حکایات - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: حکایات (/showthread.php?tid=32576) |
حکایات - mohsen.khatami - 11-04-2013 مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟ - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی میپرسی؟ - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟ - اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار. - پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. - خواب هستی پسرم؟ - نه پدر بیدارم. - من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟ بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم… زود قضاوت نکن مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محضشروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش رااز پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسینکرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر رامیشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شدهبودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیواناتو ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاهمیکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.او با لذت آن رالمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب رویمن چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برایمداوای پسرتان پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان ازبیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند!!! |