24-07-2014، 12:55
متنی که می خوانید ، بخشی از دل نوشته ی کی خواهر دانشجو است که پس از زیارت کربلای خوزستان نوشته است :
چه کنم دیگه ؟! منم دلم خوشه به این یه مشت خاکه . چقدر خوب شد این خاک ها رو آوردم . خاک نیست . تربته . اون روز که منم می خواستم مثل بقیه یه مشت خاک تبرکی از شلمچه بردارم نزدیک بود ، شیطون گولم بزنه و از ترس این که کلاسم پائین بیاد ، دستام رو خاکی نکنم .
عجب امتحانی پس دادم . اخه چه می دونستم شلمچه کجاس ؟ من چه می دونستم وجب به وجب اون جا یک دنیا رمز و رازه؟ آخه من که از شلمچه چیزی نمی دونستم . بیشترش تقصیر بابام بود . من که خیلی چیزی یادم نمی آید . اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد ، بابا همه ی ما رو فرستاد آمریکا. بعدش هم خودش اومد اونجا . چند سال بعد که حسابی بزرگ شده بودیم اومدیم ایران و حرف هایی دربازه ی جنگ شنیدیم . اصلا باورم نمی شد . خلاصه وقتی رفتم دانشگاه ، با چند تا از همکلاسی ها خیلی رفیق شدم . پارسال وقتی قرار شد بچه های دانشگاه رو ببرن جنوب ، به دلم افتاد منم برم ، اما مگه بابام زیر بار می رفت .
خلاصه بابا رو تهدید کردم که اگه نذاره برم جنوب ، قید خانم دکتر شدن رو می زنم . خلاصه همه چیز جور شد و راه افتادیم . عجب چیزاییی دیدم و شنیدم . وقتی رفتیم شلمچه ، خیلی از بچه ها از حال و هوش رفتن . زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه ها از خاک اون جا تبرکی بر داشتن . منم می خواستم بردارم ولی به دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره ام می کنند ؟!!! ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط 400 شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن ، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم .
افتادم رو خاک ها ، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم . خوراکی هایش رو ریختم بیرون . دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک . بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اون جا دست از سرم بر نمی داشت .
پیش خودم می گفتم ما کجا و جبهه کجت ؟ اگه خدا قبول کند ، حالا دیگه عوض شدم . حالا وقتی که دلم می گیره و می خواهم به خاطر گذشته ها استغفار کنم ، می رم توی اتاقم و چفیه ای که قبلا به جای رو سری ام استفاده می کردم و موهایم از زیرش بیرون می ریخت رو باز می کنم و تربت شلمچه رو می ریزم روش . زیارت عاشورا می خونم و از خدا می خوام منو ببخشه و پیش شهدا رو سفیدم کنه .
هر وقت می رم توی اتاقم تا با تربت شلمچه و چفیه ام قاطی بشم مامانم می پرسه ؟ منم می گم میرم درس بخونم . به خدا دروغ نمی گم .... من می رم تو کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس می گیرم . به کسی نگید کم کم دارم بچه های کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن . به بچه ها گفتم به من بگن زینب. آخ که چقدر این چفیه و این مشت خاک شفا بخش دل و صفا بخش جان اند .
زینب .... فاملشون رو نمی نویسم . چون نمی دونم راضی هستن یا نه . اگه خودشون اجازه بدن فامیلشون رو می نویسم.
حالا اگه زینب خانم خاطره خودشون رو خوندن و دوست دارن که فامیلی شون رو بنویسم یه پیام بزارن.
چه کنم دیگه ؟! منم دلم خوشه به این یه مشت خاکه . چقدر خوب شد این خاک ها رو آوردم . خاک نیست . تربته . اون روز که منم می خواستم مثل بقیه یه مشت خاک تبرکی از شلمچه بردارم نزدیک بود ، شیطون گولم بزنه و از ترس این که کلاسم پائین بیاد ، دستام رو خاکی نکنم .
عجب امتحانی پس دادم . اخه چه می دونستم شلمچه کجاس ؟ من چه می دونستم وجب به وجب اون جا یک دنیا رمز و رازه؟ آخه من که از شلمچه چیزی نمی دونستم . بیشترش تقصیر بابام بود . من که خیلی چیزی یادم نمی آید . اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد ، بابا همه ی ما رو فرستاد آمریکا. بعدش هم خودش اومد اونجا . چند سال بعد که حسابی بزرگ شده بودیم اومدیم ایران و حرف هایی دربازه ی جنگ شنیدیم . اصلا باورم نمی شد . خلاصه وقتی رفتم دانشگاه ، با چند تا از همکلاسی ها خیلی رفیق شدم . پارسال وقتی قرار شد بچه های دانشگاه رو ببرن جنوب ، به دلم افتاد منم برم ، اما مگه بابام زیر بار می رفت .
خلاصه بابا رو تهدید کردم که اگه نذاره برم جنوب ، قید خانم دکتر شدن رو می زنم . خلاصه همه چیز جور شد و راه افتادیم . عجب چیزاییی دیدم و شنیدم . وقتی رفتیم شلمچه ، خیلی از بچه ها از حال و هوش رفتن . زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه ها از خاک اون جا تبرکی بر داشتن . منم می خواستم بردارم ولی به دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره ام می کنند ؟!!! ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط 400 شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن ، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم .
افتادم رو خاک ها ، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم . خوراکی هایش رو ریختم بیرون . دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک . بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اون جا دست از سرم بر نمی داشت .
پیش خودم می گفتم ما کجا و جبهه کجت ؟ اگه خدا قبول کند ، حالا دیگه عوض شدم . حالا وقتی که دلم می گیره و می خواهم به خاطر گذشته ها استغفار کنم ، می رم توی اتاقم و چفیه ای که قبلا به جای رو سری ام استفاده می کردم و موهایم از زیرش بیرون می ریخت رو باز می کنم و تربت شلمچه رو می ریزم روش . زیارت عاشورا می خونم و از خدا می خوام منو ببخشه و پیش شهدا رو سفیدم کنه .
هر وقت می رم توی اتاقم تا با تربت شلمچه و چفیه ام قاطی بشم مامانم می پرسه ؟ منم می گم میرم درس بخونم . به خدا دروغ نمی گم .... من می رم تو کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس می گیرم . به کسی نگید کم کم دارم بچه های کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن . به بچه ها گفتم به من بگن زینب. آخ که چقدر این چفیه و این مشت خاک شفا بخش دل و صفا بخش جان اند .
زینب .... فاملشون رو نمی نویسم . چون نمی دونم راضی هستن یا نه . اگه خودشون اجازه بدن فامیلشون رو می نویسم.
حالا اگه زینب خانم خاطره خودشون رو خوندن و دوست دارن که فامیلی شون رو بنویسم یه پیام بزارن.