انجمن های تخصصی  فلش خور
خاطرات روزانه / آلخاندرا پیثارنیک - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: خاطرات روزانه / آلخاندرا پیثارنیک (/showthread.php?tid=294965)



خاطرات روزانه / آلخاندرا پیثارنیک - فرنودِ بن گیومرث - 04-03-2021

خاطرات روزانه

شنبه، ۹ ژوئیه ۱۹۶۰
خوشحالیِ پوچ. روز را با شعر خواندن سپری کردم. گاهی هنگام تلاش در یادگیریِ تکنیکی (با روشی بد و از پیش طراحی‌شده)، غمگنانه به بچه‌هایی می‌اندیشم که هر عملی برای آنها حکم بازی را دارد. برای من خواندن و شعر، کار و تلاشی بزرگ است. این‌که بتوانم توجه‌ام را به سخن و احساسات دیگران معطوف کنم، نوعی نبرد با خودم.
امروز و دیروز  شعرهایی نوشته‌ام، هرروز دو شعر.
دریغ، گمان می‌کنم هرگز نمی‌توانم رمانی بنویسم، چرا که در بسیاری از صفحات رمانم چیزی برای گفتن ندارم، حتی اگر پُر باشم از گفتن، وقت نوشتن هیچ‌چیز برای گفتن نمی‌ماند.
و یک چیز دیگر: عمیق‌ترین حس خوشبختی برای من در روزی مثل امروز اتفاق می‌افتد: تنهایی و خواندن و نوشتن. هرچیز دیگری مثلِ واقعیت یا حتی سینما رفتن و بدتر از آن دیدن مردم، برایم تلاشی دردناک است. حس می‌کنم نیاز به روانکاو دارم، چرا که میل به پنهان کردنِ خود در من قوی شده است. اگر انسان به ماشینی برای نوشتن و خواندن شعر تبدیل شود، دیگر خوشحال و خوشبخت نیست.
امروز سکوتی طولانی دربرم گرفته بود، حتی صدای خودم را نشنیدم؛ مانند حیوانی کوچک و خوشبخت غرق در خود و در سکوت و تلاشم بودم. در طول روز ترس‌هایی بر من هجوم آورد، اما خیلی زود دور شدند. فکر می‌کنم عالم و آدم در مقایسه با من استعداد کمی در تنها بودن دارند، با این اندازه‌ی اندک که من با دیگران در تماسم و در عین حال بی‌نیاز!
یکی از هولناک‌ترین تجربه‌هایی که اینجا، در پاریس از سرگذرانده‌ام، تجربه‌ی ملال بود؛ مثل شیر بسته‌نشده‌‌ای که از آن قطره‌ای پس از قطره‌ی دیگر سقوط می‌‌کند، در من ملال جاری شده بود و چون قطره‌ای فرود می‌آمدم.
اکنون می‌دانم آنچه مرا به تحصیل در دانشگاه کشانده این است که فرد را مجبور می‌کند، روزهای زیادی را مانند امروز در انزوا، با کتاب و قهوه و سیگار بگذراند. اگر درمانده‌ی سخن نبودم، می‌توانستم خالی از هرچه در ضمیرم می‌گذرد، درس بخوانم، لعنت به من. می‌بایست بتوانم بیرون بروم و به اطرافم نگاه کنم، این همان چیزی است که به‌خاطرش به پاریس آمده‌ام، قدم زدن در خیابان‌ها و دیدن مردم و رفتن به نمایشگاه‌های نقاشی، اما حالا چه! من تمایلی به دیدن ندارم و دلم می خواهد در هر کشوری که هستم، در اتاقی محبوس باشم و بخوانم و بنویسم. می‌خواهم به خانه برگردم، به اتاق کوچک خودم. حالا برایم ثابت شده که علاقه‌ام به کتاب‌های میلر چیزی جز جذابیّت اضداد نبوده، هیچ‌چیز از اندیشه‌ی میلر در من وجود ندارد، چرا که من به ماجراهای انسانی و الهی علاقه‌ای ندارم. هیچ‌چیز برای من جذاب نیست، نه در اینجا و نه جای دیگر. حقیقت امر این است که من نه به خواندن علاقه دارم و نه به نوشتن، اما چه کنم که به آن عادت کرده‌ام. فعلاً که راه پیشِ روی من نوشتن است و خواندن، و چاره‌ای جز رفتن در آن ندارم. همین است. برای ادامه‌ی جستجو در این روش و تکنیک آنچه ضروری و مهم است، چیزی جز فرم نیست، باقی سکوت است؛ لااقل در مورد من، همیشه و همیشه.


آلخاندرا پیثارنیک
برگردان: صدیقه نارویی