داستان شفا یافتگان حرم! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: مذهبی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=41) +--- موضوع: داستان شفا یافتگان حرم! (/showthread.php?tid=66629) |
داستان شفا یافتگان حرم! - τοxικ - 30-10-2013 شفا هست و در این واقعیت جای انکار نیست .حداقل برای من که سالها مجاور امام (ع) بوده ، و مدتهای مدیدی است که در این خصوص قلم می زنم و مستندات شفا را در قالب قصه می نویسم تا خواننده ارتباط بهتری با رخداد حقیقی شفا برقرار نماید ،این حقیقت کاملا روشن و مبرهن است . آری شفا هست و هر مومن به هر دینی ، از منظر اعتقادی خود این واقعیت را پذیرفته و با واسطه های خود ‘ با خدا ارتباط برقرار می کند و خدا دلهای شکسته را می شناسد و آنکه را که خود لایق بداند ، شهد شیرین شفا را عنایتش می دارد . حمید رضا سهیلی شوق پرواز نام شفایافته : مختار عزتی . نوع بیماری : سکته مغزی ( فلج نیمه بدن ) . تاریخ شفا : 10 / 7 / 1370 صدای میوه فروش درفضای كوچه پیچید . - آهای سیب سرخ ... انارقند دارم ... بدو . زنی در آستانه درمنزلی چادرش را به سركشید و میوه فروش را صدا كرد : - آهای مشهدی مختار وایستا. مختار گاری میوه اش را كنار خیابان نگه داشت . دستی به كمرخسته اش گذاشت و چند بار با نوك انگشتانش گودی كمررا فشرد تا خستگی اش كاهش یابد . بعد كلاهش را از سر برداشت و با دستمال بزرگی كه دور گردنش آویخته بود , عرق از پیشانی اش پاك كرد زن به او كه رسید پرسید : - سیبا چنده ؟ - سیب سرخه آبجی . كیلویی بیست تومن . زن معترض غرید : - باز هم گرونش كردی مشهدی مختار؟ تا دیروز كیلویی پونزده تومن بود ! مشهدی قیا فه حق به جانبی گرفت وگفت : - تقصیر ما چیه ؟ گرون می خریم , گرون هم می فروشیم . باوركنید هیجده تومن خریدشه. دو تومان سود ما حلال . زن از زیر چادر زنبیل دستی كوچكی را درآورد و در حالی كه زیپ كیف دستی اش را بازمی كرد گفت : - پنج كیلو ازدرشتاش برام سوا كن . مهمون دارم . درهمان حال یك اسكناس صد تومانی ازكیفش در آورد وآنرا داخل ترازوی مشهدی مختارگذاشت .. مختار اسكناس را برداشت و آن را داخل دخل انداخت و درحالیكه كفه ترازو را به زیر سیبها می زد , خطاب به زن گفت : - خاطرت جمع با شه آبجی . سیبش درشت وریز نداره, شیرینه . كفه ترازو را روی میزان قرارداد وسنگ پنج كیلویی را برداشت تا بركفه دیگرترازو بگذارد كه یكباره حالش بهم خورد . سرش گیج رفت وسوزشی درقفسه سینه اش پیچید . نفسش بند آمد وبرروی گاری افتاد . گاری درشیب ملایم جاده به راه افتاد و هیكل مختار در پس حركت آن برروی زمین افتاد . زن جیغی كشید ومردم را به كمك طلبید . گاری كمی دورتربا تیرچراغ برق برخورد كرد وازحركت ایستاد . چند مرد به سمت مختاردویدند واورا اززمین بلند كردند . خورشید آرام آرام دردل امواج آبی فرو می رفت وسرخی اش آبی دریا را به شطی از خون تبدیل می كرد. موجی پای مختاررا به نوازش گرفت . حس كرد زمین زیرپاهایش حركت می كند . دریا را دید كه ازوسط شكاف برداشت و دو نیم شد .راهی دربرابرش هویدا گردید تا آن سوی ساحل . گویی كسی اورا به راه می خواند . قدم به شكاف امواج گذاشت و پیش رفت . آنقدر جلو رفت كه دیگر ساحل را به چشم نمی دید . هرسوی ازنگاهش فقط امواج پر تلاطم دریا بود كه با غروب خورشید سرخی خود را به سیاهی داده بودند . بیم وهراس بروجودش مستولی شد . خواست برگردد كه ناگهان دربرابرش تشعشع نوری زلال را یافت . به سوی نور دوید .كمی كه نزدیكترشد درمیانه نور بارگاهی را دید , غرق درنور وروشنایی . پر تلالو وزیبا. جلو دوید . بارگاه را شناخت. مشتاقانه فریاد زد : - یا امام رضا (ع) *** - مختار ؟ مختار؟ كسی اورا صدا می زد . چشمهایش را بازكرد . برادرش را دركنارش دید . - تویی غفار ؟ اینجا چه می كنی ؟ ما كجا هستیم؟ غفار سعی كرد مختار را به آرامش دعوت كند . مختار نگاهش را به چهارسوی اتاق چرخاند وپرسید : - من كجا هستم ؟ - تو دربیمارستان هستی برادر... خدا را شكر كه به هوش آمدی . راستی داشتی با خودت حرف می زدی ؟ خواب می دیدی؟ شنیدم که امام رضا(ع) را صدا می زدی ؟ مختار نگاهش را به سقف دوخت و آرام نالید : - آره . خواب دیدم . چه خواب خوبی. كاش هرگز بیدارنشده بودم . *** آسمان آبی آبی است . به رنگ دریا . پاك وزلال . بی هیچ لكه ابری . دریای پرخروش زائرین درمیان صحن حرم موج می زند . مختار نیز خودش را به دل امواج می سپارد و در دریای جمعیت ملتمس گم می شود . با عبور آرام امواج , خود را در برابر ضریح پنجره فولاد می بیند . بر شبكه های ضریح پنجه می زند . چشمانش را می بندد و مرغ دلش را به پرواز در می آورد . به یاد می آورد كه پس از آن رویا , تصمیمش را قا طع گرفت , تابرای شفا خواهی به مشهد بیا ید . حالا او درمشهد و كنار ضریح پنجره فولاد ایستاده است . و شفایش را از خداوند بزرگ , با توسل به امام هشتم (ع) تمنا دارد. احساس می كند , دستی دست او را می گیرد . چشمانش را که باز می كند . كودكی مقابل او ایستاده است . كودك از وی می خواهد تا وارد حرم شود . مختاربه دنبال كودك به حرم می رود . نزدیك ضریح امام (ع),می ایستند . كودك با اشاره دست , نقطه ای را نشان می دهد و می گوید : آنجا را برای شما نگه داشته ایم . بنشینید تا پدرم به دیدنتان بیا یند . دركنارضریح امام رضا (ع), درست بالای سر حضرت یك جای خالی دیده می شود . جایی به اندازه نشستن یك نفر . مختارمی نشیند و ملتهب و نگران به انتظار می ماند . لحظاتی بعد دوباره كودك برمی گردد . - پدرم الان به عیادتتان می آیند. مختار می پرسد : - پدرتان کیست آقا ؟ كودك لبخندی زده می گوید : - مگر شما ازراه دوری به زیارت نیامدید ؟ مختاربا شوق می گوید : - چرا از راه خیلی دوری آمدم . ازهشتپر طوالش. كودك به میانه جمعیت اشاره می كند وخطاب به مختارمی گوید : - آمدند . پدرم برای عیادت شما آمدند . مختار به سمت اشاره کودک نگاه می کند . از تعجب خشکش می زند . - خدایا خواب می بینم؟ یا بیدار هستم ؟ در باورش نمی گنجد که امام , خود به دیدار او بیایند. سرا سیمه ازجا برمیخیزد وبه احترام آقا می ایستد . كودك جلو می دود و دست پدر را كه ردای سبزی برتن دارند وصورتشان چون خورشید , درخشان است , می گیرد . با پدر به سوی مختارپیش می آیند ... مختار جلو می دود و دست آقا را می بوسد . - سلام آقا . جانم به فدایتان . شما برای دیدن من آمده اید ؟ شرمنده ام كرده اید مولا . مرد سبز پوش دستی به سروسینه مختار می كشد و زیرلب آرام زمزمه می كند . - وقتی تو این همه راه را برای زیارت من آمده ای . مطمئن باش كه من هم برای عیادت تو خواهم آمد . زمزمه امام (ع) روحانی بخش است . بسان آهنگ موسیقی خوشنواز آبشاران . همچون پیچش نسیم درلابلای درختان سربه فلك كشیده جنگل . همچون نغمه زیبای پرندگان در جنگل . بسان ترنم بازی موج با سنگلاخ های سا حل دریا .گویی لطافت این موسیقی , خستگی را از تن مختار می تاراند . سبك می شود . چونان پرنده ای , شوق پرواز دارد . باده حضور مولای سبزپوش او را به عالمی از خلسه و مدهوشی می برد . دیوانه حضور یار می گردد. جمعیتی كه گرداگرد او و امام را گرفته اند, صلوات می فرستند . صدای صلوات مختار را به خود می آورد . چشم که می گشاید خود را دركنار ضریح پنجره فولاد می بیند .از مرد سبزپوش و آن كودك زیبا , خبری نیست. با خود می اندیشد : آیا رویایی را كه دیده ام واقعیت است ؟ آیا شفایم را از آقا گرفته ام ؟ خودش را به پنجره فولاد می چسباند وازته دل می گرید . ناگهان دستی برشا نه اش می نشیند . مختار ملتهب به عقب برمی گردد . برادرش درقاب نگاه اوجای می گیرد . غفار با نگاهی پرازاشك اورادرآغوش می گیرد : - خواب دیدم مختار. یك خواب خوب . - توهم ؟ - آری برادر . خواب دیدم كه مولایی سبزپوش ونورانی به عیادت تو آمده اند . - من هم چنین رویا یی دیدم . - پس تو .... تو شفا گرفته ای ؟ - نمی دانم ..... . اما هیچ دردی حس نمی كنم . دیگربدنم بی حس نیست . هردو دستهایشان را برشبكه پنجره فولاد حلقه می بندند . پیشانی برپنجره می كوبند وازته دل می گریند . گریه شوق . گریه شكر. وه که گریه چه صفایی دارد |