19-12-2011، 22:03
رضا صادقی یکی از پرطرفدارترین خوانندههای پاپ ایران است. خوانندهای که راه سختی را طی کرد تا به اینجا رسید. خوانندهای شهرستانی با صدایی خاص و سبکی متفاوت که در تهران همانقدر او را دوست دارند که در بندر. رضا صادقی زندگی پرفراز و نشیبی داشته که گزیدهای از آن را در اینجا میخوانید.
یک
مهتاب بود. باد در کوچههای گلی تاریک میپیچید. پنجره خانههای کاهگلی یکییکی تاریک میشد و خبر از خواب آرام ساکنان میداد. جیرجیرکها در کوچهها آواز میخواندند و باد صدای عوعوی سگها را از کوچهها میگذراند و به خانهها میرساند. ساعتی که از شب گذشت، غیر از یکی از پنجرههای خانهای کوچک که حیاطی نقلی داشت با یک نخل که خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در کوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه کودکی میآمد و با تاریکی شب و آواز جیرجیرکها میآمیخت. صدای گریه وقتی آرام میشد که صدای لالایی اوج میگرفت. پشت پنجره مادری برای کودک بیمارش آواز میخواند و خواهر و برادرهای کودک کنار آن دو نشسته بودند و به سرنوشت تلخی فکر میکردند که روزگار برای کودک رقم زده. رضای کوچک تازه از بیمارستان برگشته بود. مرض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.
- این قرصها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب میشه.
مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اینکه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد کرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباه بوده. آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج کرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیکیهای صبح خاموش نشد.
دو
رضای کوچک کنار ایستاده و به بازی بچهها نگاه میکند. پسرهای کوچه همه جمع هستند. دمپاییها را از پا درآوردهاند، با عرقگیر و شلوارهای کوتاه، ۲ تکه آجر ۲ طرف کوچه گذاشتهاند و با توپ پلاستیکی ۲لایه، یک لایه قرمز و یک لایه آبی، فوتبال بازی میکنند. عباس توپ را از زیر پای حمید درمیآورد، علی عباس را به زمین میزند و میدود. خاک کوچه از جای قدمهایش بلند میشود و توپ همراه او تا دروازه میدود. محمد پایش را پیش میآورد تا جلوی توپ را بگیرد، اما نمیتواند. توپ از بین پای او و از بین آجرها رد میشود و صدای فریاد بچهها بلند میشود: «گـل!»رضا کنار ایستاده و به عصاهایش تکیه کرده است. رضا به پاهایش نگاه میکند و به بچهها که باز دارند چابک و سبک دنبال توپ میدوند. رضا اما دلش فوتبال بازی کردن نمیخواهد. او هیچ وقت به بچههایی که پای سالم دارند و میدوند حسودیاش نمیشود. چیزی که رضا را محسور کرده، فوتبال و بازی نیست. رضا صدایی شنیده و دلش رفته. او آرزوی داشتن یک ساز را دارد. سازی که بنشیند، رضا او را در آغوش بگیرد، بنوازد و غصههای کودکانهاش را با صدای آن سهیم شود. رضا به بازی بچهها نگاه میکند و به ساز نداشتهاش فکر میکند. سازی که آرزویش است. آرزویی که زندگیاش را عوض خواهد کرد. اما رضا میداند به این زودی و با این وضع مالی خانواده، حالا حالاها باید آن را فراموش کند.
سه
تهران، خیابان آزادی، طبقه ششم یک ساختمان قدیمی در خیابان اسکندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه کوچک و نمور را برای زندگی پیدا کرده. پولش به خانه دیگری نمیرسد. رضا با کهنگی و کوچکی خانه مشکلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است. ۱۶ پله اول را بالا رفته و به نفسنفس افتاده. میداند که چارهای ندارد و مجبور است سعی کند. نفس عمیقی میکشد، عصا را میگذارد روی پله بالایی، وزنش را روی آن میاندازد و تنش را بالا میکشد. پای اول بالا رفت. حالا نوبت پای بعدی است. عصای چپ را روی پله میگذارد و آن پایش را هم بالا میکشد. حالا باید از اول شروع کند تا یک پله دیگر بالا برود. یک پله میشود ۱۶ پله و به طبقه دوم میرسد. بعد سوم و چهارم و پنجم و ششم در پیش است، رضا مینشیند. عصا را کنار میگذارد و خستگی در میکند. فکر میکند دیگر نمیتواند. ۱۰۰ پله را باید هر روز پایین و بالا برود. آن هم با این پاها که یاریاش نمیکنند. اما نه. حالا وقت پشیمانی نیست. رضا به بندرعباس فکر میکند. به اینکه هر چه میتوانست را آنجا آموخته و حالا نوبت پایتخت است که فتحش کند. رضا در بندر هم میتوانست ساز بزند و هماهنگ بسازد. آلبومی منتشر کرده بود و خیلیها او را میشناختند. اما بندر دیگر برای او کوچک شده بود. او فکرهای بزرگتری در سر داشت. بخش زیادی از آرزویش باقی بود و میدانست که برای آن مجبور است تلاش کند. حتی اگر این تلاش بالا رفتن و پایین آمدن هر روزه از ۱۰۰ پله نفسگیر باشد. نفسی تازه میکند، عصا را روی پله بعد میگذارد و خودش را بالا میکشد.
