1 داستان با حال - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: 1 داستان با حال (/showthread.php?tid=45272) |
1 داستان با حال - BlAcK dAy - 06-08-2013 سلام بچه ها امیدوارم تکراری نباشه: مردی برای کار کردن به خارج از کشور میرود و در هتل اتاقی اجاره کرده و به همسرش ایمیل میفرستد که رسیده است.ولی بدون اینکه متوجه اشتباهش شود ادرس ایمیل را اشتباه وارد میکند.در همان روز هم زن بیوه ای از مراسم خاکسپاری همسرش برمیگشته است .هنگامی که به خانه رسید میرود تا ایمیل هایش را که اشنایان برای عرض تسلیت نوشته بودند چک کند.و به محض خواندن اولین پیام بی هوش میشود . هنگامی که پسر مادرش را در این وضعیت میبیند نگاهی به صفحه ی کامپیوتر می اندازد. به:همسر گلم موضوع:من رسیدم میدانم اگر این پیام را ببینی خوشحال میشوی.ان ها این جا کامپیوتر داشتند و اجازه میدهند ما به عزیزانمان پیامک بزنیم.میبینم همه چیز اماده شده که فردا به اینجا بیایی. به امید دیدنت فردا. به خاطر وقتی گذاشتم سپاسوبزن و نظرم بده RE: 1 داستان با حال - frank lampard - 07-08-2013 آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود . تبلیغ کوکاکولا یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت . دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟» وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود. پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد. پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد. پوستر ها را در همه جا چسباندم.» دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟» وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!! RE: 1 داستان با حال - ss.mu - 13-08-2013 فکر کرده خودش هم میمیره RE: 1 داستان با حال - poya - 02-09-2013 انجمن نا مناسب RE: 1 داستان با حال - ✘ ßαÐ-þʘy ✘ - 03-07-2014 منتقل شد |