مرغ افسانه - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: مرغ افسانه (/showthread.php?tid=91292) |
مرغ افسانه - A R M A N - 24-02-2014 مرغ افسانه پنجره ای در مرز شب و روز باز شد و مرغ افسانه از آن بیرون پرید. میان بیداری و خواب پرتاب شده بود. بیراهه فضا را پیمود، چرخی زد و کنار مردابی به زمین نشست. تپش هایش با مرداب آمیخت. مرداب کم کم زیبا شد. گیاهی در آن رویید، گیاهی تاریک و زیبا. مرغ افسانه سینه خود را شکافت: تهی درونش شبیه گیاهی بود . شکاف سینه اش را با پرها پوشاند. وجودش تلخ شد: خلوت شفافش کدر شده بود. چرا آمد ؟ از روی زمین پر کشید، بیراهه ای را پیمود و از پنجره ای به درون رفت. مرد، آنجا بود. انتظاری در رگ هایش صدا می کرد. مرغ افسانه از پنجره فرود آمد، سینه او را شکافت و به درون او رفت. او از شکاف سینه اش نگریست: درونش تاریک و زیبا شده بود. و به روح خطا شباهت داشت. شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند، در فضا به پرواز آمد و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت. مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود. وزشی بر تار و پودش گذشت: گیاهی در خلوت درونش رویید، از شکاف سینه اش سر بیرون گشید و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد. زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت. اوجی صدایش می زد. گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند. بال هایش را گشود و خود را به بیراهه فضا سپرد. گنبدی زیر نگاهش جان گرفت. چرخی زد و از در معبد به درون رفت. فضا با روشنی بیرنگی پر بود. برابر محراب و همی نوسان یافت: از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود. خودش را در مرز یک رویا دید. به خاک افتاد. لحظه ای در فراموشی ریخت. سر برداشت: محراب زیبا شده بود. پرتویی در مرمر محراب دید تاریک و زیبا. ناشناسی خود را آشفته دید. چرا آمد؟ بال هایش را گشود و محراب را در خاموشی معبد رها کرد. زن در جاده ای می رفت. پیامی در سر راهش بود: مرغی بر فراز سرش فرود آمد. زن میان دو رویا عریان شد. مرغ افسانه سینه او را شکافت و به درون رفت. زن در فضا به پرواز آمد. مرد در اتاقش بود. انتظاری در رگ هایش صدا می کرد و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید. زنی از پنجره فرود آمد تاریک و زیبا. به روح خطا شباهت داشت. مرد به چشمانش نگریست: همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود. مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید و نگاهش به سایه آنها افتاد. گفتی سیاه پرده توری بود که روی وجودش افتاده بود. چرا آمد؟ بال هایش را گشود و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد. مرد تنها بود. تصویری به دیوار اتاقش می کشید. وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود. وزشی نا پیدا می گذشت: تصویر کم کم زیبا میشد و بر نوسان دردناکی پایان می داد. مرغ افسانه آمده بود. اتاق را خالی دید. و خودش را در جای دیگر یافت. آیا تصویر دامی نبود که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟ چرا آمد؟ بال هایش را گشود و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد. مرد در بستر خود خوابیده بود. وجودش به مردابی شباهت داشت. درختی در چشمانش روییده بود و شاخ و برگش فضا را پر می کرد. رگ های درخت از زندگی گمشده ای پر بود. بر شاخ درخت مرغ افسانه نشسته بود. از شکاف سینه اش به درون نگریست: تهی درونش شبیه درختی بود. شکاف سینه اش را با پرها پوشاند، بال هایش را گشود و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت. درختی میان دو لحظه می پژمرد. اتاقی با آستانه خود می رسید. مرغی به بیراهه فضا را می پیمود. و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود. RE: مرغ افسانه - ×●SomeOne●× - 25-02-2014 بازم بزار داداشی |