امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان مدرسه ی شبانه

#1

مدرسه ی شبانه

اواخر ماه آگوست بود هوا كم كم داشت رو به پاییز می رفت

خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریكا زندگی میكردند

دیوید پیترسون پدر خانواده

مونا لیندزدی مادر خانواده

و كتی پیترسون تك فرزند نه ساله ی خانواده

آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض كردن آب و هوا

راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.

كتی چمدان خود را داشت جمع میكرد

و مادرش یكسره به او گوش زد میكرد كه

لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.

جاده ها برخلاف همیشه خلوت و كم تردد بود

هوا تاریك شده و مه جاده را گرفته بود

تغریبا نیم ساعت از زمان حركتشون گذشته بود

سكوت در فضای ماشین حكمفرما بود خانم پیترسون

خوابیده و آقای پیترسون هم كمی خواب آلود و خسته بود.

كتی غوطه ور در افكار خود بود كه ناگهان

جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید

و شروع به جیغ زدن كرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده

از جاده منحرف و از یك پرتگاه به پایین افتادند كتی بخاطر جسه كوچیكش

گریه كنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود

پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود

كتی گریه كنان به سمت جاده رفت تا كمك بیاورد

اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!

كتی قبل از اینكه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!

وقتی چشمانش را باز كرد درست نمیدانست كجاست

اولش همه جا را محو میدید تا اینكه چهره ی یك پرستار

جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟

دكتر...دكتر

چند لحظه بعد دكتر با دو پرستار سفید پوش به كنار تختش آمدند

كتی گیج شده بود: من كجام؟
دكتر نفسی كشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات كردیم

بیهوش شده بودی...

داخل ماشین چه كسانی بودند

كتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده

با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند

حالشون چطوره؟؟

دكتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تكان داد: متاسفم

دنیا رو سر كتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت

و از بین دستای كوچیكش

قطره های اشكش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.

فردای آنروز وقتی كتی چشماشو باز كرد یك خانم جوان با یك پسر جوان

كه لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند

كتی با تعجب به آنها چشم دوخت

دختر با مهربانی گفت: سلام كتی كوچولو

اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم

از این به بعد با ما زندگی میكنی

میبریمت جایی كه كلی دوست خوب پیدا كنی

پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تكان داد

و گفت: سلام كتی اسم من تامه میتونی تامی صدام كنی

مطمئنم از اونجایی كه میخواییم ببریمت خوشت میاد

كتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میكرد.

آنها میخواستند كتی رو به پرورشگاه ببرند و چون

كتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.

یك ساعت بعد كتی شال و كلاه كرده همراه تامی و جنیفر

سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.

داخل راه برای اولین بار كتی لب به سخن گشود:

اینجایی كه ما داریم میریم اسمش چیه؟

جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن

اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند

میتونی كلی دوست پیدا كنی

مدرسه هم همونجا میری

و خانه ی جدیدته!

كتی دیگه حرفی نزد

تغریبا یك ساعت دیگر گذشت

تا اینكه به مدرسه شبانه رسیدند

مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید

كاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و كوه پوشانده بود

دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه كتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت

و كلا حس خوبی برای كتی نداشت

پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز كند

پیرمردی ژنده پوش و ریشویی كه آلفرد نام داشت

و بنظر مرد مهربانی می آمد

برای كتی دستی تكان داد

و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند

كه مثل قصر دراكولا بود یكم خوف بنظر می آمد

تام از ماشین پیاده شد و درو باز كرد

و كتی پا بر محیط جدید گذاشت

داخل محوطه كمی مه گرفته بود و هیچكس داخلش نبود

كتی پرسید: پس بچه ها كجان؟

جنیفر در حالی كه از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:

سر كلاسهایشان هستند

در ورودی را باز كردند و پا به راهروهای دراز و خوفی كه

با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند

یك طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره

مدیر یك پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود

جنیفر گفت: ایشون خانوم كتی پیترسون شاگرد جدیده

خانوم سلین نگاهی به كتی كرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا

ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده

جنیفر سری تكان داد و دوباره وارد راهرو شدند

كتی در حالی كه دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:

شما اینجا چیكار میكنید

جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:

من یكی از معلمان اینجا هستم

و تامی برای امنیت بچه ها از

اداره پلیس به اینجا آمده

اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره

و هر دو خندیدند

كتی بعد از حادثه این اولین باری بود كه میخندید

كتی پرسید چرا؟

جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی

هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه

و یكم دست و پاچلوفتی

كتی با لبخند پرسید:

اون پیمرد اینجا چیكارست

جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست

خیلی زخمت كش و مهربونه

هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.

كتی از مدیر خوشش نیامد همینطور

كه از مدرسه خوف و ترسناك خوشش نمی آمد

اما تنها سه نفر بودند كه كتی دوستشون داشت

و وقتی كنارشون بود احساس آرامش میكرد

یكی جنیفر یكی تام و یكی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.

جنیفر كتی رو به بچه ها معرفی كرد و تختشو نشان داد

بچه ها ساكت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید كلا پنجاه شاگرد بودند

و تنها كسی كه كتی باهاش دوست شد

دختری عینكی بود كه تختش بغل تخت كتی بود و اسمش لیندا

كتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینكه لیندا چطور به انجا آمده

لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره

یه عمه داشته كه اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه

اما سالی یكی دوبار میاد دیدنش

چندروزی گذشت و كتی هر چی میگذشت

بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد

تا اینكه یكروز از سر كلاس همراه لیندا

داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود

اون روح وحشتناك و خون آلود

كه باعث كشته شدن پدر مادر كتی شده بود

با خنده ای روی لب با حركت دستش

كتی را بسمت خودش میكشوند

كتی میخكوب شده بود

لیندا با ترس میپرسید: چی شده

به چی نگاه میكنی؟

كتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد

لیندا هم به دنبال كتی دوید: كتی كجا میری؟

چند قدم آن ورتر یك خرگوش سفید رنگ تیكه تیكه شده

افتاده بود بشكلی كه خونش تمام زمینو قرمز كرده بود

و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود

چیزی تا تولد نمونده...

هر دو از ترس جیغی كشیدند

تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد

چی شده چه خبره آه خدای من

چه بلایی سر این خرگوش اومده؟

پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد

تامی چی شده؟

و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین

روی درخت افتاد رنگش پرید

اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!

تامی و كتی و لیندا هر سه با هم گفتند:

ایزابل؟؟؟
تامی در حالی كه دست پاچه بود گفت:

خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون

تا مدیر نیومده

كتی كه كنجكاوانه دلش میخواست

بفهمه قضیه از چه قراره با كلك گفت:

باشه تامی

و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت

همینكه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو

من برم ببینم چه خبره بعد میام

لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار كتی كرد و گفت:

پس مواظب باش و زود بیا

كتی سری به عنوان تایید تكان داد و در مه غرق شد.

تامی در حالی كه با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند

تامی پرسید: ایزابل كیه و منظورت از اینكه برگشته چیه؟

آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یكی از دخترای

جوان این مدرسه بود كه خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!

