![]() |
عـــــــ ـاشِقانهـ هایـ شـــــــــــ ـاملو..♥ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: عاشقانه ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=58) +---- موضوع: عـــــــ ـاشِقانهـ هایـ شـــــــــــ ـاملو..♥ (/showthread.php?tid=36704) |
عـــــــ ـاشِقانهـ هایـ شـــــــــــ ـاملو..♥ - aCrimoniouSs - 24-05-2013 تمام پنجره من خیال اوست عاشقانه های شاملو خانهئی آرام و اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ تازه باشی چنان چون پدری که چشم به راه ِ میلاد ِ نخستین فرزند ِ خویش است چرا که هر ترانه فرزندیست که از نوازش ِ دستهای ِ گرم ِ تو نطفه بسته است... میزی و چراغی، کاغذهای ِ سپید و مدادهای ِ تراشیده و از پیش آماده، و بوسهئی صلهی ِ هر سرودهی ِ نو و تو ای جاذبهی ِ لطیف ِ عطش که دشت ِ خشک را دریا میکنی، حقیقتی فریبندهتر از دروغ، با زیبائیات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی ِ مرا از تمامیی ِ آفرینشها بارور میکند در کنار ِ تو خود را من کودکانه در جامهی ِ نودوز ِ نوروزیی ِ خویش مییابم در آن سالیان ِ گم، که زشتاند چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به یاد ندارند * خانهئی آرام و انتظار ِ پُراشتیاق ِ تو تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ نو باشی. خانهئی که در آن سعادت پاداش ِ اعتماد است و چشمهها و نسیم در آن میرویند باماش بوسه و سایه است و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید و عینکها و پستیها را در آن راه نیست * بگذار از ما نشانهی ِ زندهگی هم زبالهئی باد که به کوچه میافکنیم تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتابخوار ــ که مادربزرگان ِ نرینهنمای ِ خویشاند ــ امان ِمان باد. تو را و مرا بیمن و تو بنبست ِ خلوتی بس "احمد شاملو" RE: عـــــــ ـاشِقانهـ هایـ شـــــــــــ ـاملو..♥ - ғдф!ทд ^ــ^ - 24-05-2013 هر آن که یار خواهد یا بسیار ولیکن فرق دارد یار با یار دل من سایه ی لطف تو می خواست وگرنه سایه ی دیوار بسیار ! عاشقـــ ـــ ــانهـ هایـ شـــ ـــــ ــاملو - ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ - 11-02-2014 لبانت
به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان درآید و گونه هایت با دو شیار مّورب که غرور ترا هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را از رو سبیخانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده م هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت آیینه ای بلند است تابناک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آ نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضور بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود "احمد شاملو" عاشقـــ ـــ ــانهـ هایـ شـــ ـــــ ــاملو(شبـــ ــــانه) - ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ - 11-02-2014 با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری و در این گلخن مغموم پا در جای چنانم که ما ز وی پیر بندی دره تنگ و ریشه فولادم در ظلمت سنگ مقصدی بی رحمانه را جاودنه در سفرند *** مرگ من سفری نیست، هجرتی است از وطنی که دوست نمی داشتم به خاطر مردمانش خود آیا از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟ پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ماهتاب پارو می کشند، خوشا رها کردن و رفتن؛ خوابی دیگر به مردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریائی دیگر! خوشا پر کشیدن خوشا رهائی، خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی! آه ، این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند RE: عاشقـــ ـــ ــانهـ هایـ شـــ ـــــ ــاملو - ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ - 13-02-2014 دوستش می دارم
چرا که می شناسمش، به دو ستی و یگانگی. - شهر همه بیگانگی و عداوت است.- هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهائی غم انگیزش را در می یابم. اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی. همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست و صبحانه و نان گرم، و پنجره ئی که صبحگا هان به هوای پاک گشوده می شود، وطراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض |