می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: فرهنگی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=35) +--- موضوع: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو (/showthread.php?tid=47590) صفحهها:
1
2
|
می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - mamad_googoliii - 13-08-2013 حال کن دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. رمان توسکا قسمت اول به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ... - اه ... چهار ساعته اينجا علاف شديم ... طناز ... خاک بر سرت اينا همه اش کلاهبرداريه بيا بريم يه کوفتي بکنيم تو اين شيکمامون ... مردم از گشنگي ... از ساعت هشت صبح تا حالا اينجاييم ... طناز نگاهي به صف انداخت و در حالي که با نيازمنديها خودشو باد مي زد گفت: - ده نفر بيشتر جلومون نيستن خره ... يه ذره ديگه دندون سر کبدت بذار رفتيم تو ... نگاهي عاقل اندر سفيهانه بهش کردم ... موهاي حنايي رنگ داشت با چشماي قهوه اي روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بوديم ولي نه خيلي صميمي ... يه وقتايي که کارمون به هم گره مي خورد ياد هم مي افتاديم ... يعني آخر دوستي بوديما!!! ولي حقيقت اين بود که من به خاطر صميمت زيادم با بابام زياد علاقه اي به دوست شدن با کسي نداشتم ... بابام دنيام بود ... مامانمو هم خيلي دوست داشتم ولي بابا يه چيز ديگه بود ... طناز توي يکي از روزنامه ها يه خبري خونده بود و از ديروز منو ديوونه کرده بود ... يکي از کارگرداناي بزرگ براي يکي از کاراش نياز به يه چهره داره ... چهره اي که شناخته شده نباشه ... و آدرس اينجا رو داده بودن براي تست ... اگه توي تست قبول مي شدي تازه مي رفتي کلاس بازيگري ... هيچ وقت به بازيگر شدن فکر نکرده بودم ... بابا اين جور کارارو دوست نداشت ... هميشه بهم مي گفت: - دخترم قانع باش و به زندگي عاديت رضايت بده ... اون بالا بالاها هيچ خبري نيست ... اگه يه آب باريکه رو بگيري و بري هيچ وقت ضربه نمي خوري ... ولي شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمين بزندت و اونوقت روحت داغون مي شه ... اخلاقش اين بود ... اهل ريسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم براي همينم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضايع بشه و با هم برگرديم ... محال بود توي اين جمعيت اون شانسي داشته باشه ... همه دخترا يا فوق العاده خوشگل بودن يا با آرايشاي غليظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون مي دادن ... طنازم سوداي شهرت توي سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چنداني داشته باشه ... نفر جلويي ما هم رفت توي اتاق ... بالاخره رسيديم به در قهوه اي رنگ اتاقي که توش تست مي گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتي نمي دونستيم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروي ما يه ميز بود که پشتش يه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فاميلا رو مي نوشت و يه شماره مي داد به هر نفر ... همه کارا کليشه اي ... دويست سيصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دويست سيصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کي يه چيزي دستش بود و داشت خودشو باد مي زد ... در باز شد ... دختري که رفته بود تو با قيافه اي سرخ شده اومد بيرون .... وا!!!! انگار مجبوره وقتي اينقدر خجالت مي کشه بره تست بده ... فکر کن اين بخواد بشه بازيگر و همبازي فلاني ... چه شود!!!! خودم مي شم بيننده درجه يکش ... خنده ام گرفت ... منشيه پاشد رفت توي اتاق رو به طناز گفتم: - قلبت تو دهنته؟! دستشو گذاشت رو سينه اش و گفت: - گمشو بابا ... هولم نکن ببينم اين چهره ام سينمايي مي شه يا نه ... - بابا اعتماد به نفس!!! منشيه اومد بيرون ... دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم: - برو تو ... سوپر استار آينده!! طناز قدمي رفت جلو و گفت: - برام دعا کن ... سري تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه اي ... منشيه پريد جلو ... دستشو گرفت جلوي طناز! وا انگار مي خواست جلو قاتلو بگيره ... با صداي تو دماغي و جيغ جيغوش گفت: - شرمنده ... واسه امروز ديگه کافيه! ساعت دو بعد از ظهره ... عوامل مي خوان برن استراحت کنن ... بقيه تستا باشه واسه فردا ... صداي غرولند و همهمه بلند شد ... ولي کسي حرفي نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند ... آمپرم رفته بود روي هزار ... طناز با لب و لوچه آويزون برگشت و گفت: - بريم ... ديگه بيخيال ... ببخشيد توام علاف شدي صبح تا حالا ... فردا ديگه مزاحم تو نمي شم خودم مي يام ... طنازو زدم کنار و پريدم طرف منشيه که داشت وسايلشو از روي ميز جمع مي کرد: - هي خانوم ... صدام اينقدر بلند بود که يارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد ... چند لحظه هيچي نگفت و سپس به حرف اومد: - با مني؟! - نه با باباتم ... جز تو اينجا کي هست که من ببينمش و بتونم باهاش حرف بزنم ... اونا که رفتن توي اتاق و درو هم بستن! همه کارشون شدي تو ... - چي مي گي خانوم؟! صدام تبديل به فرياد شد: - مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اينجاييم ... فکر کردي به همين راحتياست ... يا همين الان در اين خراب شده رو باز مي کني يا من مي رم شکايت مي کنم در موسسه کوفتيتون رو تخته مي کنم شيرفهم شد؟ دختره با دهن باز خيره مونده بود رو من ... بيچاره سنگ کوب کرده بود ... دست خودم نبود اگه حس مي کردم کسي قصد داره حقمو بخوره اينجوري آمپرم مي چسبيد ... به خصوص که ديدم چه جوري با خنده و پارتي بازي يه سري رو خارج از صف فرستاد تو .... داد کشيدم: - مي خواستين فقط از اون در همون قدري رو که مي تونين تست بگيرين بيارين تو ... درو مث کاروانسراها باز گذاشتين که هر کي دلش خواست بياد تو اينجا يه صف طولاني درست بشه فقط واسه اعتبار موسسه تون؟!! شعور مردمو مي برين زير سوال؟ فکر کردين همه کبکن که سرشونو بکنن زير برف ؟ نه جونم ... شايد بقيه راحت از حقشون بگذرن ولي من يکي نمي گذرم ... هي لاي درو باز کردي فک و فاميلتو فرستادي تو عين خيالتم نيست فکر کردي ما کوريم؟ چشمامو بسته بودم دهنمو باز کرده بودم و هوار هوار مي کردم ... طناز بازومو گرفته بود و هي مدام پشت سر هم تکرار مي کرد: - توسکا تو رو خدا ... بيخيال بيا بريم ... طوري نشده که ... دستمو کشيدم از دستش بيرون و گفتم: - اه ولم کن بابا ... خيلي بزدلي به خدا ... دوباره خواستم دهن باز کنم و ادامه حرفامو بگم که در اتاق باز شد ... پسري قد بلند و خوش چهره اومد بيرون ... واي مامانم اينا!!! چه هلويي بود! خوش هيکل خوش تيپ ... موهاي خرمايي روشن داشت با چشماي تقريبا خاکستري ... لباي صورتي ... نگاه نافذ ... نگاهي به سرتاپاي من انداخت که دستامو گذاشته بودم لب ميز منشي و خم شده بودم توي صورتش ... ابروشو بالا انداخت و گفت: - بفرماييد تو خانم ... صاف ايستادم ... هان؟!!! با من بود؟!!! وايسادم زل زدم توي چشماش ... دقيقا از حالت خودم ياد بز افتادم. پسره معلوم بود خنده اش گرفته ولي به روي خودش نياورد ... با دست به در اشاره کرد و گفت: - چرا ايستادين ؟ بفرماييد داخل ديگه ... يه تيکه از موهاي فر درشت سياه رنگم افتاده بود توي صورتم و جلوي ديدمو مي گرفت ... نفسمو مثل فوت فرستاد بيرون و تکه موم شوت شد اونور ... طناز هم مثل من خشک شده بود کنارم ... آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم زير رفتم توي اتاق ... يه اتاق بزرگ بود که يه ميز دراز گذاشته بودن گوشه اش و سه تا مرد نشسته بودن پشتش ... يه دوربينم اينور کنار ديوار قرار داشت و يه پسره پشتش نشسته بود ...از سقفم چند تا چراغ گنده آويزون بود ... از اين اتاقايي بود که تو نگاه اول مي شد بهش گفت شيک! با اعتماد به نفس رفتم وسط اتاق ... من اينجا چه غلطي مي کردم؟!!! در پشت سرم بسته شد ... همون پسره اومد تو و رفت نشست پشت ميز کنار اون سه تا مرد ... سلام کردم؟!!! نه فکر کنم نکردم ... لبمو با زبون تر کردم و گفتم: - سلام ... انگار همشون منتظر سلام کردن من بودن که با خوشرويي همزمان جوابمو دادن ... يکي از مرداي پشت ميز که موهاي بلند سفيد داشت و پشت سرش بسته بودشون گفت: - خب دختر جون ... تو بودي که موسسه رو گذاشته بودي روي سرت؟ دوباره شدم همون توسکاي هميشگي ... شانه اي بالا انداختم و عين لاتاي چاله ميدون گفتم: - خوش ندارم ببينم کسي حقمو مي خوره ... بابا جات خالي ببيني توسکا دوباره داره اونجوري حرف مي زنه که تو بدت مي ياد ... مرد لباشو فشار داد روي هم سرشو چند بار به نشونه تشويق تکون داد و گفت: - باريکلا ... آفرين ... آفرين ... زل زدم توي چشماش ... شايد بايد تشکر مي کردم ... ولي مگه من بچه دبستاني بودم که تا يکي بهم گفت آفرين نيشمو گشاد کنم؟! هيچي نگفتم تا اينکه همون پسر خوشگله گفت: - خانم ... سريع گفتم: - مشرقي ... - بله ... خانوم مشرقي ... آقايون که معرف حضورتون هستن ... نگاهي به تک تکشون کردم و با بي قيدي شانه اي بالا انداختم و گفتم: - نه ... با تعجب گفت: - نه؟! چطور ممکنه؟ - خب من علاقه چنداني به سينما و کارگردان و چه مي دونم عوامل پشت صحنه ندارم ... فقط چهارتا بازيگر مي شناسم اونم اکثرا به چهره نه به اسم ... همه شون خنده اشون گرفت و همون پسره گفت: - پس واسه چي اومدين تست بدين؟ - من نيومدم ... دوستم اومد ... من همراهش بودم ... - جدي؟ ولي من فکر کردم شما براي حق خودت اينقدر عصباني شدي ... خسته شده بودم ... خيلي وقت روي پا ايستاده بودم ... بدون اينکه منتظر دعوت يا حرفي از اونا باشم ولو شدم روي صندلي که روبروي ميز بود و گفتم: - آخيش ... حداقل براي اون بدبختاي اون بيرون يه رديف صندلي بچينين ... از ساعت هشت صبح وايسادم روي پام ... همه شون از پروگي من هم تعجب کرده بودن هم خنده اشون گرفته بود ... آدمي نبودم که براي کلاس گذاشتن از راحتي خودم بگذرم ... ولي اگه پاش مي افتاد چنان با کلاس مي شدم که کسي باورشم نمي شد اين توسکا همون توسکا باشه ... بابام بعضي وقتا با خنده مي گفت: - توسکا بعضي وقتا حس مي کنم تو يه خواهر دوقلو هم داري ... بعضي وقتا تويي بعضي وقتا اونه ... بايد برم بيمارستان سوال کنم ... ولي خب خدا رو شکر اينطور نبود ... خوشحال بودم که يکي يه دونه ام ... نه خواهري و نه برادري ... مامانم بعد از زايمان من بيماري مي گيره که مجبور مي شه رحمش رو در بياره ... بگذريم ... نگاشون کردم و گفتم: - چي مي گفتيم؟ پسره ديگه نتونست جلوي خودشو بگيره خنديد و گفت: - پس اگه نمي خواين تست بدين الان اينجا چي کار مي کنين؟ از جا بلند شدم انگار نشستن به ما نيومده ... گفتم: - بله حق با شماست ... من مي رم بيرون دوستمو مي فرستم تو ... رفتم به سمت در که همون مرد مو سفيده صدام کرد: - خانوم مشرقي ... برگشتم و گفتم: - بله ؟ - حالا که تا اينجا اومدين ... بد نيست يه تست هم بدين ... فکر نکنم هيچ اتفاقي بيفته حداقل اين وقتي که از ما هدر رفت سوخته به حساب نمي ياد ... - ولي آخه ... پسر جوونه گفت: - آقاي صدري راست مي گن ... امتحانش که ضرر نداره ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام و گفتم: - باشه هر چند که علاقه اي به اين کار ندارم ... ولي اينو يه تست در نظر مي گيرم براي استعداد سنجي خودم ... پسر جوون با لبخند گفت: - خيلي خب ... پس شروع مي کنيم ... اومد از پشت ميز بيرون و ايستاد جلوي من ... زل زده بودم بهش ... مرد مسن گفت: - دختر جون ... فرض کن شهريار نامزدته ... روز قبل اونو با يه دختر ديگه ديدي ... حالا مي خواي باهاش به هم بزني ولي تحت هيچ شرايطي هم نمي خواي که اون دليل اصلي تورو بدونه و الکي مي خواي بهش بگي که مريضي ... يا ... چه جوري بگم؟ سرطان داري و به زودي مي ميري ... اينجوري هم اونو عذاب مي دي هم غرور خودت حفظ مي شه ... باشه؟ خنده ام گرفته بود ... چه حرفا!!!! نامزد من با يکي ديگه! چشاشو در مي يارم ... من نقش عشقولانه بلد نيستم بازي کنم ... اصلا منو چه به اين حرفا ... ولي بايد خودمو نشون مي دادم ... مي دونستم که از پسش بر مي يام بايد اون يکي شخصيتم رو رو مي کردم ... از جا بلند شدم و ايستادم روبروي پسره که حالا فهميدم اسمش شهرياره ... شهريار با لبخند گفت: - حاضري؟ چه پسر خاله شد!!!! گفتم: - بله ... شهريار رو کرد به پسر فيلمبرداره و گفت: - شاهرخ آماده باش ... آقاي صدري هم گفت: - از خانوم مشرقي کلوز آپ بيشتر بگير ... با يک دو سه آقاي صدري بازي ما هم شروع شد ... شهريار قدمي جلو اومد و گفت: - آخه عشق من ... تو چت شده؟ فير فير کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - شهريارم ... عزيز دلم ... نخواه که بهت بگم چي شده ... برو گلم ... برو دنبال زندگيت ... شهريار فرياد کشيد: - زندگي من تويي آخه لعنتي ... کجا برم؟!!! من نمي تونم دست از سرت بردارم ... بايد الان گريه مي کردم ... حالا اشک از کجا بيارم ... بايد به يه چيز دردناک فکر مي کردم ... دردناک تر از مرگ بابام چيزي نبود که اشکمو بتونه در بياره ... تصور يه لحظه نبودش ديوونه ام مي کرد ... همين که بهش فکر کردم اشکم سرازير شد و با هق هق گفتم: - شهريار ... درک کن ... من ديگه نمي تونم ... شهريار با ديدن اشکاي من کپ کرد ... از قيافه اش قشنگ معلوم بود ... ولي سريع خودشو جمع و جور کرد و گفت: - گريه مي کني عزيز دلم؟ آخه ... آخه ... شهريارت بميره ... چي باعث شده که تو اينجوري اشک بريزي؟ آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولي اشکاي درشتم هنوز از چشمام فرو مي چکيدن ... گفتم: - ادامه اين رابطه به صلاح هيچ کدوممون نيست ... ايستاد جلوم ... سرمو بالا گرفتم تا بتونم توي چشماش زل بزنم ... چشماش برق عجيبي داشت ... چه چشايي داشت لامصب ... درشت کشيده مورب با مژه هاي بلند و فر خورده ... عين چشم دخترا ... زير يه جفت ابروي کموني به رنگ قهوه اي تيره ... نذاشت زياد توي حس چشاش بمونم و گفت: - يه دليل ... فقط يه دليل برام بيار ... الان وقتش بود ... زار زدم و گفتم: - من ... من سرطان دارم شهريار ... تا دو ماه ديگه بيشتر زنده نيستم ... مي خوام توي اين مدت تو حال خودم باشم ... مي خوام تنها باشم ... نمي خوام زجر کشيدن تورو کنار خودم ببينم ... نمي خواستم بهت بگم ولي ... ولي مجبورم کردي ... شهريار سرشو به چپ و راست تکون داد ... چند بار اينکارو کرد و سپس با بهت گفت: - د ... دو ... دروغ مي گي ... مي دونم ... مي خواي منو بپيچوني ... ولو شدم روي همون صندليه ... چونه ام بدجور مي لرزيد ... اين گريه سيل آسا رو مديون بابام بودم ... مثل همه چيزايي که داشتم ... بابايي جونم ببخشيد که از تو دارم سو استفاده مي کنم قربونت برم ايشالله هزار سال زنده باشي منو کفن کني بعد اگه بلايي خواست سرت بياد ... سرمو گرفتم بين دستام و گفتم: - کاش دروغ بود ... کاش همه چيز يه بازي مسخره بود ... ولي نيست ... نيست شهريار ... - کي ... کي همچين غلطي کرده؟ کي اين چرندياتو تحويل تو داده ... - دکتر متخصص ... مطمئن باش از من و تو خيلي بيشتر حاليشه ... - چرند گفته ... چطور تونسته به عشق من بگه داره .... داره ... مي ميره .. مي برمت پيش بهترين دکترا ...نمي ذارم يه تار مو از سرت کم بشه ... ولت نمي کنم خانومم ... جيغ زدم: - بس کن ... ديوونه نشو ... اين حرفا رو به کسي بزن که همه دکترا ازش قطع اميد نکرده باشن ... محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تيکه تيکه کنن براي آزمايشاي مسخره شون ... شهريار خواست چيزي بگه که آقاي صدري گفت: - کافيه بچه ها ... شهريار دستي توي موهاش کشيد ... خم شد از روي ميز جعبه دستمال کاغذي رو برداشت گرفت به سمت من و گفت: - اشکاتون ... چند تا دستمال در آوردم و صورتمو تميز کردم ... آقاي صدري گفت: - دختر تو اين همه اشک از کجا آوردي؟! لبخندي زدم و گفتم: - از تو جيبم ... - اگه همه بازيگرا توي جيبشون اينهمه اشک داشتن که ديگه هيچ مشکلي وجود نداشت ... به دنبال اين حرف لبخندي زد و رو به شهريار گفت: - شهريار ... توام گل کاشتيا ... از هميشه طبيعي تر بودي فکر کنم بهتره روي خودت هم سرمايه گذاري کني ... همه شون غش غش خنديدن .... ولي من لبخند هم نزدم ... گوشيمو از داخل کيفم در آوردم ... نگاهي به عکس بابا انداختم روي صفحه گوشي ... آروم شدم ... لبخند بابا همراه با اون چهره نورانيش قلبمو مي لرزوند ... آقاي صدري گفت: - خب ... حالا اسم کوچيکت چيه دختر جون؟ گوشيمو انداختم توي کيف و گفتم: - توسکا ... با تعجب گفت: - توسکا؟!! يعني چي اين اسم؟! - والا خودمم دقيق نمي دونم ... ولي توي چند تا فرهنگ لغت که نگاه کردم نوشته بود اسم يه درخت که توي مناطق مرطوب رشد مي کنه ... همه شون کله هاشون رو تکون دادن که يعني فهميدن ... قبل از اينکه بتونن چيزي بگن گفتم: - من مي تونم يه چيزي بگم؟! - بفرماييد ... نگاه کردم به شهريار و گفتم: - شما نقشتو يه کم شور بازي کردي ... با تعجب نگام کرد و گفت: - شور؟!!! - آره ديگه ... پسري که اينقدر راحت به نامزدش خيانت کرده ديگه نبايد واسه خاطر جدا شدن ازش اينقدر خودشو تو در و ديوار بکوبه که ... بايد راحت تر از اينا زير بار مي رفتين ... ديالوگاي عاشقانه تون هم زيادي غليظ بود ... به شخصيت اون پسري که توصيفش کردين اصلا نمي يومد ... از نطق غراي من خنده اش گرفت و گفت: - خب شما فکر کنين اين دختر دچار سو تفاهم شده بوده ... هيچ خيانتي در کار نبوده ... - غير ممکنه ... - چرا؟! - چون اون دختر من بودم ... من تا مطمئن نشم حرفي رو نمي زنم ... تصميمي هم نمي گيرم . ابرويي بالا انداخت و گفت: - اون پسر هم من بودم ... محاله به نامزدم خيانت کنم ... ديگه داشت پرو مي شد از جا بلند شدم. کيفمو انداختم سر شونه ام و گفتم: - خوش به حال نامزدتون ... من برم ديگه زحمت دادم با اجازه ... آقاي صدري از جا نيم خيز شد و گفت: - خانوم مشرقي ... برگشتم و گفتم: - باز چي شده؟ - نمي خواين يه شماره از خودتون به ما بدين؟ - براي چي؟ - شايد از بين اين همه آدم شما انتخاب بشين ... - ولي من ... - از بازيگري متنفري؟ - نه ... - به نظر من استعدادشو داري ... حيفه که بهش بي توجه باشي ... - من بخوام هم پدرم همچين اجازه اي نمي ده ... - صدر در صد هم قرار نيست که شما انتخاب بشين چون مورداي خوب زيادي داشتيم ولي يه شماره از خودتون به ما بدين ... شايد شانس بهتون رو کرد ... - شانس؟!!! اين از نظر من اصلا هم شانس نيست ... ولي در هر صورت يادداشت کنين ... شماره همراهم رو گفتم و شهريار خودش شخصا يادداشت کرد ... ديگه منتظر نموندم خداحافظي کردم و زدم بيرون ... هيشکي ديگه اونجا نبود ... فقط منشي در به در شده و طناز پشت در منتظر بودن ... طناز با ديدن من سريع ايستاد و گفت: - چي کار مي کردي دو ساعت اون تو؟ غش غش خنديدم و گفتم: - تست مي دادم .... پاشو بريم ... با غر غر ايستاد و گفت: - خوبه تستم نمي خواستي بدي ... - از قديم گفتن تست نطلبيده مراده ... - اون آبه ... - کي گفته؟! به نظر من هر چيزي نطلبده اش مراده ... با هر هر خنده رفتيم از موسسه بيرون ... گفتم: - طنازي ... حالا چي کار مي کني تو؟ - منم فردا مي يام ديگه ... ببينم تو چي شدي؟ چي پرسيدن ازت ... فيلمنامه دادن از روش بخوني؟ - نه ... - نه؟!!!! پس چي؟ - هيچي يه حالتو گفت اجرا کنم ... - بدون متن؟!!!! - آره ... چرا اينقدر تعجب کردي؟ - آخه اينجوري خيلي سخته ... - لابد فيلم اونا هم سخته ... - چي کار کردي؟ گند زدي؟ - نه اتفاقا سخت نبود برام اصلا ... - جدي مي گي؟ خوششون اومد؟ - فکر کنم ... - مي کشمت اگه بازيگر بشي و دست منو نگيري ... خنديدم و گفتم: - گمشو ... کي خواست بازيگر بشه؟ - جون طناز اگه بهت گفتن قبولي رد مي کني؟! يه کم فکر کردم ... يه کم وسوسه انگيز بود ... شهرت ... ثروت ... بهتر از همه پيدا کردن شغل! خيلي وقت بود که در به در دنبال کار بودم. آهي کشيدم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد رو گفتم: - نمي دونم ... - ديوونه اي اگه قبول نکني ... - بابامو چي کار کنم؟ - آقاي مشرقي اينقدر ماهه که محاله به تو بگه نه ... - بابا هميشه از اين مي ترسيده که من سر چشم بيفتم ... - ولي اگه خودت بخواي حرفي نداره .... باور کن! خودمم مي دونستم ... محال بود بابا رو حرف من حرفي بزنه ... اوايل بيشتر سختگيري مي کرد دوران دبيرستان خيلي بهم گير مي داد و به خواسته هاي دلم توجهي نداشت ... ولي وقتي دانشجو شدم و وقتي ديد که با همه دخترا فرق دارم کم کم بهم اعتماد کرد ... حالا هم مي دونم که اگه بگم مي خوام اين کارو بکنم حرفي روي حرفم نمي زنه چون مي دونه که بي گدار به آب نمي زنم ولي نگران مي شه ... دوست ندارم بابام اذيت بشه ... طناز زد سر شونه ام و گفت: - اونور خيابون يه ساندويچ فروشي هست ... بريم يه ساندويچ بزنيم تو رگ ... از فکر و خيال اومدم بيرون و تازه يادم افتاد خيلي گرسنه ام ... در خونه رو با کليد باز کردم و رفتم تو ... حياط با صفاي خونه طبق معمول حالمو عوض کرد ... يه حياط نقلي که دور تا دورش باغچه بود و درختاي ميوه .... فقط يه قسمت کوچولوش باغچه نبود که اونم جاي تاب من بود ... يه تاب دو نفره که هميشه با بابا مي نشستم روش ... حوض گرد وسط حياط طبق معمول لبالب پر از آب بود و داخلش چند تا ماهي گلي شنا مي کردن ... کنارش يه تخت گذاشته بوديم و دور تا دورش گلدوناي شمعدوني ... بابا روي تخت نشسته بود و طبق معمول کتاب حافظش توي دستش بود و شاهنامه اش کنار دستش ... از وقتي که بازنشسته شده بود اکثر مواقع توي خونه و کنار من و مامان بود .... و ما چقدر از اين بابت خوشحال بوديم ... بابام فرهنگي بود و مدير يه مدرسه دبيرستان پسرونه ... اينقدر توي زمان خدمتش مهربون و خوش مشرب با بچه هاي مدرسه رفتار مي کرد که الانم بعضي وقتا بچه هاي مدرسه مي يومدن خونه ديدن بابا ... بگذريم ... در که باز شد سر بابا اومد بالا ... با ديدن من گل از گلش شکفت و گفت: - به به شکوفه بابا ... لبخندي زدم و گفتم: - به به عشق توسکا ... باباي من به خدا من اسمم توسکاست ... مي خواستين اون روز که اسم درخت رو مي ذارين روي من فکر اينجاشو هم بکنين ... حالا ديگه منو هي گل نکنين ... من درختم! بابا خنديد ... پيشوني منو که تازه نشسته بودم لب تخت بوسيد و گفت: - اسم تک گذاشتم رو دخترم ... چون دخترم هم تکه! - خب ديگه لوسم نکنين ... چه خبر جناب آقاي مشرقي؟ ديگه بچه هاي دلبندتون بهتون سر نزدن؟ بابا با خنده سري تکان و گفت: - از دست تو ... اين بندگان خدا ماهي يه بار يه سري به من پيرمرد مي زنن ... پريدم وسط حرفش و گفتم: - هي جناب مشرقي حواستونو جمع کنين ... حق ندارين به باباي من بگين پير ... - بله بله ... من با داشتن گلي مثل تو مگه پير هم مي شم؟ از لب تخت بلند شدم که برم توي اتاقم لباسمو عوض کنم ... اگه مي نشستم تا شب مي خواستيم با بابا اره بديم و تيشه بگيريم ... از حرف زدن با هم هيچ وقت خسته نمي شديم. در همون حالت ايستاده گفتم: - گل نه ! ... درخت! رسيدم به در شيشه اي خواستم بازش کنم که مامان از اونور بازش کرد ... يه سيني دستش بود که توش هندونه قاچ شده قرمز چشمک مي زد ... آب از لب و لوچه ام راه افتاد ... دستمو بردم جلو گلشو کندم گذاشتم توي دهنم و گفتم: - سلام پري جون ... - سلام به روي ماهت ... دختر با دستاي کثيف هندونه بر مي داري؟ - بيخيال پري جون ... بدن من به ميکروب عادت داره ... - وا!!!! اين چه حرفيه؟ لپ گليشو بوسيدم و شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم ... يه اتاق سه در چهار ... يه قالي گرد کرم وسطش پهن شده بود روي موکتاي قهوه اي پرز بلند ... يه تخت يه نفره فلزي يه گوشه اش بود ...يه ميز کامپيوترم با يه کامپيوتر معمولي يه گوشه ديگه اش ... يه تيکه از ديوارو گوني از اين مدلاي کنفي چسبونده بودم و روش عکساي خودم و بابا و مامانو چسبونده بودم ... پر از عکس بود و خودم عاشق تک تکش بودم ... مانتو و شلوارم رو عوض کردم و جاش يه شلوارک تا روي زانو و يه تي شرت تنگ پوشيدم ... داشتم موهاي بلندمو جلوي آينه برس مي کشيدم که در باز شد و مامان اومد تو ... از تو آينه نگاش کردم و گفتم: - جونم پري جون؟ مامان با لبخندي نگران نشست لب تخت و گفت: - توسکا مامان رفتي دنبال کار؟ از خرداد که فارغ التحصيل شده بودم و ليسانس گرفته بودم دنبال کار بودم ولي فايده اي نداشت ... کاري که به دردم بخوره پيدا نکردم که نکردم ... مشکل مالي نداشتيم ولي زندگي هم خيلي بر وفق مرادمون نمي چرخيد ... خواستم با کش موهامو ببندم که مامان سريع گفت: - نبند ... مي دوني که بابات موهاي بازتو بيشتر دوست داره ... - مامان وسط مرداديما!!! دارم مي ميرم از گرما!! از صبح زير اين آفتاب ... مامان مشغول بازي با ريشه هاي رو تختيم شد و گفت: - نگفتي ... - نه مامان من ... امروز که وقت نشد ... انشالله از فردا مي رم ... - بابات خيلي نگرانته ... - ديگه واسه چي؟ - مي گه بچه ام عادت نداره تو خونه باشه افسردگي مي گيره ... - اي بابا ... چرا اين بابا همه اش دنبال بهونه است که نگران من باشه؟ من از اينکه تو خونه و کنار شما باشم لذت مي برم ... الهي پيش مرگ هر جفتتون بشم ... مامان گونه اشو کند و گفت: - خدا مرگم بده ... دور از جونت مامان ... اين چه حرفيه؟!!! موهامو بستم و خم شدم گونه اشو بوسيدم و گفتم: - انشالله سايه تون صد سال بالاي سر من باشه و منم بتونم بچه خوبي باشم براتون ... حالا بريم پيش بابا ... مي دوني که تنهايي رو دوست نداره ... منم از فردا مي رم دنبال کار ... مامان از جا بلند شد و گفت: - انشالله که کار پيدا مي کني مامان ... ما که پارتي نداريم ... بايد نون استعداد رو بخوريم ... مي دونم برات سخته ولي چاره چيه؟ آه کشيدم ... دوست نداشتم هيچ کدومشون رو ناراحت و دپرس ببينم ... خدايا کمکم کن که بتونم دلشونو شاد کنم ... رفتم توي حياط و نشستم روي تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روي شونه هاي من و گفت: - درخت بابا ... همسايه ها به حياط ما ديد دارن ... درستش نيست اينجوري بشيني اينجا ... غش غش خنديدم و گفتم: - آ باريکلا باباي خودم ... بالاخره راه افتاديا! گل نه ... درخت! بابا هم سري تکان و داد و با لبخندي تکه اي هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوي دهن من و گفت: - بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اينه که عزيز مني ... هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت: - دخترم ... مي خواي برات بسپارم توي آموزش و پرورش؟ شايد بتوني معلمي چيزي ... سريع گفتم: - بابا مي دوني که من از معلم شدن بيزارم ... هميشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام مي ذارم ولي خودم علاقه اي بهش ندارم ... بابا آهي کشيد و گفت: - من براي خودت گفتم بابا ... اين رشته اي که تو خوندي مردونه است ... من دلم رضا نيست که تو بري توي کارخونه ها و اين جور جاها که بيرون شهره کار کني ... ليسانس مديريت صنعتي داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه براي رشته من کيميا بود ... گفتم: - مي دوني که خودمم علاقه اي به اين کار ندارم بابا ... من دارم توي شرکتاي داخل شهر مي گردم ولي همه اشون يا محيط نامناسب دارن ... يا حقوقشون با ساعت کاريشون هماهنگ نيست ... يا سابقه مي خوان. - قصدت چيه بابا؟ تکه اي هندوانه گذاشتم توي دهنم و گفتم: - خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست مي شه ... بابا نگاهي به آسمون کرد و گفت: - راضيم به رضاي خدا ... شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابي چسبيد ... بعد از شام و کمي شب نشيني و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسيدم و براي خواب به اتاقم رفتم ... حسابي خسته شده بودم و خواب واقعا مي چسبيد ... صبح که بيدار شدم مي دونستم که برنامه ام چيه ... بايد مي رفتم دنبال کار ... بازم نيازمندي ها ... بازم سر زدن به شرکتايي که دوستاي هم دانشگاهيم معرفي کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالي برگشتن به خونه ... عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به يه شرکت که توي نيازمندي ها آگهي داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم بايد منشي بشم ... و به يه شرکت آشنا که گفتن بايد برم توي دفتر کارخونه که بيرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هيچ کاري براي من پيدا نمي شد؟ مامان بابا با ديدن من فهميدن چي شده ... هيچي ازم نپرسيدن و فقط گفتن خسته نباشي ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار ديگه اي از دستم بر نمي يومد ... قضيه تست و بازيگري به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچين اتفاقي برام نيفتاده ... رفتم توي اتاق و ولو شدم روي تخت ... کاش به بابا مي گفتم برام يه فال حافظ بگيره .... ولي نه! شيخ شيراز هم بعضي وقتا بدتر آدمو دو دل مي کرد ... خيره شده بودم به سقف ... زندگيم يه نواخت شده بود بدجور ... شايد اگه خواهر برادر داشتم ... شايد اگه دوست پسر ... زبونمو محکم گار گرفتم و گفتم: - هي هي هي ... بس کن ديگه! اين حرفا چيه مي زني؟ بيکاري زده به سرت؟ اصلا چه لزومي داره حتما دنبال کاري بگردي که به رشته ات بخوره؟ برو يه کار ديگه بکن ... بهتر از بيکاريه اين افکار ماليخوليايي هم ديگه سراغت نمي ياد ... بعد از خوردن شام دوباره خوابيدم ... مي دونستم فردا هم روزي مي شه مثل امروز ... يک هفته گذشت ... آخراي مرداد ماه بوديم ... هيچ اتفاق جديدي هنوز توي زندگيم نيفتاده بود ... همه چيز تکراري .. روتين ... خسته کننده ... از همه چيز بريده بودم ... شايد اگه مامان بابا با اين قضيه کنار مي اومدن براي منم راحت تر بود ولي اين که اونا همه اش با چشماي نگرانشون نگام مي کردن بيشتر داغونم مي کرد ... روز هفتم بعد از تست دادنم بود ... روي تخت دراز کشيده بودم و آهنگاي داريوشو گوش مي کردم ... هميشه آهنگاي قديمي گوش مي کردم از خواننده هاي جديد و امروزي بيزار بودم ... حتي حاضر نبودم يکي از آهنگاشون رو گوش کنم و در موردش نظر بدم ... فقط توي قديميا چرخ مي زدم ... دوستام هميشه مسخره ام مي کردن و مي گفتن مثل پيرمردا و پيرزنا مي موني ... اگه رپ گوش نکردن و فحش دادن به صداي خواننده هاي امروز که همه اش با دستگاه و ميکسه نشونه پيريه آره من پيرم ... حسابي رفته بودم توي بحر صداي داريوش که گوشيم زنگ خورد ... تو همون حس و حال گوشيو برداشتم و گذاشتم در گوشم: - الو ... - خانوم مشرقي؟ صداي آهنگو خفه کردم و گفتم: - خودم هستم ... - خانوم من از موسسه نماي مهر تماس مي گيرم ... زير لب زمزمه کردم: - نماي مهر؟! نماي مهر؟!! طناز ... تست ... هان!!!! چنان بلند تو گوشي گفتم: - هان !!!! که فکر کنم يارو کر شد ... ولي به روي خودش نياورد و گفت: - مي خواستم ازتون بخوام که براي تست دوم فردا ساعت نه صبح اينجا باشين ... مرسي خداحافظ ... اصلا نذاشت من حرف بزنم ... تست دوم؟!!! يعني چي؟!!!! يعني قبول شدم؟ يا تست قبليمو گم کرده بودن؟ جلل خالق ... ولي شايد قبول شده باشم ... توي اين بي کاري ... سرمو گرفتم بين دستام ... خدايا چي کار کنم؟!!! بايد با بابا حرف مي زدم ... بهترين کار همين بود ... رفتم از اتاقم بيرون ... بابا نشسته بود روي مبل جلوي تلويزيون و مشغول تماشاي کانال چهار بود ... از پشت بهش نزديک شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم ... بابا دستاشو گذاشت روي دستاي من و برگشت خيره شد توي چشمامو و گفت: - خورشيد من چطوره؟ - بههَ فقط خورشيد نشده بوديم که شديم ... بابا با خنده دستمو کشيد و منو نشوند کنار خودش و گفت: - اين صورت گرد تو و ابروهاي کموني و چشماي کشيده سياه ... پريدم وسط حرفش و گفتم: - باباييي ... بسه ديگه! حالا انگار من چي هستم! دختر خود شماهام ديگه ... يه ذره از شما بردم يه ذره از مامان شدم اين گودزيلايي که مي بينين ... بابا با محبت منو کشيد توي بغلش و گفت: - چه گودزيلاي خوشگلي ... و مشغول قلقلک دادنم شد ... با خنده از جا پريدم و گفتم: - تو رو به جدت نکن بابا ... بابا از حرکت ايستاد و با لبخند گفت: - ديگه به توسکاي من اهانت نکني خانوم جوان! دوباره نشستم و در حالي که حرفامو مز مزه مي کردم گفتم: - باشه چشم بهش مي گم ... بابا مشغول اين کانال اون کانال کردن تلوزيون شد و در همون حالت با صداي بلند گفت: - خانومي ... سه تا چايي لطف مي کني بياري دور هم بخوريم؟ مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلي که جايگاه هميشگي اش بود بيرون آورد و گفت: - چشم حتما ... سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم: - بابا ... مي خوام باهاتون صحبت کنم ... بابا تلويزيون رو خاموش کرد ... صاف نشست و گفت: - مي شنوم دخترم ... منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با يه سيني چايي اومد بيرون ... سيني رو گذاشت روي ميز و خواست دوباره بره که گفتم: - مامان اگه مي شه بشينين ... مي خوام حرف بزنم ... مامان هم سريع نشست کنار بابا و با نگراني گفت: - چيزي شده دخترم؟ لبخند زدم ... سعي کردم استرس رو از خودم دور کنم ... گفتم: - خيره ... هر دو نفسي از سر آسودگي کشيدن ... استکان چاييمو برداشتم ... داغ بود و دستم رو گرم مي کرد ... گرفتمش بين دستام چون بدنم يخ کرده بود ... تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شايدم شر باشه. نفسمو با صدا دادم بيرون و گفتم: - بابا ... مامان ... خودتون مي دونين که خيلي وقته دارم دنبال کار مي گردم ولي ... نمي دونم شايد خواست خداست ... هيچ کاري برام پيدا نشد که نشد ... مکث کردم نفس تازه کردم و ادامه دادم: - نظرتون راجع به بازيگري چيه؟ چشماي مامان گشاد شد و با حيرت به بابا نگاه کرد ... بابا هم اخمي کرد و گفت: - يعني چي توسکا؟ - بابا ... من يه سوال پرسيدم ... نظرتون راجع به بازيگري به عنوان يه شغل چيه؟ - هر شغلي براي خودش شريفه ... بازيگري هم همينطور ... اما ... حالا واسه چي اين سوالو مي پرسي؟ - راستش ... يادتونه چند روز پيش با طناز رفتم براي تست؟ اون مي خواست تست بده؟ بابا فقط سرشو تکون داد ... ترجيح مي دادم به مامان نگاه نکنم ... اينقدر تعجب کرده بود و ترس توي چشماش لونه کرده بود که ديدنش باعث مي شد يادم بره چي مي خوام بگم؟ ادامه دادم: - اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم ... حالا ... حالا باهام تماس گرفتن گفتن براي تست بعدي برم ... مامان دم مرز سکته بود ... ولي بابا سعي کرد خونسرديشو حفظ کنه و گفت: - و اين يعني چه؟ - يعني اينکه احتمالش هست قبول بشم ... توي اون همه آدم ... اين يه شانسه ... بهتر از بيکاريه ... بابا موهاي جوگندمي و پرپشتش رو چنگ زد و آه کشيد ... دلم ريش شد ... سريع گفتم: - ولي بازم اگه شما نخواين نمي رم ... چند لحظه اي در سکوت سپري شد ... مامان به خودش اجازه نمي داد تا وقتي که بابا نظري نداده حرفي بزنه ... ولي مشخص بود حالش بده ... بابا بالاخره سکوتو شکست و گفت: - نظر خودت چيه؟ کف دستامو ساييدم به هم ... کار سختش همين بود که خودم بخوام نظر بدم ... يه کم فکر کردم و با من من گفتم: - نمي دونم ... شايد ... خوب ... فکر مي کنم بد نباشه ... - مي دوني زندگي عاديت رو از دست مي دي؟ - بله ... - مي دوني آدماي مشهور چه سختي هايي مي کشن؟ - بله ... - بازم نظرت مثبته ... - به خدا بابا اگه يه کار ديگه برام پيدا شده بود محال بود حتي بهش فکر کنم ... ولي حالا مي گم شايد قسمت اين باشه ... - کي بايد بري واسه تست بعدي؟ - فردا صبح ... بازم بابا آهي کشيد و گفت: - با هم مي ريم ... شايد به قول تو قسمت اينه ... مامان با بغض گفت: - جهانگير ... بابا دست مامانو گرفت و گفت: - هنوز چيزي معلوم نيست خانم ... - ولي ... من نمي خوام بچه ام بيفته سر چشم ... خودت هم مي دوني که چه بلاهايي ممکنه سرش بياد .... - زبونتو گاز بگير خانوم ... توکل مي کنيم به خدا ... منم به چند تا جاي ديگه مي سپارم ... اگه هيچ کاري پيدا نشد ديگه نمي شه با خواست خدا جنگيد ... از جا بلند شدم ... بغض کرده بودم ... من مي خواستم اونارو راضي کنم ... نمي خواستم باعث نگرانيشون بشم ... ببخشيدي گفتم و استکان چايي رو گذاشتم روي ميز و رفتم توي اتاقم ... ترجيح مي دادم توي اتاقم بمونم تا صبح بشه ... نمي خواستم چهره هاي نگران و ناراحتشون رو ببينم ... صبح ساعت هشت حاضر شده بودم ... بابا هم لباس پوشيده و منتظر من بود ... دو تايي با بدرقه چشماي پر از نگراني مامان خداحافظي کرديم و رفتيم ... بابا يه پرايد دودي داشت ... با ماشين تا اونجا حدود نيم ساعت راه بود ... البته اگه به ترافيک نمي خورديم ... هر دو سکوت کرده بوديم و اخماي بابا حسابي در هم بود ... منم داشتم ناخنامو مي جويدم ... جلوي موسسه که رسيديم بابا ماشينو پارک کرد و با هم رفتيم تو ... اينبار برعکس سري قبل استرس گرفته بودم ... شايد چون اون دفعه اصلا قصد نداشتم بازيگر بشم ولي اين سري يه کم بهش اميد داشتم ... منشي همون خانومه بود ... با ديدن ما اخم کرد و گفت: - بفرماييد ... دوست داشتم فحشش بدم ولي ملاحظه حضور بابا رو کردم و با اخم و تندي گفتم: - مشرقي هستم ... براي تست مجدد اومدم ... با حيرت نگام کرد و گفت: - شما؟ - پ ن پ مادر بزرگ شما ... بابا بازومو فشرد و با تحکم گفت: - توسکا!!! بعد رو به خانومه گفت: - خانوم ما بايد کجا بريم؟ منشيه همونطور که با دهن باز به من نگاه مي کرد اشاره به همون در کرد ... خواستيم بريم سمت در که سريع گفت: - تشريف داشته باشين ... از ساعت نه تست مي گيرن ... يه ربع ديگه ... نگاه کردم به سالن ... چه عجب! چند تا مبل گذاشته بودن اونجا ... خبر نداشتم طناز چي کار کرده؟!! قرار بود روز بعدش بياد اينجا ... اصلا ديگه ازش نپرسيدم چي شد ... من کي بهش زنگ مي زدم که بار دومم باشه؟!! ولي خداييش اگه کارم جور شد دست اونم يه جوري بند مي کنم ... اين شغلو از اون دارم ... چه خوش خيالم من!!! کو شغل؟ در باز شد و يه دختره با مامانش اومدن تو و يه راست رفتن سمت منشيه ... عجب جيگري بود! چشماي درشت و کشيده سبز داشت با پوست برنزه و موهاي بلوند ... منشيه حرفي که به من زده بود رو به اونم زد ... اونا هم اومدن نشستن ... تا ساعت نه سه نفر ديگه هم اومدن و شديم پنج نفر ... يکي از يکي خوشگل تر بودن ... من بين اينا شانسي نداشتم ... البته قشنگ بودم ولي نه ديگه تا اين حد!! مشخص بود پنج نفر به قول خودم رفتن واسه فينال ... کم مونده بود به بابا بگم پاشو بريم منصرف شدم ... ولي دندون سر جيگرم گذاشتم. بالاخره ساعت نه شد و خانومه گفت: - خانوم مشرقي بفرماييد داخل ... با بابا بلند شديم ... بابا پرسيد: - منم برم تو ايرادي نداره ... دختره پوزخندي زد و گفت: - اگه دخترتون هول نمي کنن ايرادي نداره ... بابا که فهميد يارو يه چيزيش مي شه با اطمينان گفت: - دخترم اگه قرار بود هول بشه الان اينجا نبود ... الهي دهنتو طلا بگيرم يه روزي بابا ... دو تايي با هم رفتيم تو ... اووه چه خبر بود اينجا!!! دکور همون بود ... ولي آدماي پشت ميز شده بودن هشت نفر ... يه دست مبل هم يه گوشه چيده شده بود ... کم کم داشتم هل مي شدم به فيلمبردار يه صدابردار هم اضافه شده بود ... شهريار با ديدن ما ايستاد و با لبخند گفت: - سلام ... خيلي خوش اومدين خانوم مشرقي ... چه منو يادش مونده بود!!! دوباره يادم افتاد سلام نکردم ... بابا هم مثل من شوکه شده بود ... به همه سلام کرديم و يه گوشه ايستاديم ... شهريار گفت: - خب خانوم مشرقي بهتون تبريک مي گم که به مرحله دوم رسيدين .... انگار شانس با شما که علاقه اي به بازيگري نداشتين بيشتر يار بوده ... زل زدم توي چشماي خاکستريش و گفتم: - اينطور به نظر مي رسه ... لبخندي زد ... اشاره به صندلي هاي راحتي کرد و گفت: - بفرماييد بشينيد خانوم مشرقي ... شما هم همينطور آقاي ... سريع گفتم: - پدرم هستن ... شهريار گفت: - بله بله ... خيلي خوشبختم ... بفرماييد آقاي مشرقي ... بابا هم تشکري کرد و هر دو نشستيم ... شهريار اشاره اي به جمع کرد و گفت: - ديگه بهتره جمع رو بهتون معرفي کنم ... شايد همکار شديم ... اگه هم نشديم مطمئن باشين شما که تا اينجا اومدين هميشه شانستون براي بازيگر شدن بالاست ... گيج و گنگ نگاش کردم و اون شروع به معرفي کرد: - کارگردان اثر که معرف حضورتون هستن ... آقاي صدري ... ايشون هم فيلمنامه نويس ما آقاي شکوهي ... خانوم مديري گريمور حرفه اي ما هستن ... اصلا نمي فهميدم داره چي مي گه ... برام مهم نبود کي به کيه ... مي خواستم زودتر تستم رو بدم و برم ... همه رو معرفي کرد ولي هنوز نمي دونستم خودش اونجا چي کاره است ... آقاي صدري سوال ذهنمو جواب داد: - اين شهريار گل هم ... تهيه کننده ماست ... که با وجود جوونيش خوب تونسته گروه رو ساپورت کنه ... دهنم باز موند ... پس بچه مايه داره!!! از اونا که نمي دونن پولاشونو چه جوري بايد خرج کنن ... اينم زده تو کار تهيه کنندگي ... باشه ... خوش به حالش! ما که بخيل نيستيم خدا بيشتر بهش بده ... شهريار با لبخند تشکر کرد و گفت: - خب و اما تست امروز ... زل زدم توي دهنش ... بابا هم با دقت و ريز بيني به همه اونها خيره شده بود ... شهريار سرفه اي کرد و ادامه داد: - نقش امروزتون اينه که ما اين وسط يه ماکت قرار مي ديم ... شبيه قبر ... شما بايد نقش دختري رو بازي کنين که پدرش به تازگي فوت شده ... و اون تازه فهميده ... از قضا خيلي هم به پدرش وابسته است ... يعني آسونتر از اين نقش نبود بدن به من؟!!! هر چند که از تصورش مو به تنم راست شد ولي مي دونستم که همين حالت بهم کمک مي کنه که راحت تر بازي کنم ... با تاسف به بابا نگاه کردم که بهم لبخند زد ... با ديدن لبخندش جون گرفتم ... از جا بلند شدم و رفتم وسط ... يکي از پسرها که فکر کنم مسئول تدارکات بود ماکت قبر رو به اشاره شهريار آورد گذاشت وسط ... دوربين هم تنظيم شد ... کنار ديوار ايستادم ... چشمامو بستم زير لب اسم خدا رو صدا زدم ... استرسم پر کشيد ... دوباره شدم همون توسکا ... چشم باز کردم و به چشماي منتظرشون گفتم: - من آماده ام ... آقاي صدري سري تکون داد و گفت: - سه ... دو ... يک ... اکشن ... دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هيشکي نيست ... منم و يه قبر و يه قبرستون خالي و متروک ... منم و دنيايي که ديگه بابايي توش نيست ... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزيدن .... يه قدم لرزون اومدم جلو ... واقعا پاهام داشت مي لرزيد ... با صدايي که اونم لرز داشت ناليدم: - بابا ... ب ...با ... بابا ... بغضم ترکيد ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتي برسونم ... همونجا ايستادم و گفتم: - بابااااا ... پاشو توسکا اومده .... بابا کار پيدا کردم .... به خدا پيدا کردم .... باباييييييي مگه غصه نمي خوردي که دخترت بيکاره ... مگه از ناراحتي من ناراحت نمي شدي؟ آخر قلب کوچيکت طاقت نياورد؟ بابا ... به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روي قبر ... کل هيکلم داشت مي لرزيد کم مونده بود برم بپرم بغل بابا ... زار زدم و گفتم: - بابااااااااا اين دنيا رو بدون تو نمي خوام .... بابا نفسم بالا نمي ياد ... بگو که تو اون زير نيستي .... بابا تو از خواب زياد بدت مي يومد چرا اينقدر مي خوابي ... کاش من اون زير بودم ... کاش اينهمه خاک روي تن من مي ريخت نه روي دستاي مهربون تو نه توي چشماي پر مهر تو .... بابا باورم نمي شه ... پاشو صدام کن وگرنه مي يام پيشت اين دنيا رو يه لحظه بي تو نمي خوااااام ... بابااااااااااااااااا به ضجه افتاده بودم ... - بابا من فقط سه روز رفتم شهرستاننن ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تيکه تيکه شده بودم ولي وقتي مي يومدم اين خبرو بهم نمي دادن ... باباااااااااا من با دسته گل و شيريني اومدم تو خونه .... ولي دسته گلايي ديدم که دورش ربان سياه بود ... بابا اين حق نيست ... خداااااااااااااااااا .... چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شيشه ها لرزيد ... - هميشه مي گفتي الهي قربونت برم ... الهي فدات بشم ... مي گفتم نگو ... تو رو جون توسکا نگو ... ولي مي گفتي ... بابا آخرم فداي توسکاي ناچيز شدي ... اين خاک ها همه اش تو سر من مي ريخت کاش ... باباااااااا ديگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جيغام مي سوخت .... شالم هم از سرم افتاده بود ... خوبه موهامو بسته بودم وگرنه موهاي بلند و سياهم الان دورم ريخته بود و حسابي منو شبيه عزادار ها مي کردن ... به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقاي صدري با صدايي پس رفته گفت: - کات .... جون توي تنم نبود که بلند بشم ... کسي کنارم نشست و شالم رو کشيد روي سرم ... برگشتم به طرفش بابام بود ... چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه هاي من طاقت نياورده ... دستشو محکم چسبيدم ... دوست داشتم بغلش کنم ... دوست داشتم عطر تنشو ببلعم ... ولي جلوي اينهمه مرد درست نبود ... جلوي خودمو گرفتم و ترجيح دادم فقط نگاش کنم ... بعدا تلافيشو در مي آوردم. قسم خوردم ديگه به لحظه نبودش حتي فکر هم نکنم ... خيلي زجر آور بود ... صداي خانومي نگاه ما رو از هم جدا کرد: - خانوم مشرقي ... سرمو بالا گرفتم ... ليواني آب قند گرفته بود به سمتم ... بابا ليوانو گرفت و آورد سمت دهنم ... دستمو گذاشتم روي مچ دستش و اجازه دادم ليوانو بگيره سمت دهنم ... چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم ... بابا ديگه طاقت نياورد و پيشونيمو بوسيد ... صداي آقاي صدري بلند شد: - والا من عادت ندارم از کسايي که مي يان تست بدن تعريف کنم ولي در مورد شما! بي انصافيه اگه نگم که فوق العاده بودين ... بلند شدم ايستادم و تازه فرصت کردم به بقيه نگاه کنم ... بابا هم برگشت و نشست روي صندلي ... همه با تحسين نگاهم مي کردن ... شهريار پوفي کرد و گفت: - باور کنين اينقدر باورم شده بود که هي بر مي گشتم به باباتون نگاه مي کردم ... انشالله که صد و بيست سال سايه اشون بالاي سرتون باشه ... ولي همه اش با خودم مي گفتم نکنه اين موقعيت براتون پيش اومده که اينقدر طبيعي اجراش مي کنين ... همه سراشون رو به نشونه تاييد تکون دادن و منم لبخندي به نشونه تشکر زدم ... خدا رو شکر که خراب نکردم با اين استرسي که گريبانگيرم شده بود ... شهريار رو به آقاي صدري گفت: - فکر نکنم نياز به تست دومي باشه ... هست؟ من نمي دونم اين چرا اينقدر تو سرش مي زد ... اصلا به اين چه ربطي داشت؟ مگه انتخاب بازيگر هم با اينه؟ يه تهيه کننده است ديگه ... اي بابا! آقاي صدري سري به نشونه نفي تکون داد و گفت: - نه لازم نيست ... بعد به من نگاه کرد و گفت: - ما چهار تا تست ديگه هم مي گيريم ... بعدش خبرش رو بهتون مي ديم ... بابا اومد جلو سريع پرسيد: - چقدر طول مي کشه؟ از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقاي صدري ... آقاي صدري گفت: - عجله دارين آقاي مشرقي؟ بابا سري تکون داد و گفت: - راستش جايي کار داريم ... مي خوام ببينم اگه طول مي کشه بريم و بيايم ... آقاي صدري نگاهي به ساعت کرد و گفت: - حدودا سه ساعت طول مي کشه ... بابا گفت: - خيلي ممنون ... پس ما تا سه ساعت ديگه بر مي گرديم ... شهريار گفت: - آقاي مشرقي زود تشريف بيارينا ... اگه دختر خانومتون انتخاب بشن بايد قرارداد بسته بشه ... - بله بله ... چشم با بابا تشکر کرديم و زديم بيرون ... چشمام چهار تا شده بود ... ما کجا مي خواستيم بريم؟ نکنه بابا پشيمون شده بود؟! بابا از منشيه هم تشکر کرد ولي من يه کلمه هم نتونستم بگم ... دختراي ديگه با ديدن قيافه من که پکر به نظر مي رسيدم و صورتم هم حسابي پف کرده بود و معلوم بود گريه کردم فکر کردن رد شدم و يه لبخند نشست گوشه لباشون ... برام مهم نبود ... فعلا فقط مهم بابا بود که داشت با عجله به سمت در خروجي مي رفت ... تا رفتيم بيرون ديگه طاقت نياوردم و گفتم: - بابايي ... کجا داريم مي ريم ... بابا انگار تازه متوجه من شد ... با لبخند برگشت به سمت من و گفت: - بيا که خدا برامون خواسته ... - چي شده بابا؟! - ارحامي اس ام اس داد روي گوشيم ... آقاي ارحامي رفيق شفيق چندين ساله بابا بود ... فقط نگاش کردم تا ادامه بده و بابا هم ادامه داد: - بهش سپرده بودم کار پيدا کرد خبرم کنه ... حالا مي گه توي شرکت برادرزاده اش يه کار خيلي خوب برات پيدا کرده ... يه شرکت واردات صادراته ... يه کم با خونه فاصله داره ... ولي خب بهتر از بازيگري که هست ... نيست؟ و مردد نگام کرد ... بابا فکر مي کرد من عشق بازيگري دارم و الان مي گم نه فقط بازيگري ولي خبر نداشت بهترين خبر رو بهم داده ... لبخند پت و پهن زدم و گفتم: - اين عاليه بابا ... کور از خدا چي مي خواد؟ بابا لبخند آسوده اي زد نشست پشت فرمون و گفت: - پس بدو تا شرکت تعطيل نشده ... نشستم کنار دستش ... داشتم ذوق مرگ مي شدم ... دوست نداشتم زندگي عاديمو از دست بدم ... واقعا از روي ناچاري پناه آورده بودم به بازيگري ... بابا هم که پيدا بود حسابي هيجان زده و خوشحاله گفت: - ارحامي خيلي از پسر برادرش تعريف مي کرد ... مي گفت خيلي جنم کار داره و توي دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهاي عالي برسونه ... با اينکه سني هم نداره ... توي دلم گفتم پس اين پسر برادر ديدن داره ... بابا تعريف مي کرد و منم سر تکون مي دادم .... حقيقتا هر دو حسابي خوشحال بوديم. شرکت توي يکي از خيابوناي بالاي شهر بود ... چه دم و دستگاهي هم داشت! نماي بيرونش و تابلوش که فوق العاده شيک بود ... آب دهنمو جمع کردم که آويزون نشه و با بابا رفتيم داخل ... شرکت بزرگ و پر تجملاتي که هر کس توش مشغول کاري بود ... بابا به ميز خانومي نزديک شد و گفت: - سلام خانوم ... ببخشيد با آقاي ارحامي کار داشتم ... دختره بدون اينکه سرشو بلند کنه به ميز يه خانوم ديگه اشاره کرد راه افتاديم سمت ميز اون خانومه و بابا گفت: - دخترم ... من با آقاي ارحامي کار داشتم ... کجا مي تونم ببينمشون؟ دختره سرشو آورد بالا ... عينکشو روي بينيش جا به جا کرد و گفت: - وقت ملاقات دارين؟ بابا سري تکون داد و گفت: - نه ولي منو عموشون معرفي کردن ... خودشون مي دونن ... دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت: - اجازه بدين تا با منشيشون هماهنگ کنم ... اووه ! تازه مي خواست با منشيش هماهنگ کنه ... چند تا منشي داشت مگه؟!!! گوشي دستش کلي وقت موند ولي گويا طرف قصد جواب دادن نداشت ... بالاخره گوشي رو گذاشت و گفت: - منشيشون جواب نمي ده ... بريد طبقه بالا ... اتاق سوم ... اتاق آقاي ارحاميه ... شايد منشي مرخصي ساعتي گرفته ... تشکر کرديم و با بابا رفتيم بالا ... کلي استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم ... کاش اينجا جور بشه ... بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتي کسي جواب نداد درو باز کرد و دوتايي رفتيم تو ... يه سالن کوچيک ولي خيلي شيک پيش رومون بود ... يه ميز هم کنارش بود که معلوم بود ميز منشيه ... بابا رفت طرف ميز منشي ... با اينکه کسي پشتش نبود ... منم دنبال بابا رفتم ... جلل خالق! روي ميز يه کيف لوازم آرايش ول شده بود و چند تا رژ لب و ريمل و رژ گونه ازش زده بود بيرون ... يه آينه هم کنارش بود ... بابا هم با ابروي بالا پريده نگاه به لوازم آرايشا کرد و گفت: - منشيه يادش رفته وسايلشو ببره گويا ... خنده ام گرفت ... لبخندي زدم و گفتم: - صداي آهنگ از کجا مي ياد بابا؟ صداي آهنگ بلند ملايمي شنيده مي شد ... بابا به در کنار ميز اشاره کرد و گفت: - گويا از داخل اتاق رئيس شرکت مي ياد ... پوزخند نشست گوشه لبم ... گفتم: - بريم تو ... منشي که نيست ... مي گيم منشيتون نبود ما هم اومديم داخل ... بابا سري به نشانه موافقت تکون داد و دو تايي رفتيم سمت در ... صداي موسيقي حسابي بلند بود ... بابا چند ضربه به در زد ولي جواب شنيده نشد گويا نشنيد .... دوباره در زد ولي بازم جوابي نيومد ... بابا دستگيره رو چرخوند و در رو باز کرد ... با ديدن صحنه پيش رومون هر دو با هم سکته کرديم ... خداي من!!!!! آقاي رئيس لم دادن بودن روي کاناپه جلوي ميزشون و يه دختر با تاپ و شلوارک خيلي کوتاه نشسته بود روي پاش و مشغول بوسيدن هم بودن ... بابا سريع در رو بست ... اونقدر سريع که نفهميدم دختره چه شکلي بود! يا پسره چه جوري بود! مچ دستمو گرفت توي دستش و با سرعت راه افتاد سمت در ... گونه هام از خجالت گر گرفته بود ... انگار مقصر من بودم ... نمي دونم چرا آدم اينجور وقتا خيلي خجالت مي کشه ... حتي وقتي با بابا مي نشستيم فيلم مي ديديم و مي رسيد به صحنه فيلمه با اينکه بابا سريع ردش مي کرد ولي بازم من آب مي شدم مي رفتم توي زمين ... رفتيم از پله ها پايين ... نه بابا چيزي مي گفت نه من ... اون دو تا چطور جرئت کرده بودن توي شرکت همچين کاري بکنن؟! نمي ترسيدن يکي ببينه؟!! واي خدايا چه چيزا که ادم با چشم خودش نمي بينه! نشستيم توي ماشين و بابا راه افتاد ... دو ساعت از زمان رفته بود ... از روي مسير فهميدم داريم مي ريم سمت موسسه ... بالاخره بابا سکوتشو شکست و گفت: - اصلا فکر نمي کردم ارحامي همچين آدمي رو به من معرفي کنه ... لبمو با زبون تر کردم و گفتم: - به اون بيچاره چه ربطي داره؟ اون از کجا بايد مي فهميد پسر برادرش دله است ... بابا آهي کشيد و گفت: - ترجيح مي دم بازيگر بشي تا اينکه بري توي همچين جاهايي کار کني ... روح لطيف تو نبايد تحت هيچ شرايطي آزرده بشه ... از خود بيخود خم شدم و گونه بابا رو محکم بوسيدم ... بابا دستمو گرفت توي دستش و گفت: - ولي دخترم اگه اونجا هم قبولت نکردن غصه نخوريا ... همه رو نسبت بده به قسمت ... - نه بابا برام مهم نيست ... بالاخره کار جور مي شه ... آدم که تا آخر عمرش بيکار نمي مونه ... بابا هم سري تکون داد و ديگه تا رسيدن حرفي نزديم ... مي فهميدم چقدر حالش خرابه ولي هيچي نمي تونستم بگم تا حالش خوب بشه ... يکيو مي خواستم تا حال خودمو خوب کنه ... جلوي موسسه که رسيديم و ماشينو پارک کرديم دو ساعت و نيم گذشته بود ... نيم ساعت بايد منتظر مي شديم ... رفتيم داخل که ديدم هيچکدوم از اون دخترا نيستن ... منشيه هم يه کتاب دستش گرفته بود و داشت مي خوند ... با ديدن من پوزخندي زد و رو به من گفت: - بالاخره تشريف آوردين؟ با تعجب گفتم: - چي شده؟ - هيچي ... برو تو منتظر توان ... چقدر پرو بود ... بيشتر از اينکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چيزي بگم که بابا گفت: - به همين زودي تصميم گرفته شد؟ - بله ... بقيه همه خراب کردن گويا ... - يعني دختر من پذيرفته شده؟ منشيه سرشو کرد توي کتاب و گفت: - بله ... بفرماييد داخل ... يه ربعي هست که منتظر شمان ... بابا نفس عميقي کشيد ... با دست بين ابروهاشو فشار داد و رو به من گفت: - بريم تو دخترم ... نمي دونم چرا خوشحال نبودم. شايد اگه يکي از اون دخترا پذيرفته شده بودن اينجا رو مي ذاشتن روي سرشون ولي من عين خيالمم نبود. درو باز کردم و رفتم تو ... فقط آقاي صدري اونجا بود و شهريار ... بقيه رفته بودن ... با ديدن من هر دو از جا برخاستن و شهريار با روي گشوده گفت: - اومدين؟ ديگه مي خواستم بهتون زنگ بزنم ... - شما که گفتين سه ساعت ديگه ... - تستاي بقيه خيلي زود تموم شد ... تبريک مي گم ... اميدوارم همکاراي خوبي باشيم ... تبريک؟! همکار؟! توسکا ... اسمت رفت سر در سينماها ... خدايا ... اين چيزي بود که من مي خواستم؟!!! همه چيز چه زود اتفاق افتاد .... قرارداد با مبلغي باور نکردني بسته شد ... بايد از هفته ديگه مي رفتم سر فيلمبرداري و دو هفته وقت داشتم تا فيلمنامه رو بخونم و کمي هم با گروه تمرين کنم ... اين چه قراردادي بود؟ فيلمنامه نخونده بايد قبول مي کردم؟ مگه بازيگرا اول فيلمنامه نمي خونن؟ خودم جواب خودمو دادم: - خره! بازيگر ... نه تو! تو که هنوز بازيگر نشدي ... از نظر اينا تو الان بايد از خداتم باشه که تو فيلم يه آدم معروف بازي کني ... تازه وقتي اسم همبازيمو گفت کف کردم ( بچه ها اينجا نياز به توضيحه که من اسم بازيگرا رو از خودم مي گم ... دوست ندارم نقطه چين بذارم که هر کي پيش خودش يه حدس بزنه ... پس کلا مي ريم تو کار خيالات) احسان نيرومند ... خداي من!!!!! درسته که بازيگرا رو درست نمي شناختم ولي نه ديگه تا اين حد که سوپر استارارو هم نشناسم ... بابا حتي يه لبخندم نزد ... ولي بالاخره قرارداد بسته شد ... ازم پرسيدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم يا اسم هنري براي خودم دارم ... ولي گفتم با اسم خودم راحت ترم ... بذار همه چي طبيعي باشه ... حتي قيد کردم از گريم زياد هم خوشم نمي ياد که پذيرفتن ... همه چي تموم شد ... الکي الکي شدم بازيگر ... الکي الکي داشتم معروف مي شدم ... الکي الکي مي خواستم از توسکاي معمولي فرار کنم ... الکي الکي ... فيلمنامه راجع به دختري بود که اول فيلم پدرش فوت مي شه ... و اون که جز پدرش کسيو نداشته تصميم مي گيره خودش گليم خودشو از آب بکشه بيرون ... و تو اين راه اتفاقاي زيادي براش مي افته ... تازه فهميدم تستي که دادم مربوط به قسمت اول فيلم بوده ... توي اون دو هفته خونه ما تبديل شده بود به خونه ارواح ... نه بابا حرفي مي زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فيلمنامه دستم بود و مي خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... يه شب که دور هم روي تخت نشسته بوديم و منم داشتم فيلمنامه رو مي خوندم مامان استکاني چايي ازقوري توي سيني براي بابا ريخت و گفت: - جهانگير ... به نظرت به فاميل بگيم؟ بابا آهي کشيد و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببينيم چي مي شه! يعني بابا هنوزم اميدوارم بود که من بيخيال اين کار بشم؟ ولي ما قرارداد بستيم ... چي مي تونستم بگم؟ هيچي نگفتم و سرمو انداختم زير ... بابا گفت: - توسکا ... سريع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - يه سري چيزا هست که مي خوام بهت بگم ... - بفرماييد بابا ... - تو ديگه اين کارو قبول کردي ... قرارداد بستي ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شايد از شش ماه ديگه اسمت و عکست بره سر در سينماها و بيلبوردهاي توي خيابون ... - خب ... - معروف مي شي ... حالا مشهور يا محبوبش مشخص نيست ... ولي معروف مي شي ... سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد: - ديگه مثل الان نمي توني راحت بري توي خيابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگي عاديت مختل مي شه .... - درسته بابا ... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کني ... يه قرارداد ميليوني الان باهات بسته شده ... شايد بعدها بيشتر از اينم بشه ... سريع گفتم : - بابا من هر چي دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از حرفم پشيمون شدم و گفتم: - ببخشيد ... - تو هر چي داري مال خودته ... من هيچ وقت نمي خوام يه ريال ازپولي که تو بابتش زحمت مي کشي بياد توي زندگيم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولي مي خوام نگراني من و مامانت رو درک کني ... توسکا نمي خوام عوض بشي ... دوست ندارم وقتي يه عده با هيجان مي يان طرفت بهشون اخم کني ... دوست ندارم وقتي يه پسر معمولي مي خواد بياد خواستگاريت اخ و پيف کني ... تو بايد هميني باشي که هستي ... هر بار که برات خواستگار مي يومد چي کار مي کردي بابا؟! خيلي خانوم مي يومدي جلوشون ... پذيرايي مي کردي ... با لبخند جوابشونو مي دادي ... بعد عاقلانه فکر مي کردي و تصميم مي گرفتي ... الان هم بايد همينطور باشي ... تو هر چقدر که معروف بشي واسه بيرون از خونه هستي ... توي اين خونه بايد توسکا باشي ... هموني که بودي ... سرم پايين بود و با ريشه هاي قالي روي تخت بازي مي کردم ... حق رو به بابا مي دادم ... اون و مامان بيش از اندازه نگران بودن ... نگران فاميل ... نگران سيل طرفدارايي که شايد پيدا مي کردم ... و مهم تر از همه نگران آينده ام ... نگران اينکه آيا ديگه تن به ازدواج مي دم يا نه ... يا اينکه با کي ازدواج مي کنم ... اونا ريز بين تر از من بودن و مي دونستن که ديگه زندگي دخترشون دستخوش تغييرات خيلي بزرگ شده ... شايد من خيلي همه چيز رو ساده مي گرفتم .... به بابا نگاه کردم و گفتم: - بابا .... من هيچ وقت عوض نمي شم ... قول مي دم هيچ وقت خودمو گم نکنم ... از خدا مي خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش يه جوري منو از اين راه دور کنه ... اگه هم روزي اينجوري شدم شما بهم تذکر بده بابا ... ولي خوب مي دوني که توسکا هيچ وقت تحت هيچ شرايطي خودشو بالاتر از بقيه ندونسته ... پس از اين به بعدم نمي دونه ... مگه نه اينکه من دانشگاه تهران قبول شدم و بقيه دختر پسراي فاميل همه رفتن دانشگاه آزاد و غير انتفاعي و پيام نور ... آيا هيچ وقت شد باهاشون سرد بشم يا خودمو بگيرم و کلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب مي شناسي ... هميشه خاکي بودم از اين به بعدم خاکي مي مونم ... خوب مي دونم که دشمن و حسود زياد پيدا مي کنم همينطور که تا الان داشتم ولي قسم مي خورم که با اونا هم اينقدر خوب و مهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ... قول مي دم بابا ... بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزيدن ... بابا سرمو در آغوش کشيد و در حالي که پيشونيمو مي بوسيد گفت: - مي دونم دخترم .... مي دونم ... مامان داشت با گوشه شالي که روي سرش بود اشکاشو پاک مي کرد ... آخه اين چه شغلي بود که داشت اشک همه مون رو در مي آورد؟ شيطونه مي گفت بزنم زير همه چي ... ولي ... براي فسخ قرارداد بايد هزينه هنگفتي مي دادم ... آخه از کجا؟ اصلا ... اصلا فقط همين يه فيلمو بازي مي کنم ... بعد ديگه بيخيال بازيگري مي شم .... اما ... اگه بازم کار گيرم نيومد چي؟ حسابي گيج شده بودم ... از جا بلند شدم ... بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت: - کجا مي ري بابا؟ آهي کشيدم و گفتم: - مي رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ... مي خوام توکل کنم به خود خدا ... بابا لبخندي زد و گفت: - التماس دعا بابا ... زمزمه کردم: - محتاجيم به دعا ... رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و سجاره امو پهن کردم ...