بچه هارو میترسوند و اذیت میكرد

و حیواناتو تیكه تیكه میكرد و گاهی میخورد

اما مدركی از خودش نمیگذاشت

دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید

كه از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند

و خواستار اخراج ایزابل بودند

یك شب ایزابل به شكل وحشیانه ای

دنی رو میكشه وهمینطور كه تیكه تیكه اش میكنه

داخل زیر زمین مدرسه دفنش میكنه

دیوید شاهد این ماجرا بوده و ایزابل وقتی میبینه

دیوید ازهمه ی قضایا باخبره تصمیم به كشتن دیوید میگیره

اما دیوید در حین دفاع با شیشه شكسته 7 ضربه به شكم

و پهلوی ایزابل میزنه و ایزابلو میكشه

همون موقع یكی از معلمها سرو صدا رو میشنوه و

دیویدو میگیره دیوید قضیه رو بازگو میكنه

پلیسها میرسن و جسد دنی رو خاك میكنند

اما اثری از جسد ایزابل پیدا نمیكنن

اگه اون معلم شهادت نمیداد كه جسد ایزابلو دیده

هیچكس باور نمیكرد دیوید راست میگه

خلاصه دیوید تا 5 سال تو همین مدرسه بود

و هرسال سر روز تولد ایزابل كه هفتم سپتامبر بود

روح او داخل مدرسه شورش میكرد و هرسال یكی رو میكشت

سال آخر دیویدو تا حد مرگ زخمی كرد

تا اینكه دیوید از اینجا رفت و از اون سال دیگه اثری از ایزابل نبود

تا امروز...

كه وعده داده كه امسال میخواد یكی دیگه رو قربونی كنه

تام در حالی كه گیج شده بود و ترسیده بود پرسید:

آخه مگه اون نمرده؟؟؟

آلفرد ابرو هاشو در هم كشید:

البته اما اون یه جادوگر بوده

همینطور خانواده اش

خون اون خون انسان عادی نبوده

نفرین شده بوده میفهمی تامی؟

اینو یه جن گیر گفت

گفتش تنها راهش سوزوندن جسد

این شیطان یعنی ایزابله

كه نكته اینه جسدش كجاست؟

بعد از رفتن دیوید دیگه

صحبتی نكردیم از این قضیه فكر كردیم تموم شده

تام با سردرگمی پرسید: خوب حالا دیوید كجاست؟

آلفرد با صدایی آهسته گفت: مگه جنیفر بهت نگفت؟

تامی پرسید: چیو نگفت؟

آلفرد باز ابرودرهم كشید:

دختره كتی

تامی سرجاش خشكش زد

كتی چی؟؟

آلفرد سری تكان داد: كتی دختر دیویده

دیوید پیترسون چند روز پیش بشكل عجیبی مرده

و تنها باز مانده اش دخترش كتیه كه اومده اینجا

كتی هم مثل تامی شوكه شده بود و داشت از تعحب منفجر میشد

تامی گفت: منظورت اینه ایزابل به عنوان انتقام میخواد كتی رو..

آلفرد به وسط حرفش پرید: متاسفانه مثلینكه همینطوره!

كتی دوان دوان به سمت خوابگاه دوید هوا داشت تاریك میشد

درجا پرید بغل لیندا و پچ پج كنان همه چیزو براش گفت

لیندا هم خشك شده بود و با ناباوری به كتی نگاه میكرد

فردای آن روز اولین روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد

ایزابل مانده بود كتی سركلاس یكسره فكر حرفای آلفرد بود

در حالی كه به تخته چشم دوخته بود معلم داشت

مسائل ریاضی رو توضیح میداد یكدفعه معلم تغییر شكل داد

و بشكل ایزابل خونین و وحشتناك خنده ای كرد و عدد 6 رو

با انگشتان دراز و ناخانهای وحشتناكش نشان داد

كتی جیغی كشید و از جایش پرید

معلم به چهره ی عادی خود برگشته بود

:اوه كتی چی شده برای چی جیغ كشیدی

كتی با دستپاچگی گفت: هیچی خانوم

لیندا كه میداست تو ذهن كتی چی میگذره

نگاهی نگران به كتی كرد.

روز هم بسرعت گذشت و شب شد

سر میز شام بودند لیندا رو به كتی گفت:

حالا میخوای چیكار كنی؟

كتی گفت: نمیدونم

لیندا گفت: یه راه حلی باید باشه

یعنی میخوای دست رو دست بزاری

تا 6 روز دیگه اون عوضی تورو بكشه؟

كتی گفت: بخدا نمیدونم

و از جایش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت

لیندا هم بلند شد و دنبال كتی راه افتاد:

خوب وایسا منم بیام

نباید تنها بری.

