امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#21
از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید یا دنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. حکمم اعدام است؛ جرمم هم قتل! هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم! راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده! آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛آنهایی که تصور می کنند «دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره!» و یا  آنهایی که می گویند «کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟» آری، من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود. پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست!
                                   ***************

- امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله «فهیمه» سه تا تجدید اورده باشه اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم! دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین! نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان! همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم. می رفتی تو اتاق و کتابت رو می گرفتی جلوی صورتت. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی! می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شاید کوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی. تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی!» نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: «تو رو خدا به بابا حرفی نزن. بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه. وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین! بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید. خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم. روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود. اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟!» این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم. خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم! حرف هایم که تمام شد، به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم. حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: «من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه نشینی سردرست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!» مادر این را که گفت در آغوشش پریدم و صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم: «چشم مامان، قول میدم!» مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت. من هم خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم سرش را به طاق بکوبم! خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام نه به دنیا آمدن برادرم بود و نه به محبت های پدر و مادرم به او اما خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم. اگر پدرم بوئی می برد سرم را گوش تا گوش می برید. همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیر داد که: «حوصله مون سررفت تو خونه. الان دیگه همه ماهواره دارن!» و ماهواره عضوی از خانواده مان شد. دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی لاینفک از زندگی مان شده بود و تحت هر شرایطی آن را از دست نمی دادیم. بدبختی من هم از همین نقطه آغاز شد...  هنوز یکی دو هفته بیشتر از مشغول به تحصیل شدنم در مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز موقع رفت  و برگشت به مدرسه او را جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم توجهم را به خودش جلب کرد. من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه «فارسی وان» بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم! شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمی زد، سرراهم ظاهر شده بود! خب، از دختری نوجوان آن هم در سن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟ دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟ هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت: «ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!» این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: «هیچی... هیچی... همینطوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم!» پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد و گفت: «یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین! اگه شما جای من بودین باور می کردین؟» دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: «کارتم رو بگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!» نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم. پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم. اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد. بالاخره آنقدر دل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم: «من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!» پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: «می دونستم زنگ می زنی. منتظرت بودم. راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!» پسرجوان که حالا می دانستم نامش «باربد» است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد، بوی یکرنگی. حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم. دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که «تو دختر رویاهای من هستی!» و یا «من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!» چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموش کنم. باربد و حرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد. باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و... از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار می گذاشتیم. همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم. برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود. باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم. نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت «یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.» دل خوش کردم! من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش  تسلیم می شدم. انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم. با بودن در کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم اما زهی خیال باطل!

تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوز برای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود. حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند! هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد! آن روز بعدازظهر با التماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند. باربد در جوابم گفت: «آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!» از شنیدن حرف های باربد جا خوردم. ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست! بهت زده گفتم: «یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!» باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:« خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی با من رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم، چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم...» نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: «خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!» تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: «پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آب داده!» خدایا، داشتم سنکوپ می کردم!با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد. باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم: «تو یه نامرد واقعی هستی آشغال!» باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: «خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!» شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود. به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم! شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: «خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!» چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتم و درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود، چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...


                                *********************
- هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه!
این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت. من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود و اینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!
                                   ****************
سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره، باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!
پاسخ
آگهی
#22
ایمیل اول: هیچ فکر نمی کردم  مجله ای که به طور اتفاقی در مطب دکتر صفحات آن را ورق زدم حاوی مطالب بهترین دوست و درد آشنای من باشد. وقتی از مطب بیرون آمدم به سرعت خودم را به اولین دکه روزنامه فروشی رساندم و مجله «اطلاعات هفتگی» خریدم. تا خود صبح خواب به چشمانم نرفت و سطر به سطر سرگذشت های واقعی نوشته صبا ادیب را خواندم و حال تصمیم گرفتم برایت بنویسم. نمی دانم تویی که ایمیل های مرا می خوانی همان صبای عزیز من هستی یا نه؟ شاید هم فقط یک تشابه اسمی باشد، نه حتم دارم که تو همان صبا هستی! این را از نثر نوشته ات فهمیدم. همیشه از نویسندگی لذت می بردی و دوست داشتی خبرنگار شوی. خوشحالم از این که بالاخره به آرزویت رسیدی. در هر صورت چه صبای من باشی و چه نباشی فرقی نمی کند. حتی اگر آن صبا هم نباشی خوبی اش به این است که من بعد از سالها درد دل کرده و سبک می شوم. مرا ببخش که تو را هم گیج کردم؛ گمان می کنم همان صبای عزیز من باشی. همان صبای با استعداد و محبوب معلم های مدرسه. همان صبای عینکی که روی صندلی ردیف اول کلاس می نشست و با دقت حرفهای معلم را گوش می داد تا همان موقع درس را از معلم بقاپد. همان صبایی که همیشه خدا سرماخورده بود و بچه های تنبل مدرسه چشم دیدنش را نداشتند و به او لقب شاگرد اول خنگا داده بودند. دیگر حوصله نوشتن ندارم. مرا ببخش. باز هم برایت ایمیل می گذارم: «مرجان»
ایمیل دوم: حدسم درست بود. تو همان صبای مهربان هستی. خیلی زود جواب ایمیل را دادی و شماره ات را گذاشته بودی که با تو تماس بگیرم. برایم نوشته بودی که دلت برایم تنگ شده و در تمام این سالها منتظر خبری از من بودی و می خواهی مرا ببینی. دوست دارم باور کنی که من هم خیلی مشتاقم تو را دوباره از نزدیک ببینم و چقدر از این ارتباط مجددی که بین مان بوجود آمده خوشحالم با این وجود اما این را بدان که من هرگز نه با تو تماس خواهم گرفت و نه آدرسی از خودم به تو خواهم داد؛ من سالهاست که هیچ نشانی از خودم هم ندارم!  فقط می خواهم با تو حرف بزنم و سبک شوم. نمی خواهم تو را به دردسر بیاندازم تا بخواهی به من کمک کنی و از این وضعی که دارم نجاتم بدهی. می دانم که تو خیلی مهربانی. تو همیشه مهربان بودی صبا. همیشه تلاش می کردی بچه های منزوی و ناراحت کلاس همچون را شاد و سرگرم کنی. باور کن صبا، در این سالها روزی نبود که به یادت نباشم. چهره تو همیشه جلوی چشمانم بود و حالا که به طور اتفاقی تو را پیدا کردم دلم می خواهد با هم خاطرات شیرین گذشته را مرور کنیم. باز هم برایت ایمیل می گذارم.
ایمیل سوم: صبا جان سلام! کاش روزگار این تقدیر را برایم رقم نمی زد و من الان کنار تو بودم، مثل همان روزهای شاد کودکی...  من و تو از اول ابتدایی با هم همکلاس بودیم. خانم ماهرویان را به خاطر داری؟ او معلم مهربان کلاس اولمان بود و وقتی داشت بر اساس قد مرتبمان می کرد و سرجایمان می نشاند، من و تو چون ریز میزه بودیم راهی میز اول شدیم. روز اول مدرسه برایم خسته کننده بود. شب قبل از شدت گرسنگی خوابم نبرده بود و صبح با خوردن چای پاسبان دیده  سردی که پدر با خاک قند شیرینش کرده بود و یکی دو لقمه نان و پنیر راهی مدرسه شده بودم. روز اول مدرسه زنگ تفریح اول سرکلاس ماندم و سرم را روی میز گذاشتم و خوابم برد. دقایقی بعد تو در حالیکه به شدت شانه هایم را تکان می دادی گفتی: «پاشو، پاشو اومدی مدرسه درس بخونی نیومدی که بخوابی. الان خانم میاد دعوات می کنه!» و زنگ تفریح دوم هم کنارم نشستی و خوراکی ات را که لقمه بزرگی نان و پنیر و گردو بود با من قسمت کردی. می بینی صبا، علی رغم روزگار نلخی که گذراندم اما باز هم تو و خاطرات در ذهن و قلبم حک شدی. تو را هرگز فراموش نکردم صبا. فعلا خداحافظ.


ایمیل چهارم: صبا کاش می توانستیم به روزهای مدرسه بازگردیم. به روزهای خوش کودکی. باور کن تمام لحظات شاد من ساعاتی بود که در مدرسه کنار تو بودم. بعد از مدرسه رفتن به خانه برایم مرگ آور بود. مادرم زن بداخلاق و بددهنی بود که با رفتارهایش زندگی را برایمان جهنم کرده بود. او عقده های سرکوب شده اش را سر من بیچاره خالی می کرد. مادرم که زن زیبایی هم بود در پانزده سالگی به اجبار پدرش به عقد پدرم درآمده بود. پدرم مرد مهربان و فداکاری بود که برای تامین مخارج زندگی خانواده اش به سختی کار می کرد. او کارگر ساختمانی بود و هر روز صبح با موتور قدیمی و زوار دررفته  اش به میدان شهر و محل تجمع کارگران فصلی می رفت و آنقدر منتظر می ماند تا کسی بیاید و او را برای بنایی ببرد. چهره مهربان پدرم با چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش هرگز از جلوی چشمانم محو نمی شود. دیدن پدر با آن سرو وضع و دستان پینه بسته دلم را به درد می آورد. پدرم همه تلاشش را برای راحتی ما می کرد اما خب ما همیشه فقیر بودیم. مادر که از آن زندگی ناراضی بود و از پدرم متنفر، به محض آمدن پدرم بدترین فحشها را نثار او را می کرد و من خدا را شکر می کردم بابت اینکه پدرم مادرزادی کر و لال بود و حرفهای مادر را نمی شنید. گاهی در دلم به مادرم حق می دادم که چرا با این زیبایی می بایست همسر مرد فقیر و کرو لالی چون پدرم شود اما یکبار از دعوای شدیدی که بین مادربزرگ و مادرم رخ داد آن هم به خاطر فحش هایی که مادر به او داده بود علت ازدواج پدر و مادرم را فهمیدم و همین باعث شد که از مادر متنفر شوم.
ایمیل پنجم: سلام صبا جان، ببخش از اینکه با وراجی هایم کلافه ات می کنم. آخر نمی دانی از اینکه بعد از مدتها دوباره تو را پیدا کرده ام چقدر خوشحالم. باور کن من هم دلم می خواهد دوباره تو را ببینم اما دلم نمی خواهد خودت را به خاطر موجود کثیفی چون من اسیر و غصه دار کنی. پس خواهش می کنم در ایمیل هایت اصرار نکن آدرسی از خودم برایت بنویسم. داشتم برایت می گفتم؛ دعوای آن روز مادر ومادربزرگ باعث شد تا بفهمم مادر در چهارده سالگی دل به جوانکی آس و پاس که از شهر دیگری برای دیدن اقوامش به شهر ما آمده بود می سپارد و پنهانی با او رابطه برقرار می کند و از او باردار می شود. تلاش های خانواده مادرم برای یافتن آن پسرک یک لاقبا بی نتیجه می ماند. آنها همین طور متحیر مانده بودند که اگر مردم از ماجرای بارداری دخترشان باخبر شوند آبرویشان می رود و چه باید بکنند که پدرم به دادشان می رسد. پدرم که از طریق دوست صمیمی اش-برادر مادرم- از ماجرا آگاه بوده دلش برای مادرم که هر روز از جانب پدر و برادرانش شکنجه و در طویله زندانی می شده، می سوزد و برای از بین بردن این لکه ننگ پا پیش می گذارد. پدربزرگم که می دانسته دیگر هیچ مردی حاضر به ازدواج با دخترش نخواهد شد، مادرم را به زور پای سفره عقد می نشاند و او را مجبور به ازدواج با پدر کر و لال و فقیر من می کند. هر چند دو سه هفته بعد از ازدواج پدر و مادرم آن جنین نامشروع سقط شد اما به لطف پدرم کسی از ماجرا خبردار نشد و آبروی مادرم نرفت. بعد از آگاه شدن از این قضیه بود که موضع گیری های من در برابر مادر شروع شد. تا می آمد در مورد پدر حرفی بزند و با او بدرفتاری کند، به او می پریدم و گذشته اش را به او یاد آور می شدم هر چند هر بار کتک مفصلی هم از او می خوردم.
ایمیل ششم: صبا جان سلام. این روزها خیلی به یادت هستم و اغلب به تو فکر می کنم. بازهم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم هرآنچه را بر من گذشته برای تو بنویسم. انگار بیشتر به اعتراف شبیه است. شاید هم، نمی دانم...