چهار
رضا دارد لباس میپوشد. پیراهن مشکیاش را تن میکند. شلوار مشکی، جورابها و کفشهای مشکی براقش را میپوشد. موهایش را محکم میبندد و شالگردن مشکیاش را دور گردن میاندازد. ریشش را شانه میزند، عصاها را برمیدارد و راه میافتد. امشب برای خواندن در یک عروسی دیگر قرار گذاشته. این کار را دوست ندارد اما مجبور است. خرج زندگی در تهران بیشتر از این حرفهاست. باید اجاره خانه را بدهد، خرج خورد و خوراکش را دربیاورد و در عین حال راهی برای پیشرفتش باز کند. نوازنده و استودیو در تهران بیش از تصورش خرج برمیدارد. رضا راه میافتد. پایش را که به مجلش میگذارد صدای تشویق بلند میشود. او را میشناسند و دوستش دارند. رضا میکروفون را دست میگیرد و میخواند. مردم همراهیاش میکنند و رضا به روزی فکر میکند که میتواند روی استیج بخواند. چشمهایش را میبندد و صدای طرفداران را میشنود. قند توی دلش آب میشود. مردم ترانههایش را به یاد دارند. چشمهایش را باز میکند و میفهمد کجاست، دلش میگیرد. دلش از اتفاقات بدی که در تهران برایش میافتد میگیرد. صفای همشهریهایش اینجا نیست. رضا به این مردم عادت ندارد. فکر میکند مجبور است عادت کند. باید بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. باید با همه اینها کنار بیاید تا بتواند کار کند. باید روحیهاش را حفظ کند. باید قوی باشد. باز چشمهایش را میبندد و خودش را روی استیج تصور میکند. میخواند و مردم را به شوق میآورد.
پنج
رضا در خانه جدیدش نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فکر میکند که به تازگی سروده. رضا برای آلبومهایش محتاج هیچکس نیست. خودش میتواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب میدهد. درباره قراردادی جدید است. رضا نمیپذیرد. او با سبک جدیدش، ترانههای ساده و لباس مشکی پرطرفدارش آنقدر معروف شده که خیلیها دوست داشته باشند با او کار کنند. رضا موسیقی را خوب میشناسد و فقط بهترینها را میپذیرد. رضا بیحاشیه است. فکر میکند باید با جایی مصاحبه کند و این شایعه عجیب و غریب مشکیپوشیاش که نمیداند از کجا آمده را تکذیب کند. هر وقت به آن فکر میکند عصبی میشود. شایعه شده او با همسرش در جاده تصادف کرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشکی میپوشد. رضا فکر میکند باید بگوید که مشکی برای او عزا نیست. فقط یک پرچم است. نمادی که او را متمایز میکند.
شش
رضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمیبیند اما میداند که چند نفرند. نفسهایشان را حس میکند.
- من، رضا صادقی عاشقتونم!
صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است. رضا به نوازندههای بندریاش اشاره میکند. همه آمادهاند. میکروفون را بالا میگیرد.
- مشکی رنگ عشقه.
میکروفون را رو به جمعیت میگیرد. صدای مردم بلند میشود.
- مث رنگ چشای مهربونه.
او مثل یک سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانههایش را حفظ هستند. هم در کنسرتها دیده و هم در کوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن میکند و همه او را همراهی میکنند. رضا میداند چطور هوادارانش را راضی کند. میداند که باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمیگردند. رضا به مادرش فکر میکند. به خانهای که در گذشته داشتند و به خانهای که الان دارند. رضا به فیلم «بیخداحافظی» فکر میکند. فیلمی که قرار است بر مبنای سرگذشت عجیب و سخت زندگی او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازی کند. رضا میداند که در پایان راه نیست. ترانه آخر را میخواند. مردم یک لحظه هم آرام نمیمانند. چند بار میرود و میآید تا بالاخره کنسرت را تمام میکند. رضا خوشحال است و راضی. هیچچیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او زندگی را شکست داده. سوار پورشه مشکیرنگش میشود و روشن میکند. صدای تشویقها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی میکشد و راه میافتد. باید تا مهرشهر کرج رانندگی کند.
