داستان کوتاه(3) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان کوتاه(3) (/showthread.php?tid=48976) |
داستان کوتاه(3) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 19-08-2013 جوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست ORODIST سرخ پوش (اردیست ها طرفداران حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... ! جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه : آهای آهای اگر پای من می شکست اگر می خوردی به من اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟ اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟ مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟ مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟! اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟ مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟ هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟! این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ... دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده (جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند تا پسر نگون بخت را نزند) دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟ مگه خودت خواهر مادر نداری؟ جوانک که حالا خیلی هم ترسیده بود با این حرف خانم محجوب قصه ما ! فکری در ذهن اش جرقه زد و گفت : خانم ! خانم ! من معذرت می خوام !! میشه شمارتون رو بدین بابا مامان رو بفرستم خواستگاری ، خدمتتون !!! جمعیت بهت زده منتظر آن بودند که دختر خانم یک کشیده ، لنگ کفشی ، چیزی میزی بزنه بر سر و کله آقا پسر دوچرخه سوار .... دخترک یک قدم به پسر نزدیک شد پسرک سرش را از ترس عقب کشید دختر خانم با صدایی گرفته و صمیمی گفت شمارتو بگو تا آدرسمو برات اس کنم !!! راستی خوردی زمین جایی از بدنت که درد نگرفت ... ها ؟! پسر جوان از شدت هیجان صورتش گل انداخته بود ! بعضی از خانم های اطراف که از تعجب دهانشون باز مونده و حالا صداشون به گوش می رسید که میگفتن : وا به حق چیزهای ندیده و نشنیده ... دختر اردیست نگاهی بهشون کرد و با حالتی بی تفاوت گفت : چیه اینجا جمع شدین ، بحث خانوادگیه ! لطفا جمع نشین ! چند لحظه بعد دختر خانم و آقا پسر از میان جمعیت ناپدید شدند و به یک سو رفتند ... RE: داستان کوتاه(3) - سایه2 - 19-08-2013 هههه مسخره RE: داستان کوتاه(3) - مهناز71 - 19-08-2013 |