رمان من پسرم سرمای عشق - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان من پسرم سرمای عشق (/showthread.php?tid=68399) |
رمان من پسرم سرمای عشق - TinaMk - 09-11-2013 قست1 من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.
اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.
کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!
یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟
اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.
من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....
قسمت2
تا اونجا پیش رفتیم که این پسر که اهل مذهب و خدا و پیغمبر بود تو رشته ی مورد علاقه خودش در دانشگاه قبول شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، در طی ماجراهایی دلبسته دختری شد که این احساس دو طرفه بود. این پسر تونست شماره ی خودش رو به دختر بده و حالا ادامه ی ماجرا...
[b]شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر [/b][b]جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی [/b][b]شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو [/b][b]کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. [/b][b]دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می [/b][b]افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر [/b]رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟! اون روز تا اذان بیدار بودم و بعد از اینکه نمازم رو خوندم، دیگه نتونستم بخوابم، اون روز هم صبح ساعت 10 کلاس داشتم. نزدیکای 9 از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف دانشگاه. وارد حیاط دانشگاه که شدم، چشمام هی دنبال اون بود، حیاط رو چند دور زدم که یه دفعه دیدم از تاکسی پیاده شد. تا منو دید ذوق کرد و اومد جلو و گفت : سلام، خوبی؟ چون تا کلاس یه 15 دقیقه ای وقت داشتیم، همون جا تو حیاط روی صندلی نشستیم و با هم حرف زدیم. دیگه از اون روز به بعد تقریبا خیلی از موقع ها با هم بودیم و به قدری به هم وابسته شده بودیم که اگر یه روز هم همدیگر رو نمی دیدم، احساس می کردیم یه چیزی رو گم کرده ایم. 3 ماه از رابطه ی ما می گذشت و دیگه واقعا هر دومون احساس می کردیم که به اندازه ی ما کسی وجود نداره که اینطوری عاشق و معشوق همدیگه باشن. من همونطور که گفتم چون با دخترا ارتباط نداشتم خیلی از رابطه ها و طرز حرف زدن ها برام مفهومی نداشت. یه روز که باهاش حرف می زدم، نگو دوستم کنار منه و همه ی حرف های منو شنیده، بعد اینکه تلفن تموم شد. گفت : داری چیکار می کنی؟ مگه با دختر اینطوری حرف می زنن؟ اینطوری حرف بزنی، من بهت قول میدم که رابطه تون به سال نمی کشه! گفتم : چی میگی؟ مگه من چطور حرف می زنم؟ برگشت گفت : آدم که هی به دختر نمی گه قربونت برم، فدات شم، دورت بگردم و از این جور حرف ها، یه ذره غرور داشته باش. البته من آدم مغروری هم بودم. لااقل در ارتباط با دخترای دیگه، حتی پیش اومده بود که دخترای کلاس به من گفته بودن که خیلی مغرورم؛ ولی نمی دونم چرا با این یکی نمی تونستم غرور داشته باشم؟ اون روز اون حرفها رو زیاد جدی نگرفتم.روزها از پی هم می گذشت و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم. یه روز خوب پائیزی بود که اون ازم خواست تا بیام جلو و با خانواده اش حرف بزنم. تا اون موقع رابطه ی ما 5 ماهه بود. من که تو تصمیم خودم جدی بودم، شماره ی خونشون رو گرفتم و شب رفتم و قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم. یه هفته رو مخ مادرم کار کردم تا بالاخره راضی شد. مادرم یه هفته بعد از اینکه من باهاش حرف زدم، زنگ زد به مادر دختره و اجازه ی آشنایی رو گرفت. ولی این وسط یه چیزی بود که درست نبود و اونم این بود که من هنوز درس می خوندم و نه کاری داشتم و نه درآمد و نه خونه ای که بتونم از پس زندگی بربیام. وقتی اینا رو باهاش در میون گذاشتم، فقط بهم گفت : تو بیا جلو و بقیه اش با من. من که دیگه دیدم اون این همه به من تمایل داره زیاد مقاومت نکردم و قرار خواستگاری که نه، آشنایی رو با هم گذاشتیم.پنج شنبه شب قرار گذاشتیم و من سرخوش از این عشقم و غافل از آینده ای تلخ و واقعیت های زندگی بودم. من پنج شنبه شب به اتفاق پدر و مادر و برادر بزرگترم رفتیم خونشون. تو ماشین و در طی مسیر که می رفتیم، هر کی یه تیکه ای به من می انداخت : آقا دوماد رو ببین، چه خوش تیپه، قربون پسرم برم و از این جور حرفها. بعد از حدود 15 دقیقه رانندگی رسیدیم. من خیلی استرس داشتم و از نتیجه می ترسیدم به قدری که دستام می لرزید. همه پیاده شدیم و برادرم زنگ در را زد و ما وارد خانه شدیم... قسمت3 من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با همعجین بودیم که خیلی از وقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی...
استقبال گرمی از ما شد. مخصوصا که پدرش خیلی منطقی به نظر می رسید. دیگه خودتون تصور کنین که مثل همه آشنایی ها، هر کس داشت با یکی حرف می زد. همه داشتند اخلاقیات هم دیگر رو از زیر زبون هم می کشیدند بیرون و منم که مثل همه داماد ها یه گوشه کز کرده بودم و سرم پایین بود و حرفی نمی زدم. دیگه بحث یواش یواش به طرف ما کشیده شد و خلاصه بگم که 2 سال وقت گرفتم تا درس هر دومون تموم شه و منم تو این 2 سال قول دادم که یه کاری برا خودم دست و پا کنم و به قولی مرد بشم.
نقل قول: دیگه نزدیکای 12 بود که ما اومدیم خونه. وقتی نظر پدر و مادرم رو جویا شدم، اونا نظر مساعدی داشتند و کاملا معلوم بود که از خانواده طرف خوششون اومده. اتفاق جالبی که بعد از خواستگاری افتاد این بود که چون تو دانشگاه زیاد به حرف زدن ما گیر می دادند، رفتیم پیش حراست و گفتیم که ما قراره با هم ازدواج کنیم و خانواده هامون هم از جریان اطلاع دارن، پس دیگه مانع حرف زدن ما نشین، حراست هم از ما تعهد گرفت که ما حتما با هم ازدواج می کنیم و بعد راحتمون گذاشت. از اون به بعد دیگه راحت می تونستیم با هم باشیم و حرف بزنیم، بدون اینکه کسی مزاحم بشه. RE: رمان من پسرم سرمای عشق - m love f - 13-11-2013 ممنون خیلی قشنگ بود اشکم در اومد RE: رمان من پسرم سرمای عشق - SARAa2 - 13-11-2013 اشکم در اومد با این وجود ممنون......... |