《مجموعه داستانهای گریه آور》 - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: 《مجموعه داستانهای گریه آور》 (/showthread.php?tid=279790) صفحهها:
1
2
|
داستان عاشقانه گریه اور.1 - Sirvan10_a - 14-03-2020 من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال. سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم .دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی. تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه ،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت نمیخوای مدرک منو بدی گفتم چراولی الان همراهم نیست ازم شمارموخواست ومنم بهش دادم. چندروزبعداس داده بود که فردا اگه میتونم بیاددنبالم ومدرکشوبدم.فرداش اومددنبالم وامانتیشودادم وگفت اگه مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم.عصرکه کلاسم تموم شداومده بود جلودرواستاده بود سلام کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.گفت:ازروزاولی که دیدمت عاشقت شدم وهرروزبدترازدیروزدیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم/؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلودرازش خداحافظی کردم ووقتی واردخونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بودامیدوارم ازم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه نه یکی دوروزبلکه همه روزای عمرمون.هرروزباهم بودنمون قشنگترازدیروش میشد یه سال گذشت وماباهم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونوتحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام شسته مییشه.هرروزبیشترازدیروزعاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقراربود25بهمن روزعشق روزدلهای عاشق روزولنتاین باهم عروسیممونوجشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روزمونده بودتابهم رسیدن وخیلی خوشحال بودیم.5بهمن 91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیموباهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیرازوتوحین مسافرتش روزی 10دوازده بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم.روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بندنبودم دربرابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم وکاراموانجام دادم وخودموحاضرکردم تابیاد.تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداددیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زدداشت گریه میکردگفتم فقط بگوکه فرهادخوبه.گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه باتوباشه پسربدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم دوتومسافرتش عاشق شده ونمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان هردوتاشونوببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدورفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن که نمیتونه دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن عزراییل .اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالاسرفرهادبودم سفیدپوش آروم خوابیده بودولبخندقشنگش روهنوزداشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه زیرحرفش زدتوراه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردندوهر4نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان قرارملاقات منوفرهادهرروزپنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته گل سفیدوکلی اشکهای من.ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای توتوقلبمه وحلقه عشق توتودستم.خیلی دوست دارم عشقم.سالگردجداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی. امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهادنشه. سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.2 - Sirvan10_a - 14-03-2020 من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين شش ماه پيش دل نبستم! به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس كردم نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! با خيليا بودم اما اون احساس.... رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب من خيلى خود دارم! خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت! اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه هيچى نفهميدم! وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو كما بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت كرده پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما نميدونستم كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از پيشم ميره! سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.3 - Sirvan10_a - 14-03-2020 سلام داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب دنبالم افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی بعدش ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه کردیم و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان ودماغ علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک مریختم وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد سه روزعلی بستری بود داخل بیمارستان وزیاد نمیتونستم ببینمش .