ساميار
خوشحال بدون اینکه سوار اسانسور بشم تا طبقه ششم با پله ها رفتم.دست گل رو توی دستم فشار دادم و وارد مطب شدم.چراغا روشن بود ولی هیچکی تو مطب نبود.
اروم به سمت در اتاق الیکا رفتم.در اتاقش نیمه باز بود.اومدم در رو باز کنم که باصدایی که شنیدم دستم روی دستگیره موند.
الیکا با صدایی جدی گفت:اره،حتما میام و دوباره دوست دخترت میشم و باهم سامیار و ویدا رو دور میزنیم و میریم پی زندگی خودمون.
شکستم.صدای شکستنم کل مطب رو گرفت.ولی اون دوتا نشنیدن.کر بودن.
ارمان:اره عزیزم این بهترین راهه.چقدر خوش بگذرونیم.
الیکا:ولی بدون من مثل 15 سال پیش نیستم.
ارمان:میدونم.
اروم از در نیمه باز نگاه اتاق کردم.
ارمان اروم میز رو دور زد و روبه روی وایساد.دستش رو اورد بالا و اروم گذاشت روی گونه ی الیکا و اروم گونه اش رو نوازش کرد.جایی که فقط باید دستای من باشه.
دیگه نتونستم تحمل کنم.از مطب زدم بیرون و به سمت اسانسور رفتم.دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا اسانسور بیاد.
باورم نمیشد.الیکا،داشت به من خیانت می کرد.شاید منو دوست نداشته باشه ولی حق نداره به من خیانت کنه.
در اسانسور باز شد و از اسانسور اومدم بیرون و از ساختمون زدم بیرون.همون جا دسته گل رو انداختم کنار جوب و سوار ماشینم شدم.
ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت جایی نامعلوم روندم.
"الیکا:سامیار؟
-جانم؟
الیکا:به نظرت این دریا تا کجا ادامه داره؟
و بعد دستاش رو از هم باز کرد و سرش رو گرفت بالا و گفت:نگاه اسمون چقدر ابیه؟نگاه چقدر بزرگه؟
رفتم کنارش و وایساده ام و دستام رو کردم تو جیبم و نگاه دریا کردم و دنبال انتهایی درش گشتم.
الیکا سرش رو اورد پایین و مثل من نگاه دریا کرد.
اروم گفتم:الان چه حسی داره؟
الیکا:به نظرت چه حسی دارم؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:نمیدونم.من که تو نیستم.
الیکا:الان فقط گیجم
-گیج؟؟؟
الیکا:اره.چون نمیدونم این دریا به کجا ختم میشه.
و بعد ازم فاصله گرفت و رفت به سمت ویلا.نفسم رو بیرون کردم و نگاه دریا کردم.واقعا دریا تا کجا ادامه داره؟"
و الان من گیج بودم.نمی دونستم رابطه ی من و الیکا به کجا کشیده میشه؟همیشه فکر می کردم که زندگیمون به خوبی و خوشی ادامه پیدا می کنه.ولی الان.نمیدونم.
من نمی تونم الیکا رو ببخشم اون به من خیانت کرده.
*****
الیکا
خسته کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم.در خونه رو بستم و کفشم رو در اوردم.
تا صدای در اومد دیانا دویید سمتم و بغلم کرد.موهاش رو اروم بوس کردم و در حالی کنار میزدمش تا رد بشم گفتم:سامیار کجاست دیانا؟
تا دیانا اومد جواب بده زینت از تو اشپزخونه گفت:اقا گفتن امشب نمیان خونه
الیکا اخمی کرد و گفت:یعنی چی نمیاد خونه؟
زینت:من بی خبرم
الیکا فوری گوشیم رو از توی کیفم در اوردم و به سمت اتاقمون رفتم و در همون حال شماره ی سامیار رو گرفتم.
وارد اتاق شدم و کیفم رو روی تخت انداختم.
-شماره ی مشترک مورد نظر در درسترس نمی باشد...
گوشی رو قطع کردم و شالم رو از روی سرم در اوردم.هیچ وقت نشده بود که سامیار بدون خبر به من شب رو خونه نباشه.و حالا هم که گوشیش رو جواب نمیداد.
شالم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد و دکمه های مانتوم رو در اوردم.همون موقع دیانا وارد شد.
مانتوم رو در اوردم و گذاشتمش توی کمد.دیانا روی تخت نشست و گفت:مامان چرا بابا شب نمیاد؟
کش موهام رو در اوردم و گذاشتمش رو میز ارایش و گفتم:فکر کنم واسش کار پیش اومده.
دیانا:یعنی شب نمیاد؟
-مگه ندیدی زینت چی گفت.گفت شب نمیاد
دیانا در حالی که لب تخت نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد گفت:ولی من دلم براش تنگ شده.
لباسام رو عوض کردم و رو به دیانا گفتم:دیانا سامیار کی رفت بیرون؟
دیانا:مگه نیومد پیش تو؟
گیج گفتم:من؟
دیانا:اره مامان.بابا گفت میخواد بیاد و تورو سوپرایز کنه
با تعجب گفتم:چی؟؟
دیانا:من چیز دیگه ای نمیدونم.اخه من که فضول نیستم.
فوری گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره ی سامیار رو گرفتم،بعد از کلی بوق خودش قطع شد.دوباره شمارش رو گرفتم و بازم جواب نداد.
کلافه گوشیم رو انداختم روی میزارایش و دستی کردم توی موهام و روی به دیانا گفتم:دیانا الان تام و جری داره ها؟
دیانا فوری از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت تا تلویزیون نگاه کنه.
با رفتن دیانا روی صندلی پشت میز ارایش نشستم و نگاهی به گوشیم کردم.
نکنه حرفام رو با ارمان شنیده باشه؟نه،نه من به ارمان چیزی نگفتم که سامیار بخواد فکر بد کنه.
همون موقع صدای خودم توی سرم پبیچید." اره،حتما میام و دوباره دوست دخترت میشم و باهم سامیار و ویدا رو دور میزنیم و میریم پی زندگی خودمون."
با کف دستم زدم روی پیشونیم.نکنه این حرفم رو شنیده باشه؟
سرم رو بین دستام گرفتم.دیگه بدبخت شدم.نکنه فکر کرده که من بهش خیانت کردم؟
خسته از این فکرای الکی از جام بلند شدم و گوشیم رو توی دستم گرفتم و به سمت در اتاق رفتم.در اتاق رو باز کردم و به سمت هال رفتم.دیانا روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد.رفتم کنارش و روی مبل نشستم.
دیانا انگار نه انگار متوجه من شده باشه و داشت فیلمش رو نگاه می کرد.
گوشی رو گرفتم تو دستم و نگاش کردم.عکس خودم روی توی صفحه ی سیاش دیدم.گوشیم رو توی دستم تکون دادم و در همون حال عکس من جاش تغییر می کرد.
کلافه از این کار گوشی رو گذاشتم کنارم و نگاه دیانا کردم.داشت با شوق و ذوق نگاه صفحه ی تلویزیون می کرد.دوباره گوشیم رو برداشتم و دوباره شماره ی سامیار رو گرفتم.بعد از چند بوق قطع شد.
گوشی رو عصبی پرت کردم روی مبل.دیانا برگشت سمتم و گفت:مامان این کار خوبی نیست.
گوشیم رو برداشتم در حالی که به سمت اتاقمون می رفتم گفتم:تو لازم نیست دخالت کنی.
می دونستم لحنم خوب نیست،می دونستم خودم بهش اینو یاد داده بودم.ولی الان حوصله هیچ کسی رو نداشتم.
در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم و از همون جا نگاه عکس عروسیمون کردم.سامیار خوشحال بود و اینو میشد از برق نگاش فهمید.ولی من چی؟بی تفاوت داشتم نگاه سامیار می کردم.
چشمام رو بستم و بعد از چند دقیقه دوباره باز کردمشون.تکیه ام رو از در گرفتم و به سمت تخت خواب رفتم.روش تشستم و گوشیم رو گذاشتم کنار.
بالشت سامیار رو برداشتم و بغلش کردم و در همون حال نگاه گوشیم کردم تا شاید زنگ بزنه.و دوهمین حال روزای خوبی که باهاش داشتم جلوی چشمام جون گرفت.
روزی که سامیار سرازپا نمی شناخت واسه ی عروسیمون.
روزی که سامیار توی محضر اینقدر هول بود که یادش رفته بود حلقه رو بیاره.
روزایی که من واسه ی پایان نامه ام کار می کردم و سامیار با حوصله کنارم بود.
روزی که مدرک دکترام رو گرفتم و سامیار داشت با افتخار نگام می کرد.
روزایی که سامیار مثل یه تکیه گاه پیشم بود.
روزی که فهمید داره پدر میشه،هنوز نمی تونم اون برق نگاش رو فراموش کنم.
روزایی که من در دوران اخر بارداری بودم و حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم و چقدر سامیار کنارم بود،تکیه گاهم بود یه همراه خوب.
روزی که دیانا رو توی بغلش گرفت و چه شوق و ذوقی داشت.
روزی که بعد از تولدم منو برد بالای کوه و باهم ستاره ها رو نگاه کردیم.