هر چه بزرگتر می شدم نفرتم از مادر بیشتر می شد. من دختر تیز و زرنگی بودم که خیلی زود سر از کارهای مادر در می آوردم. گاه و بیگاه به هر بهانه از خانه بیرون می رفت. یکبار بی آنکه متوجه شود او را تعقیب کردم. مادر به مخابرات نزدیک خانه مان می رفت و یکی دو ساعت بعد بیرون می آمد. از طرز رفتار و آرایشی که وقتی بیرون از خانه می رفت داشت می فهمیدم که او به پدر وفادار نیست. مخصوصا اینکه مردم هم درباره اش حرفهای خوبی نمی زدند. سبک سری های مادر نقل هر محفلی بود و همه پدر را متهم به بی غیرتی می کردند اما نمی دانستند که پدرم با وجود رفتارهای زشت مادر، او را عاشقانه دوست داشت و هر چند به رویش نمی آورد اما حس می کردم که او هم به مادر شک کرده و به خاطر علاقه اش حرفی نمی زند. چند باری دایی هایم به خانه مان آمدند و تا جایی که می توانستند مادرم را کتک زدند تا دست از کارهایش بردارد اما فایده نداشت. مادر چند روزی از خانه بیرون نمی رفت و پس از چند روز دوباره کارهایش را از نو شروع می کرد. او به حرف هیچ کس اهمیت نمی داد و کار را به جایی رساند که خانواده اش علنا او را طرد کردند. مادر برای هیچ کس ارزش قائل نبود و هر کاری دلش می خواست می کرد. ما وضع مالی خوبی نداشتیم. گاهی مجبور بودیم لباس هایمان را چند سال بپوشیم. غذای خوبمان برنج و کنسرو ماهی بود که آن هم هر چند ماه یکبار می خوردیم. من به جز تو با هیچ کدام از دوستان و همکلاسی هایم رفت و آمد نداشتم. خوب به خاطر دارم که یک روز بعدازظهر یکی از همکلاسی هایم برای گرفتن دفتر ریاضی ام به خانه مان آمد و فردای آن روز بود که در مدرسه همه مرا مسخره می کردند و می گفتند: «شما تو خونه تون به جای فرش گلیم انداختید و هنوز تلویزیون سیاه و سفید دارید!» شنیدن این حرفها قلبم را به آتش می کشید و فقط تو بودی که در این طور مواقع دستانت را دور شانه ام حلقه می کردی و می گفتی: «ارزش آدما به داشتن فرش و تلویزیون رنگی و این چیزا نیست!»
ایمیل هفتم: علی رغم وضع مالی بدمان، مادر مدتی بود که لباسهای شیک و نو می پوشید و یک گردنبند طلا هم به گردنش آویزان بود. من و مادربزرگ که جرات نمی کردیم چیزی از او بپرسیم. یکبار پدرم با ایما و اشاره از مادر پرسید که گردنبند و لباسها را از کجا آورده؟ و مادر که هیچوقت با ملایمت با پدر حرف نمی زد مثل همیشه شروع کرد به زدن خودش و با فریاد گفت: «خدا از بابام نگذره. عذابش رو تو این دنیا و اون دنیا زیاد کنه که منو داد به تو. از زندگی با تو خیری ندیدم. همیشه تو حسرت لباس و طلا بودم. اینا رو هم دوستم برام خریده!» پدر مثل همیشه رفتار مادر را که دید بی سر و صدا رفت بیرون. بعد از رفتنش من دعوای سختی با مادر کردم و هر آنچه در دلم بود بر زبان آوردم و به او گفتم که خوب می دانم آن هدیه ها را همان کسی به او داده که به دیدنش می رود و ساعتها تلفنی با او حرف می زند. مادر که انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت به حیاط رفت و پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و فریاد می زد که خودش را از دست دختر بی حیایی مثل من که به مادرش تهمت می زند خواهد کشت. می دانستم جرات کشیدن کبریت را ندارد و فقط برای اینکه آبرویمان بیشتر از این جلوی در و همسایه نرود از او عذرخواهی کردم و شب که پدر به خانه بازگشت به او گفتم آن هدیه ها را دوست مادر برایش خریده. به گمانم پدر حرفم را باور نکردچون چشمانش پر از اشک بود. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر پدر سفت و سخت در مقابل مادر می ایستاد و به او رو نمی داد شاید آن اتفاقات تلخ نمی افتاد و بعد می گویم مادر آن زندگی را نمی خواست و از همان اول به فکر رفتن بود پس در هر شرایطی بالاخره راهی برای به قول خودش خلاص شدن از آن زندگی پیدا می کرد! من دیگر تقریبا مطمئن شده بودم که مادر به پدر خیانت می کند اما سکوت می کردم تا دل و غرور پدر بیش از این نشکند...
ایمیل هشتم: سلام صبا جان، امیدوارم مرا به خاطر مزاحمت هایم ببخشی. این روزها خیلی به گذشته فکر می کنم. اصلا شاید یک روز همه غصه هایم را نوشتم. حتما کتاب پر فروشی خواهد شد! نمی دانم صبا، به گمانم مالیخولیا گرفتم. شاید گونه ای هیستری هم در کار باشد؛ دیگر آزاری، نه؟! وگرنه چرا باید از اتفاقات تلخی برایت بنویسم که خودت از نزدیک شاهد تک تک آنها بودی؟
 صبای نازنینم، امشب بدجوری دلم هوایت را کرده. ما روزهای شادی را کنار هم گذراندیم. لحظاتی که واقعا ناب و به یادماندنی بودند. تودختر با استعداد و درس خوانی بودی که به موقعش شیطنت های خودت راداشتی. در این ایمیل نوشتن از غصه ها ممنوع! امشب می خواهم فقط خاطرات شیرین را با هم مرور کنیم. یادت می آید؟ کلاس دوم راهنمایی بودیم. زنگ حرفه و فن بود و من و تو همچون سالهای قبل کنار هم روی میز اول نشسته بودیم. دبیر حرفه مان که سخت گیر هم بود مرا برای پرسیدن درس برد پای تخته. من چیزی نخوانده بودم و با حرکت چشم و ابرو به تو التماس  می کردم که هر طور شده به من تقلب برسانی. خانم که تحکم خاصی هم داشت خطاب به من گفت: «بیماریهای گوسفند رو نام ببر!» تو بی آنکه خانم متوجه شود نام بیماریها را می گفتی و من با دقت به لبهای تو نگاه و حرف تو را تکرار می کردم. ناگهان تو ناخودآگاه سرفه کردی و من به گمان اینکه می خواهی چیزی به من برسانی گفتم «سیاه سرفه!» خانم حرفه و فن مان که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: « تو اصلا دیدی گوسفند سرفه کنه که سیاه سرفه هم بگیره؟!» وصدای خنده بچه ها کلاس را منفجر کرد.
