انجمن های تخصصی  فلش خور
پیرزن بغضش گرفته بود... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: پیرزن بغضش گرفته بود... (/showthread.php?tid=62285)



پیرزن بغضش گرفته بود... - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 02-10-2013

پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟
پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی‌اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.
توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد...


RE: پیرزن بغضش گرفته بود... - HediVampire - 07-02-2014

من نفهمیدم.چی شد؟Huh