13-08-2014، 16:43
امام اعلام کرده بودند که به محض ورود به کشور، در قطعهی شهدای هفده شهریوربهشتزهرا حضور مییابند و ضمن قرائت فاتحه و ادای احترام نسبت به شهدای هفدهشهریور تهران و دیگر شهدا، برای مردم سخنرانی خواهند کرد؛ بنابراین بعد از اعلام اینموضوع، کمیتهی استقبال از امام، تدارک ویژهای برای تعیین محل سخنرانی و نیزاستقرار هیأت همراه و نیز مردم کرد.
حضرت امام پس از پایان این سخنرانی، به بیرون از بهشت زهرا انتقال داده شد، ولیاین انتقال به علت هجوم جمعیت، با دشواری صورت گرفت
واقعاً عنایت خدا و دست غیب ایشان را ازداخل جمعیت برداشت و در جایگاهگذاشت!
تیمهای حفاظتی در بهشتزهرا مستقر شدند وگروهی از تیم تدارکات مسئول ایجاد سیستم صوتی در بهشتزهرا شد. مرتضی الویریکه از طرف کمیتهی استقبال، مأمور این کار شده بود، همراه برخی دیگر از اعضایشاخهی تدارکات در این زمینه فعال بودند. در هوای سرد زمستان و در زمین گلآلودبهشتزهرا این کار به سختی انجام داده میشد، ولی همکاری و همت مردان کمیتهیاستقبال و نظارت پیگیر بزرگان از جمله اعضای شورای انقلاب، این امر را تسهیلمیکرد. الویری در این باره در خاطرات خود میگوید:
«مسئولیت صوتی آنجا (بهشتزهرا) به ما واگذار شد. ما برای تدارکات فنی نیازبه بیسیم داشتیم. حسین شیخ عطار ـ از اخراجیهای سازمان رادیو و تلویزیونـ از طریق همکاران سابق خود چند دستگاه بیسیم تهیه کرد. مهندس حیدری ـاز کارمندان رادیو و تلویزیون ـ نیز با بچههای رادیو و تلویزیون در پوشش دادنصوتی بهشتزهرا نقش اساسی داشتند. ما در وضعیتی مشکلات صوتی و برقیبهشتزهرا را برای سخنرانی امام مهیا کردیم که زمین بهشتزهرا گل و شل بود وهمهمان چکمههای بلندی به پا داشتیم و به تمام سرو رویمان گل پاشیده شدهبود. وقتی دو روز قبل از تشریففرمایی امام، آقایان شهید بهشتی و شهیدمطهری به ما سر زدند تا نسبت به کار کسب اطلاع کنند، ما را که با آن سر و وضعدیدند، بسیار رفتار محبتآمیزی داشتند که خستگی از تنمان رفت و روحیهمانمضاعف شد.»
در روز دوازدهم بهمنماه، بهشتزهرا از هر لحاظ آمادهی حضور امام بود و جایگاهخاصی هم برای سخنرانی امام در قطعهی هفده شهریور تعیین شده بود؛ بنابراین وقتیهلیکوپتر حامل امام در قطعهی هفده فرود آمد، امام توسط اعضای کمیتهی استقبال بهمقر فوِ راهنمایی شد. از کسانی که آنروز محفاظت از حضرت امام را برعهده داشتندمیتوان به «حسن عابدی جعفری»، «مصطفی کفاشزاده»، «عبدالباقی آیتاللهی»،«عبدالرحمن کارگشا»، «محسن سازگارا»، «محمد مرائی»، «کریم خداپناهی»، «مهدیعطایی» و... اشاره کرد. همراهان امام نیز در آن روز روحانیون مبارز و انقلابی چونشهید مفتح، شهید صدوقی، شهید مطهری، شهید دانشمنفرد، آقایان معادیخواه،بادامچیان، انواری، حمیدزاده و... بودند.
