انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان جنی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+--- موضوع: داستان جنی (/showthread.php?tid=31424)

صفحه‌ها: 1 2


داستان جنی - فرنام عشقی - 30-03-2013

هر کی یک داستان جنی ولی واقعی بگه .

1- یک روز یه مرده میره حموم عمومی . می بی نه شیر کنارش بازه . می ره اونو می بنده . دیدین در بعضی دست شویی ها یک کم با زمین فاصله داره . از اون فاصله نگاه می کنه می بینه طرف بجای پا سم د اره .HuhHuh می ره به رییسش می گه یه طرف تو حمومتونه که سم داره HuhHuh میرده پاهاشو می زاره روی میز می گه اینجور HuhHuhHuh

این داستان واقعی هست . توی روزنامه ی خراسان هم نوشته شده cryingcrying

سپاس هم بده TongueTongue


RE: داستان جنی - AyDiN.S - 30-03-2013

من خودم احضار روح رو از نزديك ديدم و جنم اصلا هيچ شاهتي با اين چيزي كه گفتي نداره البته اگه تعريف كنم كسي باور نميكنه


RE: داستان جنی - good girl* - 30-03-2013

من این روواسم اس ام اس دادن
یه روز توی حمام بودم دیگه داشتم میومدم بیرون
که از داخل حمام باصدای بلند گفتم مامان حوله ام روبیار
بعد دره حمام بازشد ویه حوله دادن دستم
بعدوقتی اومدم بیرون فهمیدم که خوانواده ام مسافرت بودنConfused


RE: داستان جنی - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 30-03-2013

ووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووییییییییییییییییییییییییییی


RE: داستان جنی - سایه2 - 30-03-2013

ايدين خواهش ميكنم تعريف كن من باورميكنمSleepy


RE: داستان جنی - saeed25/12 - 30-03-2013

(30-03-2013، 12:04)good girls* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من این روواسم اس ام اس دادن
یه روز توی حمام بودم دیگه داشتم میومدم بیرون
که از داخل حمام باصدای بلند گفتم مامان حوله ام روبیار
بعد دره حمام بازشد ویه حوله دادن دستم
بعدوقتی اومدم بیرون فهمیدم که خوانواده ام مسافرت بودنConfused

خسته نباشید تو دیگه عجب حواس جمعی داری Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
برای خودت اسفند دود کن چشت نزن


RE: داستان جنی - ***Z.E*** - 30-03-2013

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووExclamationExclamationExclamation


RE: داستان جنی - فرنام عشقی - 30-03-2013

یک سوره به نام جن در قران وجود دارد . جن ها کارگران حضرت سلیمان بوده و خدا می گوید : و خلق الانسان ولا جان یعنی خلق کردیم انسان و جن را !!!!! HuhHuh راستی در در گاه الهی اول انسان . دوم جن . سوم حیوان ها

(30-03-2013، 11:41){{♥♥♥ aydin ♥♥♥}} نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من خودم احضار روح رو از نزديك ديدم و جنم اصلا هيچ شاهتي با اين چيزي كه گفتي نداره البته اگه تعريف كنم كسي باور نميكنه

احضار روح وجود نداره بعشم جن یه چیزه و روح یه چیزی .