شب بود تاریكی همه جا رو گرفته

بود كتی در میان مه گم شده بود

و كمك میخواست

زیر پاهاش خالی شد و از ارتفاع بلندی

به زمین افتاد انگار له شده بود

از شدت درد نمیتوانست نفس بكشد

بالای سرش روح ایزابل پرواز كنان

ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون میده

و بعد خنده شیطانیشو سر میده

كتی یه جیغ بلند میكشه

و یكهو همه چی عوض میشه

احساس درد نمیكنه

فقط خیسه عرقه عرق سرد

لیندا بالای سرش صداش میكنه:

كتی پاشو چی شده كابوس دیدی

كتی نفس راحتی میكشه

و میگه: خداروشكر كه خواب بودش.

ظهر آن روز لیندا و كتی مشغول خوردن ناهار بودن

كتی در حالی كه به لیندا نگاه میكرد پرسید:

راجب حرفای دیشبت فكر كردم

لیندا با لبخندی كه روی لب داشت پرسید: خوب نتیجش؟

كتی: خوب راستش اول یاید یكم بیشتر از ایزابل بدونم

لیندا خوب از كجا میخوای بدونی؟

كتی در حالی كه لبشو گاز میگرفت گفت: باید برم سراغ پرونده ها

تو اتاق خانم مدیر

لیندا با تردید نگاهی به كتی كردو گفت:

مطئنی شدنیه آخه چجوری؟

كتی با تاكید سرشو تكان داد و گفت:

اگه تو كمكم كنی بله شدنیه

فقط تا شب صبر كن بهت میگم.

هوا تاریك شده بود و یكم سردتر نسبت به شبای قبل

نقشه این بود كه خانم سلین رو بهوای اینكه لیندا حالش بد شده به

خوابگاه بكشند و در طی این مدت كم كتی پرونده ایزابل رو بخونه!

كتی دوان دوان بسراغ دفتر مدیر رفت

خانم سلین خسته خواب آلود میخواست در دفترو ببنده كه كتی رسید

خانوم سلین كمك كنید لیندا داره میمیره كمكش كنید

خانوم سلین نگران و با اخم همیشگیش گفت:

برای چی الان كجاست

كتی گفت: توی خوابگاه است عجله كنید

مدیر دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و كتی هم دنبالش

همین كه در خوابگاه رسیدند كتی بدو بدو برگشت دفتر

و با ترس و اضطراب زیادی كه داشت

سراغ كشوی پرونده ها رفت دختران سال 1989

ایزابل تروی

پرونده ای كهنه و خاك گرفته رو كشید بیرون

داخلش رو نگاه كرد عكس دختر جوانی با موهای طلایی

و چشمانی قهوه ای چهره ای ساده در عین حال مرموز!

محل تولدش روستای اكوان بود پدرش یه شعبده باز بوده

و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل میرسه

و مادرش رو اعدام میكنند!

