12-07-2014، 23:16
سلام به همه ... اینها 2 تا از شعر های معروف و مورد علاقه بنده از استاد شهریار هستن ... مطمئنن همه شنیدن ولی به نظرم هیچ وقت خوندن این شعر ها تکراری نمیشه !!! اگه شما هم شعر دیگه ای از شهریار دارین خوشحال میشم تو همین تاپیک بزارید ... ممنون از همه [/align]
آمدی،جانــــــــم به قربــــانت ولی حــالا چرا؟
بی* وفا حـــــالا که من افتـــــاده*ام از پــا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی
سنگدل این زودتـــر می*خواستی ،حـــالا چرا؟
عمر ما را مهلت امـــروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟
نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی داده*ایم
دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان می*کند
در شگفتم من نمی*پاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟
درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟
شهریارا بی*حبیب خود نمی*کـــــــــردی سفر
این سفر راه قیــــــــامت می*روی ،تنها چرا؟
استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر و بچه به بغل
میبینه . . . :
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه*ی معشوقه*ی خود می*گذرم
آمدی،جانــــــــم به قربــــانت ولی حــالا چرا؟
بی* وفا حـــــالا که من افتـــــاده*ام از پــا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی
سنگدل این زودتـــر می*خواستی ،حـــالا چرا؟
عمر ما را مهلت امـــروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟
نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی داده*ایم
دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان می*کند
در شگفتم من نمی*پاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟
درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟
شهریارا بی*حبیب خود نمی*کـــــــــردی سفر
این سفر راه قیــــــــامت می*روی ،تنها چرا؟
استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر و بچه به بغل
میبینه . . . :
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه*ی معشوقه*ی خود می*گذرم