تو که از وضع زندگی ما خبر داشتی خوب می دانستی که من گاهی با توجه به تشنجهایی که مادرم ایجاد می کرد اصلا نمی توانستم درس بخوانم. آن روز را که امتحان ریاضی داشتیم به خاطر داری؟ من کنار تو نشسته بودم و طبق معمول به تو اصرار می کردم جواب مسائل را روی برگه بنویسی و بی آنکه کسی متوجه شود به دستم برسانی. معلم ریاضی از کنار میزمان که گذشت تو کاغذ کوچک مچاله شده را به سمتم گرفتی که ناگهان دبیرمان برگشت و هر دومان رادر حین ارتکاب جرم! دید و برگه هایمان را گرفت و به هردویمان صفر داد. شانس آوردیم که امتحان اصلی نبود. تو از اینکه برای اولین بار صفر گرفته بودی اشکهایت همچون ابر بهاری جاری بود و چند روزی با من قهر کردی... یادش بخیر صبا چه روزهایی داشتیم. من مدام از دست تو وکارهایت از خنده روده برمی شدم و غصه هایم را فراموش می کردم. هر روز موقع تعطیلی مدارس غم های عالم هوار می شد روی دلم چون قرار بود از تو جدا شوم. تو همیشه و در هر شرایطی مهر و محبتت را همچون خواهری مهربان نثارم کردی بی هیچ توقع و چشمداشتی...
ایمیل نهم: مثل دیوانه ها شدم صبا. گاهی با خودم می گویم اگر خط تلفن به خانه مان نمی کشیدیم مشکلاتمان انقدر اوج نمی گرفت. کلاس اول دبیرستان بودیم که ما هم تلفن دار شدیم. مادر همیشه غر می زد که: «همه تو خونه شون تلفن دارن الا ما!» وپدر برای خوشحال و شاید دلگرم کردن مادر به زندگی یک خط تلفن ثابت خرید. دیگر مگر می شد مادر را از پای تلفن جمع کرد؟ ساعت های پای تلفن می نشست و حرف می زد. صدای قهقهه زدن هایش اعصابم را بهم می ریخت. چند باری سر همین موضوع با او بحث کردم و هر بار بعداز شنیدن فحشهای رکیک حسابی کتک خوردم! دیگر حالا برایم مسجل شده بود که مادر با مرد غریبه ای رابطه دارد و  با هم قرار می گذارند. او را تهدید می کردم که رازش را فاش خواهم کرد و او با خنده و خونسردی می گفت: « دیگه آب از سرم گذشته!»
یک روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم مادربزرگم را دیدم که نگران و آشفته جلوی در حیاط ایستاده. او مرا که دید گفت: « مادرت از صبح رفته بیرون وهنوز برنگشته!» مادر آن روز و روزهای دیگر هم بازنگشت. همه می گفتند مادر با مرد غریبه ای فرار کرده. راست هم می گفتند. روز قبل وقتی مادر داشت با تلفن حرف می زد می شنیدم که آرام به آن که پشت خط بود می گفت: «تو نگران نباش. من فردا خودم رو به موقع می رسونم اونجا. دیگه این زندگی رو نمی خوام. اگه اینجا بمونم عمرم رو به پای یه مرد کر و لال و بی عرضه  هدر می شه. من می خوام با تو باشم. هر جای دنیا که باشه با تو خوشبختم!» نمی دانم، شاید من هم در فرار مادرسهیم بودم. شاید باید کسی را از تصمیم مادر آگاه می کردم اما خب من گمان نمی کردم که مادر دل و جرات این فرار را داشته باشد. رفتن مادر ضربه بدی برای همه ما بود. شهر ما کوچک بود و همه از فرار مادر باخبر شده بودند. دیگر نمی توانستیم سرمان را بالا نگه داریم. اگر تو نبودی صبا هرگز پایم را به مدرسه نمی گذاشتم. بچه ها تا مرا می دیدند شروع می کردند به متلک انداختن و مسخره کردن و این تو بودی که جوابشان را می دادی و از من دفاع می کردی. بیچاره پدرم حال و روز خوبی نداشت. شبها کنار حوض کوچک حیاطمان می نشست و آرام آرام اشک می ریخت. اطرافیان به پدر اصرار می کردند که شکایت کند اما پدر نه شکایت کرد و نه راضی شد غیابی مادر را طلاق دهد. او منتظر بود که روزی سر مادر به سنگ بخورد و بازگردد اما این اتفاق هرگز نیفتاد. یک روز صبح پدر صبور و زبان بسته من که برای کار از خانه بیرون رفته بود تصادف سختی کرد و جادرجا مرد. فوت پدر تنفرم را از مادر دو صدچندان کرد. او مسبب مرگ پدرم بود. در آن روزهای سخت اگر تو نبودی صبا واقعا نمی دانستم باید چه کنم و به که پناه ببرم؟


بعد از مراسم چهلم پدرم عمو و عمه هایم به خانه مان آمدند و چون خانه ای که ما درآن زندگی می کردیم خانه پدری شان بود تصمیم به فروش خانه گرفتند. فروش خانه مساوی با دربدری من ومادربزرگ بود. عمه هایم قرار شد هر کدام به نوبت از مادربزرگ نگه داری کنند و من شدم سهم عمویم. ما سالها از عمویم بی خبر بودیم. می دانستم که معتاد است و در ورامین زندگی می کند. او با هیچکس رفت و آمد نداشت و وقتی پدرم مرد به خانه مان آمد. از نگاههای مشمئز کننده عمویم که مرا به چشم خریدار نگاه می کرد می ترسیدم و حسم می گفت نقشه شومی در سر دارد. می دانستم که من هم باید همانندآن خانه تقسیم شوم اما دعا می کردم سهم آن مردک مافنگی نشوم که برعکسش اتفاق افتاد. هیچ کدام از عمه هایم حاضر به نگهداری از من نبودند و این عمویم بود که در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت: «خودم رو تخم چشمام از مرجان خانم مراقبت می کنم!» چاره ای جز اینکه با او بروم نداشتم. خانواده مادرم که مرا به هیچ عنوان قبول نداشتند و جای دیگری هم نبود که بروم آنجا زندگی کنم. چشمان گریان تو، موقع خداحافظی هیچ وقت از جلوی چشمانم محو نمی شود. تو مرا محکم در آغوشت فشردی و گقتی :«حتما از خودت بهم خبر بده. من همیشه منتظرتم!» و سپس در حالیکه مبلغی پول در جیبم گذاشتی، از هم خداحافظی کردیم. با چشمانی اشکبار از تو جدا شدم در حالیکه نمی دانستم آن گرگ بی صفت چه خوابی برایم دیده! تا خود وارمین چهره مهربان تو را مجسم می کردم و اشک می ریختم و به تقدیر بد خودم لعنت می فرستادم و غافل بودم از اینکه روزگار سیاهم تازه قرار بود آغاز شود... صبا جان، خیلی دوست دارم همه آنچه را که در دلم گذشته  و می گذرد را برایت بنویسم اما فعلا وقت نوشتن ندارم. بعدا برایت می نویسم که طی این سالهای دوری چه بر من گذشته است...
