<<بیا ببین من چه گیری افتادم این وسط...(خاطره های خودم)>> - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +---- انجمن: مطالب طنز و خنده دار (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=76) +---- موضوع: <<بیا ببین من چه گیری افتادم این وسط...(خاطره های خودم)>> (/showthread.php?tid=86714) |
<<بیا ببین من چه گیری افتادم این وسط...(خاطره های خودم)>> - ★~Ѕдула~★ - 08-02-2014 عاقا از کجاا شروع کنم؟؟؟ تا دلتون بخواد تو خونواده ما خاطره خنده دار هست... بذار اول از پسر دختر عموم (امیر حسین)شروع کنیم... چی بگم آخه من؟یه پسر شر شیطونه...خداییش دهنه همه رو سرویس میکنه... تو مدرسه (کلاس چهارم ابتدایی) : معلمشون میگه:خب بچه ها دیگه وقت آزاد... امیرحسین:خانم آزاد آزاد؟ - اره ازاد ازاد... - ازاد ازاد ازاد؟؟؟ - اره ازاد ازاد ازاد ... - پس ازاد دیگه؟؟؟ -آره... خلاصه بلند میشه وسط کلاس به بابا کرم رقصیدن و بقیه بچه هارو هم جــــو میگیره... - امیر حسین بشین سر جات منظورم اینجوری نبود... -خو خودت گفتی ازاد ازاد ازاد... -بشین... -باشه قول دیگه نمیرقصم..فقط ازاد دیگه؟ -اره هیچی دیگه وسایلشو جم میکنه میذاره تو کیفش و کیفشو میذاره رو زمین و سرشو میذاره روش و میگیره میخوابه...جدی جدی میخوابه هااا! مدیرشون میاد بیدارش میکنه وگرنه زور اون معلم بدبختشون بهش نمیرسه... __________________________________________________ عاقا یه بار میخواستم وبلاگ بسازم بلد نبودم زنگ زدم خونشون گفتم امیر گوشیو بده به احسان (برادر بزرگترش) کارش دارم...حدود یه ربع با احسان میحرفیدم و سوال ازش میپرسیدم...احسانم اخلاقش یه جوریه که همیشه توی حرفاش کلمه های (قربونت. جونم؟.ای جان.نه جیگر.و...) خیلی به کار میبره و عادتشه..... عاقا هیچی دیگه امیر حسین تو کل فامیل جار زد که ما با هم دوستیم...حالا بیا و درستش کن...هر کس هم درموردش از ما میپرسید راستشو میگفتیم ولی خندمون میگرف...هیچی دیگه ...هنوز حسرت این که فقط یه بار امیر حسین رو تنها گیرش بیارم تو دلم موند... ___________________________________________________ عاقا یه بار من و دختر عمم و احسان میخواستیم بریم پارک...امیر حسین هم آویزونه ما شد...رفتیم پارک بعد اونجا یه پسره از دختر عمم خوشش اومده بود...امیرو صدا کرد و بهش شماره داد که بده به دختر عمم...اونم شماره رو اورد...دختر عمم هم پارش کرد گفت برو بهش بگو من فنچ نوپا نمیخوام... اینم رفت کاغذا رو ریخت رو سر پسره گفت لیلیلیلی ...مبارکت نباشه...ینی کل شهرمون فهمیدن اون روز چه اتفاقی افتاد از بس که این ابرو ریزی دراورد... ____________________________________________________ یه روز من و دو تا دختر عموم با ماشین دختر عموم رفتیم بیرون...بعد دختر عموم یادش رفت گواهینامه شو بیاره...شانس ما هم میخواستیم از دست چند تا پسره مله فرار کنیم پیچیدیم تو یه خیابونیه طرفه که پلیس اونجا بود...پلیس که نه ولی سرباز بود فکرکنم...عاقا مارو جلومون رو گرفت...از اونجایی هم که اگه عموم میفهمید دختر عموم به *** میرفت دختر عموم همونجا زد زیر گیره عاقا توروخدا ..به خدا یادم رفت و از این جور چیزا...(لامصب پلیسه چقدرم خوشگل بود)...هیچی دیگه کم کم داشت راضی میشد یهو اون یکی دختر عموم یواشکی تو گوش من گفت:عه...این جیگره ول کن نیستا... من:0__0 دختر عموم:0__0 پلیسه:^__^ خودمونم نفهمیدیم چجوری فراریمون داد ____________________________________________________ حالا دوباره بریم سر سوتی بچه ها... پسر عموم : محمد حسن وقتی کلاس سوم ابتدایی بود... معلمشون گفته بود که بچه ها ی انشا درمورد آرزوهاتون بنویسید... پسر عموی ماهم توی انشاش موضوع بالای 18 نوشته بود...عجــــب بچه ای والا..... نوشته بود : خانوم معلم یه ارزو دارم دعا کنید براورده بشه... این بزرگترین ارزومه...ارزو دارم که با دختر عموم ساینا(من) ازدواج کنم...اگه ازدواج هم نشد دوست دخترم باشه...خیلی دوست دارم از اون بوسا که تو تلویزیون به هم میدن به من بده0__0.... خانوم معلم خیلی عاشقشم واسم دعا کنید...اگه بهش نرسم قول میدم برم زیر ترلی... معلم:o__O عاقا هیچی دیگه معلمشون به مامانش گفته بود : یه فکری به حال بچه تون بکنید.....عاقا عموم انشاشو گذاشت جلو منو هر هر کرکر با بقیه میخندیدند... من : 0__0 دوست داشتم همون لحظه همه رو خفه کنم...معلمشون گفته بود من برم مدرسش...هیچی دیگه رفتم مدرسه کلی مخمو خوردند آخر هم گفتند برو باهاش صحبت کن... صحبتام روش اثر کرد دیگه الان کلاس پنجمه...هنوز وقتی یادش میندازم میخواد خودشو دار بزنه...اعصاب نمیذارم براش وقتی کنارش میشینم... ________________________________________ خداییش سپاس رو بدید دیگه....مردم تا این همه رو تایپ کردم....بازم میذارم اگه خوشتون اومد...... نظر هم فراموش نشه.....نامردید اگه سپاس ندید... RE: <<خاطره های خنده دار من و خانواده...(واقعیته هااا)>> - -khoRshid - 08-02-2014 واااااااااای پرفکت بود عالی بود فوق العاده نمیدونم چه کلمه ای به زبون بیارم محشر بی نظیر RE: <<خاطره های خنده دار من و خانواده...(واقعیته هااا)>> - شکوفه2 - 08-02-2014 یه دفعه هم یکی از اشناها (پسر) لباس زیر زنونه گذاشته بودن رو میز معلمشون خلاصه معلمه هم اومد شورتو گرفت که ببینه کی اینکارو کرده ایناهم ازش عکس گرفته بودن پخش کردن البته کارشون به اموزش پرورش از اونجام رد کرد ولی خیلی باحال بود RE: <<بیا ببین من چه گیری افتادم این وسط...(خاطره های خودم)>> - BaHaR.7 - 11-03-2014 خخخ...مرسی بازم بذار |