داستان|فاطمه و كمال| - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان|فاطمه و كمال| (/showthread.php?tid=296817) |
داستان|فاطمه و كمال| - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 09-05-2021 به نام خدا به دلیل اینکه پدرم ناتوان بود و مادرم هم به امور خانه و کارهای کشاورزی مشغول بود، فقر در زندگی ما بیداد میکرد و فقط از دار دنیا یک آلاچیق در وسط جنگل داشتیم. من به دلیل اینکه دختر بزرگ خانواده بودم و خود را مسوول میدانستم، شروع به کارکردم. زمانیکه به خودم آمدم که۳۰سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم ، تا اینکه با پسری به نام کمال که فقط ۲۰سال داشت، آشنا شدم. مادرکمال در سن ۱۷سالگی با یک پیرمرد ۵۰ساله که در گذشته زنش به دلیل بیماری فوت کرده بود، ازدواج کرد. کمال که فقط ۷سال داشت پدرش فوت کرد، او هم مانند من مسوولیت خانوادهاش را قبول کرده بود. کمال زندگی خوبی نداشت و بارها با افراد آلمانی که با او در دوران پهلوی در معدن زغال سنگ کار میکردند رابطه صمیمانهای برقرار کرده بود و قصد مهاجرت به آن کشور را داشت؛ اما به عشق من و مادرش در ایران ماند.با تمام مخالفتهای مادر و اطرافیان،کمال با من که ۱۰سال از او بزرگتر بودم، ازدواج کرد. من چهره خوبی نداشتم و سبزه بودم؛ اما او بسیار زیبا و خوش اندام بود. در گذشته به چهره و سن خیلی اهمیت میدادند و هر موقع در جمعی قرار میگرفتیم، همه کمال را سرزنش میکردند که این چه زنیه که گرفتی؟! البته این حرف و حدیثها و دخالتها هیچ گاه در زندگی من تاثیری نداشتند؛ زیرا با اینکه کمال سواد دانشگاهی نداشت؛ اما مدام کتابهای فراوانی را مطالعه میکرد و از سطح فرهنگی بالایی برخوردار بود. کمال از همه برادرهایش و همین طور خواهرش بزرگتر بود و پدرش را از دست داده بود، و حکم پدر را برای آنها داشت. مشکلات خودمان یک طرف، مشکلات خانوادههایمان هم طرفی دیگر. با اینکه از لحاظ مالی بسیار در تنگنا قرار گرفته بودم، ولی ۴دختر و ۲پسر به دنیا آوردم. نمی دانم درگذشته چرا انقدر فقر فرهنگی زیاد بود؟(باخنده) با اینکه مردم وضع مالی خوبی نداشتند؛ اما بازهم مردم چند تا چند تا بچه به دنیا میآوردند.با تمام سختی روزگار، شبانهروز در کارگاه ریسندگی کار میکردم، گاهی اوقات برای فرزندان یک تکه بادمجان و یا سیب زمینی کباب میکردم تا گرسنه نمانند. خدا را شکر این وضعیت طولانی نبود و بعد از چند سال بخت با ما یار بود و همسرم توانست با تعمیر ساعتهای مردم، که از همان آلمانیها یاد گرفته بود، یک مغازه کوچک اجاره کند. من هم بعد از ۳۰سال بازنشسته شدم و دیگر هیچ سهمی در خرج خانه نداشتم و تمام پولهایم را پس انداز میکردم. به تدریج همسرم مغازهاش را فروخت و ساعت فروشی بزرگی در میدان شهر خرید. بعد زمین و خانه و مغازه ها اضافه شدند که ما را به ثروت میلیاردی رساند و از این طریق پدر و مادر و خواهر و برادرهایم را هم زیر بال و پر خود قرار دادم.خدارا شکر میکنم فرزندانم در شرایط خوبی بزرگ شدند و همه آنها مدارک دانشگاهی گرفتند و در زندگی زناشوییشان بسیار موفق هستند و هیچ دغدغه ای از جانب آنها ندارم. طی این ۵۳سال زندگی مشترک، حتی یکبار به همدیگر «تو» نگفتیم. خوشبختیمان را مدیون احترام و فرهنگ بالای همسرم میدانم. او همیشه مرا درک میکرد. کمال در زندگی خیلی زحمت کشید و همیشه دستش به خیر بود. کل آشنایان و بستگان و اطرافیان همه دوستش دارند.چون همیشه بزرگ هر مجلس است و هر کس کار بزرگی می خواهد انجام دهد، با او مشورت میکند و بارها بین زوجینی که اخلاف داشتند، واسطه شده است و آنها را به یک زندگی خوب دعوت کرده است. درست است که من و همسرم در زندگیمان سختی زیادی را تحمل کردیم، اما یکی از عوامل موفقیت ما دعای خیر مادر کمال و اطرافیان بود، زیرا بیشتر از خودمان به فکر اطرافیان بودیم.تا آنجایی که از دستمان برمیآمد از لحاظ مالی و یا پشتیبانی به مردم کمک میکردیم. همسرم بسیار دست و دلباز بود و هیچگاه مرا از لحاظ مالی در تنگنا قرار نداد. تا به حال ۵دفعه با همسرم به خانه خدا رفتیم و به خاطر این همه خوشبختی از او سپاسگزاری کردیم. زندگی پستی و بلندی، سرد و گرمی و زشتی و زیبایی دارد. انسان ها اگر سختی نکشند، قدر آسایش را نمیدانند و پیشرفتی نخواهد کرد. و من بسیار خدا را شاکرم که زندگی عاشقانه و زیبایی را نصیبم نمود و همسری مهربان و فداکار دارم. (: |