یک
مهتاب بود. باد در کوچههای گلی تاریک میپیچید. پنجره خانههای کاهگلی یکییکی تاریک میشد و خبر از خواب آرام ساکنان میداد. جیرجیرکها در کوچهها آواز میخواندند و باد صدای عوعوی سگها را از کوچهها میگذراند و به خانهها میرساند. ساعتی که از شب گذشت، غیر از یکی از پنجرههای خانهای کوچک که حیاطی نقلی داشت با یک نخل که خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در کوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه کودکی میآمد و با تاریکی شب و آواز جیرجیرکها میآمیخت. صدای گریه وقتی آرام میشد که صدای لالایی اوج میگرفت. پشت پنجره مادری برای کودک بیمارش آواز میخواند و خواهر و برادرهای کودک کنار آن دو نشسته بودند و به سرنوشت تلخی فکر میکردند که روزگار برای کودک رقم زده. رضای کوچک تازه از بیمارستان برگشته بود. مرض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.
- این قرصها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب میشه.
مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اینکه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد کرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباه بوده. آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج کرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیکیهای صبح خاموش نشد.
دو
رضای کوچک کنار ایستاده و به بازی بچهها نگاه میکند. پسرهای کوچه همه جمع هستند. دمپاییها را از پا درآوردهاند، با عرقگیر و شلوارهای کوتاه، ۲ تکه آجر ۲ طرف کوچه گذاشتهاند و با توپ پلاستیکی ۲لایه، یک لایه قرمز و یک لایه آبی، فوتبال بازی میکنند. عباس توپ را از زیر پای حمید درمیآورد، علی عباس را به زمین میزند و میدود. خاک کوچه از جای قدمهایش بلند میشود و توپ همراه او تا دروازه میدود. محمد پایش را پیش میآورد تا جلوی توپ را بگیرد، اما نمیتواند. توپ از بین پای او و از بین آجرها رد میشود و صدای فریاد بچهها بلند میشود: «گـل!»رضا کنار ایستاده و به عصاهایش تکیه کرده است. رضا به پاهایش نگاه میکند و به بچهها که باز دارند چابک و سبک دنبال توپ میدوند. رضا اما دلش فوتبال بازی کردن نمیخواهد. او هیچ وقت به بچههایی که پای سالم دارند و میدوند حسودیاش نمیشود. چیزی که رضا را محسور کرده، فوتبال و بازی نیست. رضا صدایی شنیده و دلش رفته. او آرزوی داشتن یک ساز را دارد. سازی که بنشیند، رضا او را در آغوش بگیرد، بنوازد و غصههای کودکانهاش را با صدای آن سهیم شود. رضا به بازی بچهها نگاه میکند و به ساز نداشتهاش فکر میکند. سازی که آرزویش است. آرزویی که زندگیاش را عوض خواهد کرد. اما رضا میداند به این زودی و با این وضع مالی خانواده، حالا حالاها باید آن را فراموش کند.
سه
تهران، خیابان آزادی، طبقه ششم یک ساختمان قدیمی در خیابان اسکندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه کوچک و نمور را برای زندگی پیدا کرده. پولش به خانه دیگری نمیرسد. رضا با کهنگی و کوچکی خانه مشکلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است. ۱۶ پله اول را بالا رفته و به نفسنفس افتاده. میداند که چارهای ندارد و مجبور است سعی کند. نفس عمیقی میکشد، عصا را میگذارد روی پله بالایی، وزنش را روی آن میاندازد و تنش را بالا میکشد. پای اول بالا رفت. حالا نوبت پای بعدی است. عصای چپ را روی پله میگذارد و آن پایش را هم بالا میکشد. حالا باید از اول شروع کند تا یک پله دیگر بالا برود. یک پله میشود ۱۶ پله و به طبقه دوم میرسد. بعد سوم و چهارم و پنجم و ششم در پیش است، رضا مینشیند. عصا را کنار میگذارد و خستگی در میکند. فکر میکند دیگر نمیتواند. ۱۰۰ پله را باید هر روز پایین و بالا برود. آن هم با این پاها که یاریاش نمیکنند. اما نه. حالا وقت پشیمانی نیست. رضا به بندرعباس فکر میکند. به اینکه هر چه میتوانست را آنجا آموخته و حالا نوبت پایتخت است که فتحش کند. رضا در بندر هم میتوانست ساز بزند و هماهنگ بسازد. آلبومی منتشر کرده بود و خیلیها او را میشناختند. اما بندر دیگر برای او کوچک شده بود. او فکرهای بزرگتری در سر داشت. بخش زیادی از آرزویش باقی بود و میدانست که برای آن مجبور است تلاش کند. حتی اگر این تلاش بالا رفتن و پایین آمدن هر روزه از ۱۰۰ پله نفسگیر باشد. نفسی تازه میکند، عصا را روی پله بعد میگذارد و خودش را بالا میکشد.
چهار
رضا دارد لباس میپوشد. پیراهن مشکیاش را تن میکند. شلوار مشکی، جورابها و کفشهای مشکی براقش را میپوشد. موهایش را محکم میبندد و شالگردن مشکیاش را دور گردن میاندازد. ریشش را شانه میزند، عصاها را برمیدارد و راه میافتد. امشب برای خواندن در یک عروسی دیگر قرار گذاشته. این کار را دوست ندارد اما مجبور است. خرج زندگی در تهران بیشتر از این حرفهاست. باید اجاره خانه را بدهد، خرج خورد و خوراکش را دربیاورد و در عین حال راهی برای پیشرفتش باز کند. نوازنده و استودیو در تهران بیش از تصورش خرج برمیدارد. رضا راه میافتد. پایش را که به مجلش میگذارد صدای تشویق بلند میشود. او را میشناسند و دوستش دارند. رضا میکروفون را دست میگیرد و میخواند. مردم همراهیاش میکنند و رضا به روزی فکر میکند که میتواند روی استیج بخواند. چشمهایش را میبندد و صدای طرفداران را میشنود. قند توی دلش آب میشود. مردم ترانههایش را به یاد دارند. چشمهایش را باز میکند و میفهمد کجاست، دلش میگیرد. دلش از اتفاقات بدی که در تهران برایش میافتد میگیرد. صفای همشهریهایش اینجا نیست. رضا به این مردم عادت ندارد. فکر میکند مجبور است عادت کند. باید بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. باید با همه اینها کنار بیاید تا بتواند کار کند. باید روحیهاش را حفظ کند. باید قوی باشد. باز چشمهایش را میبندد و خودش را روی استیج تصور میکند. میخواند و مردم را به شوق میآورد.
پنج
رضا در خانه جدیدش نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فکر میکند که به تازگی سروده. رضا برای آلبومهایش محتاج هیچکس نیست. خودش میتواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب میدهد. درباره قراردادی جدید است. رضا نمیپذیرد. او با سبک جدیدش، ترانههای ساده و لباس مشکی پرطرفدارش آنقدر معروف شده که خیلیها دوست داشته باشند با او کار کنند. رضا موسیقی را خوب میشناسد و فقط بهترینها را میپذیرد. رضا بیحاشیه است. فکر میکند باید با جایی مصاحبه کند و این شایعه عجیب و غریب مشکیپوشیاش که نمیداند از کجا آمده را تکذیب کند. هر وقت به آن فکر میکند عصبی میشود. شایعه شده او با همسرش در جاده تصادف کرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشکی میپوشد. رضا فکر میکند باید بگوید که مشکی برای او عزا نیست. فقط یک پرچم است. نمادی که او را متمایز میکند.
شش
رضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمیبیند اما میداند که چند نفرند. نفسهایشان را حس میکند.
- من، رضا صادقی عاشقتونم!
صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است. رضا به نوازندههای بندریاش اشاره میکند. همه آمادهاند. میکروفون را بالا میگیرد.
- مشکی رنگ عشقه.
میکروفون را رو به جمعیت میگیرد. صدای مردم بلند میشود.
- مث رنگ چشای مهربونه.
او مثل یک سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانههایش را حفظ هستند. هم در کنسرتها دیده و هم در کوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن میکند و همه او را همراهی میکنند. رضا میداند چطور هوادارانش را راضی کند. میداند که باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمیگردند. رضا به مادرش فکر میکند. به خانهای که در گذشته داشتند و به خانهای که الان دارند. رضا به فیلم «بیخداحافظی» فکر میکند. فیلمی که قرار است بر مبنای سرگذشت عجیب و سخت زندگی او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازی کند. رضا میداند که در پایان راه نیست. ترانه آخر را میخواند. مردم یک لحظه هم آرام نمیمانند. چند بار میرود و میآید تا بالاخره کنسرت را تمام میکند. رضا خوشحال است و راضی. هیچچیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او زندگی را شکست داده. سوار پورشه مشکیرنگش میشود و روشن میکند. صدای تشویقها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی میکشد و راه میافتد. باید تا مهرشهر کرج رانندگی کند.