12-05-2014، 23:50
چارلز بوکافسکی، از مشهورترین نویسندهها و شاعرهای معاصر آمریکا است و بسیاری معتقدند که او از بانفوذترین و خودمانیترین شاعران و نویسندگان قرن هم بوده.
چارلز بوکافسکی، از مشهورترین نویسندهها و شاعرهای معاصر آمریکا است و بسیاری معتقدند که او از بانفوذترین و خودمانیترین شاعران و نویسندگان قرن هم بوده. او در سال 1920 از پدری آمریکایی و سرباز و مادری آلمانی در آندرناخِ آلمان متولد شد. سه ساله بود که به لس آنجلس آمریکا آورده شد و پنجاه سال در همین شهر زندگی کرد. بیستوچهار ساله بود که اولین داستان کوتاهاش را منتشر کرد و در سیوپنج سالگی نوشتن شعر را شروع کرد. او در سن هفتاد و سه سالگی و در 9 مارچ 1994 بر اثر سرطان خون در سان پِدروِ کالیفرنیا درگذشت، درست زمانی کوتاه بعد از آنکه نوشتن آخرین رماناش را تمام کرده بود.
چارلز بوکافسکی در طول سالهای عمرش چهلوپنج کتاب منتشر ساخت: شامل هفت رمان، ده مجموعه داستان کوتاه و بقیه دفترهای شعر. بعد از مرگ او، همچنان کتابهایی از نوشتههای تاکنون منتشر نشدهی او به بازار آمده و باز هم خواهند آمد، شامل شعرها، داستانها و نامههایی که تاکنون دیده نشده بودند. نوشتههای او به دهها زبان ترجمه شده و محبوبیتی فراگیر در کل جهان دارند.
1
پرندهی مقلد
پرندهی مقلد دنبال گربه افتاده بود
توی تمام تابستان
تقلیدش میکرد تقلیدش میکرد تقلیدش میکرد
مسخره میکرد و عشوه میکرد؛
گربه زیر صندلیهای ایوان میخزید
دمش سیخ مانده بود
و حرفهایی خیلی عصبانی به پرندهی مقلد میزد
که من کلاً نمیفهمیدم.
دیروز گربه آرام در خیابان گام برمیداشت
پرندهی مقلد زنده بین دندانهایش بود؛
بالهایش خمیده بود، بالهای زیبایش خمیده بود و میلرزید.
پرهایش مثل پاهای ... از هم جدا افتاده بودند،
و پرنده دیگر نمیتوانست تقلیدش کند،
التماس میکرد، خواهش میکرد
اما گربه
در میان قرنها در سکوت گام برمیداشت
به هیچچیزی فکر نمیکرد.
دیدم گربهی زرد زیر ماشینی خزید
پرنده بر دهانش بود
التماس میکرد به مکانی دیگر رها شود.
تابستان تمام شده بود.
2
در پیادهرو و زیرِ آفتاب
اخیراً پیرمردی را در شهر میدیدم
یک کولهپشتی گنده حمل میکرد،
عصا بهدست میگرفت
و بالا و پایین خیابانها را طی میکرد
و پشتاش زیر بارِ کوله خم شده بود.
مرتب او را میدیدم.
فکر میکردم، اگر فقط این کولهاش را رها میکرد،
یک شانسی داشت، شانس خیلی گندهای نبود
اما بالاخره یک شانسی داشت.
و تو یک بخش خشن شهر هم بود – تو هالیوودِ شرقی.
تویِ هالیوودِ شرقی یک تکه استخوان خشک را هم
مفت و الکی دست کسی نمیدهند.
گم شده بود. با اون کولهپشتیاش.
توی پیادهرو و زیرِ آفتاب.
فکر کردم پیرمرد محضِ رضایِ خدای بزرگ،
این کولهپشتیات را ولاش کن.
بعد به رانندگیام ادامه میدادم،
به مشکلاتِ خودم فکر میکردم.
آخرین مرتبه که او را دیدم دیگر راه نمیرفت.
ده و نیم صبح بود در بِرانسونِ شمالی بود و
خیلی گرم بود، وحشتناک گرم بود و خمیده
بر لبهی پیادهرو نشسته بود،
و کولهپشتی را هنوز بر پشتاش داشت.
سرعت کم کردم تا صورتش را ببینم.
یکی دو تا مرد را توی زندگیام دیده بود
با همین نگاه توی صورتهایشان.
سرعتم را زیاد کردم و رادیو را روشن گذاشتم.
این نگاه را میشناختم.
میدانستم هیچوقت دوباره او را نخواهم دید.
3
فیلهایِ ویتنام
بهم میگفت اول با بمب و تفنگ
سراغِ فیلها رفته بودند،
میتوانستی نعرههایشان را ورای تمام صداهای دیگر بشنوی؛
اما خُب تو اوج میگرفتی تا از آسمان مردم را بمباران کنی،
هیچوقت هم درست چیزی نمیدیدی،
فقط از بالا میدیدی نوری به پایین میرود
اما وقتی سراغِ فیلها میرفتی
میتوانستی درست تماشا کنی چی میشود
و نعرهایشان را هم خوب میشنیدی؛
به رفیقهایم میگفتم هی گوش کنید
این کارتان را تمام کنید دیگر؛
اما فقط بهم میخندیدند
و فیلها هم تکهپاره میشدند
خرطومهایشان کنده میشدند (البته اگر همان اول خرطومها ریزریز نشده بودند)
دهانشان را باز میکردند
خیلی از هم باز میکردند
و پاهای کلفت خنگشان رو به هوا جفتک میپراند،
همینطور که خون از حفرههای گنده بدنشان بیرون میزد.
بعد ما پروازکنان دور میشدیم،
ماموریتمان تمام شده بود.
همه کارهایمان را کرده بودیم:
کاروانها، انبارها، پلها، مردم، فیلمها و
بقیهی چیزهایی که اونجا بود.
بعدها بهم میگفت من
احساس خیلی بدی
نسبت به فیلها داشتم.
4
شعرِ شبی تاریک
میگفتند بهم که
هیچچیزی هرز نمیرود:
یا همین بود
یا
همهچیز داشت فقط هرز میرفت