11-06-2014، 19:11
مهدی شهسوار/ آنطور که کیارنگِ علایی میگوید، ارزشهای زندگی اجتماعی ما پس از مدتی به بیابان منتقل میشوند و این کار یعنی دور ریختنِ آنها. چیزها یا مفاهیمی که یک روز به آنها می بالیم و روزی دیگر، وقتی تاریخ مصرفشان را تمام میکنیم، آنها را از صفحههای تلویزیون و روزنامه جمع میکنیم و فراموششان میکنیم.
در مجموعه عکسِ “پرده دوم اتفاق” کیارنگ به سرزمینی میرود که این اشیاء و مفاهیم به آنجا برده میشوند تا فراموش شوند. بیابانی در گرفتگیِ پس از غروب که آسمانِ گرفتهی سردی دارد و زمیناش آنقدر پذیرنده نیست تا پای انسان به آنجا باز شود. منظرهای غمگین با اشیائی تنها در پهنهی آن. یک کلبه یا آلونک، یک آب نمای خشک، مجسمهی عدالت، تابلوی یادبودِ شهید، معلول یا جانبازی روی ویلچیر، درخت و درختهایی خشک شده در بیابان و برف. کیارنگ همهی این اشیاء را با شاخههای نورِ اِل.ای.دی پوشانده. مثلِ همان درختها و مجسمههایی که وقتی هنوز کاربردیاند و تاریخ انقضایشان تمام نشده، در چهار گوشهی شهرها قابلِ استفاده و آذینبندیاند.
عکس های این مجموعه ی کیارنگ بر این پایه بنا شده اند. در این نوشته می خواهم شیوه ی پرداختِ آن ها توسط عکاس را بررسی کنم. ایده ای که کیارنگ بر روی آن کار کرده، مفهومی نمادین دارد چه از این لحاظ که درباره ی نمادهای یک جامعه است، چه اینکه آبجکت هایی که انتخاب کرده نمادهایی از مفاهیم و یا حتی اتفاق هایی هستند که در جامعه جاری بوده اند. مثل مجسمه ی عدالت یا جانبازِ جنگ یا آلونکی متعلق به مردمانی ساده زیست. همه ی این ها را می توان نمادهایی رانده شده از یک جامعه نامید. اما فضایی که این نمادها در آن عکاسی شده اند را رئالیسمی ساده و بی پیرایه پوشانده است. همه ی آن ها در گوشه ای از یک بیابان قرار دارند و مکانی که کیارنگ برای عکاسی از سوژه هایش انتخاب کرده واقعی و بی تزیین اند. غیر از شاخه های نوری که دورِ سوژه ها کشیده شده است، عنصرِ غیر رئالیستی دیگری نیست. (هرچند که خودِ این شاخه های نورانی فضا را به قدرِ کافی غیرِ واقعی کرده اند). واقعیتِ سردی در تمامِ صحنه ها جاری است. طراحی رنگ و نورِ صحنه ها نیز به همین شیوه است. اما بیشترِ سوژه ها اینطور نیستند. تضادی که بینِ سوژه و صحنه است، به عکس انرژی داده است و آن را تامل بر انگیز کرده است. بخصوص در عکس های گنبد و مناره، مجسمه ی عدالت، جانباز (یا معلول) تضادِ ذکر شده، عکس های کیارنگ را بسیار شاخص و گیرا کرده است. زیرا در این عکس ها مخاطب متوجه می شود که با طراحی صحنه روبروست و چرایی این طراحی ذهنِ او را درگیر می کند. اما در عکس هایی که این تضاد کمرنگ است، انرژی بصری قاب ها افت می کند. چرا که مخاطب با حسِ طراحی صحنه روبرو نیست. چرا که ذهن اش مردد است بین اینکه آیا این عکس رئالیستی است یا طراحی (دیزاین) شده است. چرا که ایده ای که کیارنگ انتخاب کرده نیاز به ارتباطی نمادین با مخاطب دارد.
مثلا درعکسی که از یک آب نمای خشک گرفته شده است، می توان تصور کرد که عناصرِ این عکس سرِ جایشان بوده اند و تنها ریسه ای نورانی درونِ خُشکیِ آب نما نصب شده است. اما در عکسی دیگر که مردی روی ویلچر است و شاخه ی نور به دورش پیچیده و به درختی در بیابانی بایر نگاه می کند، چشم های مخاطب درگیرِ رابطه ی بینِ تضادهای درونِ قاب می شود و سریعا این تضادها را به مغز مخابره می کند و منتظر تجزیه و تحلیل و جوابِ آن ها می ماند؛ بیابانِ خشک و درخت، مردی روی ویلچر و جاده ای باریک کنارِ درخت، شاخه های نور دورِ مرد و ویلچیر و غیبتِ خورشید در افق. انتخابِ هوشمندانه ی مکان، این امکان را به عکس می دهد که از درونِ خودش چیزی غیرِ معمول را بیرون بدهد. کیارنگ در سابقه ی زیادِ حرفه ای که از او سراغ داریم، استادِ کشفِ این مکان هاست. او حتی در کشف موقعیت هایی شاعرانه و یا پارادوکسیکال تبحر دارد. اما در این مجموعه در هر قابی که توانسته است در طرحی که برای هر عکس می ریزد، وصله ی ناجوری را از دلِ بیابانِ پهن شده در قاب اش بیرون بکشد و غیر باورپذیری آن ها در مکانی که قرار دارند را تماشایی کند، تماشاگرِ عکس اش را پای عکس نگه داشته و دیالوگِ شفاف تری با او برقرار کرده. چرا که این مجموعه درباره ی نمادها و مفهوم هایی است که متعلق به جایی نیستند که حالا به آنجا رانده شده اند.