24-07-2014، 13:21
سالروز عمليات کربلاى 5 نزديک است و من مثل هميشه ياد سرزمين گلآلود و سرد شمال و شمال شرق خرمشهر افتادهام. انگار گلهاى چسبناک منطقه به پايم چسبيده و نمىگذارد قلم به دست گيرم. آخر چه بنويسم، آيا من هم براى آن که به مد روز نوشته باشم و مرا مدرن بدانند، بايد موضع مخالف بگيرم، اما من مخالف چه باشم و با چه کسى مخالفت کنم؟ انگار شهدا به صف از جلوى چشمانم عبور مىکنند، همانطور که شبهاى قبل از عمليات من بر روى خاکريز مىنشستم و رفتن آنان را به خط تماشا مىکردم. همانطور که آن روزها خودم از نگاه کردن به صورت آنها خجالت مىکشيدم که من بايد بمانم و آنها چه عاشقانه مىرفتند. آرى خجالت مىکشم بنويسم. براى که بنويسم، در زمانهاى که گوشها حرفهاى دروغ را بهتر مىشنوند، در زمانهاى که هر کس دروغ بزرگترى بگويد، بيشتر باورش مىکنند اما از خود خجالت مىکشم، از شهدا خجالت مىکشم، از مادر شهيدى که در يکى از روستاهاى خراسان در خانه گلى زندگى مىکرد ولى ارث خانوادگىاش را براى ساختن پل روستايشان هديه کرده بود. از همسر شهيدى خجالت مىکشم که جوانىاش را پاى فرزندان شهيدش فدا کرد. از فرزند شهيدى خجالت مىکشم که دانشجوى من است و با ترس مىگويد که فرزند شهيد است مبادا مورد غضب مسئولين دانشکده واقع شود.
ياد شهداى اطلاعات عمليات آن روز که من تلفنچى آنها بودم، به دلم چسبيده و جدا نمىشود و گاهى مثل تب تمام وجودم را داغ مىکند.
آري، من تصميم گرفتم. من براى شما نامه مىنويسم، شما که حرفهاى مرا مىشنويد، شما که حرفهاى مرا مىفهميد، شما که آلوده نشديد، شما که زرق و برق حقوقهاى ميليوني، ماموريتهاى دلاري، ماشينهاى آخرين مدل بيتالمال، منشىهاى خوش زبان و ... هيچکدام نتوانست حتى وسوسهاى در دلتان بيندازد. شما که براى نگهدارى پست مديريتى هر روز طرفدار شخصى نشديد، شما که ريشتان را به مد روز آرايش نکرديد، شما که به خاطر مد روز يقه پيراهنتان را باز و بسته نکرديد. شما يک نفر را مىشناختيد و هم او براى شما شاقول تشخيص حق و باطل بود. شما يک راه ابراز عشق داشتيد و آن اينکه مخفيانه و تنها نماز شب بخوانيد و با زيارت عاشورا گريه کنيد و با دعاى کميل معرفت کسب کنيد و با عشق يا زهرا (س) به سوى دشمن برويد.
هر وقت احساس تنهايى مىکنم، نوار دعاى کميل سال 60 شهداى هويزه صادق آهنگران را گوش مىکنم. به هنگام تحصيل در خارج نيز اين زمزمه همراه من بود و حافظ من. اگر چه اين روحيه باعث شده من امروز غريب باشم، غريب در دانشگاه، همان جايى که خيلى از شما با خون دل از آن ياد مىکرديد، از مسئولين آن و هنوز هم آن جو ادامه دارد.
شايد هم ياد شماها بوده است که نگذاشته است اين سالها من در باتلاق دروغگويي، هزار چهرگى و ... نيفتادهام، اگر چه دويدن براى تامين مخارج زندگى و کسب لقمه حلال مرا دارد از پاى درمىآورد، انگار در باتلاقهاى اطراف درياچه ماهى دارم قدم برمىدارم. يادتان مىآيد گل و لاي، مين و گلولههاى عمل نکرده، اجساد عراقىها که همراه ماهىها روى آب شناور بودند و ... چقدر سخت است قدم برداشتن در چنين زميني، مرا دريابيد، من نمىدانم پدران شما چگونه لقمه حلال براى شما فراهم کردند که آن گونه تربيت شديد و اما من که حالا خود پدرم سخت درگير هستم و چه سخت است امروز ...
يادتان هست شما دانشگاه را رها کرديد و به راه عشق رفتيد، ياد شهيد نيکنام عزيز از مشهد، شهيد حسينىنسب از رفسنجان، شهيد اسحاقى از رشت و ... افتادم. همانها که شاهد نماز شبهايشان در خوابگاه و جبهه بودم، همانها که آرزو داشتند اگر تير به آنها بخورد، به قلبشان اصابت کند، زيرا قلبشان پاک است و چه اخلاصى و چه استجابت دعائي.
