10-09-2014، 7:41
طنز؛ انشای یک داعشی: تابستان خود را چگونه گذراندید؟
آنچه می خوانید بخشی از انشای یک عدد داعشی دست به قلم است که با خون نوشته شده است.
بنام خليفه خون و خنجر و مهرباني؛ البغدادی
ما امسال خیلی تابستان خوبی داشتیم. خیلی بهمان خوش گذشت. جایتان خالي رفته بوديم با اين پسرخاله مان و آن پسردايي مان و اين يكي داداشمان عراق و الشام. آخه گفته بودند مرداني كه مي توانند اسلحه دست بگيرند بيايند جهاد جدي آنهايي كه نمي توانند بروند جهاد نكاح! ما هم نگاهي به خودمان كرديم ديديم كه برويم جهاد جدي براي سلامتيمان بهتر است.
ديديم كه اينجا عجب جاي داغانيست. همه مشغول بودند. يا داشتند مي بريدند، يا مي دريدند، يا مي بلعيدند، يا مي ... يك عده هم ميگرخيدند! مثل من با اين پسرخاله مان و آن پسردايي مان و اين يكي داداشمان.
الهويج البستني فرمانده خيلي مهربان ما بود و هميشه به ما مي گفت گوووسسساله! و ما خيلي خوشمان مي آمديم است.
يك روز با اين پسرخاله مان و آن پسردايي مان و اين يكي داداشمان رفتيم يك روستا را بغارتيم. الهويج البستني به ما گفته بود زنانشان را زنده نگه داريد و بقيه را بِبُر!
داداش مان از نظر هوشي خيلي خسته است واسه همين زنان را بريد و مردان را آورد!
هيچي ديگر آقا، هنگامي كه با 400 تا مرد برگشتيم، الهويج هي به ما ميگفت: گوساله، بدبختمان كردي. گوساله ...! خيلي با ما شوخي داشت هميشه و ما را با كمر بند سياه و كبود مي كرد. ناگهان الهويج بازي اش گرفت، چون او خيلي دوست داشت با ما بازي كند. براي همين يك چيز خيلي بزرگ و تيز از شلوارش درآورد و افتاد دنبال من! من هم كم نياوردم و يكي از اين چيزهايي را كه يك چيزي شبيه ضامن دارد درآوردم. فقط نمي دانم چرا يهو همه از اين سو به آن سو مي دويدند و مي گفتند:بنداز اونور ... .
ما خيلي حرف گوش كن هستيم، آنقدر حرف گوش كن هستيم كه پرتش كرديم. يك صداي داغان و بلندي آمد. بعدش همه گفتند: الهويج! الهويج! ...لا هويج! الهويجآب هویج شد!
يكهويي بعد از آنكه دود ها خوابيد آن اسير ها ديگر اسير نبودند و من را هي بالا و پايين مي انداختند و مي گفتند: القهرمان! القهرمان!
خيلي ناراحت شده بوديم واسه همين چون خيلي زرنگ هستيم با اين پسرخاله و آن پسردايي و اين يكي داداشمان گريختيم.
آقا اجازه! ما خيلي دويديم و دويديم تا رسيديم به جايي كه نوشته بود: به اردوگاه آموزش جهاد نكاح خوش آمديد. ستاد هماهنگي نكاح واحد الباقالي و الفاسد.
چشمتان روز بد نبيند اينجا از آنجا داغان تر بود. تا رفتيم داخل ستاد، يك چيز بلندي با كلي ريش و لبخند آمد جلو و گفت:خوش آمديد اي سربازان جبهه پشت خط مقدم! پسر دايي مان كه پسر توپولي بود گفت: آقا ما راهمان را گم كرده ايم! آمديم كمكمان كنيد!
و آن موجود دراز با كلي ريش لبخندي زد و يك فرم به ما داد.
ما خيلي ساده هستيم آقا! فرم را ديديم، خواستيم در برويم كه آن مرد از پسر دايي مان خوشش آمد و گفت تو بايد بشوي مسئول دفتر من!
ما هم كلي خوشحال شديم كه فاميلمان به سر و ساماني رسيده. شب كه شد، ديديم چندتا مرد بلند دارند مي آيند، بويشان تركبيي بود از سگ مرده، فضله شتر 3 ساله قهوه اي زخم خورده عصبي و جوراب دانشجوي ترم 5 در خوابگاه.من اشاره اي كردم به اين پسرخاله و اين يكي داداشمان كه اوضاع بيريخت است و باقالي الفاسد چشمش ما را گرفته.
ما هم با يواش زياد در رفتيم...
بعد از اين پسر دايي مان خيلي زود رشد كرد و خودش براي خودش اردوگاه زد و پله هاي ترقي را يكي پس از ديگري طي كشيد. او كه خيلي فرد موفقي شده هيچ وقت راز اين موفقيت را به ما نگفت .
آقا اجازه! تابستان ما خيلي خوش گذشت ما فهميديم چقدر خانه هاي مان و اين پسرخاله مان و آن پسردايي مان و اين يكي داداشمان را دوست داريم! مخصوصا پسر دايي مان را.
پايان
جام نیوز