چقدر زود اون روزا گذشتن.
سامیار
اگه به تو نمی گفتم حرفامو
اگه بهت نمی گفتن چقدر دوست دارم
الان بودی
شاید اگه نمی فهمیدی اینو
که تورو زیاد از حد دوست دارم
الان بودی
مثل یه سایه همرات اومدم
مطمئن شم تو آرامشی
نمیدونستم خسته ات میکنم
یه روز
تورو اگه کمتر میدیدمت
اگه میزاشتم دلتنگم بشی
اینجا بودی کنارم
هنوز
بدون تو شبا پــُر از غم و سرماست
آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبام پــُر از غم و آهه
اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
نگرانت میشدم نمی بینمت حتی چند ساعت
به بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادت
ولی فایده نداشت اون همه تلاش
تو رسیده بودی به آخراش
از خدا می خوام روزات بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم! زندگی رو با عشق می خوام واست
باز خیس ِ چشام ولی نمی خوام دل تو بسوزه
دیگه برام
آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبام پــُر از غم و آهه
اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم و نگاه بیرون کردم.اسمون پر بود از ستاره.ستاره ای که می درخشیدند.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمام رو باز کردم.
کل روزایی که با الیکا داشتم جلوی چشمام زنده شدن و مثل یه فیلم گذشتن.
روزی که به الیکا دست گل عروس رو دادم.روزی رو که توی اون لباس زیبای عروس مثل فرشته شده بود.
روزی که باهم رفته بودیم شمال و الیکا روی تحته سنگی نشسته بود و باد با موهاش و شالش بازی می کرد.
روزهایی که الیکا سخت درحال کار کردن روی پایان نامه اش بود.
روزی که الیکا با بهترین نمرها مدرک دکتراش رو گرفت و با غرور نگاه همه می کرد.
روزی رو که فهمیدم دارم پدر میشم و الیکا فقط با یه لبخند داشت نگاه من و خوشحالیام می کرد.
روزی که دیانا رو گرفتم توی بغلم و بعد دادمش بغل الیکا.حس خوب پدر و مادر شدن.
روزی که دیانا واسه اولین بار گفت مامان و اشکی که توی چشمای الیکا جمع شد.
روزهایی که دیانا دور خونه می دویید تا غذا نخوره و الیکا هم دنبالش می دویید.
روزی که الیکا رو به خاطر تولدش سوپرایز کردم و اون موقع برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم.
روزهایی که خوب بودن و مثل برق میگزرن.روزهایی که الان فقط یه خاطرن.
آهی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت 2:30 بود.
به خونه که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم.و به سمت خونه راه افتادم.کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم.خونه تاریک تاریک بود.
اروم کقشام رو در اوردم و گذاشتم توی جاکفشی.گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و با نورش به سمت اتاقمون رفتم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم و اروم در اتاق رو بستم.سرم رو اوردم بالا که نگام با نگاه الیکا گره خورد.
الیکا روی تخت نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود و داشت نگام می کرد.
الیکا:سلام.
سلامی زیرلب کردم و به سمت کمد لباسا رفتم و لباسام رو عوض کردم.
و به سمت تخت برگشتم و روش داراز کشیدم.الیکا هم به توجه به من داشت با گوشیش کار می کرد.
الیکا:کجا بودی؟
پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم:بیرون
الیکا:اینو خودمم می دونم.ولی به من نگفته بودی شب دیر میایی یا نمیایی.
-فکر نکنم همه ی کارام رو باید به تو توضیح بدم.
الیکا گوشیش رو گذاشت روی عسلی و درحالی که دراز می کشید گفت:نمی دونستم جواب دیانا رو چی بدم.
-شما که همیشه یه جوابی دارید.
الیکا اروم چشمام رو بست و گفت:ولی ادم رو دویوونه می کنه.
منم چشمام رو بستم و ارنجم رو گذاشتم روی چشمم و اروم خوابیدم.انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش الیکا داشت بهم خیانت می کرد.
ولی جایی که الیکا باشه و نفس بکشه برای من ارامش بخشه.و با این فکر اروم اروم خوابم برد.
با تکون دستی از خواب بیدار شدم.چشمام رو باز کردم و نگاه کسی کردم که داشت تکونم میداد.
[b]با دیدن دیانا لبخندی زدم و بغلش کردم.دیانا دستاش رو تکون داد و درحالی که سعی می کرد از توی بغلم بیاد بیرون گفت:وای بابا.کمرم شکست.ولم کن .[/b]
[b]اروم از خودم جداش کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:چه خوبه که تو صبح منو از خواب بیدار کنی.[/b]
[b]دیانا لبخندی زد و گفت:بابا بدو بریم.[/b]
[b]درحالی که از جام بلند می شدم گفتم:کجا؟[/b]
[b]دیانا نشست روی تخت و گفت:مامان گفت بریم خونه دایی.و بعد از کارش خودشم میاد.[/b]
[b]در حالی که از اتاق می رفتم بیرون گفتم:باشه تو رو میزارم ولی خودم کار دارم عزیز دلم.[/b]
[b]و به سمت دسشویی رفتم و دست و صورتمو شستم و از دسشویی اومدم بیرون.رو به الیکا که توی هال وایساده بود گفتم:صبحونه خوردی؟[/b]
[b]دیانا سرش رو تکون داد.ادامه دادم:خب پس زود اماده شو که داییت منتظره[/b]
[b]دیانا فوری به سمت اتاقش رفت.رو به زینت خانوم که توی اشپزخونه بود گفتم:برید کمکش کنید لباساش رو بپوشه.[/b]
[b]و بعد نگاهی به ساعت کردم ساعت 8 بود.به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم و شیر رو از توش در اوردم.از توی یکی از کابینت ها لیوانی برداشتم و شیر ریختم توش.[/b]
[b]شیر رو برگردوندم و گذاشتم توی یخچال و لیوان شیر رو برداشتم.و به سمت اتاق خوابمون رفتم.و در همون حال از لیوان شیرم می خوردم.[/b]
[b]در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.لیوان شیر رو کامل سرکشیدم و گذاشتم روی عسلی کنار تخت و به سمت کمد رفتم و در کمد رو باز کردم و پیراهن مردونه ی ابی کمرنگی با شلوار جینم برداشتم و اماده شدم.و لباسای راحتیمم انداختم روی تخت و و از اون جا نگاه بیرون کردم.داشت بارون میومد.اروم به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون کردم،حیاط ساختمون خیس از اب بود و هنوز هم داشت بارون میومد. به سمت میز ارایش رفتم.ادکلنم رو از روی میز برداشتم و به خودم زدم و بعد از برداشتن کیف پولیم و گوشیم از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق دیانا رفتم.صدای صحبتش با زینت میومد.در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.دیانا برگشت سمت در و با دیدنم گفت:بابا من نمیام.[/b]
[b]رفتم سمتش و گفتم:واسه چی بابا؟
[/b]
[b]جلوی پاش زانو زدم و نگاه قیافه درهمش کردم.که دیانا گفت:من می خوام اون دامن قرمزم رو بپوشم ولی زینت می گه نباید اونو بپوشم.
[/b]
[b]لبخندی زدم و گفتم:میدونی چرا نباید بپوشیش؟
[/b]
[b]دیانا:چون سردم میشه و بعدشم سرما می خورم.
[/b]
[b]بلند شدم وایسادم و دیانا رو بغل کردم و بردم سمت پنجره اتاقش.اروم پرده رو کشیدم کنار و گفتم:نگاه داره بارون میاد.
[/b]
[b]دیانا با شوق و ذوق گفت:وای بابا نگاه چه تند میاد.
[/b]
[b]لبخندم عمیق تر شد و باهمون لبخند گفتم:اره عزیزم.پس واسه اینکه خیس نشی بهتره اون بارونی زرده ات رو بپوشی.
[/b]
[b]دیانا:ولی من می خوام دامن بپوشم.
[/b]
[b]-دامن رو اگه خواستی توی خونه بپوش ولی واسه ی بیرون خوب نیست.
[/b]
[b]دیانا رو گذاشتم روی زمین و گفتم:زود اماده شو که ایلیا و النا منتطرن.
[/b]
[b]و بعد از اتاق اومدم بیرون و روی کاناپه ی توی هال نشستم و پای راستم رو انداختم روی پای چپم.
[/b]
بعد از چند دقیقه دیانا از اتاق بیرون اومد.با بیرون اومدن دیانا از اتاق منم از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم.دیانا دویید سمتم و دستم رو گرفت.نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم.
اروم جلوش زانو زدم و از توی جاکفشی پوتین های قرمزش رو بیرون اوردم و اروم کردم پاش.و بعدم کفش خودم رو پوشیدم و با دیانا از خونه زدیم بیرون.
دیانا نشوندم روی صندلی مخصوصش و خودمم سوار شدم و به سمت خونه ی ایلیا راه افتادم.
دیانا:بابا؟
-جانم عزیزم.
دیانا:بابایی.من به سئوال دارم.
-خب بپرس
دیانا:اسب سفید تند تر میره با اسب سیاه؟
با پرسیدن این سئوالش ابرهام رو دادم بالا و گفتم:واسه ی چی می پرسی؟
دیانا:چون مامان میگه اسب سفید.زینت جون میگه اسب سیاه.
اخه نگاه بچه ها این دوره زمونه به چه چیزهایی گیرمیدن.سکوتم که طولانی شد دیانا گفت:بابا نگفتی.
-منم با نظر مامانت موافقم.اسب سفید.
همون موقع به خونه ی ایلیا رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و در سمت دیانا رو باز کردم و از روی صندلیش بلندش کردم و گذاشتمش روی زمین.
دیانا:بابا کیفم رو بده.
کیف کوچیک دستیش رو بهش دادم و با هم به سمت اپارتمان ایلیا رفتیم.زنگ در رو فشار دادم و بعد از چند دقیقه در خونه باز شد.
دیانا فوری در رو کامل باز کرد و دویید تو.منم اروم دنبالش به راه افتادم.و به دیانا که سعی می کرد دکمه ی اسانسور رو بزنه نگاه کردم.
چقدر پاک و ساده اس.
دیانا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و درحالی که سعی می کرد منو بکشه گفت:بابایی بیا این دکمه رو بزن.
رفتم سمت اسانسور و دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا اسانسور بیاد.دیانا هم مدام بالا و پایین می پرید.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:دیانا کمتر تکون بخور.
دیانا اروم کنارم وایساد و لپاش رو باد کرد.همون موقع در اسانسورم باز شد و دیانا دستم رو ول کرد و رفت توی اسانسور و گوشه وایساد.لبخندی زدم و رفتم توی اسانسور و دکمه ی مورد نظر رو زدم.در اسانسور بسته شد.
اسانسور وایساد.قبل از اینکه دیانا بخواد بره بیرون دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم:می خوای بابا رو ول کنی؟
دیانا همرام به سمت واحد ایلیا حرکت کرد.تا خواستم زنگ در رو بزنم در باز شد.در رو باز کردم که النا رو دیدم.دیانا بدون اینکه به من توجه کنه دستم رو ول کرد و به سمت النا دویید و پرید توی بغلش.
النا بغلش کرد و گفت:چطوری خاله؟
رو به ایلیا که بالای سر النا و دیانا وایساده بود گفتم:من باید برم جایی کار دارم.واسه ناهار نمیام.
ایلیا:واسه ی چی؟الیکا گفت که تو هستی.
-کار مهمی باید برم.
النا:یعنی واسه ی ناهار متتظرت نمونیم؟
-نه.خب من دیگه برم که کار دارم.
و بدون اجازه به گفتن حرف اضافه در خونه رو بستم و دوباره به سمت اسانسور رفتم.سوار اسانسور شدم و دکمه ی طبقه همکف رو زدم.
از اسانسور پیاده شدم و به طرف ماشینم رفتم و سوارشدم.ماشین رو روشن کردم و به سمت جایی نامعلوم روندم.
ضبط رو روشن کردم.و اولین اهنگ رو پلی کردم.
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.یعنی باید باور کنم که الیکا بهم خیانت کرده؟من تو این 5 سال فقط به این فکر می کردم که الیکا دوستم داره.عاشقمه و از زندگی باهم خوشحاله.ولی الان همه ی فکرام به باد رفت.الیکا با اون حرفش فوتی کرد روی کل فکرا و رویاهام و همشون رو نابود کرد.
با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی وایساده بود کنار ماشینم وگفت:اقا لطفا ماشینتون رو جابه جا کنید این جا پارک ممنوعه.
سرم رو تکون دادم و با تشکری زیر لب شیشه رو دادم بالا و ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه روندم.
*******
الیکا
بیمار از اتاق رفت بیرون و همزمان گوشیم زنگ خورد.نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم النا دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم و جواب دادم.
-بله النا؟
النا:سلام الیکا.
-سلام.چطوری؟دیانا و سامیار اومدن؟
النا:خوبم.دیانا اومده ولی سامیار گفت کاری داره و رفت و گفت واسه ناهارم نمیاد.
اخمی کردم وگفتم:یعنی چی؟اون که امروز کاری نداره؟
النا بی خیال گفت:منم بهش گفتم،گفت کار مهمی واسم پیش اومده.
-باشه.ممنون که خبر دادی
النا:خدافظ.
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش کنار دستم.در اتاقم زده شد و بیمار بعدی اومد تو.اخمام رو کنی باز کردم به پیرزنی که اومد تو نگاه کردم و همزمان از جام بلند شدم.
بعد از اینکه که کارشون تموم شد از اتاق رفت بیرون.روی مبل توی اتاق نشستم و نگاه گوشیم که روی میزم بود کردم.
یعنی الان بهش زنگ بزنم؟
"واسه ی چی می خوای زنگ بزنی؟"
خب،چون می خوام بدونم که چرا ناهار نمیاد؟
"مگه ندیدی النا گفت کاری داره."
اره گفت.ولی احساس می کنم که کاری نداره.
"تو احساس الکی نکن و بشین کارت رو بکن."
سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم روی زانوم.چشمام رو بستم.با یه تصمیم فوری از جام بلند شدم و به سمت تلفن اتاقم رفتم و شماره ی خانوم کیوان رو گرفتم.
خانوم کیوان:بله خانوم دکتر؟
-خانوم کیوان از همه مریضا عذر خواهی کن و بفرستشون بره.من حالم خوب نیست.
خانوم کیوان:چرا؟
-کاری که میگم رو بکن.بیمارای بعداز ظهر هم همینطور
خانوم کیوان:ولی خانوم....
-همین که گفتم.
و بعد تلفن رو گذاشتم سرجاش و روپوشم رو در اوردم و به چوب لباسی اتاقم اویزون کردم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم و سویچم از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به کسایی که توی مطب بودن زود از مطب زدم بیرون و با پله ها به سمت پارکینگ.
تند تند می دوییدم تا زودتر برسم به پارکینگ.نمیدونم چرا با اسانسور نرفتم ولی اینقدر هیجان داشتم که اینا برام مهم نبود.
با رسیدن به پارکینگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم سرجاش بیاد.بعد از چند لحظه اروم به سمت ماشینم راه افتادم و دزدگیرش رو زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
یه حسی بهم می گفت سامیار الان خونه است.به امید اینکه حسم درست باشه با سرعت بیشتری به سمت خونه روندم.
توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.
توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.
"[Niall]
I figured it out,
فهمیدمش
I figured it out, from black and white
فهمیدمش، از سیاه و سفید
Seconds and hours
ثانیه ها و ساعت ها
Maybe we had to take some time
شاید باید یکم صبر میکردیم
[Liam]
I know how it goes
میدونم چطور میشه
I know how it goes, from wrong and right
میدون چطور میشه، از درست و غلط
Silence and sound
سکوت و صدا
Did they ever hold each other, tight
آیا اونا همو محکم در آغوش گرفتن
Like us, did they ever fight,
مثل ما، اونا هم دعوا میکردن
Like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
[Zayn]
I figured it out
فهمیدمش
Saw the mistakes of up and down
اشتباه های بالا و پایین رو دیدم
Meet in the middle
وسط همو ببینیم (توافق کنیم)
There’s always room for common ground
همیشه جایی برای زمین مشترک هست
[Louis]
I see what is like
میبینم شبیه چیه
I see what is like, for day and night
میبینم شبیه چیه برای روز و شب
Never together
هیچ وقت باهم نیستن
Cause they see things in a different light
چون اونها چیزها رو با دید متفاوتی میبینن
like us, but they never tried
مثل ما، ولی اونها هیچوقت تلاش نکردن
like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
"تو و من
به خونه که رسیدم ماشینم رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و در همون حال به النا اس ام اس دادم که واسه ی نهار نمیام.
به سمت در ورودی ساختمون رفتم و درش رو باز کردم و به سمت خونه راه افتادم.
اروم کلید رو روی قفل چرخوندم و همزمان گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم و در رو کامل باز کردم.کفشام رو در اوردم و کنارهم جفتشون کردم و گذاشتن کنار جاکفشی.
صدای اهنگی میومد تو خونه.اروم به سمت صدا رفتم.صدا از توی اتاقمون میومد.به سمت اتاق رفتم.در اتاق نیمه باز بود.از نیمه ی در نگاه توی اتاق کردم.سامیار روی تخت نشسته بود و نگاه جلو می کرد.که به احتمال زیاد میشد همون عکس عروسیمون.
به صدای اهنگی که گذاشته بود گوش کردم.
"You were my sun
تو خورشید من بودی
You were my earth
زمین من بودی
But you didn't know all the ways I loved you, no
ولی همه ی اون عشقی و که صرفت میکردم نمیفهمیدی ، نه
So you took a chance
یه فرصت گیرت اومد
And made other plans
و برنامه های دیگه ای چیدی
But I bet you didn't think that they would come crashing down, no
ولی شرط میبندم که فکر نمیکردی اون برنامه هات نقش بر آب بشه نه
You don't have to say, what you did
لازم نیست بگی که چیکار کردی
I already know, I found out from him
پیش پیش خبر دارم ، ارون پسره شنیدم
Now there's just no chance, for you and me,
حالا دیگه فرصتی برای من و تو نیست
There'll never be
هرگز نخواهد بود
And don't it make you sad about it?