اما عزيزان من نگران نباشيد، خون پاک حسين هنوز هم مىجوشد. مگر مىتوانند خون شما را فراموش کنند؟ مگر از عدالت الهى راه فرارى هست؟ همين چند روز پيش وقتى شنيدم که يکى از اينها براى بار سوم ازدواج کرده، چقدر خدا را شکر کردم، اين يعنى آغاز يک زندگى تلخ و پرتنش و ... گاهى مىشنوم از همين مديران هزار چهره در زندگى شخصىشان چه مشکلاتى دارند به ياد نفس پاک شما مىافتم و اين که در پيشگاه الهى راه فرارى نيست، اگر چه راه توبه براى آنها باز است و حتما شما آنها را مىبخشيد اما آن که بيش از همه به بخشش شما نيازمند است، من هستم.
على ايزدي
ياد شهداى اطلاعات عمليات آن روز که من تلفنچى آنها بودم، به دلم چسبيده و جدا نمىشود و گاهى مثل تب تمام وجودم را داغ مىکند.
آري، من تصميم گرفتم. من براى شما نامه مىنويسم، شما که حرفهاى مرا مىشنويد، شما که حرفهاى مرا مىفهميد، شما که آلوده نشديد، شما که زرق و برق حقوقهاى ميليوني، ماموريتهاى دلاري، ماشينهاى آخرين مدل بيتالمال، منشىهاى خوش زبان و ... هيچکدام نتوانست حتى وسوسهاى در دلتان بيندازد. شما که براى نگهدارى پست مديريتى هر روز طرفدار شخصى نشديد، شما که ريشتان را به مد روز آرايش نکرديد، شما که به خاطر مد روز يقه پيراهنتان را باز و بسته نکرديد. شما يک نفر را مىشناختيد و هم او براى شما شاقول تشخيص حق و باطل بود. شما يک راه ابراز عشق داشتيد و آن اينکه مخفيانه و تنها نماز شب بخوانيد و با زيارت عاشورا گريه کنيد و با دعاى کميل معرفت کسب کنيد و با عشق يا زهرا (س) به سوى دشمن برويد.
هر وقت احساس تنهايى مىکنم، نوار دعاى کميل سال 60 شهداى هويزه صادق آهنگران را گوش مىکنم. به هنگام تحصيل در خارج نيز اين زمزمه همراه من بود و حافظ من. اگر چه اين روحيه باعث شده من امروز غريب باشم، غريب در دانشگاه، همان جايى که خيلى از شما با خون دل از آن ياد مىکرديد، از مسئولين آن و هنوز هم آن جو ادامه دارد.
شايد هم ياد شماها بوده است که نگذاشته است اين سالها من در باتلاق دروغگويي، هزار چهرگى و ... نيفتادهام، اگر چه دويدن براى تامين مخارج زندگى و کسب لقمه حلال مرا دارد از پاى درمىآورد، انگار در باتلاقهاى اطراف درياچه ماهى دارم قدم برمىدارم. يادتان مىآيد گل و لاي، مين و گلولههاى عمل نکرده، اجساد عراقىها که همراه ماهىها روى آب شناور بودند و ... چقدر سخت است قدم برداشتن در چنين زميني، مرا دريابيد، من نمىدانم پدران شما چگونه لقمه حلال براى شما فراهم کردند که آن گونه تربيت شديد و اما من که حالا خود پدرم سخت درگير هستم و چه سخت است امروز ...
يادتان هست شما دانشگاه را رها کرديد و به راه عشق رفتيد، ياد شهيد نيکنام عزيز از مشهد، شهيد حسينىنسب از رفسنجان، شهيد اسحاقى از رشت و ... افتادم. همانها که شاهد نماز شبهايشان در خوابگاه و جبهه بودم، همانها که آرزو داشتند اگر تير به آنها بخورد، به قلبشان اصابت کند، زيرا قلبشان پاک است و چه اخلاصى و چه استجابت دعائي.
اما عزيزان من نگران نباشيد، خون پاک حسين هنوز هم مىجوشد. مگر مىتوانند خون شما را فراموش کنند؟ مگر از عدالت الهى راه فرارى هست؟ همين چند روز پيش وقتى شنيدم که يکى از اينها براى بار سوم ازدواج کرده، چقدر خدا را شکر کردم، اين يعنى آغاز يک زندگى تلخ و پرتنش و ... گاهى مىشنوم از همين مديران هزار چهره در زندگى شخصىشان چه مشکلاتى دارند به ياد نفس پاک شما مىافتم و اين که در پيشگاه الهى راه فرارى نيست، اگر چه راه توبه براى آنها باز است و حتما شما آنها را مىبخشيد اما آن که بيش از همه به بخشش شما نيازمند است، من هستم.
على ايزدي