ایمیل آخر: صبای خوبم سلام. خیلی عجیب است در گذشته هیچ وقت به اندازه امشب دلم نخواسته با تو درد دل کنم. باز هم برایم ایمیل فرستادی و مرا خاک پدرم قسم داده ای که آدرس و یا شماره تلفنی از خودم برایت بفرستم. باور کن صبا، دل من هم برایت یک ذره شده اما بهتر است مرا نبینی چون من بر عکس تو چیزی برای ارایه کردن و شادی بخشیدن به دوست مهربانی چون تو ندارم. تو را خوب می شناسم و می دانم که با خواندن هر ایمیل من اشک ریخته و برایم غصه خورده ای. من از همان اول هم جز آزار و اذیت برای تو چیزی نداشتم. امیدوارم مرا ببخشی. نخواستم آدرسی از من داشته باشی چون نمی خواهم به خاطر حرمت دوستی مان دنبالم بگردی...
 من نمی خواستم با عمویم زندگی کنم. تا خود وارمین اشک ریختم و گریه کردم. عمویم که وقتی می خندید دندان های سیاه و زرد نامرتبش نمایان می شد، هرازگاهی آن خنده های مشمئزکننده اش را به صورتم می پاشید و می گفت: « برای چی گریه می کنی؟ مگه قراره ما تو خونه مون تو رو به سلابه بکشیم؟!» می دانستم زندگی ام در خانه عمو سخت تر خواهد شد اما هیچ تصور نمی کردم که عویم مرا وادار به کارهایی بکند که... وقتی به خانه عمویم رسیدیم زن عمو که او هم همچون شوهرش معتاد بود به استقبالم آمد و با خوش رویی مرا به خانه دعوت کرد. زن عمو آن شب شام  مفصلی برایم تدارک دیده بود اما من حتی لب به غذا نزدم. به اتاق رفتم و تا خود صبح گریستم و از فردای آن روز بود که فهمیدم سلام گرگ بی طمع نیست! عمویم مرا با خود به خانه اش آورده بود تا برایش کار کنم و منبع درآمد خوبی باشم. او مرا شبی بیست هزارتومان به مردان هوسباز که اکثرا مسن بودند اجاره می داد و هر بار که در برابرش مقاومت می کردم و نمی خواستم همراه مشتریانی که برایم پیدا می کرد بروم، با کمربند و مشت و لگد به جانم می افتاد و به زور مرا به آغوش شیطان می فرستاد. یک سال و نیم از زندگی نکبت بارم با عمو و همسر بی وجدانش می گذشت و آنها حسابی به قول خودشان توسط من پول به جیب زده بودند که هر دو به خاطر حمل و فروش مواد مخدر بازداشت و راهی زندان شدند. هر چند از دست عمو و بی غیرتی هایش خلاص شدم اما شهربی در و پیکر و هفتاد و دو ملتی چون تهران برای دختر تنها و زیبایی چون  من خوابهای خوبی در سر نمی پرواند. من در تهران هر لحظه بیش از پیش در باتلاقی کثیف و متعفن غرق شدم. یک زمانی آرزوی یک زندگی راحت و مرفه را داشتم. من حالا ثروتمندم، برای خودم خانه و اتومبیل شخصی و موبایل و چیزهایی که زمانی آرزویشان راداشتم، دارم اما همه اینها را به قیمت فروختن شرف و نجابتم به دست آورده ام. من محکوم این تقدیر بودم. نمی دانم شاید هم خودم خواستم که کارم به اینجا برسد. شاید اگر بعد از زندانی شدن عمو به خانه شما می آمدم و با تو و پدرت که واقعا در حق من پدری کرده بود زندگی می کردم حالا تبدیل به یک موجود متعفن نمی شدم. راستش چند باری به ذهنم رسید که به سراغ تو بیایم اما بعد که با خودم فکر کردم دیدم من و تو خیلی با هم تفاوت داریم. بوی عطرهای گران قیمتی که به خودم می زنم هوش از سر همه می رباید و هیچکس نمی داند که من از بوی تعفن خودم به ستوه آمده ام. دیگر نمی توانم این جسم بدبو و هرزه را با خودم حمل کنم. برایم دعا کن صبا، شاید دعای تو بگیرد و من جرات پیدا کنم و خودم را از شر این جسم رها سازم. صبای عزیزم، این آخرین ایمیلی ست که برایت می فرستم. نگران نباش؛ چون دیگر راه رهایی همیشگی را پیدا کرده ام و فقط کمی شهامت می خواهم. آنکه تو را دوست دارد و ارزوی موفقیت تو را می کند: مرجان
                                **********************
مرجان عزیزم سلام. امیدوارم هنوز هم ازخوانندگان مجله اطلاعات هفتگی باشی. بگذار من هم چند خطی از دل تنگی هایم برایت بنویسم. در تمام این سالها هر روز منتظر رسیدن خبری از تو بودم و حالا تو را یافته ام اما اینگونه... مرجان! من با تو و پای به پای تو و همراه هر سطر از نوشته هایت اشک ریختم. این بی انصافی ست که مرا از خودت بی خبر بگذاری. نزدیک به ده روز است که ایمیل هایم را به امید آنکه نامه ای از تو برایم رسیده باشد چک می کنم. نزدیک به ده روز است که با یادآوری تو و خاطراتی که با هم داشتیم بی اختیار اشک هایم جاری می شوند. مرجان خوبم، برای خوب بودن و خوب زندگی کردن هیچوقت دیر نیست. فراموش نکن که خداوند از مادر هم برایمان مهربان تر است. او هر لحظه که صدایش کنی تو را خواهد بخشید و بدان که او فقط منتظر این است که بنده هایش را به هر بهانه ایی ببخشد. مرجان عزیزم، اگر هنوز هم ازخوانندگان مجله هستی و نامه ام را خواندی خواهش می کنم از حال خودت مرا با خبر کن. من تا همیشه منتظرت خواهم ماند.