پرونده ی سیاه ایزابل ترس رو بشكل عمیقی

به بدن كتی می اندازه

اما نكات جالبی هم راجب ایزابل هست

شاگرد ممتاز كلاس و بسیار شرور

كلی اخطار و جریمه براش نوشته بودند

بعد از كشتن دنی و غیب شدنش مهر اخراح و باطل شدن

رو پروندش حك شده چیز دیگه ای توش نیست

كتی سریع پرونده رو سر جاش میگذاره

و كشوی بغل رو باز میكنه كنجكاوی اینكه

راجب پدر و عموش چیزی بدونه دیوونه اش كرده

و اینكه پدربزرگش اهل كجاست و غیره

دستشو بسمت پرونده ها میبره

اما همان موقع صدای پای مدیر بگوش میرسه

كتی سراسیمه به بیرون دفتر میره و پشت مجسمه قایم میشه

مدیر قر قر كنان در دفترو قفل میكنه و میره بخوابه

كتی هم یواشكی به خوابگاه بر میگرده

و برای لیندا همه چیزو تعریف میكنه

لیندا رو به كتی میگه: مدیر تا اومد گفتم بهتر شدم

باید بخوابم بعد یه فوشی به تو دادو گفت نمیدونم این دختره كجاست

گفتم حتما دستشویی رفته بعد هردو موزیانه خندیدند و خوابشان برد

فردای آن روز وقتی كتی داشت توی آیینه موهاشو شونه میكرد

یكدفعه چهره ی شیطانی ایزابل برای سومین بار ظاهر شد

عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غیب شد

كتی دیگه طاقت دیدن چهره وحشتناك ایزابلو نداشت

دلش میخواست یجوری برای همیشه از شرش خلاص شه.

دو روز دیگر گذشت و عین دوروز ایزابل با یك روش ظاهر میشد

و تعداد روزهای باقی مانده تا تولدش و مرگ كتی را به او گوش زد میكرد.

تا اینكه یكروز به تولد مانده بود یعنی ششمین روز سپتامبر كتی تصمیم گرفت

قبل از اینكه شب برسه و تولد ایزابل از مدرسه فرار كنه تا دست ایزابل بهش نرسه

ایده بچگانه ای بود كه حتی لیندابا تمام بچگیش با آن مخالف بود ولی

نتوانست نظر كتی رو عوض كنه

باز هم كتی برای به هدف رسوندن نقشه اش باید از لیندا استفاده میكرد

و نقشه این بود كه نزدیكای غروب لیندا حواس آلفرد رو پرت كنه

تا كتی فرار كنه از شانسش اونروز خبری از تامی نبود

جنیفر داخل مدرسه و مدیر هم مشغول كاراش بود

لیندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدیر كارت داره

آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت

در همین حین كتی دوان دوان از دروازه مدرسه بیرون رفت

لیندا هم در حالی كه بغض كرده بود دستی بعنوان خداحافظی برای كتی

تكان داد و كتی در بین مه غیب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسید

در حالی كه عصبی بود بر سر لیندا داد زد: برای چی دروغ گفتی

بازیت گرفته دختر من كلی كار دارم

لیندا هم در حالی كه عذرخواهی میكرد گفت: بخدا مجبور بودم

از طرفی تازه فهمید چه اشتباهی كرده و میخواست به آلفرد بگه

آلفرد هم كه متوجه این موضوع شده بود گفت: چیزی شده دختر

چرا رنگت پریده دوستت كتی كجاست؟

اسم كتی رو كه گفت لیندا بغضش تركید

و در حالی كه اشك میریخت گفت: بخدا میخواستم كمكش كنم

گفتم شاید اینطوری نجات پیدا كنه

آلفرد در حالی كه گیچ شده بود گفت: چی شده؟

كتی كجاست؟

لیندا ادامه داد: اون روز همه ی حرفای شما رو راجب ایزابل و پدرش شنید

تو این مدت اون روح همش تهدیدش میكرد به اینكه امشب كه شب

تولدشه میكشش اونم گفت اگه برم پیدام نمیكنه

منم كمكش كردم تا بره

آلفرد توی سر خودش زد: وای خدای من

نباید اینكاری میكردی

كی رفت

لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش كه رفتین پیش مدیر

آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست

كه از اینجا دورش كنه تا بدون هیچ مزاحمتی بكشدش

برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من

میرم تو جنگل دنبالش.عجله كن دختر

لیندا سری تكان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت

آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگكش رو برداشت و بسمت جنگل رفت

هوا دیگه كاملا تاریك شده بود و مه همه جا رو گرفته بود

مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود

حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا

و مدام لیندا رو دعوا میكرد

جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود

و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید

جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی كمك كن

تام با نگرانی پرسید چی شده؟

جنیفر گفت: كتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل

از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته

تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس

و اسلحشو بیرون كشید و بسمت جنگل رفت

جنیفر گفت: وایسا منم بیام

تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش

جنیفر گریه كنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل كرد

و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر كتی شدند...