این موضوع ناراحتت نمیکنه ؟
You told me you loved me
بهم گفتی که عاشقمی
Why did you leave me, all alone?
چرا تنهام گذاشتی و چرا تک و تنهام گذاشتی ؟
Now you tell me you need me
حالا بگو که بهم نیاز داری
When you call me on the phone
وقتی که پای تلفن میخوای باهام حرف بزنی
Girl I refuse, you must have me confused
من درخواستتو رد میکنم ، تو باید من و اشتباه گرفته باشی
With some other guy
با یه پسر دیگه
Your bridges were burned, and now it's your turn
پل هات سوختن ، و حالا نوبته تو شده
To cry,
که گریه کنی
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl
یه رودخونه برام گریه کن دختر
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl yea yea
یه رودخونه برام گریه کن دختر ، آره ، آره"
یک دفعه در رو کامل باز کردم.سامیار از جا پرید و با تعجب نگام کرد.ناخوداگاه اخمی کردم و به سمت ضبط رفتم و صدای اهنگ رو کم تر کردم.
سامیار:تو اینجا چیکار می کنی؟
-فکر نکنم برای اومدن به خونه باید از تو اجازه بگیرم.
هر کاری کردم بازم نتونستم لحنم رو بهتر کنم.
سامیار:مگه الان نباید مطب باشی؟
-کار مهم تری داشتم اومدم اینجا.
و بعد شالم رو از سرم در اوردم و گذاشتم روی صندلی میز ارایشم.
سامیار اومد از توی اتاق بره بیرون که یادم به تصمیمم افتاد و گفتم:سامیار.
سامیار وایساد ولی به سمتم برنگشت.ادامه دادم:باید باهات صحبت کنم
سامیار:درباره یِ....
نفس عمیقی کشیدم.الان وقتش بود.بعد از چهار سال الان وقتش بود.گفتم:خودمون.
سامیار اروم برگشت سمتم و گفت:من و تو،ما نیستیم.من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.ولی من چشمام رو بسته بودم و نفهمیدم.
-سامیار
سامیار دستش رو اورد بالا و گفت:باید می فهمیدم که به اجبار پیشمی.و هیچ حسی بهم نداری و هنوز اون پسره ارمان رو دوست داری....
اومد ادامه بده که با صدای بلندی پریدم وسط حرفش و گفتم:حرف مفت نزن.
سامیارم مثل من صداش رو برد بالا و گفت:من حرف مفت میزنم.من فقط دارم حقیقت رو میگم.خودم با چشمای خودم دیدم،یا گوشای خودم شنیدم.
-میگم هیچی نمیدونی بازم بگو نه من میدونم.
سامیار با صدای بلند تری گفت:خب لعنتی بگو تا بدونم.
اروم به سمتش چند قدم برداشتم و گفتم:چی می خوای بدونی؟
سامیار فقط نگام کرد.صدام رو اوردم پایین و گفتم:می خوای بدونی حرف هایی که توی مطبم شنیدی درستن یا نه،مگه نه؟
سامیار فقط نگام می کرد.منم ادامه دادم:اگه بهت بگم نه باورم میکنی.اگه بهت بگم بعد از اینکه خواست بهم دست بزنه من زدم توی گوشش بازم باورت میشه؟اگه بگم من به اون هیچ احساسی ندارم بازم باورت میشه؟اره سامیار میشه؟
سامیار بازم نگام کرد.کلافه شدم از اینکه فقط داره نگام می کنه.اخمام بیشتر رفت توی هم.
-سامیار اگه بگم اون همون 15 سال پیش،برام مُرد بازم باور می کنی؟اخه لعنتی وقتی باور نمی کنی من چی بگم؟وقتی این جوری نگام می کنی من چی بگم؟
سامیار یه قدم به جلو اومد و گفت:میدونی چرا نمی تونم حرفات رو باور کنم؟
فقط نگاش کردم،سامیار به چشمام اشاره کرد و گفت:چون این چشما هیچی رو نشون نمیدن تا من بخوام از توش چیزی رو باور کنم.همیشه یخی اند.
-من همون اولم بهت گفتم زندگی با کسی مثل من،یه دختر یخی خیلی سخته.
سامیار:منم قبول کردم.
-ولی الان خسته ای
سامیار چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
بهش نزدیک شدم.سعی کردم چشمام رو از اون حالت بی تفاوت در بیارم و توش رو پر کنم از محبت.نمیدونم در چه حد موفق شدم.اخمام رو از هم باز کردم و گفتم:می خوام دوتا چیز بگم.اول کدومشون رو بگم.
زل زدم توی چشماش و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو کردم توی موهام و در همون حال گفتم:بابات بهم زنگ زد
سامیار:خب؟
-گفت....
کمی مکث کردم و سرم رو ارودم بالا و با لبخند محوی گفتم:گفت مامانت دیگه می تونه راه بره.بالاخره اون همه جلسه فیزیوتراپی و دکتر رفتن جواب داد.
سامیار چند دقیقه نگام کرد.انگار می خواست باور کنه دارم راست میگم.
سامیار همون یه ذره فاصله ایم که بینمون بود رو طی کرد و گفت:راست میگی الی؟
-چرا باید دروغ بگم.
سامیار توی حرکت بغلم کرد و منو چرخوند انگار نه انگار ما تا یه دقیقه پیش داشتیم باهم دعوا می کردیم.
دستم رو دور گردن سامیار حلقه کردم تا نیفتم.سامیار بعد از چند دقیقه گذاشتم روی زمین.هنوز دستم دور گردنش.سامیار نفس نفس میزد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد.
نگاهی توی چشماش کرد که داشت می درخشید.چشمای عسلیش برق میزد.لباش میخندید.
سامیار:دومین چیزی که می خواستی بگی چی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و غرورم رو بی خیال شد،بزار بشکنه.زل زدم توی چشماش و گفتم:سامیار نمیدونم چی شد،نمیدونم کی و چجوری قلب یخی من اروم اروم ذوب شد.فقط میدونم که یه روز چشمام رو باز کردم و دیدم که اون حصار یخی دورم اب شده و من میتونم دنیا رو بدون هیچ مانعی ببینم.نمیدونم چجوری قفل های قلبم شکته شدن و درش باز شد.فقط یه چیز رو میدونم که من خودم رو یه پسر اتشی باختم.من خودم رو به تو باختم.و حالا می خوام بگم که...
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:دوستت دارم.عاشقتم.
سامیار چند دقیقه ناباوارانه نگام کرد.انگار می خواست حرفام رو هضم کنه.
دستم رو دور گردنش محکم تر کردم طوری که سرش نزدیک تر بشه.لبخندی زدم،لبخندی که چالم رو نشون داد و تو یک حرکت ناگهانی لبام رو گذاشتم رو لباش.
اروم خودم رو از سامیار جدا کردم و گفتم:نمی خوای چیزی بگی
سامیار من رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:عاشقتم عزیزم.تو زندگیمی.خانوممی.
لبخندی زدم.
و اینجوری شد که من دختر یخی دلم رو به پسر اتشیم باختم.و به خاطر عشقم غرورم رو زیرپام گذاشتم.
صدای اروم اهنگ با صدای نفسای ما قاطی شد و این شد اغاز زندگی دختر یخی و پسر اتش.
و هر دوتامون گوشمون رو به اهنگ سپردیم.
“Now I can lay my head down and fall asleep
حالا میتونم آروم بگیرم و به خواب برم
Oh, but I don't like to fall asleep to see my dreams
اوه ، ولی نمیخوام بخوابم تا رویاهامو خواب ببینم
Cause you're right there in front of me (right there in front of me)
چون تو درست ، پیش من هستی ، پیش من هستی
There's a boy, lost his way, looking for someone to play
یه پسره ، که راهشو گم کرده ، دنبال یکی میگرده که باهاش خوش بگذرونه
We don't know where to go, so I'll just get lost with you
نمیدونیم که کجا بریم ، پس فقط با تو گم میشم
We'll never fall apart 'cause we fit together right, we fit together right
ما هرگز جدا نمیشیم چون ما برای هم ساخته شدیم ، ما برای هم ساخته شدیم
These dark clouds over me, rain down and roll away
این ابرهای تیره و تار بالا سر من ، میبارن و میگریزن
We'll never fall apart 'cause we fit together like
ما هرگز از هم جدا نمیشیم ، چون ما برای هم ساخته شدیم مثل
Two pieces of a broken heart
دو تکه از یه قلب شکسته
"ما کنار هم سوختیم و ساخیتم
ما کنارهم مانع ها رو برداتشم
شما من کم کاری کرده باشم
ولی قول میدم از این یه بعد یه لحظه هم تنهات نذارم
پس بیا کنارهم
کل دنیا رو بهم بریزم
از زندگیمون.زندگی پر پستی و بلندیمون"
خب ديه تموم شد ما رفتيم هيچكدومتون نه نظر داديد ن سپاس اين همه بازديد داشت ولي ي دونه سپاس هم نداديد
خوشحال بدون اینکه سوار اسانسور بشم تا طبقه ششم با پله ها رفتم.دست گل رو توی دستم فشار دادم و وارد مطب شدم.چراغا روشن بود ولی هیچکی تو مطب نبود.
