04-05-2014، 16:55
اگر عاشقِ کسي ديگر شوم، ديگر همانند گذشته دلتنگات نميشوم!
حتي ديگر گاه به گاه گريه هم نميکنم،
در تمام جملاتي که نام تو در آنها جاريست، چشمانم پُر نميشود
تقويمِ روزهايِ نيامدنت را هم دور انداختهام.
کمي خستهام، کمي شکسته
کمي هم نبودنت، مَرا تيره کرده است.
اينکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز ياد نگرفتهام،
و اگر كسي حالم را بپرسد، تنها ميگويم خوبم!
اما مضطربم
فراموش کردن تو عليرغم اينکه ميليونها بار به حافظهام سَر ميزنم
و نميتوانم چهرهات را به خاطر بياورم، من را ميترساند!
ديگر آمدنت را انتظار نميکشم
حتي ديگر از خواستهام براي آمدنت گذشتهام،
اينکه از حال و رُوزت باخبر باشم، ديگر برايم مهم نيست!
بعضي وقتها به يادت ميافتم
با خود ميگويم: به من چه؟ درد من براي من کافيست!
آيا به نبودنت عادت کردهام؟
از خيالِ بودنت گذشتهام ؟
مضطربم
اگر عاشق کسي ديگر شوم
باور کن آن روز، تا عمر دارم،
تو را نخواهم بخشيد...!