امير پازواري شاعر تبریسرای مازندران - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: بیوگرافی بزرگان ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=62) +---- موضوع: امير پازواري شاعر تبریسرای مازندران (/showthread.php?tid=82800) |
امير پازواري شاعر تبریسرای مازندران - pink lady - 22-01-2014 امير پازواري امیر پازواری مشهور به امیر مازندرانی،، از شاعران تبریسرای مازندران بود.نام و زندگی وی در پرده ابهام مانده است. از سروده های منسوب به وی می توان گفت كه از مردم شیعی روستای پازوار بارفروش( بابل ) بود و معشوقه ای بنام *****ر داشت . شماری از منابع درباره زندگی، آغاز شاعری و عرفان امیر چندان به خطا رفته اند كه به افسانه مانند است. برخی نام وی را شیخ محمد پازواری و برادرانش را كریم و رحیم دانسته اندو نوشته اند كه در زمان حكومت محمد صفوی ( ؟ - ق ) در پازوار به دنیا آمد و پس از برانداختن فرمانروایان محلی و تصرف مازندران بدست شاه عباس صفوی به وی پیوست. امیر از آن پس با شاه بود و از شاه لقب شیخ العجم و امیرالشعرا گرفت. پس از مرگ شاه عباس ( 1038 ) وی به بوكلای پازوار بازگشت و در همانجا درگذشت و در كنار برادرانش به خاك سپرده شد. شماری از منابع گمان می دادند كه امیر از سادات مرعشی پازواری بود. دائرةالمعارف تشیع وی را از شاعران پایانی سده نهم و اوایل سده دهم هجری آورده است. همین منبع وی را معاصر امیر تیمور گورگانی ( 807) دانسته اند و آورده اند كه تیمور از سر خشم وی را به هند تبعید كرد و پس از چندی بخشید و روستای پازوار را به او سپرد. همین كتاب به خطا امیر پازواری و امیر ساروی (مازندرانی) را به یك تن دانسته است. و یادآور می شود كه تاكنون در هیچیك از متون سده هشتم تا دوازدهم هجری از وی یاد نشده است. نخستین بار الكساندر شود زكو/ خودزكو ، ایرانشناس لهستانی ( 1806 - 1881 م ) ، در 1842 م ، چند سروده منسوب به امیر را به چاپ رساند و از وی به نام شیخ العجم امیر پازواری یاد كرد. پس از آن بر نهار دورن ( 1805- 1881) به دستیاری میرزا محمد شفیع بارفروشی دیوان منسوب به امیر را به نام كنزالاسرار مازندرانی در سن پترزبورگ به چاپ رساند. نخستین بار در ایران رضاقلی هدایت ( 1218 - 1288 ) در فرهنگ انجمن آرای ناصری و تذكره ریاض العارفین ( نگارش 1260 ) از او یاد كرده است. امیر پازواری كیست؟ شاعری از مردم پازوار (قریه ای به بابلسر مازندران ) که بزبان طبری شعر می گفته است ودیوان او در پطرزبورغ (لنین گراد) بطبع رسیده است امیرپازواری، بزرگترین و مشهورترین شاعر و عارف نامی طبرستان (مازندران) است و شهرت كسی در تاریخ ادبیّات مازندران به پای او نمیرسد. وی، شاعری است مردمی كه همة تودههای مردم، نامش را با «آواز امیری» میشناسند و این آواز، یكی از مهمترین آوازهای مازندارنی است كه در سرتاسر این خطّه از غرب گرفته تا شرق میخوانند و در این زمینه، او، صاحبِ سبكِ آواز امیری است. وی، بزرگترین شاعر طبریسرا در تاریخ ادبیّات مازندران است كه اشعارش از جملة معدود آثار باقیمانده از قرون گذشته است كه با خط و زبان طبری سروده و نوشته گردید، بر جای مانده است. تذكرهنویسان، او را «شیخ العجمِ مازندران» لقب دادند و دیوانش را «كنزالاسرار» نامیدند؛ یعنی، گنجینة رازهای مردم طبرستان». اشعار امیر، آن چنان در دل مردم طبرستان نفوذ كرد و روحی تازه در آنها دمید كه حتّی نیما یوشیج، «پدر شهر نو فارسی» (1274 ـ 1338 ه. ش.) به تأثیر از امیر، امیریهای تازه سرود. (مجموعه اشعار نیما، دیوان طبری، روجا، سیروس طاهباز ص 86) هیچ شاعر طبریسُرا به اندازة امیر در نزد مردم با ستایش همگانی رو به رو نشده است و نیز سینة مردم، گنجینة اشعار اوست. از دامنه كوهها گرفته تا قلب جنگل و تا روستاهای دوردست و سواحل دریای خزر و از چوپانان و گالِشها گرفته تا كشاورزان و كَسَبه و تاجران و معلّمان و دانشجویان و استادان، همه و همه، اشعار امیری را زیر لب زمزمه میكنند. و هر یك، او را از آن خود میدانند. و اشعارش را مطابق دل و خواستههایشان تفسیر میكنند. مثل شعرِ «حیدربابا» در نزد آذریها. امیر، پیوند میان تودة مردم با فرهنگ است؛ سمبل عشق و خاطرات است؛ رمز آشنایی اَقوام و طوایف ساحلنشین تا كوهنشین است. مربوط به تیره و نژاد خاصی نیست. شاعرِ دلسوخته روزگارانِ مازندران است، اشعارش، نالة ستمدیدگان است؛ دَردِ دل رعیّت است و موجِ خروشان دریاست؛ باران ملایم بهاری بر چمنِ سبزِ دل داغدیدهشان است. امیر، شاعر طبیعت است. او، زندگی مردم را در آیینه شعرش میتاباند. هیچ شاعری به اندازة او با اقبال عمومی رو به رو نشده است، مثل حافظ، حلقة اتّصال گذشته و حال است و همچون مولوی، بیانگر شور درون و همچون فردوسی، فریاد كنندة عصر ستم و احیاكنندة زبان است. با این وصف، از حال و روزگار امیر اطّلاعات چندانی نداریم و از زمان و دورة زندگی او، خبری. تذكرهنویسان و مورّخان همعصرِ وی از نوشتن واقعة زندگی امیر پازواری غافل ماندهاند و مُهر سكوت بر لب زدهاند، طبیعی است كه وقتی تذكره نویسان از نوشتن واقعهای فرو بمانند و مَركبِ قلمشان از حركت ساقط گردد، افسانه آغاز میگردد. زندگی این شاعر بزرگ نیز مثل دیگر شعرای بزرگ پارسیگو از جمله رودكی، فردوسی و حافظ… با افسانههای درآمیخته است. بنابراین دربارة دورة زندگی او و زادگاهش، پژوهشگران و نویسندگان متأخّر مطالب زیادی را نوشتهاند كه در ذیل نمونههایی از آن را نقل میكنیم. قدیمیترین تذكرهای كه از امیر نام میبرد، تذكرة ریاض العارفین اثر رضاقلیخان هدایت است كه در سال (1264-1250 هـ. ش) تدوین شد رضاقلیخان مینویسد: «امیر مازندرانی از مجاذب عاشقان و از قدمای صادقان كه اعراب، وی را شیخ العجم مینامند. دیوانش را همه رباعی و رباعیّاتش به لفظ پهلوی است و مزارش در دارالمرز[1] مشهور و این رباعی از آن مشهور است: (تذكره ریاض العارفین، اثر رضاقلیخان هدایت، ص 44) كُنت كنزاً گِرِه ره مِن بوشامه واجب الوجود علَّم الاسمائمه خمیر كرده آب چهل صبائمه ارزان مفروش در گرانبهائمه ]ترجمه: ـ من گِرة كُنت كنزاً را گشودم (به معرفت رسیدم). در چهل صباح، وجودم سرشته گردید.. من از سوی خدا معلّمِ اسماء الهی هستم و مِثلِ دُرّ گرانمایه با ارزشم. پس مرا دست كم نگیر. و نیز مرحوم سعید نفیسی احتمال میدهد كه امیر در پایان «قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری زیسته باشد» (تاریخ نظم و نثر در ایران، نفیسی جلد اول ص 240) و همچنین عباس شایان، او را شاعر دورة امیرتیمور گوركانی در قرن نهم میداند. (كتاب مازندران، عبّاس شایان، ص 283) و آقای دكتر منوچهر ستوده، او را شاعر قرن دهم و یازدهم هجری میداند (در شناخت مازندران، فرهنگخانه، ص 211) همانطوری كه ملاحظه فرمودید در بین نویسندگان و پژوهشگران دربارة دورة زندگی امیر پازواری، اختلاف نظر وجود دارد. دورة زندگی او را از قرن نهم تا دوازدهم بیان فرمودهاند. بنابراین قضاوت قطعی دربارة روزگار زندگی شاعر، دشوار است. اشعار امیر پازواری در گوشه و كنار منطقة مازندران، پراكنده بود كه قسمتی از سرودهها، سینه به سینه و دهان به دهان نقل میگشت و قسمتهایی دیگر از اشعار به شكل جزوات وجود داشت تا این كه پرفسور «برنهارد دارن» روسی آلمانیاصل همّت گماشت و اشعارش را جمعآوری كرد و در دو مجموعه به نام «دیوان كنزالاسرار مازندرانی» به چاپ رساند. وی كه از مؤسّسة امپراتوری جغرافیا واقع در قفقاز به مازندران سفر كرده و در ضمن انجام مأموریتش كه در كنسول گیلان مسئوولیت داشت، به علّت علاقه و اشتیاق به زبانهای محلّی و بومی سواحل دریای خزر مخصوصاً زبان طبرستان كه این میل عالی را از راهِ اشعار مازندرانی كه در كتابهای تاریخی از جمله تاریخ ابن اسفندیار و قابوس نامة عنصر المعالی (دو بیت شعر به زبان تبری در آغاز كتاب آمده) (قابوسنامه به كوشش دكتر غلامحسین یوسفی، ص 98) و نیز كتاب ظهیرالدین مرعشی آمدهاند، فهم آن برای ایشان (دُرن) خالی از اشكال نبود. از این رو بر آن شد تا با تحقیق و پژوهش، خود را تسلّی دهد. امّا به علّت پراكندگی جغرافیایی مناطق سواحل خزری و گویشهای مختلف كه در زبان تبری وجود داشت، تصمیم گرفت كه این زبان را فراگیرد. به این خاطر ولایت به ولایت گشت و با جدّیت تمام و تلاش فراوان، این زبان را فراگرفت و خود در این باره مینویسد: «در هر جایی كه از عبارت و اشعار و حكایات و غیره به لغت آن ولایت بود، اطّلاعی بر آن یافته بعد از تَنسیخ و تألیف اكثر آن به سنپطرز بورغ مراجعت نمودم و بعد از آن نیز یك مجموعه از اشعار كه بواسطت سعی و اهتمام عالی جاه مجدت همراه گوسف (V. Gussev) كنسول دولت بهیّه روسیه در مازندران است، تألیف شده بود، به دست آمده؛ لیكن كسی نیست مگر آن كه در جایی ورقی از آن دیوان در صفحه سینة خود ضبط كرده در وقت ضرورت میخواند.(كنزالاسرار مازندرانی، جلد دوم، مقدمه، ص 18-17) سپس دارن تمامی همكارانی كه او را در جمعآوری اشعار و ترجمة آن كمك كردند، ذكر كرده است. 1ـ كنسول روس در استرآباد، گوسف (V. Gussev) مجموعهای از اشعار را برای درن فرستاد. 2ـ آغا محمّدصادق بارفروش از اهالی بارفروش «بابل». 3ـ دتیل، پروفسور دانشگاه پطرز بورگ. 4ـ میرزامحمّد شفیع مازندرانی، كه بیشترین همكاری را در جمعآوری اشعار و ترجمه مساعدت كرد. دُرن در كنسولگری ایران با او آشنا گردید. چون وی از اهالی بارفروش بود و زبان این منطقه را خوب میدانست، در تدوین و ترتیب اشعار، او را كمك كرد. البتّه در ترجمة ایشان، اشكالاتی وارد است كه آقای دكتر ستوده در مقدّمة دیوان، جلد اوّل بدان اشاره كرده است. نیز نگارندة این مقاله بر آن شد تا آن را اصلاح نماید. دارن، تمام تلاشش را برای جمعآوری اشعار امیر صرف كرد؛ امّا از این كه او در جمعآوری اطّلاعات و اخباری كه مربوط به زندگی امیر و زادگاه وی و دورة زندگی شاعر مطالبی جمعآوری نموده و یا این كه غافل مانده، اثری نیست. دیگر این كه جلد دوم دیوان كنزالاسرار، از صفحه 276 تا صفحه 488، افتادگی متن دارد. شاید این قسمت كه از متن اشعار افتاده، حاوی مطالبی باشد كه زندگی امیر را روشنتر سازد. از این رو جای آن دارد كه پژوهشگران مشتاق به كتابخانه سن پطرزبورغ مراجعه نمایند و از كیفیّت چاپ اثر فوق، اطّلاعاتی را كسب نمایند. در مقدمة دیوان امیرپازواری از زادگاه و زمان زندگی وی مطلبی دریافت نمیگردد. دربارة دورة زندگی شاعر، نظر پژوهشگران را در سطور بالا ذكر كردهایم؛ امّا دربارة زادگاه وی باید گفت كه اگر به اشعار امیر مراجعه كنیم، در مییابیم كه وی در اشعارش، دشت پازوار و امیركلا را توصیف نموده و گشت و گذار در آن منطقه را زیبا میداند. اینك اشعاری كه در توصیف پازوار امیركلاست، نقل میگردد. امیر گِنِه دشتِ پازوار خُجیره گشت پازوار رو در بهار خُجیره ترجمه: امیر میگوید: دشت پازوار چه خوب است به ویژه هنگام بهار، گشت و گذار در آن چه زیباست. ( كنزالاسرار مازندرانی، جلد اوّل، به اهتمام درن، ص 130) مِرِه كَل امیر گِنِنِه پازوار بَلُو دَست أئیتِ مَرز گیرمِه تِیمِهجار ترجمه اهل پازوار مرا كل امیر میگویند كه بیلچه به دست گرفتم و در حال مرز گرفتن خزانهی نشا هستم. (كنزالاسرار مازندرانی، به اهتمام درن، جلد اول، ص 130) پژوهشگران و محققان به اتفاق زیستگاه امیر را «پازوار» دانستهاند كه هنوز اخلاف او در پازوار زندگی میكنند. حتی كسانی در پازوار هستند خود را از اخلاف او میدانند و معتقدند كه شهر امیركلا به مناسبت نام امیر پازواری است. وی در توصیف امیركلاه سروده: امیركلاهِ او چِه چائی دارنه امیرِ دِترِ گردن صُراحی دارنه ترجمه: آبِ امیركلا چه سرد و خنك است و در گردنِ دخترانِ امیركلا، ظرف آب آویزان است. (به كنزالاسرار مازندرانی، به اهتمام درن، جلد اول، ص 130) قسمت اعظم اشعار امیر در توصیف زیبایی دلدادهاش، *****ر، است و به گفتگوی این دو عاشق و معشوق میپردازد. دو عاشقی كه هرگز به هم نرسیدند و در آتشِ فراق سوختند. این بخش از اشعار، آه و نالة جانسوز امیر در فراقِ *****ر است و از سرنوشت و تقدیر مینالد. وی در این مجموعه، خود را به مجنون و فرهاد و شیخ صنعان و نیز *****ر را به لیلی و شیرین مقایسه كرد و اینك نمونه اشعار او. اون وقت اگر مجنون، لیلیِ عشق داشت بی فرهاد، گلنك ره دوش هَنیاو داشت بی اون وقت كههیچ كس، مِهرره به دل نكاشت بی اسا امیر، مِهرِ *****ر، دل دكاشت بی آخِر داغِ شیرین، جان ره شِه گذاشت بی تِنِه دو گل و یاسمن، بو نداشت بی (كنزالاسرار، ج 2، به اهتمام درن، ص 270) ترجمه: اگر آن وقت مجنون به لیلی عشق ورزید اكنون امیر عشق *****ر را به دل گرفت. (امیر، مثل مجنون عاشق شد) ـ فرهاد گلنك را بر دوش گذاشت. آخر داغ شیرین بر دلش مانده، جان داد. ـ آن زمانی كه هیچ كس، بذر مهرت را در دل نكاشته بود، دو طرف چهرهات مثل گل سرخ و یاسمن خوشبو نبود، من، عاشق تو شدم. خلاصه این كه امیر و *****ر، سمبل عاشق و معشوق هستند. در نزد مردم طبرستان، افسانههایی درباره عشق امیر به *****ر وجود دارد كه دُرن در صفحه 123 تا 129 دیوان با عنوان «مِن كلام امیر پازواری» آورده و همچنین در مقالة خانم گیتی شُكری آمده، نقل میگردد. «امیر چوپانی بوده كه در خدمت اربابش كار میكرده است. دل امیر در گروِ مهرِ *****ر، دخترِ ارباب است. *****ر را نیز به او تمایل بوده است. روزی سواری به امیر میرسد و از او میخواهد كه از جالیز برایش خربزه بیاورد. امیر تعجّب میكند؛ زیرا زمانِ رسیدن خربزه نبود. به اصرار سوار، وارد باغ میشود. خربزههای فراوانی میبیند و باغ را چون بهشت مییابد. با حیرت خربزهای برای سوار میآورد. سوار، خربزه را میشكافد و پارهای از آن را به امیر میبخشد. سوار میرود. امیر به باغ بازمیگردد. باغ را به رونق چند لحظه پیش نمیبیند. در این هنگام *****ر سر میرسد و امیر نیمی از پارة خربزه را به او میدهد. هر دو با خوردن خربزه شروع به شعر گفتن میكنند و در مییابند كه آن سوار علی(ع) بوده است. امیر به دنبال سوار روانه میشود. سوار را در حال عبور از رودخانهای، میبیند كه به جای آب، آتش در آن روان است و او را از عبور در آن رودخانه بازمیدارد. امیر از رودخانة آتش میگذرد و به پابوسیِ سوار مشرّف میگردد و درِ معرفت به رویش گشوده میشود و چون نام یار و معشوقش *****ر بوده است، معشوق حقیقی خویش را نیز به این نام میخواند.» (ر.ك. در شناخت مازندران، فرهنگخانه، ص 232) وَنوشِهْ رِه گِمـِّهْ چييِهْ تِهْ دامِنْ چاكْ ؟ نُوروُز بييَموُ نَظِر دارْنـي سُويِ خاكْ تُوپَنْجْرُوزِهْ عُمْرْدارْني،تِرِهْ چييِهْ باك؟ هَرْكَس بِدَني كَم بِزيسْتِهْ،هَسِّه پاكْ گويم بنفشه را ، ز چه شد دامن تو چاك نوروز آمد نظرت هست سوي خاك اين پنجروز عمر ترابهر چيست باك؟ هركس كه كم بزيست در عالم هموست پاك قالي سَرْنيشْتي،كُوبِ تِريرِهْ يادْدارْ اَمسالِ سيري،پارِوَشني رِهْ ياد دارْ اَسبِ زينْ سِوارْ دُوشِ چَپي رِهْ يادْ دارْ چَكمِهْ دَكِردي،لينگِ تَلي رِهْ يادْ دارْ ياد كن چون روي فرشي ،بوريا نيمدار را سيرگشتي ياد كن، بودي گرسنه پار را زين سواري ياد كن زنبيل وكوله بار را چكمه پوشا! ياد كن پاي پياده خار را سَرْرِهْ بَشِسّي،زِلفُونْ رِهْ غيش بِساتي اَلْماسْ دينْگوُئي،دِلْرِهْ خِريشْ بِساتي هِزارْبيگانِهْ رِهْ، شِهْ وَرْ خويشْ بِساتي مِهْ جا بَرِسي ، خَوْدْ رِهْ دَرْويشْ بِساتي شستي سروزلف را كردي غيش الماس بدل بريختي ،گشت خريش بيگانه هزار كس گزيدي چون خويش بر من چو رسيده اي ، شدي چون درويش تيـرِنگْ بَديمِهْ كِهْ ويشِهْ نيشْتِهْ بيِهْ بَوتِمِهْ تيرِنْگْ !تِهْ مِدِّعاچِهْ چييِهْ مِهْ ديمْ سِرْخِهْ ، مِهْ گِرْدِنْ هَلي تي تيِهْ هَرْكَسْ عاشِقْ بوُ،دُونّهْ مِهْ دَرْدْ چِه چييِهْ بـديـدم من تذروي زار وخستـه درون بيشـه اي تنهـا نشستـه بدو گفتـم: چه باشـد مـدّعـايت بگـفتـا نيك بنگـر بـا درايت كه رويم سرخ وگردن هست الوان چنـان اشكوفه اي فصل بهاران كه رويد بر درخت گوجه بسيار همان آلوچه ي پر بهر وپر بار هر آن عاشق بود داند سبب چيست؟ فغان ودرد من از كيست ، از چيست؟ اَمْروُزْ چَنْدْ روُزِهْ ، دوُسْتِ گِموُنْ نِدارْمِهْ وَحْشي بَئيمِهْ دينُ وُ ايموُنْ نِدارْمِهْ وِنِـهْ شِـهْ بـوُرِمْ ، بَـلِدِاوُنْ نِـدارْمِـهْ شِهْ دوُسْتِ مِنْزِلْ رِهْ مِنْ نِشوُنْ نِدارْمِهْ نـدارم آگـهي چنـدي ز جـانـان شـدم وحشي نـدارم دين وايمـان رَوَم بايد به نزدش، نيست رهبان |