داستان کوتاه از من خنده های بلند از تو 1 - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: داستان کوتاه از من خنده های بلند از تو 1 (/showthread.php?tid=63924) |
داستان کوتاه از من خنده های بلند از تو 1 - blame worthy - 12-10-2013 آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی،که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام،و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی. مریدی گفت: یا شیخ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟ شیخ گفت: نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است. راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد، و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این طور می شد! سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟ پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد! RE: داستان کوتاه از من خنده های بلند از تو 1 - آترین 3 - 12-10-2013 داستان قشنگی است |