15-05-2014، 15:37
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به
ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و
تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند
دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله
میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه
ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای
گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان
نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه
جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و
تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند
دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله
میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه
ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای
گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان
نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه
جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....