اروم به سمت در اتاق الیکا رفتم.در اتاقش نیمه باز بود.اومدم در رو باز کنم که باصدایی که شنیدم دستم روی دستگیره موند.
الیکا با صدایی جدی گفت:اره،حتما میام و دوباره دوست دخترت میشم و باهم سامیار و ویدا رو دور میزنیم و میریم پی زندگی خودمون.
شکستم.صدای شکستنم کل مطب رو گرفت.ولی اون دوتا نشنیدن.کر بودن.
ارمان:اره عزیزم این بهترین راهه.چقدر خوش بگذرونیم.
الیکا:ولی بدون من مثل 15 سال پیش نیستم.
ارمان:میدونم.
اروم از در نیمه باز نگاه اتاق کردم.
ارمان اروم میز رو دور زد و روبه روی وایساد.دستش رو اورد بالا و اروم گذاشت روی گونه ی الیکا و اروم گونه اش رو نوازش کرد.جایی که فقط باید دستای من باشه.
دیگه نتونستم تحمل کنم.از مطب زدم بیرون و به سمت اسانسور رفتم.دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا اسانسور بیاد.
باورم نمیشد.الیکا،داشت به من خیانت می کرد.شاید منو دوست نداشته باشه ولی حق نداره به من خیانت کنه.
در اسانسور باز شد و از اسانسور اومدم بیرون و از ساختمون زدم بیرون.همون جا دسته گل رو انداختم کنار جوب و سوار ماشینم شدم.
ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت جایی نامعلوم روندم.
"الیکا:سامیار؟
-جانم؟
الیکا:به نظرت این دریا تا کجا ادامه داره؟
و بعد دستاش رو از هم باز کرد و سرش رو گرفت بالا و گفت:نگاه اسمون چقدر ابیه؟نگاه چقدر بزرگه؟
رفتم کنارش و وایساده ام و دستام رو کردم تو جیبم و نگاه دریا کردم و دنبال انتهایی درش گشتم.
الیکا سرش رو اورد پایین و مثل من نگاه دریا کرد.
اروم گفتم:الان چه حسی داره؟
الیکا:به نظرت چه حسی دارم؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:نمیدونم.من که تو نیستم.
الیکا:الان فقط گیجم
-گیج؟؟؟
الیکا:اره.چون نمیدونم این دریا به کجا ختم میشه.
و بعد ازم فاصله گرفت و رفت به سمت ویلا.نفسم رو بیرون کردم و نگاه دریا کردم.واقعا دریا تا کجا ادامه داره؟"
و الان من گیج بودم.نمی دونستم رابطه ی من و الیکا به کجا کشیده میشه؟همیشه فکر می کردم که زندگیمون به خوبی و خوشی ادامه پیدا می کنه.ولی الان.نمیدونم.
من نمی تونم الیکا رو ببخشم اون به من خیانت کرده.
*****
الیکا
خسته کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم.در خونه رو بستم و کفشم رو در اوردم.
تا صدای در اومد دیانا دویید سمتم و بغلم کرد.موهاش رو اروم بوس کردم و در حالی کنار میزدمش تا رد بشم گفتم:سامیار کجاست دیانا؟
تا دیانا اومد جواب بده زینت از تو اشپزخونه گفت:اقا گفتن امشب نمیان خونه
الیکا اخمی کرد و گفت:یعنی چی نمیاد خونه؟
زینت:من بی خبرم
الیکا فوری گوشیم رو از توی کیفم در اوردم و به سمت اتاقمون رفتم و در همون حال شماره ی سامیار رو گرفتم.
وارد اتاق شدم و کیفم رو روی تخت انداختم.
-شماره ی مشترک مورد نظر در درسترس نمی باشد...
گوشی رو قطع کردم و شالم رو از روی سرم در اوردم.هیچ وقت نشده بود که سامیار بدون خبر به من شب رو خونه نباشه.و حالا هم که گوشیش رو جواب نمیداد.
شالم رو تا کردم و گذاشتم توی کمد و دکمه های مانتوم رو در اوردم.همون موقع دیانا وارد شد.
مانتوم رو در اوردم و گذاشتمش توی کمد.دیانا روی تخت نشست و گفت:مامان چرا بابا شب نمیاد؟
کش موهام رو در اوردم و گذاشتمش رو میز ارایش و گفتم:فکر کنم واسش کار پیش اومده.
دیانا:یعنی شب نمیاد؟
-مگه ندیدی زینت چی گفت.گفت شب نمیاد
دیانا در حالی که لب تخت نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد گفت:ولی من دلم براش تنگ شده.
لباسام رو عوض کردم و رو به دیانا گفتم:دیانا سامیار کی رفت بیرون؟
دیانا:مگه نیومد پیش تو؟
گیج گفتم:من؟
دیانا:اره مامان.بابا گفت میخواد بیاد و تورو سوپرایز کنه
با تعجب گفتم:چی؟؟
دیانا:من چیز دیگه ای نمیدونم.اخه من که فضول نیستم.
فوری گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره ی سامیار رو گرفتم،بعد از کلی بوق خودش قطع شد.دوباره شمارش رو گرفتم و بازم جواب نداد.
کلافه گوشیم رو انداختم روی میزارایش و دستی کردم توی موهام و روی به دیانا گفتم:دیانا الان تام و جری داره ها؟
دیانا فوری از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت تا تلویزیون نگاه کنه.
با رفتن دیانا روی صندلی پشت میز ارایش نشستم و نگاهی به گوشیم کردم.
نکنه حرفام رو با ارمان شنیده باشه؟نه،نه من به ارمان چیزی نگفتم که سامیار بخواد فکر بد کنه.
همون موقع صدای خودم توی سرم پبیچید." اره،حتما میام و دوباره دوست دخترت میشم و باهم سامیار و ویدا رو دور میزنیم و میریم پی زندگی خودمون."
با کف دستم زدم روی پیشونیم.نکنه این حرفم رو شنیده باشه؟
سرم رو بین دستام گرفتم.دیگه بدبخت شدم.نکنه فکر کرده که من بهش خیانت کردم؟
خسته از این فکرای الکی از جام بلند شدم و گوشیم رو توی دستم گرفتم و به سمت در اتاق رفتم.در اتاق رو باز کردم و به سمت هال رفتم.دیانا روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد.رفتم کنارش و روی مبل نشستم.
دیانا انگار نه انگار متوجه من شده باشه و داشت فیلمش رو نگاه می کرد.
گوشی رو گرفتم تو دستم و نگاش کردم.عکس خودم روی توی صفحه ی سیاش دیدم.گوشیم رو توی دستم تکون دادم و در همون حال عکس من جاش تغییر می کرد.
کلافه از این کار گوشی رو گذاشتم کنارم و نگاه دیانا کردم.داشت با شوق و ذوق نگاه صفحه ی تلویزیون می کرد.دوباره گوشیم رو برداشتم و دوباره شماره ی سامیار رو گرفتم.بعد از چند بوق قطع شد.
گوشی رو عصبی پرت کردم روی مبل.دیانا برگشت سمتم و گفت:مامان این کار خوبی نیست.
گوشیم رو برداشتم در حالی که به سمت اتاقمون می رفتم گفتم:تو لازم نیست دخالت کنی.
می دونستم لحنم خوب نیست،می دونستم خودم بهش اینو یاد داده بودم.ولی الان حوصله هیچ کسی رو نداشتم.
در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم و از همون جا نگاه عکس عروسیمون کردم.سامیار خوشحال بود و اینو میشد از برق نگاش فهمید.ولی من چی؟بی تفاوت داشتم نگاه سامیار می کردم.
چشمام رو بستم و بعد از چند دقیقه دوباره باز کردمشون.تکیه ام رو از در گرفتم و به سمت تخت خواب رفتم.روش تشستم و گوشیم رو گذاشتم کنار.
بالشت سامیار رو برداشتم و بغلش کردم و در همون حال نگاه گوشیم کردم تا شاید زنگ بزنه.و دوهمین حال روزای خوبی که باهاش داشتم جلوی چشمام جون گرفت.
روزی که سامیار سرازپا نمی شناخت واسه ی عروسیمون.
روزی که سامیار توی محضر اینقدر هول بود که یادش رفته بود حلقه رو بیاره.
روزایی که من واسه ی پایان نامه ام کار می کردم و سامیار با حوصله کنارم بود.
روزی که مدرک دکترام رو گرفتم و سامیار داشت با افتخار نگام می کرد.
روزایی که سامیار مثل یه تکیه گاه پیشم بود.
روزی که فهمید داره پدر میشه،هنوز نمی تونم اون برق نگاش رو فراموش کنم.
روزایی که من در دوران اخر بارداری بودم و حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم و چقدر سامیار کنارم بود،تکیه گاهم بود یه همراه خوب.
روزی که دیانا رو توی بغلش گرفت و چه شوق و ذوقی داشت.
روزی که بعد از تولدم منو برد بالای کوه و باهم ستاره ها رو نگاه کردیم.
چقدر زود اون روزا گذشتن.