پاسخ
#23
ایمیل اول: صبای عزیزم سلام. اسم من «لیلا»ست. هجده سالمه و از یکی از روستاهای شمال کشور برات ایمیل می زنم. مادرم سال هاست اطلاعات هفتگی می خونه و منم همیشه داستان های تو رو می خونم. امیدوارم به حرفام نخندی، من با وجود اینکه تو رو ندیدم اما خیلی دوستت دارم و همیشه به تو فکر می کنم. صبای عزیزم، من یه دختر تنهام و حس می کنم تو می تونی تنهایی مو پر کنی. اگه ناراحت نشی می خوام خواهرمن باشی و بهت بگم«آبجی». صبای مهربونم بازم برات ایمیل می فرستم. می دونم سرت خیلی شلوغه و نمی تونی جوابمو بدی. اگه از ایمیل هام ناراحت شدی بهم بگو تا دیگه چیزی برات نفرستم. دوستدار تو: لیلا
ایمیل دوم: آبجی صبا، وقتی دیدم جواب ایمیلمو فرستادی نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم. تو برام نوشته بودی هر وقت بخوام می تونم برات ایمیل بفرستم و باهات درد دل کنم. تو شماره ت رو هم برام گذاشته بودی تا اگه تونستم بهت تلفن بزنم. می دونی آبجی صبا، من خیلی تنهام. اونقدر تنهام که حتی تو آسمون هم یک ستاره ندارم. این روزا اونقدر حرص می خورم و استرس دارم که تیک عصبی گرفتم و بالای پلک راست و گوشه لبم مدام می پره. من یه دختر جوون هستم که باید از زندگیم لذت ببرم اما وجودم پر از سردرگمی ها و ناامیدی هاست.
من دختر ارشد یک سرهنگ بازنشسته هستم. تنها چیزایی که پدرم بهشون اهمیت می ده، نظم و ترتیب خونه و مودب بودن اعضای خانواده شه و درآمدی که از شرکت ها و رستوران ها و پمپ بنزین هاش به دست می یاره. پدر من مرد فوق العاده ثروتمندیه که فکر می کنه خونه اش پادگانه و اعضای خونواده سربازی های زیر دستش. اگر فقط یک چیز کوچیک و بی ارزش مطابق میل پدر نباشه، اونوقته که همه ما جهنم واقعی رو به چشم خودمون می بینیم. آبجی صبا، ببخش خیلی خسته ت کردم. بازم برات ایمیل می فرستم.
ایمیل سوم: امروز، روز خوبی نبود. پدرم برای سرکشی املاکش اومده بود اینجا و یک سری هم به ما زد. می دونی، پدرم سه تا زن و شش تا بچه داره. مادرمن همسر اول پدرمه. مادرم به جز من سه تا دختر دیگه هم داره. بعد از به دنیا اومدن سومین خواهرم، مادرم ناراحتی قلبی گرفت و دکتر تشخیص داد که مادرم باید به دور از هوای آلوده و سرو صدای و شلوغی تهران باشه. به خاطر همینم پدرم از خدا خواسته ما رو اورد تو این روستا که ولایت پدری مادرمه و واسه دل خوشی مادرم ملکی رو به نامش کرد و هوس گرفتن زن دوم به سرش زد.
با «محترم» -همسر دومش- تو سمنان آشنا شد. محترم یه دختر ترشیده بود و چهره زشتی داشت. چیزی که باعث شد پدرم بخواد با محترم ازدواج کنه، تک فرزند بودنش بود. محترم یکی یک دونه پدرش بود و وارث املاک بسیار زیاد او. ازدواج با محترم محاسن زیادی برای پدر داشت و زمین های زیادی در سمنان براش به ارمغان اورد اما با همه اینا محترم نازا بود و نمی تونست پدر رو به آرزوش یعنی پسر دار شدن برسونه. همین دلیل کافی بود که پدر هوس ازدواج سوم به سرش بزنه. آبجی صبا، بیشتر از این سرتو درد نمی یارم. بازم برات ایمیل می زنم.
ایمیل چهارم: دیروز از خوشحالی اینکه دقایقی با هم حرف زدیم داشتم بال در می اوردم. خیلی دلم می خواست می تونستم حالا که دارم صداتو می شنوم باهات درد دل کنم اما بغض گلومو گرفته بود و می ترسیدم با گریه هام ناراحتت کنم. می دونی آبجی، زندگی سخت ما بعد از اومدن «سوفیا»، سخت تر هم شد. سوفیا دختر هجده ساله و زیبا و طنازی بود که با یه حماقت اسیر دام سرهنگ پیر شد. اینطور که من شنیدم سوفیا و پسر خاله اش عاشق هم بودن و قرار بوده با هم ازدواج کنن اما به محض اینکه پای پسرخاله سوفیا برای درس خوندن به آلمان رسید، سوفیا رو فراموش کرد و با یه دختر موبور ازدواج کرد. کاخ آرزوهای سوفیا با شنیدن این خبر ویرون شد و سوفیا به خیال خودش برای انتقام گرفتن از خانواده خاله ش با برادر کوچکتر نامزدش طرح دوستی و یک عشق پوشالی رو رویخت و با هم از خونه فرار کردن.
ویلای پدر تو رامسر، درست روبروی ویلای خانواده خانواده سوفیا قرار داشت. خبر فرار سوفیا مثل بمب تو فامیل و آشنا صدا کرده بود و پدر سوفیا برای حفظ آبرو و پیدا کردن دخترش از پدرم که به واسطه همسایه بودن سلام و علیکی با هم داشتن، کمک خواست. پدرم از اونجایی که قبلا سوفیا رو دیده بود و بدش نمی اومد چنین غزالی رو اسیر خودش کنه، قول ازدواج سوفیا رو از پدر گرفت و در عرض کمتر از بیست و چهار ساعت سوفیا رو پیدا کرد و به خونه برگردوند. پدر جشن باشکوهی به مناسبت ازدواجش با سوفیا گرفت. انگار می خواست به همه عالم و آدم نشون بده که چه زن جوان و زیبایی نصیبش شده!


سوفیا بعد از ازدواجش با پدر، شور و نشاطش رو از دست داده بود و هرچند غم صورتش رو پوشونده بود اما مار خوش خط و خالی بود که پدر ازش حرف شنوی داشت. سوفیا بلافاصله بعد از ازدواجش باردار شد و دو پسر دو قلو برای پدر به دنیا اورد و شد تاج سر بابا. سوفیا همیشه پدر رو تحریک می کرد و او هم زندگی رو به کام ما و همسر دومش تلخ. می دونی آبجی، من از سوفیا متنفرم. لیاقت مادر من خیلی بیشتر از اونه اما پدر اونقدر اسیر و شیفته اون زن بوقلمون صفت شده که حتی برای دادن خرجی به زن و بچه هاش باید از اون اجازه بگیره.