زياد نماز خون نبودم ... نه اينکه نخونم ... ولي هميشه يک در ميون مي خوندم ... بيشتر وقتايي که کارم گير مي افتاد و ماه رمضونا ... چادرمو سر کردم و نشستم سر جا نماز ... خيلي حرفا داشتم که با خدا بزنم ... اميدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو يه لحظه ازم مي گرفت بدبخت مي شدم ... حالا حالاها بهش نياز داشتم ... ___________ ماشينو توي پارکينگ پارک کردم ... تا حالا تنها بهشت زهرا نيومده بودم ولي اينبار مجبور شدم ... خوبه بابا ماشينشو داد بهم ... شالم رو توي آينه ماشين مرتب کردم کيفمو برداشتم و رفتم پايين ... اولين روز کاري! عوامل فيلمبرداري رو راحت ديدم ... قطعه خيلي خلوتي بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالي بودن ... از بينشون رد شدم تا رسيدم به گروه ... اولين کسي که خودشو رسوند به من شهريار بود ... چه تيپايي هم مي زد بي شرف! يه تي شرت جذب مشکي تنش بود که روش چند بيت شعر از حافظ با رنگ سفيد خطاطي شده بود و يه شلوار چسبون مشکي رنگ و کفشاي اسپرت ... با رويي گشاده ازم استقبال کرد و گفت: - دقيقا سر وقت رسيدين خانوم مشرقي ... بفرماييد ... بايد برين داخل اون ماشين براي تعويض لباس و گريم ... راستي ديگه مشکلي با فيلمنامه ندارين ندارين؟! فيلمنامه نويس و بازيگردانمون مي تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه سوالي داشتين رودربايستي رو بذارين کنار ... همين جور يه ريز فک مي زد و با دستش منو راهنمايي مي کرد به سمت ماشين هايسي که يه کنار پارک شده بود ... وقتي حرفاش تموم شد گفتم: - نه مشکلي ندارم ... ممنون ... توي همون جلسات تميرين اشکالاتم رو رفع کردم ... چند جلسه اي تمرين کرده بوديم با بقيه عوامل ... جلسات فيلمنامه خواني و اينا ... که توي همون روزا ايرادهامو برطرف کرده بودم ... در هايس رو باز کردم و رفتم بالا ... همون خانومي که روز تست ديده بودمش با يه آقا داخل ماشين بودن ... خانومه که تقريبا سي ساله مي زد با رويي گشوده گفت: - سلام خانومي ... اومدي بالاخره؟ بيا ... بيا بشين که وقت نداريم زياد ... نشستم روي يکي از صندلي ها ... بيچاره ها از بي جايي مجبور بودن کجا کار کنن ... تند تند يه چيزايي رو که يا خنک بود يا زبر يا زيادي نرم مي کشيد روي پوست صورت من ... مرده هم نظر مي داد ... طاقت نياوردم و گفتم: - مگه قرار نبود من گريم نشم ... زنه لبخندي زد و در همون حال که کارشو مي کرد گفت: - منم گريمت نمي کنم عزيزم ... دارم متعادل سازي مي کنم ... متعادل سازي ديگه چه صيغه ايه؟!!! شايد از چشمام فهميد متوجه نشدم که گفت: - يعني اينکه فقط نواقص رو برطرف مي کنم .... اگه لکي چيزي هست از بين مي برم ... چاله چوله ها رو صاف مي کنم ... وا! انگار داره در مورد خيابون حرف مي زنه! چاله چوله کجا بود ... پوست من به اين سفيدي و صافي ... ادامه داد: - الان يعني داري مي ري سر خاک بابات ... بايد رنگت پريده مايل به زرد باشه ... چشماي بي روح. حال نزار ... من اين چيزا رو تغيير مي دم وگرنه مطمئن باش آقاي صدري اصلا اجازه تغيير چهره رو توي بازيگرا به ما نمي ده ... مي گه هموني که هست بايد بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زيادي نداره فقط چون هوا گرمه اين پودرا رو مي زنم که اگه عرق کردي پوستت توي فيلم برق نزنه ... اونوقت انگار روي پوستت اکليل ريخته و خيلي مسخره مي شه ... سرمو تکون دادم ... اينبار ديگه فهميدم منظورش چيه ... توي کمتر از نيم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بياره ... يه آينه کوچيک اونجا بود ... برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ... زياد فرقي نکرده بودم ... انگار بار اول بود داشتم خودمو مي ديدم ... يه جفت چشم مشکي کشيده .... چشمام درشت نبود ولي عجيب کشيده بود ... خمار و کشيده تا نزديک شقيقه ... با مژه هاي پر پشت و وحشي که چشمامو هم وحشي نشون مي دادن ... يه جفت ابروي کموني و هلالي شکل درست بالاي چشم هام ... مشکي مشکي ... مامانم بعضي وقتا دختر شرقي صدام مي کرد ... چون چشم و ابروم و موهام زيادي مشکي بود ... پوستم نه زياد سفيد بود نه سبزه ... گندمي مايل به سفيد ... خدا رو شکر روشن بود ... از پوست تيره خوشم نمي ياد ... دماغ متناسب ولي سر بالا ... نه بزرگ بود نه خيلي عروسکي و کوچيک ... لبام هم معمولي بود ... حالت قشنگي داشتن ولي زيادي قلوه اي نبودن ... صورتم تقريبا گرد بود و قشنگ تر از همه اينا موهام بودن ... حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغي ... از بچگي هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمي داد و تا پايين تر از کمرم مي رسيد ... صورت قشنگي داشتم ... خاص و تو دل برو ... بابا حق داشت صدام کنه خورشيد ... چهره ام مينياتوري بود شبيه نقاشي هاي که از خورشيد مي کشن ... خب بسه ديگه زيادي از خودم تعريف کردم ... الانم که حسابي سفيد شده بودم عين ماست! در ماشين باز شد و خانومه اومد تو ... کاش مي فهميدم اسمش چيه حداقل که هي نخوام صداش کنم خانومه .... همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم: - خانوم ... سريع گفت: - مديري هستم ... ولي تو منو فريبا صدا کن ... دوست ندارم فاميليمو بگي ... همه خانوما اينجا منو فريبا صدا مي کنن ... - باشه .. فريبا جون من بايد چي بپوشم؟ يه دست مانتو شلوار تقريبا کهنه گرفت به سمتم و گفت: - بيا اينا رو بپوش عزيزم .... با حالت چندش گفتم: - لباساي يه نفر ديگه رو ؟ چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خنديد و گفت: - نه بابا! اينا رو خياط گروه برات طراحي کرده ... تازه دوخته شده ... - پس چرا اينقدر کهنه است؟ و در همون حال مشغول زير و رو کردن لباس شدم ... با لبخند گفت: - لباسي که الان تنت مي کني بايد کهنه باشه ... اينا اينجوري طراحي شده ... پارچه هاش چند بار شسته شده ... - اندازه هاي منو از کجا مي دونسته؟ - اندازه هاتو که نمي دونست ولي چون توي اين سکانس زياد مهم نبود چي مي پوشي روي اندازه ها ظريف نشديم ... همينجور با حدس و گمان دوخته شد ولي انشالله از سکانساي بعدي اندازه هاتو مي گيره که ديگه بدونه بايد چي کار کنه ... سري تکون دادم و وقتي اون رفت بيرون لباسا رو که يه مانتو شلوار و يه مقنعه بود پوشيدم ... اينقدر بي ريخت بود که خجالت مي کشيدم برم بيرون ... دوباره فريبا اومد تو و نگاهي به سرتاپام کرد ... يهو دستشو آورد جلو و يه تيکه موهامو از مقنعه کشيد بيرون و گفت: - اينجوري بهتره ... اعتراض کردم: - يعني بابام مرده! - براي همين مي گم اينجوري بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتي ... يعني خودش رفته عقب ... حيف اين موهاي خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب مي کنه .... بذار اين يه تيکه کوچولو بيرون باشه ... دوباره از توي آينه نگاهي به خودم انداختم ... بد نشده بود ... من که دختر با حجابي نبودم که حالا بهم بر بخوره ... خودم که بيرون مي رفتم بيشتر از اينم موهامو بيرون مي ذاشتم ... سرمو تکون دادم و گفتم: - اوکي ... بريم؟ - بريم که همه منتظر توان ... دو تايي رفتيم بيرون اول از همه شهريارو ديدم ... نمي دونم چرا اينقدر به چشم من مي يومد اين بشر ... شايد چون از بقيه پسراي اونجا يه سر و گردن سر بود ... آقاي صدري اومد طرفمون که سريع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسيد و گفت: - آماده اي ... چه جمعيتي اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعي کردم خونسرد باشم و گفتم: - بله آماده ام ... تند تند مشغول توضيح دادن شد ... از کجاها بايد حرکت کنم ... چه جوري بايد راه برم ... کجا بايد چي بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پايين بيارم ... چه زماني بيفتم روي قبر ... کي خاکارو مشت کنم ... کي بزنم تو سرم ... هي گفت و گفت و گفت ... و من موندم چرا اينقدر زود حرفاشو مي فهميدم و تو ذهنم ثبت مي شد ... انگار هوشم تو اين مورد خيلي بالا بود ... حرفاش که تموم شد نگام کرد و گفت: - فهميدي؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - کاملاً با تعجب گفت: - همه اشو متوجه شدي؟ - بله ... با ترديد گفت: - مي خواي يه بار تمريني برو ... بعد فيلم مي گيريم ... - نه ... به نظر خودم که لازم نيست ... مي دونم که مي تونم ... - باشه ... ببينم تو چند تا برداشت مي توني اين سکانسو اونجوري که من مي خوام درش بياري. سرمو تکون دادم و اونجايي که بايد شروع مي کردم ايستادم ... با فرياد آقاي صدري توي ميکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن ... شهريار روي يه صندلي کنار آقاي صدري نشسته بود و داشت خودشو باد مي زد ... تا متوجه نگام شد سري تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نياز به تاييد اين داشتم ... چه کارا! آقاي صدري توي ميکروفون فرياد زد: - صدا ... يکي گفت: - رفت ... دوباره گفت: - تصوير ... يکي ديگه گفت: - تصويرم رفت ... يه دختره اومد جلوي دوربين و روي چيزي که دستش بود ضربه اي زد و گفت: - برداشت اول ... اينبار من آماده شدم و آقاي صدري فرياد زد: - حرکت ... شروع کردم ... برام خيلي آسون بود ... به خصوص که اکثر ديالوگاش همونايي بود که موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از ديالوگاي من در آوردي من که گنجونده بودنش توي فيلمنامه... تغييراتشو همين حالا بهم اعلام کردن ... فرق داشت با اون چيزي که خونده بودم ... همين بهم اعتماد به نفس مي داد ... اينقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقاي صدري فرياد زد: - کات ... صداي دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکي شده بود ... آقاي صدري بهم نزديک شد و با چشماي گشاد شده از حيرت گفت: - دختر تو اعجوبه اي ... کم بابا بهم اعتماد به نفس مي داد حالا اينم اضافه شده بود ... لبخندي زدم و گفتم: - ممنون ... ولي خداييش خودمم تازه داشتم پي مي بردم که تو اينکار عجيب استعداد دارم ... آقاي صدري اعلام استراحت کرد تا بعدش بريم براي سکانس بعدي ... همه از جلوم که رد مي شدن يا بهم لبخند مي زدن يا خسته نباشيد مي گفتن ... منم جواب همه رو با روي باز مي دادم ... اينا قرار بود بشن همکار من ... اين فيلم يه پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اينا رو ببينم ... بايد بيشتر مي شناختمشون ... فعلا که فقط آقاي صدري و فريبا و شهريار رو مي شناختم ... دوست داشتم يه جا پيدا کنم بشينم پاهام خسته شده بودن ... صداي شهريار از پشت سرم بلند شد: - خانوم مشرقي عزيز ... خسته نباشين ... شاهکار کردين ... برگشتم ... چشماي خاکستري خوشگلش مي درخشيد ... سري تکون دادم و گفتم: - ممنون لطف دارين ... دو تا صندلي تاشويي که دستش بود رو باز کرد و گفت: - بفرماييد بشينيد ... سر پا خسته مي شين ... بعدم مشغول ريختن چايي از فلاسک کوچيکي که دستش بود شد ... يه ليوان يه بار مصرف رو پر از چايي کرد و با يه شکلات داد دستم ... گرفتم و تشکر کردم ... با اينکه هوا خيلي گرم بود ولي بدجور هوس چايي کرده بودم ... شهريار فلاسکو گذاشت کنار پاش و گفت: - شما مطمئني که قبلا جايي کلاس بازيگري نرفتي؟ اين باز پسر خاله شد ... به روي خودم نياوردم و گفتم: - نه ... انتظار داشتم شما برام کلاس بذارين که نذاشتين ... خنديد و گفت: - با مشورت گروه به اين نتيجه رسيديم که نيازي به کلاس ندارين ... نواقصتون خيلي کمه و مي شه در حين کار برطرفش کرد ... - آهان از اون لحاظ با خنده زل زد بهم و گفت: - خيلي جالبه که همکار شديم ولي هيچي در مورد هم نمي دونيم ... حرف دل منو مي زد ... ادامه داد: - من فقط مي دونم شما خانوم توسکا مشرقي هستي ... بيست و دو سالته و تازه فارغ التحصيل شدي ... همين ... جرعه اي چاييمو مزه مزه کردم و گفتم: - همينم خيليه ... باز شدم همون توسکاي غد ... سري تکون داد و گفت: - باشه پس من خودمو معرفي مي کنم ... وقتي سکوتمو ديد و گفت: - اسمم شهرياره ... فاميلم نيازيه ... فاميل منو فقط مي توني توي تيتراژ فيلما ببيني چون کسي منو به فاميل صدا نمي کنه به خواست خودم همه به اسم صدام مي زنن ... تو ذهنم اومد مثل فريبا! چه اينجا همه با هم صميمين .... - فارغ التحصيل رشته مترجمي زبانم ولي خب اون کار ارضام نمي کرد براي همينم رو آوردم به تهيه کنندگي ... مي تونم بازيگرم بشم ولي دوست ندارم ... همين که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوي دوربين ببينم برام بسه ... اون هيجاني که مي خوام رو بهم مي ده ... با صداي آقاي صدري که بچه ها رو فرا مي خوند مجبور شديم بلند بشيم و حرفاي شهريار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نيازي به تعريف بقيه اش نبود ... اون چيزي که دو تا همکار بايد از هم مي دونستن رو ديگه مي دونستيم ... اون روز همه پلان ها و سکانساي بهشت زهرا گرفته شد که توي همه اش هم فقط من بودم و يکي دو تا بچه گل و گلاب فروش ... هيچ بازيگر ديگه اي نديدم ... هوا داشت تاريک مي شد که پايان کار اعلام شد و بعد از خداحافظي از بقيه رفتم به سمت خونه ... حسابي خسته شده بودم .... ** براي مامان و بابا دستي تکان دادم و سوار پژو دويست و شش سفيد رنگ شدم ... با آخرين چک از قراردادم اين عروسکو براي خودم خريدم .... امروز روز اکران فيلم بود و قرار بود بازيگرا توي سالن اکران حضور داشته باشن ... توي اين شش ماه خيلي سختي کشيدم ... از اون چيزي که فکر مي کردم سخت تر بود ولي بالاخره تموم شد ... هر کاري کردم مامان بابا باهام نيومدن ... شايد دوست نداشتن دخترشون رو روي پرده سينما ببينن ... ماشين رو توي پارکينگ پارک کردم و بعد از جوابگويي به استقبال فراوان نگهبان پارکينگ رفتم به سمت سالن ... فکر کنم ديرتر از همه رسيدم ... مامور جلوي در با ديدن من سلامي کرد و از جلوي در رفت کنار ... دستي به پالتو و شالم کشيدم ... عالي بود ... همه رو تازه خريده بودم و مي دونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو ... خداي من! چه جمعيتي توي سالن موج مي زد ... يه دفعه نوري روي من افتاد و صداي تشويقاي کر کننده بالا رفت ... نور فلش دوربين ها داشت کورم مي کرد ... خب ديگه! هم کر شدم هم کور ... اين اولين بار بود که با چنين تشويقي روبرو مي شدم ... تا حالا کسي نه منو شناخته بود و نه ديده بود ... سعي کردم لبخند بزنم ... اين عکسا از فردا مي رفت روي جلد مجله ها ... با لبخند راه افتادم به سمت جايگاه عوامل فيلم ... دستي براي مردم تکون دادم و نشستم روي صندلي ... شهريار با خنده کنار گوشم گفت: - به به خانوم معروف شدن ديگه تحويل نمي گيرن ... خيلي با هم صميمي شده بوديم ... اين گروه برام شده بود مثل خونواده ام ... خنديدم و گفتم: - ا توام اينجايي؟ - ببخشيد؟!! مي شه من نباشم؟ خنديدم و گفتم: - نه ... يعني منظورم اينه که کنار من نشستي ... - اگه برات جا نگرفته بودم که الان بايد کف زمين مي شستي ... اومدم جوابشو بدم که دوباره صداي دست و جيغ و سوت هوا رفت ... نگام کشيده شد به سمت در سالن ... احسان بود ... هم بازيم در طول اين فيلم ... خداييش پسر فوق العاده اي بود ... اونم دستي براي جمعيت تکون داد و اومد سمت ما ... صندلي کناري من خالي بود نشست و نفسشو با صدا داد بيرون ... دستمو جلوي صورتش تکون دادم و گفتم: - سلام عرض شد آقاي نيرومند ... برگشت به طرفم و گفت: - ا توسکا توام اينجايي ... نگاهي به شهريار کردم ... دوتايي خنديدم و گفتم: - ببخشيد؟!!! مي شد من نباشم؟ خنده شهريار بلند تر شد و گفت: - به خدا اگه اين مردم باور کنن اين مريم توي فيلم به اين شيطوني باشه ... - همون بهتر که باور نکنن بذار يه جو آبرو برام بمونه ... شهريار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت: - بذار بيان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو مي دي ... منم لوت مي دم ... مي گم که توي فيلمبرداري اين فيلم اشک منو در اوردي ... احسان اوايل کار خيلي جدي بود و من حس کردم خودشو برام مي گيره ... براي همين هم اينقدر اذيتش کردم و با زبونم نيشش زدم تا آدم شد ... يه جورايي جز شهريار با هيچ کس صميمي نمي شد ... بعدها شهريار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهيه کننده اي قرار داد نمي بنده و الان هم فقط به خاطر صميميتش با شهريار حاضر شده توي اين فيلم بازي کنه ... اول ازش خوشم نيومد ولي کم کم فهميدم چه پسر خوبيه و کلا دير جوش بودن توي شخصيتشه ... با رفتن فيلم روي پرده دوباره صداي دست و سوت بالا رفت ... شهريار خواست حرفي بزنه که دستمو گرفتم جلوي صورتش و گفتم: - تو رو خدا هيچي نگو بذار فيلممو ببينم ... با خنده گفت: - خوبه خودت بازي کردي ... - ديدنش يه مزه ديگه داره ... کاش يه ذره تخمه براي خودم اورده بودم ... خنديد ... ولي نه با مسخرگي ... يه جورايي با محبت .... سعي کردم نگاش نکنم و به فيلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجي ... برام مهم نبود کجا مي خواد بره ... وقتي خودم رو روي پرده ديدم اشکم داشت در مي اومد ... باورم نمي شد! واقعا باورش برام سخت بود ... يه کم که گذشت عين بقيه مردم محو فيلم و بازي خودم شدم ... اصلا انگار من نبودم و يه نفر ديگه داشت بازي مي کرد ... نمي دونم چقدر گذشت که شهريار برگشت نشست سر جاش و پاکتي رو گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم. همينطور که خيره بود روي پرده گفت: - بگير ... فقط حواست باشه عکاسا نبينن داري تخمه مي شکني که برات بد مي شه ... باورم نمي شد ... بي اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم: - ديوونه ! زل زده بودم بهش ولي نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد: - حالا مونده تا ديوونگي هاي منو ببيني ... چي مي گفت اين؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سريع دستمو کردم داخل پاکت تخمه ... تخمه ژاپني بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... مي خواستم تخمه بخورم بلکه بهت و حيرتم از رفتار و حرف شهريار رو بتونم باهاش بدم پايين ... احسان سرشو جلو آورد و گفت: - چي مي خوري؟ - تخمه ... - چي؟!!!! - وا! برق گرفتت؟ مي گم تخمه ... يه دفعه منفجر شد ... سريع دستشو گرفت جلوي دهنش که صداي خنده اش عکاسا و فيلمبردارا رو نکشه اين طرف ولي چنان رفته بود روي ويبره که منم داشت خنده ام مي گرفت ... گفتم: - چته؟!!!! نميري! از زور خنده حتي نمي تونست جواب منو بده ... خوب خنديد و منم بيخيال به تخمه خوردنم ادامه دادم ... وقتي خنده اش ته کشيد برگشت به طرفم و گفت: - به خدا خنده دارترين صحنه عمرمو ديدم ... يه بازيگر بشينه توي اولين اکران فيلمش پاش تخمه بشکنه ... - چشه؟! اين نشون مي ده من مردمي هستم ... اهل کلاس گذاشتنم نيستم ... دوباره رفت روي ويبره ... مشتي حواله بازويش کردم که سريع گفت: - توسکا اينجا سر فيلمبرداري نيست ... صد تا خبرنگار اين دور و اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشيم ... بي اراده صاف نشستم و شالمو کشيدم جلو ... خنديد و گفت: - گشت ارشاد که نيستن! چشامو درشت کردم زل زم توي چشماش و گفتم: - ببين ... خودت دنده ات مي خاره که از من کتک بخوري ... شهريار خودشو بهمون نزديک کرد و گفت: - چي شده بچه ها ... بذارين ببينيم چه گندي زديم ... تذکر شهريار باعث شد عين دو تا بچه تخس آروم بشينيم سر جامون و به پرده زل بزنيم ... ديگه چيزي به آخر فيلم نمونده بود ... امشب توي باغ شهريار مهموني بود ... مهموني به افتخار اتمام پروژه ... يه لباس مناسب تهيه کرده بودم و گذاشته بودم توي خونه ... بايد زود مي رفتم خونه و کارامو مي کردم ... با صداي شهريار کنار گوشم حواسم جمع شد: - عاشق اين سکانس از فيلمم ... دوربين روي حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف مي کردم ... البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم مي گفتم ... اسم احسان توي فيلم ... شهريار بود! غرق اون صحنه شدم ... خداييش خيلي قشنگ بود ... چشماي لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم ... لحن حرف زدنم ... دستم روي دسته صندلي بود ... يهو دستم داغ شد ... نگاه کردم ديدم شهريار دستشو گذاشته کنار دستم و انگشتاشو توي انگشتام قفل کرده ... قلبم تند تند مي زد ... شهريار چرا اينجوري شده بود؟!! با انگشتاش داشت با انگشتا ببخشید بقیش اومد میدم بخونین فقط تورو جان هرکی دوست داری سپاس و بدههه حال کردینننننننننننننننننننننن RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - ss.mu - 14-08-2013 بسیار زیاد تبدیل به لینکش کن RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - Andrea - 14-08-2013 اگه ميخواي بخونيش ميتوني تو گوگل بزني رمان توسكا درضمن نويسنده اين رمان گفتن كسي حق كپي كردن از رماناشونو نداره هما پور اصفهاني RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - -Edgar - 14-08-2013 خیلی زیاده RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - katy20 - 14-08-2013 یا ابولفضل.کی حالشو داره بخونه........ RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - Shadow of Death - 16-08-2013 من قبلا تا اخرش خوندم رمان فوق العاده ای هست RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - MAHTA .S - 16-08-2013 حال ندارم بخونم میسپاسم RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - mojtaba 021 - 16-08-2013 نخوندم ولی بازم ممنون RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - sane - 10-11-2013 برو سایت 98iaاونجا هم هست RE: می خوام یک رومان باحال بگم بیا تو - F A R ! N - 11-11-2013 آخه با این رنگ؟؟؟؟؟دوس داری فلشخوریا را کور کنی؟؟؟؟؟؟؟اونم به زیادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ |