آنچه در پی میآید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامهنگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر میکند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرحترین شخصیتهای قرن بیستم را آورده است و یکی از آنها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبهای در روزنامههای رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابهلای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد میآورد.
***
با جدیت وقایع ایران را دنبال میکردم. شاید زیادهروی کردم و خیال کردم که لرزۀ انقلاب اسلامی برای من غافلگیر کننده نبوده است چون حداکثر سرکوب حداکثر تندروی را به دنبال آورد. همۀ نیروها بر زمینهای که میان همۀ گروهها و اطراف و جبههها مشترک بود، یعنی دین، تلاقی کردند. در آن سرزمین، همه روی این زمینه زاده میشوند و از گهواره تا گور با آن همراهاند و نیازی نبود که انگیزهای دیگر پیدا کنند و در میدان آن بجنگند. به عبارت دیگر، هر گرایشی که انسان پیدا کند تبلیغات و آموزش و چهبسا یارگیری لازم دارد اما دین داستان دیگری دارد، در شناسنامۀ انسان کنار تاریخ تولد ثبت میشود. در حالی که حتی شناسنامه برای آنکه مبنای ملیت باشد تلاشی اضافی لازم دارد، دین تلاش دیگری لازم ندارد، در خون جاری است و در عمیقترین جنبههای روان انسان جریان دارد.
وقایع انقلاب ایران در طول سال ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش] پی در پی رخ میداد و آیتالله خمینی رهبری بیرقیب روی آن زمینهای بود که اختلاف در آن راه نداشت و در عین حال میتوانست بخشی از ایمان را به نیرویی تبدیل کند که میتواند ضربۀ خود را بزند. نیرویی که در مرحلۀ در دست گرفتن قدرت ضروری است.
از دور میشد دید که نظام رو به فروپاشی است و شاه دستپاچه شده و شخصیت قدیمیاش، از پس صورتک ساخته شده پس از کودتای ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] باز پیدا شده است. صورتکی که گچی بود و در اولین برخورد با نیرویی که سرکوب و خشونت در برابر آن بیفایده بود تکهتکه شد. اولین باری بود که شاه در برابر قدرتی قرار گرفت که باورمندان به آن شهادت را برگۀ ورود به بهشت میدانستند. برای همین، اغوا کردن یا تهدیدشان به مرگ ممکن نبود چون دنیا برایشان اهمیتی نداشت و زندگی پس از مرگ شوق و طلب واقعی آنان بود.
نه فقط صورتک شاه شکست که ایالات متحده هم ناتوانتر از آن نمود، چون در برابر چیزی قرار گرفت که تاکنون نشناخته و امتحان نکرده بود. عقل الکترونیک توانایی خود را در برابر قلب مومنان از دست داد. تانک و هواپیما زورشان به یقین مطلق نمیرسید.
باز از دور میشنیدم که نصیحتهای آمریکاییها به شاه متناقض است: «شدت عمل به خرج بده» «کمی صبر کن» «چند اقدام دموکراتیک کن» «چارهای نیست جز وارد شدن به عرصه با همۀ نیروهای مسلح».
در دسامبر ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش]، چند روزی در پایتخت فرانسه بودم و آنجا با کسی دیدار کردم که تازههای وضع ایران را برایم با برخی اسناد توضیح داد. از جمله اسنادش کپی نامهای از برژینسکی، مشاور امنیت ملی رئیسجمهور وقت آمریکا (کارتر) بود که در آن توصیههایی به نمایندگان آمریکا در تهران کرده بود: «باید حکومتی نظامی در ایران به قدرت برسد که با شدت تمام رفتار کند، چه شاه در جای خود بماند چه نماند.»
روشن بود که ایالات متحده آماده است با کارت شاه بازی کند یا آن را کناری بیندازد و کارتی دیگر به دست گیرد؛ البته اگر چنین کارتی به دستش میافتاد! نیز روشن بود که تردید شاه عنصری مثبت با خود دارد. چنین مینمود که او از به کار گرفتن همۀ قدرت ارتشش در برابر همۀ قدرت ملت ایران هراس دارد. علت این هراس هر چه باشد عنصری مثبت با خود داشت. برخی علت آن را نگرانی از این میدانستند که ارتش از کنترل او خارج شود و دستوراتش را اجرا نکند. برخی دیگر، ازجمله خود شاه، میگفتند اگر او همۀ قدرت ارتشش را در برابر ملت به کار میگرفت دیگر، در صورت کنارهگیریاش، امکان نداشت پسرش جانشین او شود.
گاه از دور، او را مردی میدیدم که در اوضاعی گیر افتاده که فراتر از قدرتش است و در صحنۀ نمایشی جای گرفته که نمیتواند آن را با حضور خود پر کند. گویی یکی از کسانی است که تاریخ گاه در میان پردۀ اتفاقات بزرگش با ایشان سرگرم میشود. احساس میکردم نمیتوانم از او متنفر باشم هر چند، مانند بسیاری دیگر، از او خوشم نمیآمد.
اتفاقی بود که در روز دیگری از همان سفرم به پاریس به دیدار با آیتالله خمینی در نوفللوشاتو دعوت شدم. روستایی در سه هزار کیلومتری تهران که آیتالله از آن انقلاب را رهبری میکرد. او را دیدم و چند ساعت با او گذراندم.
***
پس از آن، به قاهره بازگشتم و فکر میکردم رابطهام با ایران بر فراز آتشفشان رو به پایان است. جنبش ملیای که در سال ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] شناخته بودم محدود و کوچک شده بود و شاهی که در سالهای ۱۹۵۱ و ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش] دیده بودم کارش تمام شده بود. اما طوفانی که برپا شده بود هنوز داشت همه چیز را با خود بلند میکرد.
وقتی به قاهره رسیدم فهمیدم که انور سادات از دیدارم با آیتالله خمینی در پاریس عصبانی است. چنان که خود گفت، دیدار یک مصری با آیتالله انقلابی او را در برابر دوستش محمدرضا شاه به تنگنا انداخته است. از یکی از دوستان مشترک پرسیده بود که من در چه مقامی با آیتالله خمینی دیدار کردهام. آن دوست مشترک گفته بود که دیدار من در مقام یک روزنامهنگار بوده است؛ و سادات جواب داده بود: «مگر من بازنشستش نکرده بودم؟!» وقتی این حرفش را شنیدم از آن دوست خواستم که به گوش رئیسجمهور برساند که او میتواند مرا از مقامی بازنشست کند اما از حرفهام نمیتواند؛ و آن دوست خبر آورد که رئیسجمهور حرفم را نپذیرفته است.
بعد از آن، اتفاق عجیبی افتاد. شاه به اصرار آمریکاییها از تهران خارج شد و به اسوان آمد. او خود این خروج را به تأخیر میانداخت چون از طرفی درگیر خیالپردازی دخالت کامل نظامی شده بود و از طرف دیگر میخواست با خود جواهرات سلطنتی را [که در خزانۀ بانک مرکزی بود] خارج کند که ارزشی بینهایت داشت. شاه نتوانست خیالپردازیهای خود دربارۀ دخالت ارتش را با تصمیم شخصی عملی کند. گارد شاهنشاهی هم نتوانست جواهرات سلطنتی را در چمدانهای شاه بگذارد و شاه فقط جواهراتی را با خود برد که در اوج لرزهها در کاخ بود.
اتفاق عجیب آن بود که شاه وقتی به اسوان رسید هیچ نمیدانست آیتالله خمینی چه برنامهای دارد. آیا به تهران خواهد رفت یا از همان پاریس رهبریاش را ادامه میدهد تا اوضاع تهران آرام و روشن شود؟ بعدها فهمیدم که او از سادات پرسیده که آیا از طریق من فهمیدهاند که آیتالله خمینی چه قصدی دارد؟ در روزنامهها خوانده بود که من آخرین کسی بودم که آیتالله را ملاقات کرده بود. سادات به او گفته بود که بخشنامه کرده که هر مصریای که با شخصیت مهمی در خارج از کشور دیدار میکند پس از بازگشت به قاهره گزارشی از دیدار خود بنویسد. (چنین بخشنامهای به دست من نرسیده بود و آمادگی آن را هم نداشتم!)
کسی از اسوان زنگ زد و غافلگیرم کرد و از من خواست که در یک یا دو صفحه گزارشی دربارۀ نیت آیتالله خمینی بنویسم. به آن شخص گفتم که عادت ندارم برای کسی چیزی بنویسم. کمتر از یک ساعت بعد به اسوان دعوت شدم و صندلیای در هواپیمای ریاست جمهوری، که هر روز از اسوان به قاهره میآید و برمیگردد، برایم گرفته شد. من از این سفر عذر خواستم و نقطۀ سیاه دیگری به کارنامۀ روابطم با انور سادات افزوده شد.
***
اتفاقات دیگری مرا باز به آنچه در ایران میگذشت و به سرنوشت شاه نزدیکتر کرد. روزی در لندن به مهمانی شامی دعوت شدم که ناشرم برگزار کرده بود و آنجا از انقلاب ایران و [امام] خمینی سخن به میان آمد. بر اساس دیدار چند هفته پیشم با آیتالله، حرفهایی زدم. در جا پیشنهاد شد که کتاب جدیدم دربارۀ انقلاب ایران باشد. جوابم این بود که به شرطی میپذیرم که از آیتالله خمینی اجازه صادر شود که همۀ درها و پروندهها در تهران برایم گشوده باشد.
نامهای فرستادم و پاسخ داد. به ایران سفر کردم و چند هفته میان تهران و قم بودم. [امام] خمینی و دیگر دستیارانش را ملاقات کردم. از همه مهمتر، دانشجویانی که کارمندان سفارت آمریکا را گروگان گرفته بودند مرا به جلسهای طولانی و پرفایده دعوت کردند.
بعد از آنکه از ایران خارج شدم، هرالد ساندرز، معاون وزیر خارجۀ وقت آمریکا، چند بار در لندن و ژنو به دیدنم آمد و خواست که در روند آزاد کردن گروگانها نقش واسطه را بازی کنم. نقطۀ حساس این مذاکرات تحویل دادن شاه و ثروت او به ایران بود. بار دیگر، بیآنکه بخواهم، در مسیر سرنوشت محمدرضا پهلوی قرار گرفته بودم.
***
ضربالمثلی عربی هست که میگوید: «عاقل آن است که از دیگران درس بگیرد.» اما واقعیت، که صادقتر از همۀ مثلهای قدیم است، میگوید هیچ کس درس نمیگیرد. محمدرضا پهلوی اولین کسی نبود که به ایالات متحده تکیه کرد و فکر نمیکنم آخرینشان باشد. نیز اولین کسی نبود که ایالات متحده در اوج نیاز او را تنها گذاشت و فکر نمیکنم آخرینشان باشد.
طولانی است سیاهۀ رهبرانی که حقوق ملتشان را فراموش کردند و قدرت معبود آمریکاییشان را به یاد سپردند و این معبود در لحظۀ حساس آنان را از بهشت خود راند و به آتشهای دوزخ سپرد تا گوشت تنشان را کباب کند.
فکر میکنم آخرین شاه ایران در بیمارستان نظامی در معادی درگذشت و هر تکه پوست تنش اثری از آتش آمریکایی بر خود داشت:
* به خواست آنان از ایران خارج شد و وعده دادند که در کشورشان از او استقبال کنند و آمریکا پناهگاه ایمنش باشد، اما ناگهان در اسوان و سپس در مغرب، اردشیر زاهدی، داماد سابق او و سفیرش در ایالات متحده، را فرستادند تا بگوید که آمریکاییها نمیتوانند ـ دستکم در این وضعیت ـ از او استقبال کنند چون نمیخواهند با نظام جدید ایران به مشکل بیافتند!