دلم می خواد سوفیا رو با دستای خودم خفه کنم. وقتی می بینم هر چند روز یکبار به مادرم تلفن می زنه و هرچی از دهنش در میاد به مادر بیچاره م می گه، کفرم در میاد. من بارها با پدر به خاطر رفتارهای سوفیا بحث کردم اما هر دفعه وضع بهتر نشده که هیچ بدتر هم شده. هر بار بابا به خاطر سوفیا حسابی کتکم می زنه و بهم می گه بچه تر و ضعیف تر از اونی هستم که بخوام در برابرش مقاومت کنم.
ایمیل پنجم: آبجی دیگه ازاین زندگی حسته شدم. دلم می خواد برای نجات مادر و خواهرام از دست پدر کاری انجام بدم. دیگه دلم نمی خواد خواهرای کوچیکم به خاطر چندرغاز پول مجیز پدر رو بگن و دست بوس اون سوفیای لعنتی باشن. دیگه از این وضعیت خسته شدم. اگه جرات داشتم خودمو می کشتم و واسه همیشه از این زندگی خلاص می شدم!
ایمیل ششم: سلام آبجی، دیشب که با هم حرف زدیم، منو دعوت به آرامش کردی و بهم گفتی بهترین کار اینه که درسم رو بخونم و برم دانشگاه. اینطوری هم می تونم روی سوفیا رو کم کنم و هم می تونم آینده ای روشن برای خودم و خواهرام و مادرم درست کنم. ازم خواستی با پدرم جر و بحث نکنم تا تشنج بیشتری بوجود نیاد و به فکر مادرم که ناراحتی قلبی داره باشم. حرفای دیشبت خیلی آرومم کرد اما تلفن امروز سوفیا دوباره همه چیز رو بهم ریخت. اون به مادرم گفت دختر کوچیکت رو چند روزی بفرست بیاد تهران تا بچه ها مو تر و خشک کنه! می دونی وقتی این حرفا رو می شنوم، خونم به جوش میاد. آخه چرا پدرم باید بهش اجازه بده اینطوری به ما توهین کنه؟!
ایمیل آخر: آبجی صبای مهربونم، من برای نجات خودم و خانواده ام از این وضعیت یه تصمیم گرفتم و چون می دونم تو منو از انجام اون کار منصرف خواهی کرد پس چیزی بهت نمی گم. به خدا من تو رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد حرفتو زمین بندازم و غصه دارت کنم. برای همین هم حرفی بهت نمی زنم. شاید چند وقت دیگه بازم برات ایمیل فرستادم و بهت تلفن زدم. ببخش که تو این مدت حسابی اذیتت کردم. خیلی دوستت دارم: «لیلا»
                                ******************************
آخرین ایمیل لیلا را که خواندم حسی عجیب بر دلم نهیب زد که قرار است اتفاق بدی برای او بیفتد. من و لیلا نزدیک به هفت ماه و تقریبا هر روز از طریق ایمیل و تلفن با هم در ارتباط بودیم و من با وجود اینکه تنها عکس چهره معصوم و زیبایش را که برایم ایمیل کرده بود دیده بودم، از صمیم قلب دوستش داشتم و دلم می خواست هر طوری شده آرامش را به زندگی اش بازگردانم اما نمی دانستم چطور و چگونه؟ بلافاصله بعد از خواندن ایمیل خداحافظی لیلا به موبایلش زنگ زدم اما خاموش بود. ترس بر دلم چنگ می زد و هیچ راهی نداشتم جز صبر کردن. دو هفته از غیب شدن لیلا می گذشت و من در این دو هفته بیشتر از روزی پنجاه بار با موبایلش تماس می گرفتم و هربار خاموش بود. هر روز صندوق ورودی ایمیلم را چک می کردم اما لیلا چیزی برایم نفرستاده بود. به شدت نگرانش بودم و نمی دانستم چگونه می توانم از او خبری بگیرم. یکی از دوستانم می گفت: «ولش کن بابا، حتما از اون دخترای بیکار بوده که خواسته اذیتت کنه و حالا سرش به جای دیگه بند شده. واسه چی خودتو اذیت می کنی؟» من اما حتم داشتم که لیلا دروغگو نبوده و می دانستم برایش اتفاقی افتاده. صبح روز پانزدهم وقتی شماره لیلا را گرفتم شنیدن صدای بوق آزاد دلم را به وجد آورد. با خودم گفتم اگر جواب داد با توپ و تشر با او صحبت خواهم کرد اما آنکه بعد از چند باز نگ خوردن گوشی را جواب داد لیلا نبود. صدای «بفرمائید» گفتن محزون زنی به گوشم خورد و من بلافاصله سلام و احوالپرسی و خودم را معرفی کردم. مخاطب من مادر لیلا بود. صدای هق هق گریه های را که شنیدم بند دلم پاره شد. حتما اتفاق ناگواری برای لیلا افتاده بود که مادرش اینگونه زار می گریست.


- صباخانم، لیلا شما رو خیلی دوست داشت. همیشه از شما برام تعریف می کرد و می گفت مامان آبجی صبا همه تنهایی مو پر کرده. خیلی دلش می خواست شما رو ببینه...
«افعال گذشته» استفاده کردن مادر لیلا بیشتر می ترساندم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «لیلا منو دوست داشت؟ یعنی دیگه نداره؟ خانم من دارم سکته می کنم. بگید چی شده؟ چه بلایی سر لیلا اومده؟» مادر لیلا پر صدا گریه می کرد، لحظاتی به هق هق جگرسوزش دادم. آرامتر که شد گفت:
- من از زندگی با سرهنگ هیچ خیری ندیدم، دخترام هم همین طور. خودم به جهنم که هیچ وقت طعم مهربونی شوهر رو نچشیدم، اون مرد برای بچه های خودش هم یه پدر واقعی نبود. هیچ کدوممون تا حالا لبخند روی لبای این مرد ندیدیم. با ما مثل سربازی زیر دستش برخورد می کرد و هیچ کدوم حق کوچکترین اعتراضی رو هم نداشتیم. سرهنگ با سوفیا که ازدواج کرد، همه چیز بدتر از قبل شد. سرهنگ کم بود حالا باید برای آب خوردن از سوفیا خانم هم اجازه می گرفتیم. بیچاره دخترا بابای ثروتمندی داشتن اما حتی حق خریدن یه جفت کش نو برای خودشون نداشتن.
