منطقه بروند. با اتوبوس به طرف ایلام حرکت کردیم. ایلام شهری بود در میان کوههای بلند و سر کشیده که هر گاه بمباران هوایی می شد، جان پناه خوبی برای محافظت مردمش می شد.
اولین دژبانی سر راه ـ صالح آباد ـ اولین ایستگاه صلواتی هم بود.
شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران که هنوز التهاب عملیات چند هفته پیش و والفجر ـ 3 را در خود داشت.