* پرسید که وضعیت فرزندانش، به خصوص ولیعهد، که در آمریکا تحصیل میکرد، چه میشود و جواب دادند که حاضرند بازگشت فرزندانش را بررسی کنند به شرطی که مادرشان، ملکه با آنان همراه نباشد؛ و اگر اصرار دارد که همراهشان باشد ـ و این خود بررسی جداگانه لازم داشت ـ نباید با فرزندانش زندگی کند تا نظام جدید در ایران تصور نکند که خانواده بار دیگر در آمریکا گردهم جمع شدهاند!
* اصرار کرد که برای معالجات به آمریکا برود ـ واقعا مریض بود ـ و هیاتی پزشکی برای بررسی وضعیت جسمانیاش فرستادند و معلوم شد که خطر جدی است و موافقت کردند که به شرط آمادگی برای کنارهگیری رسمی از تخت سلطنت موضوع ورودش به آمریکا را بررسی کنند. او چنین آمادگیای نداشت و خواستهاش رد شد و وعده دادند که پناهگاه و بیمارستانی برایش پیدا کنند!
* بالاخره پناهگاههای موقت و بیمارستانهای نیمه مجهزی در جزایر باهاما و مکزیک پیدا کردند. اما معلوم شد که وضعیت جسمانی او درمانی لازم دارد که فقط در ایالات متحده ممکن است. دلشان سوخت و دستور دادند که هواپیمایش را حاضر کند اما باز از او خواستند که سفرش را ۲۴ساعت به تأخیر بیندازد.
* هواپیمایش که وارد آسمان ایالات متحده شد، در فرودگاهی غیر از فرودگاه اصلی نیویورک فرود آمد، وقتی علت را پرسید گفتند که تشریفات گذرنامه و گمرک باید پیش از ورود به نیویورک انجام شود زیرا احتمالا فرودگاه نیویورک پر از خبرنگار است و ممکن است فرصت نباشد که این بررسی ضروری انجام شود. او در سفرهای سابقش به ایالات متحده چیزی دربارۀ این بررسیهای ضروری نشنیده بود.
* پس از عمل جراحی در نیویورک هنوز دورۀ نقاهت بعد از عمل را نگذرانده بود که از او خواستند از آمریکا خارج شود چون فضا در ایران به سبب ورود او به بیمارستانی در ایالات متحده به شدت ضد آمریکایی شده است. وقتی اعلام کرد که حاضر است ظرف ۴۸ ساعت از آمریکا خارج شود گفتند که خروجش نباید بیش از ۲۴ ساعت بعد باشد و پناهگاهی دیگر در پاناما برایش تهیه کردند چون مکزیک استقبال از او را رد کرده بود. او را در بیمارستان، به بخش بیماران روانی منتقل کردند تا به نظر بیاید که از بیمارستان خارج شده است. روز بعد از در پشتی بیمارستان، در ورودی کالاها و خروج پسماندها، خارج شد!
* وقتی به پاناما میرفت فقط یک خواهش داشت: خانهای که در اختیارش میگذارند تلفن داشته باشد زیرا ملکه «اگر نتواند با دوستانش در تماس باشد دیوانه خواهد شد». به او قول مثبت دادند و وعده دادند که موضوع را با ژنرال عمر توریخوس، دیکتاتور پاناما در آن زمان، در میان بگذارند.
* همراه آمریکایی او، که وکیلی بود که خواهرش اشرف برایش استخدام کرده بود، وقاحت را به جایی رساند که در بحثی بر سر یک موضوع فرعی گفت: «ظاهرا اعلیحضرت عقلشان را از دست دادهاند!» و شاه با ترشرویی به او نگاه کرد و هیچ نگفت.
