رمان با من بمان - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان با من بمان (/showthread.php?tid=29107) |
رمان با من بمان - _*_dayana_*_ - 24-02-2013 اینم اولین پست.. بلاخره بعد از کلی انتظار هواپیما به زمین نشست و من سر از پا نمیشناختم..وارد سالن اصلی شدم و نگاهی به جمعیت انبوه سالن کردم ناخداگاه لبخند روی لبم نشست..من کیانا نیازی بعد از 6 سال از فرانسه به ایران برگشته بودم..به سمت جایی رفتم که باید وسایلمو تحویل میگرفتم بلاخره وسایلمو که حاوی دوتا چمدون بزرگ ابی و یک ساک دستی متوسط بود رو برداشتم و به سمت خروجی راه افتادم..به این فکر کردم که به مامان زنگ بزنم یا نه؟گوشیمو در اوردم و نگاهی به ساعت کردم پنج و نیم صبح بود..نه گناه داره چرا اول صبحی بیدارش کنم غافلگیرش کنم بهتره..اومدم بیرون و با چشمم دنبال تاکسی گشتم همین جور که داشتم دور و برمو نگاه میکردم محکم به یک نفر برخورد کردم وچند قدم رفتم عقب تا بتونم ببینم طرف کی بود.یا خدا این دیگه کی بود چقدر خشگل بود.پوست سفید بینی قلمی چشمای درشت و مشکی که گیرایی خاصی داشت همین جور که در حال انالیز کردن طرف بودم با صداش به خودم اومدم: -خانم حواستون کجاست؟همه وسایلم هم که پخش زمین شد من:ببخشید شرمنده یک لحظه حواسم پرت شد و خم شدم که کمکش کنم وسایلشو برداره که گفت: -شما نمیخواد کمک کنی فقط حواستونو به جلوی پاتون بدین من:اقا من که عذر خواهی کردم سرشو بلند کرد در حالی که اخم کرده بود گفت: -بسیار خوب شما بفرمایید با یک ببخشید دیگه سریع از کنارش رفتم و برای یک تاکسی دست بلند کردم و خودم نشستم تا راننده وسایلو جا به جا کنه..نا خداگاه فکرم رفت پیش اون پسره برگشتم عقبو ببینم که دیدم نیستش..ولی چهره اش خوب به یادم مونده بود و این عجیب بود..اما بیخیال شدم. خیلی خوابم میومد..راندده ادرسو سوال کرد و بعد به راه افتاد..ماشین ایستاد اخ جون بلاخره رسیدم خونه پول رو حساب کردم و چمدونارو هم راننده برام گذاشت دو در..تشکر کردم یک نفس عمیق کشیدم زنگو زدم..بعد از چند ثانیه صدای مامانمو شنیدم که خواب الود گفت کیه؟ من:منم مامان کیانا درو باز کنید مامانم که معلوم بود حسابی غافلگیر شده گفت: -کینا جان تویی مامان بیا تو در باز شد و چمدونارو به زور اوردم تو اما قبل از اینکه درو ببندم صدای مامانمو شنیدم در حالی که داشت میومد میگفت: الهی فدات شم مامان و من خودمو پرت کردم تو بغلش..مامان اینقدر دلم برات تنگ شده بود -عزیزم منم همینطور همینجور که داشت بوسه بارونم میکرد جدا شد از بغلم و گفت:کی اومدی کیانا؟ من:یک ساعتی میشه مامان خشگلم -پس چرا به من خبر ندادی وروجک؟ من:دیگه دیگه(و خندیدم)خواستم غافلگیر بشین RE: رمان با من بمان - ICe Angele - 08-03-2013 خوب بود RE: رمان با من بمان - golii - 24-03-2013 ممنون لطفا زود زود ادامه شو بذاریییییین |