حضرت امام پس از پایان این سخنرانی، به بیرون از بهشت زهرا انتقال داده شد، ولیاین انتقال به علت هجوم جمعیت، با دشواری صورت گرفت
پس از استقرار امام در محل تعیین شده، ابتدا شهید بزرگوار، مرتضی مطهریسخنرانی کوتاهی کرد و سپس قاسم امانی ـ فرزند شهید صادِ امانی ـ به عنواننمایندهی خانوادههای شهدای انقلاب اسلامی برنامهای اجرا کرد و به امام خوشامدگفت و سپس حضرت امام به ایراد سخن پرداختند:
«ما در این مدت مصیبتها دیدیم، مصیبتهای بسیار بزرگ و بعض پیروزیهاحاصل شد که البته آن هم بزرگ بود ؛ مصیبتهای زنهای جوان مرده، مردهایاولاد از دست داده، من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را ازدست دادند میافتد، سنگینی بر دوشم پیدا میشود که نمیتوانم تاب بیاورم.من نمیتوانم از عهدهی این خسارات که بر ملت ما وارد شده است بر آیم، مننمیتوانم تشکر از این ملت بکنم که همه چیز خودش را در راه خدا داد، خدایتبارک و تعالی باید به آنها اجر عنایت فرماید.
من به مادرهای فرزند از دست داده تسلیت عرض میکنم و در غم آنها شریکهستم .من به پدرهای جوان داده، من به آنها تسلیت عرض میکنم. من بهجوانهایی که پدرانشان را در این مدت از دست دادهاند، تسلیت عرض میکنم.
ما حساب بکنیم که این مصیبتها برای چه به این ملت وارد شد، مگر این ملتچه میگفت و چه میگوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است، تا حالاقتل و ظلم و غارت و همهی اینها ادامه دارد؟ ملت ما چه میگفتند که مستحقاین عقوبات شدند؟ ملت ما یک مطلبش این بود که این سلطنت پهلوی از اولکه پایه گذاری شد، بر خلاف قوانین بود. آنهایی که در سن من هستند، میدانند ودیدهاند که مجلس مؤسسان که تأسیس شد، با سرنیزه تأسیس شد، ملت هیچدخالت نداشت در مجلس مؤسسان، مجلس مؤسسان را با زور و سرنیزه تأسیسکردند و با زور، وکلای آن را وادار کردند به اینکه به رضاشاه رأی سلطنت بدهند.پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود، بلکه اصل رژیم سلطنتی از اولخلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوِ بشر است. برای اینکهما فرض میکنیم که یک ملتی تمامشان رأی دادند که یک نفری سلطان باشد.
بسیار خوب، اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خودشان هستند و مختار بهسرنوشت خودشان هستند، رأی آنها برای آنها قابل عمل است، لکن اگر چنانچهیک ملتی رأی دادند ـ ولو تمامشان ـ به آنکه اعقاب این سلطان باشد، این به چهحقی، ملت پنجاه سال پیش از این، سرنوشت ملت بعد را معین میکند؟سرنوشت هر ملتی به دست خودش است. ما در زمان سابق، فرض بفرمایید کهزمان اول قاجاریه نبودیم، اگر فرض کنیم که سلطنت قاجاریه به واسطهی یکرفراندومی تحقق پیدا کرد و همهی ملت هم ما فرض کنیم که رأی مثبت دادند،اما رأی مثبت دادند بر آقامحمدخان قجر و آن سلاطینی که بعدها میآیند. درزمانی که ما بودیم و زمان سلطنت احمد شاه بود، هیچ یک از ما زمانآغامحمدخان را ادراک نکرده، آن اجداد ما که رأی دادند برای سلطنت قاجاریه، بهچه حقی رأی دادند که زمان ما احمد شاه سلطان باشد؟
واقعاً عنایت خدا و دست غیب ایشان را ازداخل جمعیت برداشت و در جایگاهگذاشت!
حضرت امام پس از پایان این سخنرانی، به بیرون از بهشت زهرا انتقال داده شد، ولیاین انتقال به علت هجوم جمعیت، با دشواری صورت گرفت. حجت الاسلام والمسلمینعلی اکبر ناطق نوری که از لحظهی ورود امام به بهشت زهرا تا ورودشان به منزل دامادآیتالله پسندیده همراه امام بود، در این زمینه میگوید:
«سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم:«یک دالان درست کنید تابه طرفهلیکوپتر برویم». هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلی کوپتر بلند شد، اینجانه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه همنمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتربود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من وحاج احمد آقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام رامیگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامهی امام از سرش افتاد. عکسقشنگی از امام از اینجا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است و بندهمیفهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود... در این لحظاتحساس از بس که مردم هل میدادند مچهای دستم از کار افتاد و یقین حاصلکردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مأیوسانه فریاد میکشیدم: «رهاکنید، امام را کشتید». کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام بهجایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چهطور شد که ایشانبه جایگاه بازگشت.
واقعاً عنایت خدا و دست غیب ایشان را ازداخل جمعیت برداشت و در جایگاهگذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایشرا روی سرش کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده، شاید بیست دقیقهامام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکتنفت ری آنجا بود. گفتم:«آمبولانس را بیاورید دم جایگاه». عقب آمبولانسسمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند.باز هم عبای امام گیر کرد. عبا را کشیدم و گفتم:«آقا، عبا نمیخواهند». عبای آقا رازیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم:«برو». گفت:«کجا؟»گفتم:«از بهشت زهرا بیرون برو». کمک ماشین را زد و از پستی و بلندیسنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانسمیگفتم: «بروید کنار، حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستانبرسانیم». اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکهمیکردند .
از بهشت زهرا که بیرون آمدیم، بدنهی ماشین از بس که به این نرده و سنگهاخورده بود، له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلی کوپتر از بالاآمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعاً گِل بود نشست. ما هم باآمبولانس خودمان را به هلی کوپتر رساندیم. مجدداً جمعیت به ما هجوم آورد،ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیمکجا برویم؟ احمد آقا گفت: «برویم جماران». خلبان برگشت با یک شوقی گفت:«آقا، برویم نیروی هوایی». گفتم: «میخواهی ما را داخل لانهی زنبور ببری».گفت:«پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم آمد صبح که آمدیم ماشین را نزدیکبیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیاییم و درزمینتصمیم بگیریم که کجا برویم.
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد، میتوانی بیمارستان هزار تختخوابی بروی؟»گفت:«هر جا بگویی پایین میروم». گفتم:«پس برویم بیمارستان».
هلیکوپتر در محوطهی بیمارستان نشست. در اثر صدای تقتق هلیکوپتر تمامپزشکها و پرستاران بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است، تصورمیکردند درگیری و کشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم، پزشکانمیپرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» من به سرعت درخواست آمبولانسکردم. یکی از پزشکان گفت: «اینجا بیمارستان است، آمبولانس برای چهمیخواهی؟» گفتم:«ما یک بیمار داریم، باید جایی او را ببریم.» گفت: «خوب،همین جا بیمارستان است.» گفتم: «خیر، نمیشود بیمار ما اینجا باشد. باید او راببریم». آقایان رفتند و یک برانکارد آوردند. من آن را پرت کردم و گفتم:«ماآمبولانس میخواهیم، شما برانکارد میآورید؟» پزشکی به نام دکتر صدیقیگفت: «آقا، من یک ماشین پژو دارم. بیاورم؟» گفتم: «بیاور». ایشان ماشین را آوردنزدیک هلیکوپتر. در هلیکوپتر را که بازکردیم تا این پرستارها و پزشکان امام رادیدند همه فریاد کشیدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ریخت. خانمی دستامام را گرفته بود و میکشید و گریه میکرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام واحمد آقا و آقای محمدرضا طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودمرا روی سقف پرت کردم و ماشین تند میرفت .گفتم: «آقا، این قدر تند نروید.»احمد آقا، که فکر میکرد جا ماندهام گفت: «اِ، تو هستی؟!» گفتم:«پس چی؟ من کهرها نمیکنم». رانندهی ماشین را نگه داشت و من سوار شدم.
پس از مدتی رسیدیم به بن بستی که صبح ماشین را پارک کرده بودم. از آقای دکترعذر خواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم رانندهبودم و احمد آقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خیابانهای تهران راهافتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند، اما امامداخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمد آقا گفت: «برویم جماران».امام فرمود: «خیر». عرض کردم: «آقا، برویم منزل ما.» فرمود: «خیر». سؤالکردیم:«پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز». من قبلاً یک منبریبرای این خانواده رفته بودم و معروف بود که اینها از فامیلهای امام هستند.آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمد آقا میدانست که در جادهی قدیمشمیران و خیابان اندیشه زندگی میکند. به جادهی قدیم شمیران جلوی سینمایصحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمد آقا دنبالآدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز درخیابان اندیشه آمدیم. احمدآقا گفت: «همین خانه است». در منزل را زدیم و اماموارد آن خانه شد.»