رهی معیری :
رفتم که آن دو چشم فریبا را
از صحفه ی خیال فرو شویم
رفتم صفای مهر و محبت را
در دیده و دل دگری جویم
دردا. که هر نفس که برآوردم
دیدم حدیث عشق تو می گویم
رفتم که هم زبان دگر جویم
رفتم که آشیان دگر سازم
رفتم که نیمه جان جوانی را
در پای دلبر دگر اندازم
وا حسرتا. که یاد نگاه تو
تا زنده ام فریب دهد بازم
بردم پناه به می که دور از تو
خود را مگر هلاک توانم کرد
وین داغ تلخکامی و حسرت را
از لوح سینه پاک توانم کرد
در هر پیاله عکس تو را دردم
دیگر به سر. خاک چه توانم کرد
رفتم که آن دو چشم فریبا را
از صحفه ی خیال فرو شویم
رفتم صفای مهر و محبت را
در دیده و دل دگری جویم
دردا. که هر نفس که برآوردم
دیدم حدیث عشق تو می گویم
رفتم که هم زبان دگر جویم
رفتم که آشیان دگر سازم
رفتم که نیمه جان جوانی را
در پای دلبر دگر اندازم
وا حسرتا. که یاد نگاه تو
تا زنده ام فریب دهد بازم
بردم پناه به می که دور از تو
خود را مگر هلاک توانم کرد
وین داغ تلخکامی و حسرت را
از لوح سینه پاک توانم کرد
در هر پیاله عکس تو را دردم
دیگر به سر. خاک چه توانم کرد