حدود صد سال پیش، در دزفول یک پادگان ارتشی وجود داشت که به آن کوشک می گفتند که این کوشک در محل پادگان نیروی زمینی امروزی دزفول قرار داشت. یک روز سروان (ظاهرا مردم به فرمانده پادگان سروان می گفتند) یکی از اهالی شهر را که سید صدرالدین نام داشت، به نمایندگی از مردم دزفول فرا می خواند.سید صدرالدین مردی وارسته و عالم بود که مردم به او ارادت بسیار زیادی داشتند و در زمان گرفتاری های مادی و معنوی محضر ایشان می رسیدند.
سیدصدرالدین غلامش را صدا زد تا به نمایندگی از مردم دزفول به دیدار سروان برود. او وقتی که خواست از رودخانه دز رد شود، به غلام گفت که هرچه که من گفتم بگو و دنبال من بیا. سید آیه می خواند و روی آب دز راه می رفت و غلام او هم هرچه سید صدرالدین می گفت به زبان می آورد و پشت سرش می آمد.خلاصه از آب رد شدند و به دیدار سروان رسیدند.
در این دیدار، سروان به سید صدرالدین گفت که چرا ما از عهده ی مردم دزفول بر نمی آییم؟چرا دعای این مردم مستجاب می شود و نفرین آنها گیرا می شود؟ حج آقا دزفولی ها با ما چه دشمنی دارند؟
سید به او گفت: این مردم با شما هیچ دشمنی ندارند، شمایید که با آنها دشمنی دارید، شمایید که به آنها ظلم می کنید، وقتی ظلم بکنید ظلم کننده را هیچ کس نمی پذیرد! این مردم به این خاطر دعایشان مستجاب می شود که مال حرام نمی خوردند و سپس همانند رفتن، همان آیه ها را می خواند و بر می گردند.
شب هنگام که می شود، غلام فانوس به دست سوی رودخانه می رود، همان آیه را می خواند و پای را روی آب می گذارد ولی در آب فرو می رود! سراغ سید صدرالدین می رود و به او می گوید که حاج آقا من پای که برآب گذاشتم همان آیه را خواندم که شما می خواندید ولی در آب فرو رفتم...!
آقا سید صدرادین اینگونه بود که هرکس کاری داشت پیش او می رفت و ایشان مشکل وی را حل می کرد.آن زمان، پایین تر از آسیاب های دزفول آبی راکد وجود داشت که صیادی آنجا بود و تور می انداخت و ماهی می گرفت. یک روز بعد از صید، تور را از آب در می آورد و به خشکی می آید و ماهی ها را از داخل تور در آورده و در توبره(اصطلاح دزفولی-چیزی شبیه کیسه) قرار می دهد، سپس برای ادامه ی صید به رودخانه باز می گردد.
خلاصه، این صیاد به یکباره دچار جنون می شود و به قول ما دزفولی ها پرپیت می کند("پرپیت" اصطلاح دزفولی:به معنی جان کندن- در مواقع به خود پیچیدن شخص به طور شدید هم بکار می رود).
مردم او را به منزل سید صدرالدین می برند، او منزل نیست، کجاست؟ به حمام وزیر رفته (حمام وزیر کمی بالاتر از پل جدید درسمت راست بود، همانجایی که اکنون تبدیل به پارکینگ شده).
سید صدرالدین می گوید: چه شده؟حاج آقا این شخص را به خدمت شما آورده ایم، رفتیم درب خانه تشریف نداشتید و به اینجا آمدیم.
سید صدرالدین آب کشی(اصطلاح دزفولی: به معنی غسل کردن) می کند و لنگ را به قدش می زند و می گوید یک منبر چوبی برای من بیاورید، و سپس روی آن می نشیند و اجنه را حاضر می کند، به صورتی که اشخاصی هم که در آنجا بوده اند هم آنها را می بینند.
به اجنه می گوید: به چه دلیل مزاحم این شخص شده اید و اینگونه با وی کرده اید؟می گویند: یکی از ما را کشته! چطور از شما کشته؟ صیاد وقتی ماهی صید کرد وماهی ها را از تور در آورد و آنها را در توبره گذاشت(توبره: اصطلاح دزفولی – چیزی شبیه کیسه )، توبره را در خشکی رها کرد و دوباره برای سید به رودخانه رفت. یکی از ما که خود را به شکل گربه درآورده بود سراغ توبره ی ماهی ها رفت تا ماهی بردارد و صیاد او را دید و سنگی به طرف وی پرتاب کرد، سنگ به پوز او خورد و او را کشت.
سیدصدرالدین به آنها گفت که او چراخود را به شکل گربه در آوده، گربه که خون بها ندارد! از این به بعد حق ندارید که خود را به هر شکلی در آورید، هرکس که خود را به اشکال نامناسب در آورد خونش گردن خودش هست. این شخص فقط یک گربه را زده، نه یکی از شما را. زود این شخص را آزاد کنید و وگرنه همه ی شما را به آتش می کشم.
مرحوم مادربزرگم می گفت: سید صدرالدین زندگی بسیار ساده ای داشت.وقتی طفلی مریض می شد او را خدمت آقا سید صدرالدین می بردند و آیه ای میخواند و دست مبارکش را بر او میکشبد و خوب میشد. بر حسب اتفاق یکی از بچه های ما یعنی عمویت مریض شد و ما هم آن را خدمت ایشان بردیم، اتفاقا در آن لحظه او غلام خود را صدا کرد و از گوشه ی فرش سه متری که روی آن بود یک سیم بیرون کشید و مچاله کرد و به او داد و گفت این را به زرگر ببر و مقدار پولی که به تو داد مایحتاج خوردنی خرید کن و بیاور.
مادربزرگم به او گفت که آقا نه ممکن است که بیشتر بکشی؟ او گفت که دنیا برای ماست، دنیا ارزشی ندارد بر ای ما. مار مش غلوم رضا (مادر مش غلامرضا) چقدر مخی کشم سیت؟(چقدر میخواهی برای تو بکشم؟)
مادربزرگ گفت: که هی میکشید و می انداخت جلوی ما! گفت می خواهی تا کی ادامه دهم و طلا بهم نهات(طلا جلویت بندازم)؟ ای دنیا ارزشی سی امون نداره ( این دنیا ارزشی برای ما ندارد). ای دنیانه امون نخم (این دنیا را ما نمی خواهیم).هر وقت که دستم تنگ بود و پولی برایم نرسید، به اندازه ی مصرفی و خرج از این مصرف می کنم، بیشتر نمی توانم مصرف کنم! و دوباره اشاره ای کرد و آن همه طلا به زیر فرش رفت! و گفت مارغلومرضا نگاه به زیر فرش کن، نگاه کردم و دیدم که هیچ چیزی نیست!
حاج فانوس گفت که شخصی از هندوستان نزد سیدصدرالدین به منزلش می آید (منزل سید نزدیک به مسجد ملاحاجی سابق بود.) تا بینید که علم او چقدر است. به سید گفت که تعریف علم تو را در هندوستان شنیده ام، جواب داد: من چه کسی هستم که تعریفم به هندوستان برود! من هم یک نفر هستم مثل شما. این میهمان یک روز نزد اوست و آقا صدرالدین از او پذیرایی می کند. سید صدرالدین به او می گویت حال از من چه می خواهی؟ جواب می دهد که مرا به کربلا ببر تا امام حسین را زیارت کنم. چشمهایت را ببند.سید صدرالدین لباس می پوشد و آیه می خواند و می گوید حال بازکن و می بیند که در حیاط حرم امام حسین علیه السلام هستند. بعد از زیارت، سید صدرالدین می گوید که حال تو مرا برگردان، جواب می دهد آخر من چگونه تو را برگردانم، من نمی توانم، از من به عمل نمی آید، پس چشمانت را ببند و بازکن!سپس می گوید که مرا به هفت تنان هم ببر، او را همین صورت به هفت تنان برای زیارت می برد! بعد از یکی دو روز که پیش سید است می گوید دیگر باید به هندوستان برم...چگونه می خواهی این همه راه را بروی...؟من تو را می برم...چشم برهم می زند و دیگر اینجا نیست!


RE: داستان جنی - ahadro - 22-03-2014

من میخوام داستانی رو که خودم شنیدم و تو اینترنت خوندم براتون بگم میگن  پسری بود  که به عکاسی علاقه داشت  داشت Confused خانه پسرک درون کلبه ای بالای کوهی بود روزی پسرک از درون غاری که دران طرف کوهی که کلبه شان روی ان بود متوجه صدا ی وحشتناکی شدپسرک  نور دوربین را زد ووارد غارشد  ناگهان ابی از بالای  غار چکیدن گرفتHuh پسرک نگاهی به بالا می کند وجن را می بیند وسکته میزند وقتی که سکته می کند دستش را دو بار روی دکمه دوربین  میزند بعد از مدتی که پسرک را مییابند وعکس هارا ظاهر می کنند به اتفاق پی می برند:vil:Confused


RE: داستان جنی - روناك عاشق - 06-06-2014

مي گفتند يه خونه ي متروكه بوده كه ظاهراتاريخي بوده يا ميخواستن بسازنش
اما هر كسي كه به داخل اون خونه ميرفته ديگه بيرون نمي اومده
يه روز يه پليسه ميره اونجا و با اونا درگير ميشه و اونا كسي نبودن جز چند تا دزدBig Grin