داستان قشنگ مرد زود باور - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: داستان قشنگ مرد زود باور (/showthread.php?tid=73045) صفحهها:
1
2
|
داستان قشنگ مرد زود باور - I LOVE YOU FARHAD - 10-12-2013 مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه. اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود. RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - پرهام 1372 - 10-12-2013 (10-12-2013، 5:31)emad1346 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - I LOVE YOU FARHAD - 10-12-2013 یعنی چی RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ - 10-12-2013 مثلا ترسناک بود پپپپف RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - I LOVE YOU FARHAD - 10-12-2013 گفتم کمی ترسناک RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ - 10-12-2013 مشکل اینجاست که اصلا ترس نداشت.من یکدونه داستان دارم الان میزارم حتما بخونش RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - I LOVE YOU FARHAD - 10-12-2013 (10-12-2013، 5:42)جمره نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.بزار کی امروز RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ - 10-12-2013 همین الان بروبخون RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - ~~sweet love~~ - 10-12-2013 همه چی بود الا ترسناک...! RE: داستان قشنگ وکمی ترسناک:(:( - ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ - 10-12-2013 (10-12-2013، 5:48)love.a نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. میگم |