سامیار
اگه به تو نمی گفتم حرفامو
اگه بهت نمی گفتن چقدر دوست دارم
الان بودی
شاید اگه نمی فهمیدی اینو
که تورو زیاد از حد دوست دارم
الان بودی
مثل یه سایه همرات اومدم
مطمئن شم تو آرامشی
نمیدونستم خسته ات میکنم
یه روز
تورو اگه کمتر میدیدمت
اگه میزاشتم دلتنگم بشی
اینجا بودی کنارم
هنوز
بدون تو شبا پــُر از غم و سرماست
آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبام پــُر از غم و آهه
اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
نگرانت میشدم نمی بینمت حتی چند ساعت
به بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادت
ولی فایده نداشت اون همه تلاش
تو رسیده بودی به آخراش
از خدا می خوام روزات بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم! زندگی رو با عشق می خوام واست
باز خیس ِ چشام ولی نمی خوام دل تو بسوزه
دیگه برام
آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبام پــُر از غم و آهه
اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
خوشحال و راحت
عشق می خوام واست
سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم و نگاه بیرون کردم.اسمون پر بود از ستاره.ستاره ای که می درخشیدند.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمام رو باز کردم.
کل روزایی که با الیکا داشتم جلوی چشمام زنده شدن و مثل یه فیلم گذشتن.
روزی که به الیکا دست گل عروس رو دادم.روزی رو که توی اون لباس زیبای عروس مثل فرشته شده بود.
روزی که باهم رفته بودیم شمال و الیکا روی تحته سنگی نشسته بود و باد با موهاش و شالش بازی می کرد.
روزهایی که الیکا سخت درحال کار کردن روی پایان نامه اش بود.
روزی که الیکا با بهترین نمرها مدرک دکتراش رو گرفت و با غرور نگاه همه می کرد.
روزی رو که فهمیدم دارم پدر میشم و الیکا فقط با یه لبخند داشت نگاه من و خوشحالیام می کرد.
روزی که دیانا رو گرفتم توی بغلم و بعد دادمش بغل الیکا.حس خوب پدر و مادر شدن.
روزی که دیانا واسه اولین بار گفت مامان و اشکی که توی چشمای الیکا جمع شد.
روزهایی که دیانا دور خونه می دویید تا غذا نخوره و الیکا هم دنبالش می دویید.
روزی که الیکا رو به خاطر تولدش سوپرایز کردم و اون موقع برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم.
روزهایی که خوب بودن و مثل برق میگزرن.روزهایی که الان فقط یه خاطرن.
آهی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت 2:30 بود.
به خونه که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم.و به سمت خونه راه افتادم.کلید رو انداختم توی در و در خونه رو باز کردم.خونه تاریک تاریک بود.
اروم کقشام رو در اوردم و گذاشتم توی جاکفشی.گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و با نورش به سمت اتاقمون رفتم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم و اروم در اتاق رو بستم.سرم رو اوردم بالا که نگام با نگاه الیکا گره خورد.
الیکا روی تخت نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود و داشت نگام می کرد.
الیکا:سلام.
سلامی زیرلب کردم و به سمت کمد لباسا رفتم و لباسام رو عوض کردم.
و به سمت تخت برگشتم و روش داراز کشیدم.الیکا هم به توجه به من داشت با گوشیش کار می کرد.
الیکا:کجا بودی؟
پتو رو کشیدم روی خودم و گفتم:بیرون
الیکا:اینو خودمم می دونم.ولی به من نگفته بودی شب دیر میایی یا نمیایی.
-فکر نکنم همه ی کارام رو باید به تو توضیح بدم.
الیکا گوشیش رو گذاشت روی عسلی و درحالی که دراز می کشید گفت:نمی دونستم جواب دیانا رو چی بدم.
-شما که همیشه یه جوابی دارید.
الیکا اروم چشمام رو بست و گفت:ولی ادم رو دویوونه می کنه.
منم چشمام رو بستم و ارنجم رو گذاشتم روی چشمم و اروم خوابیدم.انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش الیکا داشت بهم خیانت می کرد.
ولی جایی که الیکا باشه و نفس بکشه برای من ارامش بخشه.و با این فکر اروم اروم خوابم برد.
با تکون دستی از خواب بیدار شدم.چشمام رو باز کردم و نگاه کسی کردم که داشت تکونم میداد.
[b]با دیدن دیانا لبخندی زدم و بغلش کردم.دیانا دستاش رو تکون داد و درحالی که سعی می کرد از توی بغلم بیاد بیرون گفت:وای بابا.کمرم شکست.ولم کن .[/b]
[b]اروم از خودم جداش کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:چه خوبه که تو صبح منو از خواب بیدار کنی.[/b]
[b]دیانا لبخندی زد و گفت:بابا بدو بریم.[/b]
[b]درحالی که از جام بلند می شدم گفتم:کجا؟[/b]
[b]دیانا نشست روی تخت و گفت:مامان گفت بریم خونه دایی.و بعد از کارش خودشم میاد.[/b]
[b]در حالی که از اتاق می رفتم بیرون گفتم:باشه تو رو میزارم ولی خودم کار دارم عزیز دلم.[/b]
[b]و به سمت دسشویی رفتم و دست و صورتمو شستم و از دسشویی اومدم بیرون.رو به الیکا که توی هال وایساده بود گفتم:صبحونه خوردی؟[/b]
[b]دیانا سرش رو تکون داد.ادامه دادم:خب پس زود اماده شو که داییت منتظره[/b]
[b]دیانا فوری به سمت اتاقش رفت.رو به زینت خانوم که توی اشپزخونه بود گفتم:برید کمکش کنید لباساش رو بپوشه.[/b]
[b]و بعد نگاهی به ساعت کردم ساعت 8 بود.به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم و شیر رو از توش در اوردم.از توی یکی از کابینت ها لیوانی برداشتم و شیر ریختم توش.[/b]
[b]شیر رو برگردوندم و گذاشتم توی یخچال و لیوان شیر رو برداشتم.و به سمت اتاق خوابمون رفتم.و در همون حال از لیوان شیرم می خوردم.[/b]
[b]در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.لیوان شیر رو کامل سرکشیدم و گذاشتم روی عسلی کنار تخت و به سمت کمد رفتم و در کمد رو باز کردم و پیراهن مردونه ی ابی کمرنگی با شلوار جینم برداشتم و اماده شدم.و لباسای راحتیمم انداختم روی تخت و و از اون جا نگاه بیرون کردم.داشت بارون میومد.اروم به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون کردم،حیاط ساختمون خیس از اب بود و هنوز هم داشت بارون میومد. به سمت میز ارایش رفتم.ادکلنم رو از روی میز برداشتم و به خودم زدم و بعد از برداشتن کیف پولیم و گوشیم از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق دیانا رفتم.صدای صحبتش با زینت میومد.در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم.دیانا برگشت سمت در و با دیدنم گفت:بابا من نمیام.[/b]
[b]رفتم سمتش و گفتم:واسه چی بابا؟
[/b]
[b]جلوی پاش زانو زدم و نگاه قیافه درهمش کردم.که دیانا گفت:من می خوام اون دامن قرمزم رو بپوشم ولی زینت می گه نباید اونو بپوشم.
[/b]
[b]لبخندی زدم و گفتم:میدونی چرا نباید بپوشیش؟
[/b]
[b]دیانا:چون سردم میشه و بعدشم سرما می خورم.
[/b]
[b]بلند شدم وایسادم و دیانا رو بغل کردم و بردم سمت پنجره اتاقش.اروم پرده رو کشیدم کنار و گفتم:نگاه داره بارون میاد.
[/b]
[b]دیانا با شوق و ذوق گفت:وای بابا نگاه چه تند میاد.
[/b]
[b]لبخندم عمیق تر شد و باهمون لبخند گفتم:اره عزیزم.پس واسه اینکه خیس نشی بهتره اون بارونی زرده ات رو بپوشی.
[/b]
[b]دیانا:ولی من می خوام دامن بپوشم.
[/b]
[b]-دامن رو اگه خواستی توی خونه بپوش ولی واسه ی بیرون خوب نیست.
[/b]
[b]دیانا رو گذاشتم روی زمین و گفتم:زود اماده شو که ایلیا و النا منتطرن.
[/b]
[b]و بعد از اتاق اومدم بیرون و روی کاناپه ی توی هال نشستم و پای راستم رو انداختم روی پای چپم.
[/b]
بعد از چند دقیقه دیانا از اتاق بیرون اومد.با بیرون اومدن دیانا از اتاق منم از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم.دیانا دویید سمتم و دستم رو گرفت.نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم.
اروم جلوش زانو زدم و از توی جاکفشی پوتین های قرمزش رو بیرون اوردم و اروم کردم پاش.و بعدم کفش خودم رو پوشیدم و با دیانا از خونه زدیم بیرون.
دیانا نشوندم روی صندلی مخصوصش و خودمم سوار شدم و به سمت خونه ی ایلیا راه افتادم.
دیانا:بابا؟
-جانم عزیزم.
دیانا:بابایی.من به سئوال دارم.
-خب بپرس
دیانا:اسب سفید تند تر میره با اسب سیاه؟
با پرسیدن این سئوالش ابرهام رو دادم بالا و گفتم:واسه ی چی می پرسی؟
دیانا:چون مامان میگه اسب سفید.زینت جون میگه اسب سیاه.
اخه نگاه بچه ها این دوره زمونه به چه چیزهایی گیرمیدن.سکوتم که طولانی شد دیانا گفت:بابا نگفتی.
-منم با نظر مامانت موافقم.اسب سفید.
همون موقع به خونه ی ایلیا رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و در سمت دیانا رو باز کردم و از روی صندلیش بلندش کردم و گذاشتمش روی زمین.
دیانا:بابا کیفم رو بده.
کیف کوچیک دستیش رو بهش دادم و با هم به سمت اپارتمان ایلیا رفتیم.زنگ در رو فشار دادم و بعد از چند دقیقه در خونه باز شد.
دیانا فوری در رو کامل باز کرد و دویید تو.منم اروم دنبالش به راه افتادم.و به دیانا که سعی می کرد دکمه ی اسانسور رو بزنه نگاه کردم.
چقدر پاک و ساده اس.
دیانا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و درحالی که سعی می کرد منو بکشه گفت:بابایی بیا این دکمه رو بزن.
رفتم سمت اسانسور و دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا اسانسور بیاد.دیانا هم مدام بالا و پایین می پرید.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:دیانا کمتر تکون بخور.
دیانا اروم کنارم وایساد و لپاش رو باد کرد.همون موقع در اسانسورم باز شد و دیانا دستم رو ول کرد و رفت توی اسانسور و گوشه وایساد.لبخندی زدم و رفتم توی اسانسور و دکمه ی مورد نظر رو زدم.در اسانسور بسته شد.
اسانسور وایساد.قبل از اینکه دیانا بخواد بره بیرون دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم:می خوای بابا رو ول کنی؟
دیانا همرام به سمت واحد ایلیا حرکت کرد.تا خواستم زنگ در رو بزنم در باز شد.در رو باز کردم که النا رو دیدم.دیانا بدون اینکه به من توجه کنه دستم رو ول کرد و به سمت النا دویید و پرید توی بغلش.
النا بغلش کرد و گفت:چطوری خاله؟
رو به ایلیا که بالای سر النا و دیانا وایساده بود گفتم:من باید برم جایی کار دارم.واسه ناهار نمیام.
ایلیا:واسه ی چی؟الیکا گفت که تو هستی.
-کار مهمی باید برم.
النا:یعنی واسه ی ناهار متتظرت نمونیم؟
-نه.خب من دیگه برم که کار دارم.
و بدون اجازه به گفتن حرف اضافه در خونه رو بستم و دوباره به سمت اسانسور رفتم.سوار اسانسور شدم و دکمه ی طبقه همکف رو زدم.
از اسانسور پیاده شدم و به طرف ماشینم رفتم و سوارشدم.ماشین رو روشن کردم و به سمت جایی نامعلوم روندم.
ضبط رو روشن کردم.و اولین اهنگ رو پلی کردم.
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.یعنی باید باور کنم که الیکا بهم خیانت کرده؟من تو این 5 سال فقط به این فکر می کردم که الیکا دوستم داره.عاشقمه و از زندگی باهم خوشحاله.ولی الان همه ی فکرام به باد رفت.الیکا با اون حرفش فوتی کرد روی کل فکرا و رویاهام و همشون رو نابود کرد.
با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی وایساده بود کنار ماشینم وگفت:اقا لطفا ماشینتون رو جابه جا کنید این جا پارک ممنوعه.
سرم رو تکون دادم و با تشکری زیر لب شیشه رو دادم بالا و ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه روندم.
*******
الیکا
بیمار از اتاق رفت بیرون و همزمان گوشیم زنگ خورد.نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم النا دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم و جواب دادم.
-بله النا؟
النا:سلام الیکا.
-سلام.چطوری؟دیانا و سامیار اومدن؟
النا:خوبم.دیانا اومده ولی سامیار گفت کاری داره و رفت و گفت واسه ناهارم نمیاد.
اخمی کردم وگفتم:یعنی چی؟اون که امروز کاری نداره؟
النا بی خیال گفت:منم بهش گفتم،گفت کار مهمی واسم پیش اومده.
-باشه.ممنون که خبر دادی
النا:خدافظ.
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش کنار دستم.در اتاقم زده شد و بیمار بعدی اومد تو.اخمام رو کنی باز کردم به پیرزنی که اومد تو نگاه کردم و همزمان از جام بلند شدم.
بعد از اینکه که کارشون تموم شد از اتاق رفت بیرون.روی مبل توی اتاق نشستم و نگاه گوشیم که روی میزم بود کردم.
یعنی الان بهش زنگ بزنم؟
"واسه ی چی می خوای زنگ بزنی؟"
خب،چون می خوام بدونم که چرا ناهار نمیاد؟
"مگه ندیدی النا گفت کاری داره."
اره گفت.ولی احساس می کنم که کاری نداره.
"تو احساس الکی نکن و بشین کارت رو بکن."
سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم روی زانوم.چشمام رو بستم.با یه تصمیم فوری از جام بلند شدم و به سمت تلفن اتاقم رفتم و شماره ی خانوم کیوان رو گرفتم.
خانوم کیوان:بله خانوم دکتر؟
-خانوم کیوان از همه مریضا عذر خواهی کن و بفرستشون بره.من حالم خوب نیست.
خانوم کیوان:چرا؟
-کاری که میگم رو بکن.بیمارای بعداز ظهر هم همینطور
خانوم کیوان:ولی خانوم....
-همین که گفتم.
و بعد تلفن رو گذاشتم سرجاش و روپوشم رو در اوردم و به چوب لباسی اتاقم اویزون کردم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم و سویچم از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به کسایی که توی مطب بودن زود از مطب زدم بیرون و با پله ها به سمت پارکینگ.
تند تند می دوییدم تا زودتر برسم به پارکینگ.نمیدونم چرا با اسانسور نرفتم ولی اینقدر هیجان داشتم که اینا برام مهم نبود.
با رسیدن به پارکینگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم سرجاش بیاد.بعد از چند لحظه اروم به سمت ماشینم راه افتادم و دزدگیرش رو زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
یه حسی بهم می گفت سامیار الان خونه است.به امید اینکه حسم درست باشه با سرعت بیشتری به سمت خونه روندم.
توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.
توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.
"[Niall]
I figured it out,
فهمیدمش
I figured it out, from black and white
فهمیدمش، از سیاه و سفید
Seconds and hours
ثانیه ها و ساعت ها
Maybe we had to take some time
شاید باید یکم صبر میکردیم
[Liam]
I know how it goes
میدونم چطور میشه
I know how it goes, from wrong and right
میدون چطور میشه، از درست و غلط
Silence and sound
سکوت و صدا
Did they ever hold each other, tight
آیا اونا همو محکم در آغوش گرفتن
Like us, did they ever fight,
مثل ما، اونا هم دعوا میکردن
Like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
[Zayn]
I figured it out
فهمیدمش
Saw the mistakes of up and down
اشتباه های بالا و پایین رو دیدم
Meet in the middle
وسط همو ببینیم (توافق کنیم)
There’s always room for common ground
همیشه جایی برای زمین مشترک هست
[Louis]
I see what is like
میبینم شبیه چیه
I see what is like, for day and night
میبینم شبیه چیه برای روز و شب
Never together
هیچ وقت باهم نیستن
Cause they see things in a different light
چون اونها چیزها رو با دید متفاوتی میبینن
like us, but they never tried
مثل ما، ولی اونها هیچوقت تلاش نکردن
like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
"تو و من
به خونه که رسیدم ماشینم رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و در همون حال به النا اس ام اس دادم که واسه ی نهار نمیام.
به سمت در ورودی ساختمون رفتم و درش رو باز کردم و به سمت خونه راه افتادم.
اروم کلید رو روی قفل چرخوندم و همزمان گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم و در رو کامل باز کردم.کفشام رو در اوردم و کنارهم جفتشون کردم و گذاشتن کنار جاکفشی.
صدای اهنگی میومد تو خونه.اروم به سمت صدا رفتم.صدا از توی اتاقمون میومد.به سمت اتاق رفتم.در اتاق نیمه باز بود.از نیمه ی در نگاه توی اتاق کردم.سامیار روی تخت نشسته بود و نگاه جلو می کرد.که به احتمال زیاد میشد همون عکس عروسیمون.
به صدای اهنگی که گذاشته بود گوش کردم.
"You were my sun
تو خورشید من بودی
You were my earth
زمین من بودی
But you didn't know all the ways I loved you, no
ولی همه ی اون عشقی و که صرفت میکردم نمیفهمیدی ، نه
So you took a chance
یه فرصت گیرت اومد
And made other plans
و برنامه های دیگه ای چیدی
But I bet you didn't think that they would come crashing down, no
ولی شرط میبندم که فکر نمیکردی اون برنامه هات نقش بر آب بشه نه
You don't have to say, what you did
لازم نیست بگی که چیکار کردی
I already know, I found out from him
پیش پیش خبر دارم ، ارون پسره شنیدم
Now there's just no chance, for you and me,
حالا دیگه فرصتی برای من و تو نیست
There'll never be
هرگز نخواهد بود
And don't it make you sad about it?
این موضوع ناراحتت نمیکنه ؟
You told me you loved me
بهم گفتی که عاشقمی
Why did you leave me, all alone?
چرا تنهام گذاشتی و چرا تک و تنهام گذاشتی ؟
Now you tell me you need me
حالا بگو که بهم نیاز داری
When you call me on the phone
وقتی که پای تلفن میخوای باهام حرف بزنی
Girl I refuse, you must have me confused
من درخواستتو رد میکنم ، تو باید من و اشتباه گرفته باشی
With some other guy
با یه پسر دیگه
Your bridges were burned, and now it's your turn
پل هات سوختن ، و حالا نوبته تو شده
To cry,
که گریه کنی
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl
یه رودخونه برام گریه کن دختر
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl yea yea
یه رودخونه برام گریه کن دختر ، آره ، آره"
یک دفعه در رو کامل باز کردم.سامیار از جا پرید و با تعجب نگام کرد.ناخوداگاه اخمی کردم و به سمت ضبط رفتم و صدای اهنگ رو کم تر کردم.
سامیار:تو اینجا چیکار می کنی؟
-فکر نکنم برای اومدن به خونه باید از تو اجازه بگیرم.
هر کاری کردم بازم نتونستم لحنم رو بهتر کنم.
سامیار:مگه الان نباید مطب باشی؟
-کار مهم تری داشتم اومدم اینجا.
و بعد شالم رو از سرم در اوردم و گذاشتم روی صندلی میز ارایشم.
سامیار اومد از توی اتاق بره بیرون که یادم به تصمیمم افتاد و گفتم:سامیار.
سامیار وایساد ولی به سمتم برنگشت.ادامه دادم:باید باهات صحبت کنم
سامیار:درباره یِ....
نفس عمیقی کشیدم.الان وقتش بود.بعد از چهار سال الان وقتش بود.گفتم:خودمون.
سامیار اروم برگشت سمتم و گفت:من و تو،ما نیستیم.من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.ولی من چشمام رو بسته بودم و نفهمیدم.
-سامیار
سامیار دستش رو اورد بالا و گفت:باید می فهمیدم که به اجبار پیشمی.و هیچ حسی بهم نداری و هنوز اون پسره ارمان رو دوست داری....
اومد ادامه بده که با صدای بلندی پریدم وسط حرفش و گفتم:حرف مفت نزن.
سامیارم مثل من صداش رو برد بالا و گفت:من حرف مفت میزنم.من فقط دارم حقیقت رو میگم.خودم با چشمای خودم دیدم،یا گوشای خودم شنیدم.
-میگم هیچی نمیدونی بازم بگو نه من میدونم.
سامیار با صدای بلند تری گفت:خب لعنتی بگو تا بدونم.
اروم به سمتش چند قدم برداشتم و گفتم:چی می خوای بدونی؟
سامیار فقط نگام کرد.صدام رو اوردم پایین و گفتم:می خوای بدونی حرف هایی که توی مطبم شنیدی درستن یا نه،مگه نه؟
سامیار فقط نگام می کرد.منم ادامه دادم:اگه بهت بگم نه باورم میکنی.اگه بهت بگم بعد از اینکه خواست بهم دست بزنه من زدم توی گوشش بازم باورت میشه؟اگه بگم من به اون هیچ احساسی ندارم بازم باورت میشه؟اره سامیار میشه؟
سامیار بازم نگام کرد.کلافه شدم از اینکه فقط داره نگام می کنه.اخمام بیشتر رفت توی هم.
-سامیار اگه بگم اون همون 15 سال پیش،برام مُرد بازم باور می کنی؟اخه لعنتی وقتی باور نمی کنی من چی بگم؟وقتی این جوری نگام می کنی من چی بگم؟
سامیار یه قدم به جلو اومد و گفت:میدونی چرا نمی تونم حرفات رو باور کنم؟
فقط نگاش کردم،سامیار به چشمام اشاره کرد و گفت:چون این چشما هیچی رو نشون نمیدن تا من بخوام از توش چیزی رو باور کنم.همیشه یخی اند.
-من همون اولم بهت گفتم زندگی با کسی مثل من،یه دختر یخی خیلی سخته.
سامیار:منم قبول کردم.
-ولی الان خسته ای
سامیار چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
بهش نزدیک شدم.سعی کردم چشمام رو از اون حالت بی تفاوت در بیارم و توش رو پر کنم از محبت.نمیدونم در چه حد موفق شدم.اخمام رو از هم باز کردم و گفتم:می خوام دوتا چیز بگم.اول کدومشون رو بگم.
زل زدم توی چشماش و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو کردم توی موهام و در همون حال گفتم:بابات بهم زنگ زد
سامیار:خب؟
-گفت....
کمی مکث کردم و سرم رو ارودم بالا و با لبخند محوی گفتم:گفت مامانت دیگه می تونه راه بره.بالاخره اون همه جلسه فیزیوتراپی و دکتر رفتن جواب داد.
سامیار چند دقیقه نگام کرد.انگار می خواست باور کنه دارم راست میگم.
سامیار همون یه ذره فاصله ایم که بینمون بود رو طی کرد و گفت:راست میگی الی؟
-چرا باید دروغ بگم.
سامیار توی حرکت بغلم کرد و منو چرخوند انگار نه انگار ما تا یه دقیقه پیش داشتیم باهم دعوا می کردیم.
دستم رو دور گردن سامیار حلقه کردم تا نیفتم.سامیار بعد از چند دقیقه گذاشتم روی زمین.هنوز دستم دور گردنش.سامیار نفس نفس میزد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد.
نگاهی توی چشماش کرد که داشت می درخشید.چشمای عسلیش برق میزد.لباش میخندید.
سامیار:دومین چیزی که می خواستی بگی چی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و غرورم رو بی خیال شد،بزار بشکنه.زل زدم توی چشماش و گفتم:سامیار نمیدونم چی شد،نمیدونم کی و چجوری قلب یخی من اروم اروم ذوب شد.فقط میدونم که یه روز چشمام رو باز کردم و دیدم که اون حصار یخی دورم اب شده و من میتونم دنیا رو بدون هیچ مانعی ببینم.نمیدونم چجوری قفل های قلبم شکته شدن و درش باز شد.فقط یه چیز رو میدونم که من خودم رو یه پسر اتشی باختم.من خودم رو به تو باختم.و حالا می خوام بگم که...
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:دوستت دارم.عاشقتم.
سامیار چند دقیقه ناباوارانه نگام کرد.انگار می خواست حرفام رو هضم کنه.
دستم رو دور گردنش محکم تر کردم طوری که سرش نزدیک تر بشه.لبخندی زدم،لبخندی که چالم رو نشون داد و تو یک حرکت ناگهانی لبام رو گذاشتم رو لباش.
اروم خودم رو از سامیار جدا کردم و گفتم:نمی خوای چیزی بگی
سامیار من رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:عاشقتم عزیزم.تو زندگیمی.خانوممی.
لبخندی زدم.
و اینجوری شد که من دختر یخی دلم رو به پسر اتشیم باختم.و به خاطر عشقم غرورم رو زیرپام گذاشتم.
صدای اروم اهنگ با صدای نفسای ما قاطی شد و این شد اغاز زندگی دختر یخی و پسر اتش.
و هر دوتامون گوشمون رو به اهنگ سپردیم.
“Now I can lay my head down and fall asleep
حالا میتونم آروم بگیرم و به خواب برم
Oh, but I don't like to fall asleep to see my dreams
اوه ، ولی نمیخوام بخوابم تا رویاهامو خواب ببینم
Cause you're right there in front of me (right there in front of me)
چون تو درست ، پیش من هستی ، پیش من هستی
There's a boy, lost his way, looking for someone to play
یه پسره ، که راهشو گم کرده ، دنبال یکی میگرده که باهاش خوش بگذرونه
We don't know where to go, so I'll just get lost with you
نمیدونیم که کجا بریم ، پس فقط با تو گم میشم
We'll never fall apart 'cause we fit together right, we fit together right
ما هرگز جدا نمیشیم چون ما برای هم ساخته شدیم ، ما برای هم ساخته شدیم
These dark clouds over me, rain down and roll away
این ابرهای تیره و تار بالا سر من ، میبارن و میگریزن
We'll never fall apart 'cause we fit together like
ما هرگز از هم جدا نمیشیم ، چون ما برای هم ساخته شدیم مثل
Two pieces of a broken heart
دو تکه از یه قلب شکسته
"ما کنار هم سوختیم و ساخیتم
ما کنارهم مانع ها رو برداتشم
شما من کم کاری کرده باشم
ولی قول میدم از این یه بعد یه لحظه هم تنهات نذارم
پس بیا کنارهم
کل دنیا رو بهم بریزم
از زندگیمون.زندگی پر پستی و بلندیمون"
خب ديه تموم شد ما رفتيم هيچكدومتون نه نظر داديد ن سپاس اين همه بازديد داشت ولي ي دونه سپاس هم نداديد
[باي]