از آنطرف كتی راه باریك میان جنگلو گرفته بود تا به دهكده كوچكی رسید

كتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام كنی

اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و كهنه ی روستا

رویش نوشته بود به روستای اكوان خوش آمدید

درسته اینجا زادگاه ایزابل بود كتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود

كتی داد زد: نه !

صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت

روح غرق خون و وحشتناك ایزابل درست پشت سر كتی بود

و گفت: سلام كتی وقت تمومه تولدم مبارك!

كتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری

چند دقیقه دوید تا به یه غار كوچیك رسید كه دور تادورشو خزه گرفته بود

از ترس به داخل غار پرید

هیچكس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود

در تاریكی غار دست كتی به چیزی خورد

یك چراغ قوه ی كهنه آنجا بود كتی شاستی رو زود

و جیغ بلندی كشید یك اسكلت انسان آنجا بود كه داغون شده بود

در و دیوار غار خونی بود خونهایی كه خشك و حك شده بود

چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاك بیرون زد

و با چهره وحشتناكش میخندید كتی از ترس داشت دیوونه میشد

و با آخرین توانش جیغ میكشید چراغ قوه از دستش افتاد

و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر كرد و نقش زمین شد

احساس درد میكرد پایش زخمی شده بود

ایزابل بالای سرش ایستاده بود

شیء تیزی دستش بود كه میخواست باهاش سركتی رو ببره

دستشو به سمت صورت كتی برد و همین كه خواست گردنشو ببره

چنگكی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی كشید

پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد

آلفرد گفت: كتی حالت خوبه

كتی در حالی كه از ترس گریه میكرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود

گفت: خوبم

ایزابل چنگكو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو

به ده متر عقبتر پرت كرد

و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی كه سرش شكسته بود

و خون می آمد روی زمین ولو شد

ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگكو تو قلب آلفرد فرو كرد

كتی داد زد: نه

و در بین صدای قریاد آلفرد و كتی و ایزابل صدای شلیك تفنگ

از بقیه بلندتر به گوش رسید

یه ثانیه بعد یه شلیك دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود

ایزابل وحشیانه جیغ كشید و گفت: كثافتا نمیتونین منو بكشین

و به تامی حمله كرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد

آلفرد سینه خیز و در حالی كه آخرین نفسهاشو میكشید كشون با

مشعلش به داخل غار رفت

ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد

كشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود

آلفرد به داخل حفره ای كه ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت

و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود

آلفرد با چاقوی كوچكشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو كرد

از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود كه تامی رو بكشه و تامی چشماشو بسته بود

كه جیغ بلندی ایزابل كشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون

آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو كرد و جسد آتش گرفت

آلفرد هم همانجا تمام كرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میكشید

و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و كتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میكردند

تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو

در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد

ایزبال بشكل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد

تامی و كتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند

فردای آن روز آلفرد رو خاك كردند و یك سال بعد تامی و جنیفر ازدواج كردند

كتی و لیندا هم هر روز دوستشان صمیمانه تر میشد و همیشه با یه شاخه گل

سر خاك آلفرد میرفت و از زندگی در مدرسه شبانه لذت میبرد و

زندگی آنها به شكل عادی بازگشت.
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، GAME LOVE
آگهی
#2
ممنون
داستان مدرسه ی شبانه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Son of anarchy
#3
اخی crying
ولی خب خوب تموم شد
خیلی قشنگ بود
پاسخ
 سپاس شده توسط Son of anarchy
#4
بیچاره الفرد ممنونcryingcrying
ایــט روزهـــــا

هــر چـــﮧ مــے دومــ ، نمــے رسمــ ..

نڪنــــد " ڪـلــاغ آخــر قــصـﮧ هــا " شده امــ !
پاسخ
 سپاس شده توسط Son of anarchy


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان