انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی (/showthread.php?tid=31435)

صفحه‌ها: 1 2


داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - All out of love - 30-03-2013

داستان کوتاه انگلیسی......حتما بخونید
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?

جان با مادرش در يك خانه‌ي تقريبا بزرگي زندگي مي‌كرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانه‌ي كوچك‌تري در خيابان بعدي خريد. در خانه‌ي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابه‌جايي اثاثيه‌ي خانه به خانه‌ي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميون‌شان حمل كنند. شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاد حمل كرد.
آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.
در آن پسر بچه‌اي هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيه‌ي مردم نمي‌خريد؟


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 30-03-2013

ممنون باحال بود
Heart


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - * Exceptional girl * - 01-04-2013

پسره دیوونه بوده


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - Biastor-girl - 12-04-2013

دروغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغAngry


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - ♥bahar♥ - 18-04-2013

واقعا زیبا بودHuh


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - arooos - 29-04-2013

چی بگمHuh


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - تینا14 - 01-08-2013

واااااااااااااااااااااای


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - rezabh - 01-08-2013

(30-03-2013، 12:21)هیلاری داف نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
داستان کوتاه انگلیسی......حتما بخونید
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?

جان با مادرش در يك خانه‌ي تقريبا بزرگي زندگي مي‌كرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانه‌ي كوچك‌تري در خيابان بعدي خريد. در خانه‌ي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابه‌جايي اثاثيه‌ي خانه به خانه‌ي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميون‌شان حمل كنند. شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاد حمل كرد.
آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.
در آن پسر بچه‌اي هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيه‌ي مردم نمي‌خريد؟
عین این داستان تو کتاب تکمیلی زبان مدرسه ی ما چاپ شده بود


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - استیلنا - 02-08-2013

[من نفه میدم میشه یکی حالیم کنه؟


RE: داستان کوتاه انگیلیسی باتر جمه فارسی - KᏙ¥றᏙƝ - 04-08-2013

طفلی فکر کنم دیوونه بود