سوفیا خانم که سوگلی سرهنگ بود اجازه نمی داد. ماه به ماه کفش و لباسای کهنه شو می ریخت توی یه گونی و می داد سرهنگ بیاره. دخترای بیچاره من کهنه پوش زن باباشون بودن. دخترای دیگه م زیاد اعتراض نمی کردن اما لیلا از این وضعیت خیلی شاکی بود و مدام با پدرش جر و بحث می کرد. لیلا خوب درس می خوند تا زودتر به استقلال برسه اما وقتی دانشگاه قبول شد سرهنگ به دستور سوفیا اجازه نداد ثبت نام کنه. این ضربه خیلی بدی برای لیلا بود. بعد از این ماجراتبدیل شد به یه دختر عاصی و سرکش و مدام از پدرش کتک می خورد.
نمی دونم به شما چیزی گفته یا نه اما با دوست صمیمی ش- نرگس- صحبت کرده بود و گفته بود تواینترنت یه آگهی دیده که به یه خانم متاهل برای پرستاری از یه بچه مریض به مدت یکسال تو خارج از کشور نیاز دارن. لیلا به آگهی دهنده که تو تهران بوده تلفن زده و قرار گذاشتن که لیلا برای مصاحبه بره تهران و با اون آقا حرف بزنه. شبی که قرار بود فرداش بره تهران، خیلی مضطرب و بی قرار بود و همش صورت من و دخترا رو می بوسید و گریه می کرد. صبح زود از خواب بیدار شد و گفت می خواد بره خونه نرگس. معلوم بود تا صبح نخوابیده و گریه کرده. فکر می کردم بخاطر رفتارای پدرش و سوفیاست، چه می دونستم تو سرش چی می گذره؟
نرگس می گفت لیلا صبح زود اومد خونه مون. فکر می کرده می تونه خودشو خیلی راحت به جای یه زن شوهر دار جا بزنه. رفته آرایشگاه و صورتشو اصلاح کرده و حلقه نامزدی نرگس رو گرفته و قسمش داده که حرفی به کسی نزنه و راهی تهران شده. چند روز بعد لیلا به نرگس تلفن زده وبا گریه گفته اون مهندس قلابی که تو اینترنت آگهی داده بود، دروغ گفته و بچه بیمار و پرستاری در خارج از کشور همه الکی بوده. اون بعد از اینکه فهمیده لیلا مجرده وبه هوای رفتن به خارج خونه فرار کرده، بهش تجاوز کرده ولیلا رو در اختیار دوستای دیگه ش هم قرار داده. نرگس همون روز اومد خونه مون و با گریه  ماجرا رو تعریف کرد. سرهنگ خیلی تلاش کرد لیلا رو پیدا کنه اما نشونی از لیلا نبود تا این که دیروز از اداره پلیس تماس گرفتن. جنازه لیلا رو تو بیابونای اطراف ورامین پیدا کرده بودن...
مادر لیلا همچنان زار می زد و از لیلا می گفت و من... قالب تهی کردم! دلم نمی خواست آنچه مادر لیلا می گفت را باور کنم. من با وجود آنکه او را ندیده بودم اما دوستش داشتم. مادر لیلا با گریه می گفت: «فردا تشییع جنازه دخترمه، لیلای دسته گلمو تو بهشت زهرا دفن می کنن. سرهنگ حتی اجازه نمی ده دخترمو تو روستای خودمون دفن کنن تا هر وقت دلم گرفت برم سرخاکش... خدا از این مرد سنگدل نگذره، خدا از سوفیا نگذره، اونا قتل دخترم هستن...
مادر لیلا همچنان زار می زد و من احساس نفس تنگی می کردم. انگار دستی نیرومند و وقی قلبم را در پنجه اش می فشرد. من لیلا را دوست داشتم...

چهره سرد و بی روح سرهنگ در مراسم تشییع جنازه دختر بزرگش یکی از زجر آورترین صحنه هایی بود که هرگز از یاد نمی برم. چهره و نگاهش آنقدر ترسناک بود که حتی دلم نمی خواست برای لحظه  ای نگاهش کنم. مادر لیلا سر جنازه دخترش از حال رفت. سوفیا که فرزند سومش را حامله بود حتی از تویوتای سفید رنگش پیاده نشد. محترم برای خالی نبودن عریضه یک تور سیاه رنگ روی سرش انداخته و عینک دودی بزرگی بر چشم زده بود که نیمی از صورت بزک کرده اش را پوشانده بود. جمعیت زیادی در مراسم شرکت کرده بودند و سرهنگ زیر چشمی همه را از زیر نظر می گذراند تا شاید ببیند همه دوستانش در مراسم خاکسپاری دختر ارشدش شرکت کرده اند یا نه؟! و من گوشه ای ایستاده بودم و اشک می ریختم. لیلا را به خاک سپردند و همه آماده رفتن شدند. دو دختر نوجوان که حدس می زدم خواهران لیلا باشند مادرشان را کشان کشان به سمت ماشین می بردند. مادر لیلا هنگام رفتن متوجه من شد، کمی جلوتر آمد و پرسید: « شما صبا هستید؟» حس و حال بدی داشتم. همه وجودم کرخت شده بود. حتی زبانم هم نمی جنبید. سرم را به علامت تایید تکان دادم. مادر لیلا خودش را  درآغوشم انداخت. جانسوز و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: « دخترم تو رو خیلی دوست داشت صبا!» همه با تعجب به ما خیره شده بودند. سرهنگ چند قدمی به سمت مان آمد و خیره شد به من و پرسید: «جنابعالی کی باشن؟!» ازاو بدم می آمد، شاید اگر او کمی مهربان تر بود لیلا حالا در سینه کش قبرستان نمی خوابید. نگاهم را با تنفر از نگاه سرهنگ گرفتم و به جای من مادر لیلا پاسخ داد: «دوست لیلاست.» و سپس خداحافظی کوتاهی کرد و همراه دخترانش به سمت ماشین سرهنگ راه افتادند. همه که رفتند، فرصتی پیدا کردم تا بغض لعنتی ام را خالی کنم. سرم را روی قبر لیلا که با گل های پرپر پوشانده شده بود گذاشتم و های های گریستم. من لیلا را دوست داشتم، دلم برایش می سوخت؛ برای او و پایان اندوهبار قصه زندگی کوتاهش...
پاسخ
#24
چون داستاناتون تقریبا نزدیک داشت برای اینکه هم ارسالای تایپکاتو بالا بره ادغام کردم !!!
موضوعاتونو متفاوت تر انتخاب کنید !
موفق باشید !
اسمش ویرایش شد !
ادغام شد !
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
#25
رها عسیسم خیلی خدایش زیاد بود Blush
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داســـتــآنـ هــای وآقعــی ! 3
پاسخ
 سپاس شده توسط eɴιɢмαтιc


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان