انجمن های تخصصی  فلش خور
Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] (/showthread.php?tid=99450)



Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] - Dɪʀᴇᴄᴛɪᴏɴᴇʀ~Gɪʀʟ - 02-04-2014

ایـن فـن فـیـک مـن نـیـس بـه قـلـم یـکـی از دوسـتـای صمیمیه !

خـیـلـی قـلـمـش قـویـه!یـه انـشـاهایی مینویسه کفت میبره(:

زندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند.

تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدی...شب و روز...شیطان و فرشته!!

و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند و تضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند.

من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و طعم میوه ممنوعه را چشیدم.

و چنان با شراب عشقش مست شدم که از یاد بردم زیر پا گذاشتن ممنوعه ها چه عذابی را دامن گیرم خواهد کرد.

زمانیکه خودت را در دستان موجودی ز تاریکی بسپاری مسلما آخر این مسیر هم چیزی جز تاریکی نخواهد بود.

ولی من نترسیدم..حاظرم هر چقدر که به طول می انجامد در سیاهی دست و پا زنم چرا که این قیمت بو\\سیدن دوباره‌ی ل\\ب‌های آتشینش است.
.

سعی میکردم کفشام از روی خط سفیدی که وسط خیابون کشیده شده بیرون نره..و قدم هامو با احتیاط برمیداشتم.به چند تا خط که موازی با خط وسط خیابون اطرافم بود نگاهی انداختم..این خماری و مستی باعث شده همه چی رو چند تا ببینم..آهنگ گروه مورد علاقه راکم رو زیر لبم زمزمه میکردم با اینکه نه اسم آهنگ یادم میومد نه اسم گروه..فقط نغمه ی آشنایی از دهنم خارج میشد.

که ناگهان صدای اولینا منو از عالم گیجی بیرون آورد..با صدایی نازک که بیشتر به جیغ شباهت داشت گفت: حواست کجاست؟؟ یه خیابون رو رد کردی..
درست میگفت..باید خیابون قبلی رو می پیچیدم ولی بدونه ذره ای اهمیت به راهم ادامه دادم..

اولینا: آهــا..دستتو خوندم..بازم میخوای شبگردی کنی...آره؟؟
بدون اینکه سرمو برگردونم: مجبور نیستی باهام بیای.
اولینا: دیوونه..من که همیشه پایه ام..ولی به ساعت نگاه کن..
به ساعتم که فکر کنم ساعته دوازده و نیم رو نشون میداد خیره شدم که اولینا ادامه داد: دوتا دختر تنها..نصفه شب..اونم تو خیابون های تاریک و خلوت لندن..
پوزخندی زدم: برو بابا..ما تو وضعیت های بدتر از اینم بودیم!! گشت زدن تو خیابون که عادیه!
قدم های اولینا رو حس کردم که داره بهم نزدیک میشه
اولینا: ولی خیلی تاریکه..هیچکی تو خیابون نیست..تو هم که حسابی مستی..اگه یکی بهمون ت...
حرفش تموم نشده بود که صدای چیزی تو خیابون پیچید و باعث شد اولینا دستم رو محکم فشار بده و با صدایی که می لرزید بگه: صدایه چی بود؟؟
شاید صدایه شکستن یه تیکه چوب یا همچین چیزی بود..
ولی من شجاع تر ازین حرفا بودم که بخوام بترسم و بلند گفتم: لابد گربه بوده..دستمو ول کن..
یک ثانیه از تموم شدنه حرفم نمیگذشت که صدای قدم هایه یکی خیابون رو پر کرد و دستای اولینا رو که از ترس دور کمرم حلقه شده بود رو حس کردم..
بلند تر گفتم: کی اونجاست؟؟
و جوابم فقط صدای هو هویه باد بود.
ناگهان صدای کشیده شدن پا روی آسفالت باعثه جیغ کشیدن اولینا شد، پس سوالمو تکرار کردم ولی بازم جوابم سکوت بود. من دختر شجاعی بودم، قوی و اهله ریسک..سخت ترین کارا رو انجام میدادم و خودمو تو خطرناک ترین وضعیت ها قرار میدادم.
البته اینجوری شدم..به دسته اتفاقای عجیب و وحشتناکی که زندگی دخترونه و شادم رو به زندگی ای کاملا متفاوت متحول کرد..
درحالی که پام رو رویه آسفالت خیابون میکشیدم شروع به زمزمه همون آهنگ آشنا کردم.
همه چیز جلوی چشمام به رنگای صورتی و بنفش تغییر رنگ میدادن..شاید بخاطره نور افکن های رنگی تویه کلاب بود که تمومه شب میزد تو چشمم!
ولی ناگهان دستای لرزون اولینا که دورم حلقه شده بود شل شد و از بدنم جدا شد.
دور خودم چرخیدم ولی اولینا رو ندیدم.
با خنده گفتم: مسخره..اصن شوخی جالبی نیست..کجا غیبت زد؟؟
ولی با دیدن سایه ی فردی که دقیقا روبه روم واستاده بود خنده از رو لبام محو شد..
برای اینکه مطمن شم این سایه هم ساخته ی افکار گیج و مستم نیست پلکی زدم ولی با باز کردن چشمام، چشمای صورتی یا بنفشه فردی دقیقا جلویه صورتم بود!
بخاطره این دختر یا پسر یا هر موجودی که جلوم عین جن ظاهر شده بود چشمام مثل جغد گرد شد.
وقتی زل زدن به چشمای خاصش رو متوقف کردم، یاده اولینا افتادم و دهنم رو باز کردم تا اسمشو فریاد بزنم
ولی دستای بزرگش اومد جلوی و مانع خروج صدا از دهنم شد. بلافاصله مغزم به تمامه اعضای بدنم فرمانِ فرار داد..
و با ظربه زدن به شکمش خودمو ازش جدا کردم و شروع کردم به دویدن.
بدون اینکه به پشتم نگاه کنم میدویدم..با تمامه توانم. ولی ناگهان پام پیچ خورد و چند تا غلت رویه آسفالت خیابون زدم.
انعکاسه ناله ام که از درد سر داده بودم خیابون رو پر کرد و صدای قدم های این فرد صدای ناله ام رو همراهی میکرد.
تا اینکه از موهام گرفت و منو بلند کرد.
تقلا و سعی و تلاش برای فرار کردن از دستش بی فایده بود و دستاش دوره بازوهام حلقه شده بود. مثل یک تیکه سنگ بود که با مشت زدن بهش فقط مچ دستام رو به درد میاوردم.
همینطور که برای فرار کردن دست و پا میزدم شروع کردم به جیغ زدن.
نفساش کناره گوشم قرار گرفت و آروم زمزمه کرد:شششششششش..یعنی ساکت باش ولی وقتی دید به حرفش هیچگونه توجهی نمیکنم دستمالی رو آورد جلویه دهنم. بویه اون دستمال مشامم رو پر کرد و آروم آروم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی رو ندیدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان از زبون اون فرد:
بعد از بیهوش کردنش نفس عمیقی کشیدم. هوووف..چقدر سمج و سرسخت بود.
به پشتم نگاه کردم و با خنده ای گفتم: گرفتیش؟؟
به دختری که کولش بود اشاره کرد و گفت: مثله آب خوردن بود.
منم آروم دختره رو بغل کردم و سواره وَنه مشکی ای شدیم که تهه خیابون پارک بود.
و بعد از چندین ساعت رانندگی بلاخره به مقصد رسیدیم.
پله ها و راهروی تاریکی رو طی کردم تا رسیدم به اتاقی کوچیکی و بعد از بستنه اون دختره به صندلی پیشه لویی رفتم.
تا منو از از اقدام بعدیم مطلع کنه..وارده اتاقی شدم که نوره مانتیور ها و تجهیزات اتاق، اتاق رو روشن کرده بود. با سرفه ای مصنوعی حضورم رو اعلام کرد.
لویی رویه صندلی چرخ دارش چرخید و یه آبروش رو بالا انداخت: گرفتینش؟؟
من: آنجل رو گرفتم!
بعد به لیام زل زد و لیام هم سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
لویی: خوبه!! ولی به یه مشکل برخوردیم!
من که از کارم خیلی راضی بودم خورد تو حالم و داد زدم: چی؟؟؟
لویی: آروم..اتفاقی نیوفتاده..گفتی اسمه دختره آنجل فوربزه، نه؟
من: با توجه به اطلاعاتی که تو این چند وقت جمع کردم..آره..اسمش همینه!
لویی: اسمه اون یکی دختره یعنی اولینا بیبرسون هست ولی کسی به اسمه آنجل وجود نداره.
من با تعجب: یعنی چی که وجود نداره؟؟
لویی صداش رو صاف کرد و به صفحه ی مانیتور اشاره کرد: ببین..از طریق این نرم افزار میخوام تمامه هویت. محل زندگی، خانواده، مدرسه و...شون رو دربیارم ولی وقتی سرچ کردم آنجل فوبرز اِرور داد..ینی در هیچ کجایه دنیا دختری به این اسم وجود نداره
من دهنم از تعجب باز مونده بود که لویی ادامه داد: نمیخواد هنگ کنی..خیلی ساده است..اسمه اصلیش یه چیزه دیگه است و تا اونو گیر نیاری هیچی از کارمون پیش نمیره
لیام خندید: عاشقتم لویی..همش بازجویی ها رو میدی به این..
من اخم کردم که لویی گفت: نخند..برای شما هم بازجویی دارم..میری و تمامه این اطلاعاتی رو که رویه کاغذ برات نوشتمو از زیره زبونه اولینا میکشی بیرون!!
و بعد برگه کاغذی رو به لیام داد. اونم زیر لب گفت: shit
لیام روحیه اش خیلی حساسه و از عذاب دادن مردم اصلا خوشش نمیاد.
درحالی که از در خارج میشدم زدم به پشتش و ادای قیافه عصبانی و مسخره اش رو در آوردم.
آروم وارده اتاقی که آنجل رو بسته بودم شدم و نزدیکه صندلیش رفتم.
چشماش نیمه باز شد ولی دوباره رویه هم رفت.
لبخندی زدم و با دوتا انگشتم موهاش رو از رو صورتش کنار زدم.
و پس از نفس عمیقی که کشیدم گفتم: آخه من چطوری یه دختره هیجده ساله رو شکنجه بدم؟؟به سطله آبی که گوشه اتاق بود نگاه کردم و چشمام برق زد و در جوابه سواله خودم گفتم: به آسونی!
-----------------------------------
ـ اینجا از زبونه خودمه:
سرم درد میکرد و احساس کردم داره میترکه. چشمام رو نیمه باز کردم و به موجوده مبهمی که بهم زل زده بود نگاه کردم ولی پلکام دوباره سنگین شد و رفت رویه هم...
که یهــو..یه سطله آب سرد رو صورتم خالی شد و من نفس نفس زنان چشمام رو باز کرد.
زبونم بند اومده بود و طنابی که دوره دستام پیچیده شده بود مچه دستام رو می سوزوند.
حالته مستی و خماری ام نسبتا از بین رفته بود و همه چی به رنگه عادی خودش برگشته بود ولی گوشام بدجوری تیر میکشید.
به دور و برم خیره شدم.هیچی نمیدیدم..چرا؟ چون همه چی سیاهه سیاه بود، فقط از داخل پنجره ای کوچیک با میله هایی آهنی نور ماه مستقیما به صورتم می تابید..نمیتونم بگم نترسیده بودم، و این ترسی که سعی داشتم پنهونش کنم با شنیدن صدای نفس های سنگین فردی بیشتر شد.. شروع کردم به تکون دادن دستای بسته شده ام و با تکون دادن بدنم سعی داشتم صندلی رو بندازم تا بشکنه.
ـ نکن..
صدایی کلفت و بم غرش کرد..
این حرفش نه تنها منو متوقف نکرد بلکه تلاشم برای آزادی رو بیشتر کرد که دوباره داد زد: گفتم نکن.
ایندفعه ایستادم و به جلوم خیره شدم..
صدای قدم هاش رو به سمت خودم میشنیدم..یک قدم..دو قدم..یک قدمه دیگه..
حس اینکه اون میتونست منو ببینه ولی من نمیتونستم حالمو بدتر کرد، پس تمامه شجاعتم رو جمع کردم و داد زدم: خودتو نشون بده!
ولی جوابم فقط صدای قدم های طرف بود که سکوت رو میشکوند..مجبور بود برای نزدیکتر شدن بهم از پرتوهای نوره ماه بگذره و همینکارو هم کرد..
....

ادامـه داره . . .


RE: Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] - ZAHRA LOVE 1D - 02-04-2014

ادامه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بدوووووووووو


RE: Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] - Dɪʀᴇᴄᴛɪᴏɴᴇʀ~Gɪʀʟ - 02-04-2014

(02-04-2014، 18:51)ZAHRA LOVE 1D نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بدوووووووووو

هـمـشـو خـونـدی؟چـه سـرعـتـی!Big Grin

صـب داشـتـه بـاش دخـی!


RE: Angle of Darkness [فـن فیـک 1D] - ZAHRA LOVE 1D - 02-04-2014

عاقا زین نی ؟؟

من زین موخواااااااااااااااااام