* وقتی در پاناما مستقر شد، آمریکاییها پشت سر مشغول مذاکره برای تحویل دادن او به ایران بودند. در عمل، دادگاهی دستور بازداشت سریع و شبانۀ او را صادر کرد. او خیلی زود از این تصمیم باخبر شد و با هواپیما به قاهره رفت. یکی از مشاوران کارتر پیشنهاد کرد که هر جا، در میان راه، هواپیمایش فرود آمد آن را نگه دارند تا همچنان بتوان بر سر آن در موضوع گروگانها مذاکره کرد.
* شاه در هواپیما اتفاقی فهمید که امور مربوط به او در پروندههای دوایر آمریکا با اسم رمز مطرح میشود که به محض خروجش از تهران این اسم رمز تعیین شده بود: عملیات سیخ! وقتی به فرودگاه قاهره رسید، اولین چیزی که با چشمان گریان به سادات گفت این بود: «میدانی آنها در طول این مدت سیخ صدایم میکردند؟»
* شاه پیش از خروجش از ایران، بسیار به وضعیت مالی خود اهمیت میداد. قدرت ثروت به جای قدرت حکومت. او با ثروتی هنگفت از ایران خارج شد که حدس و گمانهای بسیار دربارۀ آن زده شد: از پنج میلیارد تا بیست میلیارد دلار. شاه با شنیدن این حرفها، هوا را از دهانش بیرون میداد ـ مثل هر بار که حرفی میشنید که نمیپسندید ـ و میگفت: «کسانی که این حرفها را میزنند میفهمند میلیارد دلار یعنی چه؟ یعنی یک کوه اسکناس.»
آنچه توجه بسیاری را جلب کرده بود آن بود که شاه در طول ساعتهای طولانی تبعیدش همواره به چهار چمدان بسیار توجه میکرد. چهار چمدان بزرگ که همیشه قفل بود و کلید آنها را شخصا نگهداری میکرد و هیچ کس نفهمید در آنها چیست. شاه در قاهره طلا و جواهر بسیاری به دیگران بخشید چون احساس میکرد که این شهر ایستگاه پایانی دربهدری اوست. او بسیار تلاش میکرد که در این شهر آرامش و سلامتیاش حفظ شود.
برخی از او سوءاستفاده کردند و خواستند پس از درگذشت او با همسرش نیز چنان کنند اما ملکه بسیار قویتر از او بود. پس از درگذشت شاه، او منتظر چیزی نماند و وسایلش را جمع کرد و به اروپا رفت. بعد زندگیاش را آنجا برنامهریزی کرد و میان دو سوی اقیانوس در رفتوآمد بود تا آنچه برای خود و خانوادهاش مانده بود منظم کند. آخرین کاری که در قاهره کرد آن بود که قبض تلفنهای خارجی را، که به بیست هزار دلار رسیده بود، پرداخت و فصلی از فصلهای زندگیاش را بست و رفت.
اتفاق دیگری که همچنان در پردۀ ابهام است آنکه یکی از دوستان قدیمی شاه، که از یک خاندان سلطنتی اروپایی بود و وکیل او در برخی کارهای اقتصادی، روزی ادعا کرد که ۷۰ میلیون دلار از اموال شاه گم شده است. شاه از شدت عصبانیت دندانهایش را فشار میداد و میگفت: «چطور ممکن است ۷۰ میلیون دلار گم شود؟ لابد در چاه توالت افتاده؟» و آن ۷۰ میلیون دلار همچنان پیدا نشده است. از این بدتر، مسوول کارهای شاه در سوئیس، شخصی به نام [جعفر] بهبهانیان بود که شاه به او بسیار اعتماد داشت و بخش بزرگی از سرمایهگذاریهای شاه را مدیریت میکرد. وقتی برای همه روشن شد که شاه دیگر به سلطنت باز نخواهد گشت، این بهبهانیان نیز با منشیاش در سوئیس ناپدید شد و با ناپدید شدن آنها سرنوشت میلیونها دلار ــ به قول برخی صدها میلیون دلار ــ ناشناخته ماند. روزی که شاه از ناپدید شدن بهبهانیان باخبر شد، خود را در اتاقی حبس کرد. میخواست در سکوت خود فریاد بزند چون نه میتوانست به پلیسی خبر دهد نه به دادگاهی شکایت کند.
دولت بریتانیا به او ویزا نداد تا کمی از وقتش را در باغ زیبایی که در سری (Surrey) خریده بود بگذراند، چون بریتانیا هم همیشه مصالحی با ایران داشت که ربطی به دوستی قدیمشان با شاه نداشت. حکومت سوئیس هم ویزای ورود به او نداد تا کمی در ویلای شش میلیون دلاریاش در سن موریس استراحت کند چرا که سوئیس نمیخواست حجم مبادلات تجاریاش با ایران به خاطر شاه کاهش پیدا کند. فرانسه که اساسا به درخواست شاه برای سفر به این کشور برای درمان پاسخ نداد در حالی که پزشکان او در ایام سلطنت فرانسوی بودند و هم آنان بودند که متوجه شدند او سرطان غدد لنفاوی دارد و مراکز پیشرفتهای برای درمان دارند. شاه دربارۀ این سکوت فرانسه گفت: «ژیسکاردستن (رئیسجمهور وقت فرانسه) کفشم را لیس میزد. یک روز از پاریس به سن موریس آمد تا یک فنجان چای با من بخورد. همهشان ناگهان عوض شدهاند.»
شاه متوجه نمیشد که آنان تغییر نکردهاند بلکه خود اوست که تغییر کرده است. ارزش او به تخت سلطنتش بود و به مصالحی که در اختیارش بود و وقتی آن تخت و حکومتش از میان رفت جایی برای احساسات دوستانه و حتی خاطرات نمیماند.
ظاهرا انور سادات به عللی به خود پذیرانده بود که این بحران با بازگشت شاه به تخت سلطنت پایان خواهد گرفت. برای همین، تصمیم گرفت از او در قصر قبه، که مقر رسمی رئیسجمهور مصر است، پذیرایی کند. اما شاه به سفر نهاییاش نزدیک میشد. در بیمارستان معادی بستری شد و پزشکان از درمانش ناتوان بودند. آخرین حرفهایی که زد خطاب به پزشکانی بود که گرد بسترش جمع شده بودند و اختلاف نظر داشتند. با ناامیدی انسانی که علاقهای به زندگی ندارد، گفت: «آقایان، من نمیدانم شما چه میگویید. اما شما را به خدا بر یک نظر توافق کنید و بعد هر کار میخواهید بکنید.» و چشمانش را تا همیشه بست.
این پایان مصیبتها نبود. مراسم تدفین او بر خلاف وصیتش برگزار شد. ملکه فرح به کسانی که مسوول برنامهها بودند گفت که شاه وصیت کرده بوده که طی مراسم مختصری در مسجد رفاعی، که پیش از آن پدرش مدتی در آن مدفون شده بود، دفن شود تا بعدتر در اوضاع و احوال مناسب به ایران منتقل شود.
اما انور سادات اصرار کرد که تشییع جنازه باید با تشریفات نظامی باشد. ملکه فرح تلاش کرد مقاومت کند اما تصمیم نهایی با او نبود. او ناچار بود در تشییع جنازهای نظامی و آرام و طولانی و سنگین شرکت کند. تشییعی که خلاف وصیت مردی بود که احساس کرده بود مرگش نزدیک است و در بدترین حالات جسمی و اوج تنهایی و خفت بود.
مهم نیست که من تاکنون ــ چه بسا به علل صرفا انسانی ــ نتوانستهام احساساتم به محمدرضا پهلوی را تعیین کنم. این مهم نیست. مهم آن است که هیچ کس از این همه درس نمیگیرد!