داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 08-01-2014
نقل قول: ری گفت:ازمن چه توقعی داری؟هان؟سرش فریادزدم:ساکت شو!من ازتوچه توقعی دارم؟می خوای بدونی؟الان بهت می گم. از تو توقع دارم که هر حرفی رو درباره ی بهترین دوستت باور نکنی.حداقل یه کم پرس و جو می کردی.
در همین موقع دوشیزه رایان،به من گفت که بهتره آروم حرف بزنم.من خیلی خجالت کشیدم ولپ هایم سرخ شد.ری به دوشیزه رایان گفت:ببخشید دوشیزه رایان.دوشیزه رایان گفت:عیبی نداره،امّا باید همین الان صف ببندیدتا به هتل برویم و رفت تا بقیه ی بچه ها رااز صندلی بلندکند.من و ری ازصندلی بلندشدیم.من سعی کردم راهم را از ری جدا کنم.ری دنبالم اومدوگفت:جان منوببخش.ازت خواهش می کنم.گفتم:خودتم می دونی این کارِت غیر قابل بخششه.ری گفت:آره می دونم،امّابهت قول میدم که دیگه این کار رو نکنم.حالا منو می بخشی؟مکث کردم.من ری رو دوست داشتم و نمی خواستم باهاش قهر کنم.گفت:ببینم حرفم رو شنیدی؟گفتم:آره.ببین من از کارِتو ناراحت شدم.امّااین دفعه رو می بخشم،لطفا دیگه تکرارَش نکن.خیلی خوشحال شدولپم را بوسید.به صف شدیم وبه سمت هتل راه افتادیم.ما راسوار یک اتوبوس که ازطرف هتل به دنبالمان آمده بود،کردند.خوشبختانه هوای داخل اتوبوس گرم بود.آنقدرگرم که اواسط راه حالم داشت بهم می خورد.بالاخره به هتل رسیدیم.هتل بزرگ ومجللی بودکه دونگهبان در دم در داشت.من و ری از اتوبوس پیاده شدیم ووسایلمان را از آقای راننده تحویل گرفتیم.باید بگویم ساک من اول همه ی ساک ها بود،ولی آقای راننده ی نسبتاً محترم آن را به عقب ساک ها پرتاب کرد تا مرا مإتل کند.من خیلی عصبانی شدم ولی چاره ایی جز سکوت نداشتم.از اینکه ما را به یک هتل شیک آورده بودند،بسیار راضی وخوشنودبودم.دستآخر ساکم را به من داد.نگاهی ازخشم ونفرت به اوکردم.از نگاه و قیافه ام حرص می بارید.دوست داشتم اورا در همان لحظه بکشم.لبخند چندش آوری زدونگاه موذیانه ای کرد.آقای راننده گفت:خوش بگذرد.زیر لب گفتم:مرتیکه ی احمق!واز کنار او گذشتم.ری دم در منتظرم بود.نگاهم کرد وگفت:چی داشت بهت می گفت؟گفتم:چیزی نمی گفت.ری نگاهم کرد.می دانست که دیگر چیزی به او نمی گویم .تا همین جا برایش کافی است.او دیگربا اخلاق من آشنا شده بود.من هم همینطور.از کنارنگهبان ها که می گذشتیم،یکی از آنها به من نگاه خبیصانه ای انداخت.حدود30سال سن داشت.نگهبان آن طرف درهم یک پسر20ساله بود که یک آدامس صورتی را با صدای زیادی وبلندی می جوید.هیچ کدامشان به درد نمی خوردند
ادامه دارد...
بهم بگین تا ادامه اش بدم
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 09-01-2014
چرا نظر نمی دید؟ 
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - ✘PETER✘ - 09-01-2014
خوب بود عزیز دل
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - ღ ツ setareh ツ ღ - 09-01-2014
به خاطر این که چون فکر می کنی اگه نصفه ولش کنی خیلی جالب می شه  
اخه مزخرف من تا وسطای داستان یادم رفته بود قضیه چیه 
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 10-01-2014
به من چه من که کامل ننوشتم
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 24-01-2014
 
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 29-01-2014
  
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 30-01-2014
کسی نبود؟
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - زیزی گلو4 - 15-03-2014
خواین یعنی چی؟؟داستان نصفه میذارین؟؟؟ادم تو کف ادامش میمونه    
RE: داستان ترسناک{قسمت سوم} - پرنسس گاردنیا - 16-03-2014
بابا.ایها الناس.به کی بگم.قسمت های قبلی روگذاشتم بابا                            
|