24-07-2014، 12:58
کاروان فرزندان شاهد استان یزد ، آخرین روز حضور در مناطق جنگی را در خاک گلگون شلمچه می گذراند .
دختر شهید خراسانی را دیدم که خیی ناراحت و مظطرب به نظر می رسید . علت نگرانی اش را جویا شدم . گفت : دوست داشتم به دشت عباس برویم . پدرم ان جا شهید شد . انگار قرار نیست آن جا را ببینیم ....
برای دلداری دادن ، گفتم : تمام این زمین ها یکی است . همه این سرزمین مقدس است . همه جایش بوی شهدا را می دهد . وجب به وجب این خاک با خون شهدا متبرک شده .
حرف هایم فایده نداشت . نتوانستم مجابش کنم . اصرار داشت حتما به دشت عباس برویم . ولی با توجه به برنامه ریزی های انجام شده ، این مسئله برای مسئولین کاروان غیر ممکن بود . زیارت شلمچه تمام شده بود . داشتیم بچه ها را به طرف اتوبوس هدایت می کردیم . همان دختر را دیدم که حالا خیلی خوشحال و سر حال بود . جلو رفتم و پرسیدم .: چی شده خانم خراسانی ، خوشحال هستی ؟
دختر شهید خراسانی با تبسم جواب داد : راست اش پدرم را در همین جا دیده ام . به من گفت نمی خواهد دنبالم بگردی . من توی شلمچه ام .
بعد مکثی کرد و ادامه داد: پدرم گفت تو تا حالا هر کجا که بودی من هم در کنار تو بودم ولی چرا این قدر دیر به دیدنم آمده ای ؟
راوی : محمد حسن مصون
دختر شهید خراسانی را دیدم که خیی ناراحت و مظطرب به نظر می رسید . علت نگرانی اش را جویا شدم . گفت : دوست داشتم به دشت عباس برویم . پدرم ان جا شهید شد . انگار قرار نیست آن جا را ببینیم ....
برای دلداری دادن ، گفتم : تمام این زمین ها یکی است . همه این سرزمین مقدس است . همه جایش بوی شهدا را می دهد . وجب به وجب این خاک با خون شهدا متبرک شده .
حرف هایم فایده نداشت . نتوانستم مجابش کنم . اصرار داشت حتما به دشت عباس برویم . ولی با توجه به برنامه ریزی های انجام شده ، این مسئله برای مسئولین کاروان غیر ممکن بود . زیارت شلمچه تمام شده بود . داشتیم بچه ها را به طرف اتوبوس هدایت می کردیم . همان دختر را دیدم که حالا خیلی خوشحال و سر حال بود . جلو رفتم و پرسیدم .: چی شده خانم خراسانی ، خوشحال هستی ؟
دختر شهید خراسانی با تبسم جواب داد : راست اش پدرم را در همین جا دیده ام . به من گفت نمی خواهد دنبالم بگردی . من توی شلمچه ام .
بعد مکثی کرد و ادامه داد: پدرم گفت تو تا حالا هر کجا که بودی من هم در کنار تو بودم ولی چرا این قدر دیر به دیدنم آمده ای ؟
راوی : محمد حسن مصون