امروز یادم نبود روزم رفتم در یخچالو وا کردم...یهو دیدم درشو دورم قلاب کرد...محکم بغلم کرد گفت کجا بودی محمد؟؟؟؟کجا؟؟؟؟
از اینجا بود که فهمیدم فقط من نبودم که یه حسی به در یخچال داشتم در طول سال...اونم کلی حس داره بهم...خلاصه گیر داد هر چی میخوای وردار ...بغض کردم و با اشک بهش فهموندم که روزم...یهو دیدم یخاش آب شد و سوخت...
(حالا هر چی به بابام این داستانو میگم باور نمیکنه...من الان تو انباریم...اینجا هوا کمه...بابام در به در با چاقو دنبالمه...
از دوستان کسی میتونه به بابام بگه الان تو دوره ی رزونانسیم...دیگه کتک زدن از دور افتاده؟؟؟؟اوخ جام لو رفت...بچه ها بدرود...حلالم کنید...