دسته ی گل - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: دسته ی گل (/showthread.php?tid=39522) |
دسته ی گل - -Edgar - 23-07-2013 از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود ! به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید : ” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ” و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد . مادرم برای وسعت دادن به تصورات من درباره ى فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد . او می خواست دخترش خلاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ، نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه . هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست . شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه ى اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود : با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید . به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، اما زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد . یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ى قلبی از دنیا رفت . غم و غصه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت . دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم . یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، اما لباس اندازه من نبود . وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلی لباس را فراموش کردم ، اما مادرم فراموش نکرده بود . روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت . مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ، کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود . او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتی در بدترین شرایط . . . در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ، دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ى جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز . بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد . ” مادر ، سمبل زندگى و عشق و محبت است . “ RE: دسته ی گل - یاسی@_@ - 18-04-2014 خدایا یه کاری کن همه قدر این نعمتی که ما دادی یعنی مادر رو بدونیم |