19-08-2014، 1:05
لعنت به این سرنوشت که نزدیکانمون رو تبدیل به خاطره کرد.
لعنت به این سرنوشت که خاطره هامون رو تبدیل به وسیله ای برای خودآزاری کرد.
لعنت به این سرنوشت که حالم رو دمِ عید تو غربت بدجور خراب می کنه.
لعنت به این سرنوشت که فکر بودن تو ایران در این موقع از سال و غوطه خوردن تو جمعیت حتی برای خریدن یه روبان کوچولوی صورتی برای دور سبزمون دیوونم می کنه.
لعنت به این سرنوشت که قدم زدن توی کوچه پس کوچه های شهرم رو اونقدر واسم تبدیل به آرزوی محال کرده که حس می کنم همین لحظه زمان متوقف می شه و من هیچ گاه قادر به قدم زدن دوباره در اونا نیستم.
لعنت به این سرنوشت که اگرچه بابام از فرط دوری و ندیدن من حالش بده، ولی باز هم در اولین دیدار بهم می گه: "زیاد جلوی چشمم نباش که لحظه خداحافظی خیلی زجر نکشم."
لعنت به این سرنوشت که نسل منو ویران کرد.
لعنت به این سرنوشت که پوستمون رو خیلی کلفت کرده و احساساتمون رو هم سوار بر ماشین ضد گلوله که دیگه شنیدن خبرهای بد خیلی ناراحتمون نمی کنه.
لعنت به این سرنوشت که آدمها رو تبدیل به قابیل ها کرد.
لعنت به این سرنوشت که همه با یه رنگ متولد می شن، ولی در هنگام مرگ همه رنگی رنگیَن.
لعنت به این سرنوشت که مزرعه رو تبدیل به یه جنگل کرد.
لعنت به این سرنوشت که بدون اینکه بخوایم محکوم به دنیا آمدن و زندگی کردن هستیم.
لعنت به این سرنوشت که زن یا مرد بودنمون هیچ فرقی نمی کنه، ولی همش دچار توهم خودبزرگ بینی و خودکوچک بینی هستیم.
لعنت به این سرنوشت که نمی تونیم برای خود خودمون زندگی کنیم، چون در آخر ما رو متهم به داشتن یک بیماری لاعلاج می کنن.
لعنت به این سرنوشت که گاهی از دیدن افرادی که مثل شمع از آتش گرفتن خودشون آب می شن غافلیم.
لعنت به این سرنوشت که هرچی شیشه عینکامون رو تمیزتر کنیم دنیا رو کثیف تر می بینیم.
لعنت به این سرنوشت که سکوتمون ما رو نابود کرد.
لعنت به این سرنوشت که اگر به اندازه سن چوپان دروغگو هم دروغ بگیم باز هم به اندازه اون انگشت نما نمی شیم .
لعنت به این سرنوشت که بابا نوروزمون به اندازه موهای سر و ریش بابا نوئل قدمت داره، ولی چه غریبانه از یادها رفت....
لعنت به این سرنوشت که خاطره هامون رو تبدیل به وسیله ای برای خودآزاری کرد.
لعنت به این سرنوشت که حالم رو دمِ عید تو غربت بدجور خراب می کنه.
لعنت به این سرنوشت که فکر بودن تو ایران در این موقع از سال و غوطه خوردن تو جمعیت حتی برای خریدن یه روبان کوچولوی صورتی برای دور سبزمون دیوونم می کنه.
لعنت به این سرنوشت که قدم زدن توی کوچه پس کوچه های شهرم رو اونقدر واسم تبدیل به آرزوی محال کرده که حس می کنم همین لحظه زمان متوقف می شه و من هیچ گاه قادر به قدم زدن دوباره در اونا نیستم.
لعنت به این سرنوشت که اگرچه بابام از فرط دوری و ندیدن من حالش بده، ولی باز هم در اولین دیدار بهم می گه: "زیاد جلوی چشمم نباش که لحظه خداحافظی خیلی زجر نکشم."
لعنت به این سرنوشت که نسل منو ویران کرد.
لعنت به این سرنوشت که پوستمون رو خیلی کلفت کرده و احساساتمون رو هم سوار بر ماشین ضد گلوله که دیگه شنیدن خبرهای بد خیلی ناراحتمون نمی کنه.
لعنت به این سرنوشت که آدمها رو تبدیل به قابیل ها کرد.
لعنت به این سرنوشت که همه با یه رنگ متولد می شن، ولی در هنگام مرگ همه رنگی رنگیَن.
لعنت به این سرنوشت که مزرعه رو تبدیل به یه جنگل کرد.
لعنت به این سرنوشت که بدون اینکه بخوایم محکوم به دنیا آمدن و زندگی کردن هستیم.
لعنت به این سرنوشت که زن یا مرد بودنمون هیچ فرقی نمی کنه، ولی همش دچار توهم خودبزرگ بینی و خودکوچک بینی هستیم.
لعنت به این سرنوشت که نمی تونیم برای خود خودمون زندگی کنیم، چون در آخر ما رو متهم به داشتن یک بیماری لاعلاج می کنن.
لعنت به این سرنوشت که گاهی از دیدن افرادی که مثل شمع از آتش گرفتن خودشون آب می شن غافلیم.
لعنت به این سرنوشت که هرچی شیشه عینکامون رو تمیزتر کنیم دنیا رو کثیف تر می بینیم.
لعنت به این سرنوشت که سکوتمون ما رو نابود کرد.
لعنت به این سرنوشت که اگر به اندازه سن چوپان دروغگو هم دروغ بگیم باز هم به اندازه اون انگشت نما نمی شیم .
لعنت به این سرنوشت که بابا نوروزمون به اندازه موهای سر و ریش بابا نوئل قدمت داره، ولی چه غریبانه از یادها رفت....