9 سالم بود. دختر مثبت و ساده ای بودم.کلاس سوم دوستام خرابم کردن. البته نه در اون حد ولی مثه اولم نبودم.کلاس سوم دبستان یه دوست به نام اسما داشتم. یه پسر عمو به نام عباس داشت. اسما بهم می گفت که عباس تو رو دوست داره و می خواد باهات باشه. منم ساده بوم البته قبول نکردم فقط منم از عباس خوشم اومد.کلاس چهارم و پنجم خونمون رفت شاهین شهر
دوستایی که اونجا داشتم از خودمم مثبت تر بودن. ولی سال بعدش دوباره برگشتیم همونجا. دوباره اسما رو دیدم چقدر ازش بدم اومد.ولی خدا رو شکر با دوست قبلیم راضیه دوباره دوست شدم و با اسما دشمن.تو این یه سال از علی یکی از اقواممون خوشم اومد.یه سال رو با خیال علی گذروندم.سال بعدش از علی هم بدم اومد.الانم عاشق یه پسر بنام رضا هستم ولی خودش خبر نداره اونو هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم
این فقط یه قسمت بود همشم از زبون دوستم الهه بود
باااااااااااااااای تا یه داستان دیگه
دوستایی که اونجا داشتم از خودمم مثبت تر بودن. ولی سال بعدش دوباره برگشتیم همونجا. دوباره اسما رو دیدم چقدر ازش بدم اومد.ولی خدا رو شکر با دوست قبلیم راضیه دوباره دوست شدم و با اسما دشمن.تو این یه سال از علی یکی از اقواممون خوشم اومد.یه سال رو با خیال علی گذروندم.سال بعدش از علی هم بدم اومد.الانم عاشق یه پسر بنام رضا هستم ولی خودش خبر نداره اونو هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم
این فقط یه قسمت بود همشم از زبون دوستم الهه بود
باااااااااااااااای تا یه داستان دیگه