داستان طنز ایرانی ها در اون زمان - پارمیس خوشگل - 17-11-2013
- میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون!به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان!هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن!اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم،فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است!من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره.اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی یعنی چی!!!جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا!شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!
RE: داستان طنز ایرانی ها در اون زمان - پرنسس گاردنیا - 17-11-2013
:p325:
RE: داستان طنز ایرانی ها در اون زمان - fate min - 17-11-2013
RE: داستان طنز ایرانی ها در اون زمان - بغض ابر - 17-11-2013
هههههههههه
چه باحال
RE: داستان طنز ایرانی ها در اون زمان - یاسی@_@ - 17-11-2013
:29dz:وای خدا چه با حال بود
|