انجمن های تخصصی  فلش خور
زندگی نامه سراينده بزرگ سهراب سپهری(به قلم خودش تكراری نيست,فقط يه لحظه بيا....) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: زندگی نامه سراينده بزرگ سهراب سپهری(به قلم خودش تكراری نيست,فقط يه لحظه بيا....) (/showthread.php?tid=34693)



زندگی نامه سراينده بزرگ سهراب سپهری(به قلم خودش تكراری نيست,فقط يه لحظه بيا....) - bi kas - 06-05-2013

بگم كه نميخواد سپاس بدی!(اگه خواستی بدی مشكلی ندارمBig Grin)

فقط بخون و بدون...

من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام . شناسنامه ام درست نیست . مادرم

می داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت

12 . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده ایم . به گلپایگان

و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری . من کودکی رنگینی داشته ام .

دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و

قصه های ترسناک نوسان داشت . با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی

می کردیم . و خانه بزرگ بود باغ بود . و همه جور درخت داشت ... . برای یاد

گرفتن ، وسعت خوبی بود . زمین را بیل می زدیم . هرس می کردیم . در این

خانه پدر ها و عمو ها خشت می زدند . بنایی می کردند . به ریخته گری و

لحیم کاری می پرداختند . چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند . تار می

ساختند . به کفاشی دست میزدند . در عکاسی ذوق خود می آزمودند . قاب

منبت درست می کردند . نجاری و خراطی یش می گرفتند . کلاه می دوختند .

با صدف دکمه و گوشواره می ساختند .

کوچک بودم که پدرم بیمار شد . و تا پایان زندگی بیمار ماند . پدرم تلگرافچی

بود . در طراحی دست داشت . خوش خط بود . تار می نواخت . او مرا به

نقاشی عادت داد . الفبای تگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای

خیلی چیز ها می توان یاد گرفت .

من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه وچک از روی نقشه های خودم بافتم .

چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست

می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم .

در خانه آرام نداشتم . از هر چه درخت بود بالا می رفتم . از پشت بام می

پریدم پایین . من شر بودم . مادر پیش بینی می کرد که من لاغز خواهم ماند .

من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم .

روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم . دزدی

میوه را خیلی زود یاد گرفتم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می

دزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم

تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های

خوب می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی

آشنا می شود .

خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت و پدر و عموهایم

شکارچی بودند . همراه آنها به شکار می رفتیم

بزرگ که شدم ، عموی کوچک تیراندازی را با من یاد داد . اولین پرنده ای که زدم

یک سبزه قبا بود . هرگز شکار خشنودم نکرد . اما شکار بود که مرا پیش از

سپیده دم به صحرا می کشید . و هوای صبح را به میان کر هایم می نشاند .

در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست

کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای

تماشا داشتم .

اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم . هوای تاریک و

روشن مرا اهل مراقبه بار آورد .تماشای مجهول را به من آموخت . من سالها

نماز خوانده ام .

بزرگتر ها می خواندند . من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به

مسجد می بردند .

روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : «نماز را روی پشت بام مسجد

بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید »

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم

بی آنکه خدایی داشته باشم .

تابستان ها به کوهپایه می رفتیم . با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم . در

یک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم . در گوشه باغ ما یک

طویله بود . چارپا نگه می داشتیم . پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت . تند

و سرکش بود ومرا می ترساند .

من از خیلی چیز ها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ،

از نزدیک شدن وقت نماز ، از قیافه عبوس شنبه . چقدر از شنبه ها بیزار بودم .

خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد . عصر پنجشنبه تکه ای از

بهشت بود . شب که می شد در دور ترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می

چشیدم.

در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خودم را به

دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست

داشتم . صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی در کلاس اول

دبستان بودم . یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کشیدم ، معلم ترکه انار

را برداشت و مرا زد ، و گفت : « همه درسهایت خوب است . تنها عیب تو این

است که قاشی می کنی ». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم

.با این همه ، دیوار های کچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم .

دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را بیاد دارم :

ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان

اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی

کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم . تابستان را در

کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی

دانم ، تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد . زیانها رساند . من

مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم .

راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم . وقتی میان

مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می

خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود . روز ها در آبادی

زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره

کشاورزی مزد contemplation مرا می پرداخت .

در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه روشنی در

تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب بودند . نقاشی

می کردند . شعر می گفتند . و خط را خوش می نوشتند . در شهر من شاعران

نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند . با همشاگردی ها به دشتها می رفتیم .

و ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم . سالهای دبیرستان پر از اتفاقات

طلایی بود .

من هنوز غریزی بودم . و نقاشی من کار غریزه بود . شهر من زنگ نداشت .

قلم مو نداشت . در شهر من موزه نبود . گالری نبود . استاد نبود . منتقد نبود .

کتاب نبود . باسمه نبود . فیلم نبود . اما خویشاوندی انسان و محیط بود .

تجانش دست و دیوار کاهگلی بود .

فضا بود . طراوت تجربه بود . می شد پای برهنه راه رفت . و زبری زمین را تجربه

کرد .

می شد انار دزدید و moral تازه ای را طرح ریخت . می شد با خشت دیوار خو

گرفت .

معماری شهر من آدم را قبول داشت . دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و

خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من

الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد . جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن

تکنیک .

در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل

نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می

شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود .

سه سال دبیرستان سر آمد . آمدم تهران . و رفتم دانشسرای مقدماتی . به

شهر بزرگی آمده بودم . اما امکان رشد چندان نبود . در دانشسرا نان سیاه می

خوردیم . ورزش می کردیم . و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم . با

چقدر خامی . من سالم بودم .

ورزش من خوب بود . در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم . از نقاشی

چیزی نیاموختم . کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم . محیط شبانه روزی ما

جای جدال بود و درسهای خشک ، و انضباط بی رونق . و ما جوان بودیم ، و خام

، و عاصی . چند نفری دور هم گرد آمده بودیم ، با نقشه های شیطانی . چه

آشوبی به پا می کردیم . اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند ، شبانه قفل

انبار را می شکستیم . و میز های تحیریر را از ذغال می انباشتیم . یا تخته

قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم . شبهای تعطیل که از شبانه روزی در

می آمدیم ، اگر دیر بر می گشتیم ، و در بسته بود ، از دیوار داخل می شدیم .

دانشسرا تمام شد و من به کاشان بر گشم . د.ران دگر گونی ها آغاز شد .

خانه قدیمی از دست رفته بود . اجداد پدری در گذشته بودند . عمو ها در خانه

همه جدا می زیستند .

خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت ، روزگار می

گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود . فرصت تامل به دست آمده بود .

زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد .

در خانه ، آرامش دلخواه بود . چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد . می

نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگ های روغنی کار می کردم . حضور اشیاء

بر اراده من چیره بود . تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد . در تماشا تاب

شکل دادن نبود . تماشا خاص بود . تنهایی من عاشقانه بود . نقاشی عبادت

من بود . من شوریده بودم . و شوریدگی ام تکنیک نداشت .

روی بام کاهگلی می نشستم . و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای

گنبدی شهر تماشا می کردم . بسادگی مجذوب می شدم . و در این شیفتگی

ها خشونت خط نبود . برق فلز نبود . درام اندامهای انشان نبود . نقاشی من

فساد میوه را از خود می راند . ثقل سنگ را می گرفت . شاخه نقاشی من

دستخوش آفت نبود . آدم نقاشی من عطسه نمی کرد . راستی چه دیر به

ارزش نقصان پی بردم . و اعتبار فساد را در یافتم .

زندگی من آرام می گذشت . اتفاقی نمی افتاد . دگر گونی های من پنهانی بود

. و در آفتابی می شد . با دویستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار می

رفتیم . آنقدر زود از خواب پا می شدیم که س=یده دم را در آبادیهای دور تجربه

می کردیم . ما فرزندان وسعت ها بودیم . سطوح بزرگ را می ستودیم . در

نفس فصل روان می شدیم .

شنزار ها فروتنی می آموختند . جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود . زیر

آفتاب سوزان می رفتیم .

و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت .

اواخر دسامبر 1946 بود . و من در اداره فرهنگ کار گرفتم.

آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد ، رنگ تازه ای به زندگیم

زد . شعر های مشفق کاشانی را خوانده بودم . خودش را ندیده بودم . مشفق

دست مرا گرفت . و مرا به راه نوشتم کشید .

الفبای شاعری را او به من آموخت . غزل می ساختم ، و او سستی و لغزش

کار راباز می گفت . خطای وزن را نشان می داد . اشارات او هوای مرا داشت .

هر شب می نوشتم .

انجمن ادبی درست کردیم . و شاعران شهر را گرد آوردیم . غزل بود که می

شاختیم .

اما آنچه می گفتیم شعر نبود . دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم .

من فن شاعری می آموختم . اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد ،

نشئه ای عجیب داشت . مرا به حضور تجربه های گمشده می برد .

خیالاتیم می کرد ، با زندگی گیر و دار خوشی داشتم . و قدم های عاشقانه بر

می داشتم . کمتر کتاب می خواندم . بیشتر نگاه می کردم . میان خطوط

تنهایی در جذبه فرو می رفتم .

خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود . از ایوان صحرا پیدا بود ، و برج و

باروهای قدیمی . شب ها کاروان شتر از کنار خانه ما می گذشت . در جاده ای

که به اصفهان می رفت ، دور می شد . و سحر گاه با بار هیمه به شهر باز می

گشت . صدای شتر زیر دندان همه خواب هایم بود . طعم تجرد می داد . به

پریشانی می کشاند . غمگین می کرد و روزگار مستی مقیاس بود . و من

عاشق بودم .

اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم ، و روانه دشت می شدم . می

نشستم ، و نبض آفتاب را روی کوه های دور می گرفتم . به ستایش nuance

عادت می کردم . تعادل را می آموختم .

تابستان 1948 رسید . با خانواده به قمصر رفتم . و هوا خوش بود . کار من

نقاشی بود . و کوه پیمایی . آنجا بود که با منوچهر شیبانی بر خوردم . و این

برخورد مرا دگرگون کرد .

شنبه دهم ژوئیه بود . که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت :« چون به خانه

رسیدیم ، من و برادرم کار های خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم

او را می شناختیم روان شدیم . پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای را به

صدا در آوردیم . کلفتی در را باز کرد . اسم ما را پرسید . چیزی نگذشت که خود

نقاش آمد و ما را به درون برد . تا غروب آفتاب در خانه آن به سر بردیم . صحبت

ما فقط از نقاشی بود » .

آنروز شیبانی در ایوان خانه چیز ها گفت . از هنر حرف ها زد . وان گوک را نشان

داد و من در گیجی دلپذیری بودم . هر چه می شنیدم تازه بود . و هر چه می

دیدم غرابت داشت . شب که به خانه برگشتیم ، من آدمی دیگر بودم . طعم یک

استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم .

فردای آنروز نقاشی من چیز دیگر شد . نقاشی من خوب نبود . خوبتر هم نشد.

در مسیری دیگر افتاد . از آن پس شیبانی را بیشتر روز ها می دیدم . با هم به

دشت می رفتیم .

نقاشی می کردیم . حرف می زدیم . شیبانی شعر هایش را می خواند . از

نیما می گفت . به زبان تازه شعر اشاره می کرد . و در این گشت و گذار ها بود

که conception هنری من دگرگون می شد . همان شال به دانشکده هنر های

زیبای تهران رفتم . دوران تحولات هنری محیط ما بود . انجمن خروس جنگی

بیداد می کرد و نو با کهنه می جنگید . و میان این شور و ستیز ها کار من ذره

ذره شکل می گرفت ...

منبع:دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بيوگرافی استاد سپهری به قلم خودش


RE: زندگی نامه سراينده بزرگ سهراب سپهری(به قلم خودش تكراری نيست,فقط يه لحظه بيا....) - Anahita.N - 06-05-2013

مرسيBig Grin


RE: زندگی نامه سراينده بزرگ سهراب سپهری(به قلم خودش تكراری نيست,فقط يه لحظه بيا....) - Elpadrino - 19-05-2013

شعر دوست ندارم سینا میدونی که....

ولی سپاس دادم حال بیای!