نوشته های عمیق من شماره1172 - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: نوشته های عمیق من شماره1172 (/showthread.php?tid=31901) |
نوشته های عمیق من شماره1172 - فرشته آسمانی - 04-04-2013 دخترانِ زیبای کشیدهی بیشکم کجا ایستادهاند؟ پیرزنهای کوتولهی شکم آویزان کجا؟ بالغترین حس، بی حسی ست روی طیفِ احساسات، دل تنگی جایی اون وسط هاست و البته تلویحن پیامِ امید توش هست. از اون وسط که کناره بگیریم و به سویی پیش روی کنیم، یک ته طیف چیزی ست شبیهِ حسِ خفگیِ یک فقدانِ مطلق و بیامید. اون یکی ته طیف هم یک بیتفاوتی و بیحسی هست. دل تنگی از هر دوی اینها کودکانهتر و البته تکامل نایافته تره. آدمها اول دل تنگ میشن، بعدش در روبرو شدن با واقعیتِ تغییر ناپذیر به حس خفگی دچار میشن. اگه از این دو مرحله زنده بیرون بیان، و در این فرایند عبور به خودآگاهی برسن، مرحله بعدی مرحله بی حسی ست. کسی که دل تنگ میشه هنوز خیالاتی در سر داره. دل تنگی مربوط به دوران پیشابلوغ روانی ست. آدمی که در رابطههای انسانی به بلوغ حسی رسیده، و نسبت به بلاهتِ این الگوهای تکراری سرشار از حماقتِ طبیعی آگاهی داره، دل تنگ نمیشه. دل تنگی نوعی واکنش ناخودآگاه حسی ست. حسِ انسان در بالغترین و خودآگاهترین نسخهِ خود مطلقن بیحرکت است. در توالی سکانسها، زنده بودنِ احساس همیشه بر مرگِ احساس مقدم ست. از این رو مرگ هر نوع امر حسی مرحلهای تکامل یافتهتر از پویایی احساساته. زنده بودن احساس، دوران جنینی چیزیه که اگه از کودکی در بیاد به مرگِ احساس منتهی می شه. تنها کودکان ند که دل تنگ میشن. تکه پایانی همه بازیها فاقد هر درد حسی ست. «حفره، این واژه را میتوان به صورت دیگری بیان کرد، مثلآ همان طور که گیوم آپولیز گفته است: "نهمین دروازهی جِسمت". از شعری که او دربارهی دروازههای نه گانهی جسم زن سروده، دو نسخه موجود است: اولی را به همراه نامهای برای معشوقهاش "لو" در تاریخ ۱۱ مِی ۱۹۱۵ از جبهههای نبرد فرستاده و شعر دوم را نیز از همان مکان برای معشوقهی دیگری به نام "مادلین" در تاریخ ۲۱ سپتامبر همان سال نوشته است. شعرها هردو زیبا و در تصویرپردازی با یکدیگر متفاوتند، اما به سبک و سیاق واحدی سروده شدهاند. هر مصرع به یکی از دروازههای جسم محبوب اختصاص داده شده است: چشم راست، چشم چپ، منخرین، دهان، سپس در شعرِ لو "دروازهی تو" و بالاخره نهمین دروازه، دروازهی تولد. اما در شعر دوم که برای مادلین سروده شده، در انتهای شعر جابه جایی مرموزی در مورد دروازهها رخ داده است. دروازهی تولد به جایگاه هشتم تنزل کرده و این دری است که گشوده "میان دو کوه مرمرین" به نهمین دروازه بدل شده است: «همچنان پر رمز و رازتر از دیگر دروازهها» دروازهی «افسونها، که هیچ کس را جرئت سخن راندن از آن نیست»، «دروازهی تعالی.» من به آن چهار ماه و دوازده روز فاصلهی میان دو شعر میاندیشم. چهار ماهی که آپولیز، غرق در رویاهای پرشور شهوانی، در سنگرها گذراند و آن تغییر دیدگاه را برایش به ارمغان آورد و وی را به چنین مکاشفهای رساند. این حفره کانون مرکزی و معجزه آسای تمام انرژیهای هستهای برهنگی ست. آن دروازهی دیگر هم البته مهم است (البته که مهم است، چه کسی میتواند منکر اهمیت آن شود؟)، اما اهمیتش بسیار خشک و رسمی ست، مکانی که تثبیت و طبقه بندی شده، به آن استناد شده، تفسیر و تحلیل و بررسی شده، مورد آزمایش و ستایش قرار گرفته و ممدوح و مشهور است. آنجا میعادگاه پرهیاهویی است که همه فرزندانِ وراج آدم ملاقاتش میکنند؛ تونلی که قطارِ تولید مثل از آن میگذرد. فقط ساده لوحان چنین مکانی را خصوصی و محرمانه میپندارند. مکانی که از همه عمومیتر است. اما تنها مکانی که حقیقتآ خصوصی و خودمانی است، - و حتی در فیلمهای [پ. و. ن. و. گرافی] هم کمتر به آن تعدی میشود- همان درِ کذایی است؛ مهمترین دروازه، مهمترین از آن رو که مرموزترین و محرمانهترین است.» آهستگی/ میلان کوندرا/ نیما زاغیان/ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آینده نمیتواند گذشته را پاک کندحال از گذشته شکم ش بالا آمدهگذشته هم برای همیشه گذاشته و رفته عشق یا رفاقت؟ برخلاف عشق که 'همیشه در مراجعه است' و با پایان یافتن یکی دیگری به سرعت یا به کندی از راه میرسد، رفاقت چیزی ست که با گذر عمر عملن هرگز تکرار نمیشود. دلیل ش این است که بر خلاف عشق که ریشه در ترشحات هورمونی دارد، رفاقت- به واسطه حافظه انسانی- اعتبارش را از دو عنصر زمان و معصومیت دریافت میکند. رفاقت مانند شرابی ست که فقط با گذر عمر جا میافتد، و چون زمان پیش رو با گذر زمان از دست میرود شانس تولدِ چیزی مشابهِ رفاقتی که مقدار قابل توجهی عمر پشت سرش بوده است عملن روز به روز کاهش مییابد. به علاوه، رفاقت به پیش نیاز اعتماد نیازمند است که آن هم با پایان دوران معصومیت- بخوانید دوران مدرسه و دانشگاه- جای ش را به عقلانیت و حسابگری میدهد. حسابگری حکم میکند اگر میتوانی به جای این که به آدم ها اعتماد کنی، بهتر است آن ها را کنترل کنی و این پختگی سد راه تولد رفاقتهای نو میشود. حس فقدانِ پایانِ یک عشق موضوع مهمی نیست در جهانی که به تعداد سه و نیم میلیارد نفر جنس مخالف شما جمعیت دارد. پایان یک رفاقت- ولی- فقدانی واقعی ست که هرگز چیزی نو روزی باز حفرهاش را پر نخواهد کرد. پایان یک رابطه همیشه پایان یک اسطوره نیست یکی از دوستان من از پسری میگه که علیرغم این که مدت بسیار زیادی ست که داره بهش نخ میده ولی هیچ اقدام عملی برای نزدیکتر شدن و شروع رابطه باهاش انجام نمیده. این دوستِ من هم از این پسر خوشش میآد و متعجبه که چرا طرف جلو نمیآد. اگر پسر از دختر قصه ما خوشش نمیآد پس این علامت دادن هاش نشونه چیه و اگه خوشش میآد چرا کاری نمیکنه؟ ما میدونیم پسر قبلن تو یک رابطه دیگه بوده که چند ماهی میشه تمام شده. تا اینجای قصه رو ما میدونیم، ولی بقیه قطعات پازل رو من خودم میخوام بسازم. من فرض میکنم اون پسر هنوز از رابطه قبلی ش کنده نشده، با این که با رابطه قبلی ش خداحافظی کرده. میخوام بگم خداحافظی نقطه پایان یک رابطه نیست. بلکه نهایتن میتونه شروع پایان یک رابطه باشه. و البته میتونه شروع پایان یک رابطه هم نباشه. آدمها وقتی از هم خداحافظی میکنن باید یک سری مراحل مشخص رو سپری کنن تا به نقطه پایان برسن. یکی از اینها مرحله دعوا کردنه. رابطهها نوعی وابستگی هستن؛ وقتی منبع این وابستگی قطع میشه، مقاومت در برابر شرایطِ بدونِ عامل وابستگی شروع میشه. این مقاومت خودش رو در قالب خشم نشون میده و این خشم تلنگری میشه برای شروع مرحله دعوا کردن. دعوا کردن کمک میکنه بت ی که در طول دوره وابستگی از اون آدم ساختیم آروم آروم ترک بخوره و اون آدم تقدس ش رو از دست بده. ما به طور ناخودآگاه تبدیل میشیم به کسی که با تبر افتاده به جون چیزی که نبودش ما رو اذیت میکنه. با شکستن این بت و اسطوره زدایی از آدمی که در مرحله عشق از انسان فراتر فرض شده ما با دادن تعریفی زمینیتر از اون آدم، از عامل اعتیاد زا خودمون رو رها میکنیم. نمیشه با کسی که هنوز بت فرض شده وداع کرد، حتی اگر از اون آدم خداحافظی کرده باشیم. پس اول بت رو میشکنیم، و بعد وداع تسهیل میشه. خداحافظی به تنهایی چیزی رو نشون ما نمیده. مراحل بعدی- از جمله مرحله دعوا- تا طی نشه وابستگی و حسهای ما تغییر نمیکنه. آیا میشه خداحافظی کرد ولی دعوا نکرد؟ جواب من مثبته، با این توضیح که در چنین حالتی نباید انتظار پایان داشت. اسطورهها اگر شکسته نشن، غیاب شون نه فقط به رفع وابستگی ما از اونها منجر نمیشه، که برعکس با گذر زمان ذهن ما اونها رو صیقل بیشتری میده، صرفن بهترین قسمتها و اجزای اونها رو به یاد میآره، و هر کاستی در مورد اونها رو فراموش میکنه. انسان قدرت و تمایل به فراموش کردن داره. این تمایل منافع اسطورهها رو برای اسطوره ماندن تامین میکنه. این شاید همون چیزی ست که اسم ش رو میذارن نوستالژیا. کسی که با یک عشق خداحافظی میکنه فقط در صورتی میتونه رابطه سالم جدیدی رو شروع کنه که با عشق قبلی حتمن به اندازه کافی دعوا کرده باشه، و بعد از مرحله دعوا به سوگواری و نهایتن عبور رسیده باشه. از طرفی اگر کسی تمایل داشته باشه بعد از خداحافظی از عشق ش، در آینده از رابطههای واقعی کناره گیری کنه، توصیهای که بهش میکنم اینه که خیلی مدرن و بیتنش خداحافظی کنه. این طوری یک رابطه یِ در دنیایِ واقعی تمام شده در دنیایِ ذهنی تا ابد باقی و پایدار خواهد ماند. آدم قدرت این رو داره که تا ابد فقط به یک نفر وفادار بمونه؛ شرط ش اینه که دنیای خودش رو ذهنی کنه و بیخیال آغوش واقعی، و هم کلام فیزیکی بشه. اسطورهها مومیایی که بشن ناشکستنی خواهند شد. من نمیدونم در دنیای اون پسر واقعن چی میگذره، ولی اون پسر تا با عشق قدیمی ش به اندازه کافی متوحشانه برخورد نکنه، این دختر قصه ی ما شانسی برای به دست آوردن دل او نخواهد داشت، گیرم که با پسر وارد رابطه هم بشه. RE: نوشته های عمیق من شماره1172 - shadi shekari - 05-04-2013 ممنون |