تاروز چهارم شد رفتم کنارش ازم خواست ک اگه زنده مانده تا اخرش باهاش باشم .منم قول دادم .فردا صبح ساعت 5بود بیدارشدم نمازمو خوندم منتظر . خبربودم تا اینکه. دخترخالش مریم بهم زنگ زد گفت عزیزم علی فوت کرده اونجا بود ک حتی دوست نداشتم ی لحظه زنده باشم روزخاک سپاری فرارسید. همه داشتن گریه میکردن .منم مثل بارون اشک مریختم خدایا چ اروزهای داشتم ولی همش نقش براب شد امیدوارم هیچکس ازعشقش جدا نشه ب امید روزی ک همه ب عشقشون برسن امیدوارم سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.4 - Sirvan10_a - 14-03-2020 سلام روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم .دقیق دوشب مونده بود ب خاستگاریم ک صبح ساعت 8.بود ک زنگ زدم ب گوشیش جواب نداد ی ساعت گذشت دوبار زنگ زدم ک خواهرش جواب داد. اول هیچی نگفت بعد از ی خورد حرف زدن صدای جیغ شنیدم و دیدم خواهرش شروع کرد ب گریه کردن .گوشی قطع شد بعد دوس دقیقه داداش زنگ زد گفت حسن از طبقه بالا ساختمان ک کارمیکردن افتاد پایین عمرش داد ب شما .این بود قصه تلخ من و حسن ایشالا هیچکس مثل من نشه ی سال میگذارد یادش هیچوقت فراموش نمیشه. سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.5 - Sirvan10_a - 14-03-2020 سلام .اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم من عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی ازدخترا20سال داشت یکی دگه15واون یکی12 دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون پیداشد که چشمم به یکی افتاد که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون از اون روز همه میگفتن اینا خانواده خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده بودم خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه مشت بکمرم خورد برگشتم دیدم نیوشا داره می خنده بعدش منم باخنده گفتم که چی بشه،ولی اون همش میخندید منم بشوخی یهویی مشت آرومی زدم به دستش که خیلی دردش گرفت.نشست و بخودش می پیچید به خودم گفتم خاک توسرت یابوعلفی اخه چرا اینکارو کردی.نشستم کنارش روزمین کناردیوار دستاشو گرفتم یه حسی بهم دست داد که تو تمام عمرم احساس نکرده بودم و نمیکنم ،کم مونده بود قلبم واسته.گفتم چی شد؟ می ترسیدم که گریه کنه ولی سرشو بلند کردوباخنده گفت خیلی خنگی تاحالا هیچ فشی اینقدر خوشحالم نکرده بود.بالحن قشنگی گفت انتقام اینو میگیرم.می خواستم بگم تو جونمو بگیرولی نشد.همون شب نشسته بود بادوستاش ما(پسرا) هم رفتیم با اونا(دخترا)نشستیم منو که دید آستینشو زد بالا وگفت ببین چیکار کردی دستس کبود شده بود، منم گفتم ببخشید ولی آروم زدم گفت مراقب خودت باش خندم گرفت.بعد یکی یه موضوع انداخت وسط درموردش حرف زدیم وسطا میدیدم همش بهم نگاه می کنه.تا اینکه منم رومو کردم طرفش ونگامو روش قفل کردم.بعده یکم نگاه کردن خندیدوبلند شد واومد طرفم منم فهمیدم میخواد انتقام بگیره پاشدموراه افتادم سر کوچه که اون منو گرفت و نزاشت برم گفت وقته انتقامه که من خندم گرفت اونم خندید گفتم راه نداره ببخشی؟یکم فکر کردو گفت چرا .گفتم چی گفت باید هرچی می گم گوش کنی خلاصه قبول کردم.یکبار که اومدم کوچه بهم گفت برام آیس پک بخر که منم یکی واس اون خریدم یکی واس خودم.رفته رفته بیشتروابسته می شدم طوری که یه روز نمی دیدمش بد اخلاق بودم حتی دیگه پدرو مادرمم فهمیده بودن دوسش دارم ولی بروشون نمی آوردن. اما می خواستن یجوری از سرم بندازنش اما نمی شد دیگه کار از کار گذشته بود من یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم اما چرخ روزگار به نفعم نچرخید.هرساعت که می گذشت علاقم شدید تر و اون سرد تر می شد.وحتی یه بار ازش عکس قشنگی گرفتم تو عکس دستشو کرده بود تو موهای فرش که خیلی نایس بودن.یبارم هم دیگرو بغل کردیم اونایی که عشقشونو بغل کردن می دونن من چی میگم.حاضرم هرکاری کنم تا برگردم به اون موقع.بااین حال من بازم نگفته بودم چقدر دوسش دارم.میدونید چرا؟ ترسیدم، ترسیدم بگم اونم منو به بازی بگیره آخه همه خاطر خواهاشو با ماشینای مدل بالا رد می کرد اون وقت میاد با منی که تکلیفم با خودم معلوم نبود دوست بشه؟درضمن اگه اونم بهم علاقه داشت تا حالا خودش پیشنهاد می داد.بخاطر همینا من سعی کردم فراموشش کنم هر روز زود تر از اینکه بیان کوچه من تو اون گرمای تابستانی می رفتم گیم نت Game over با بچها شرطی کانتر بازی می کردم سرم اونقدر گرم می شد که می دیدم 7ساعت گذشت وقتی برمی گشتم می دیدم همه رفتن.یه ماه برایم چنین گذشت. تو گیم نت بایکی خیلی ایاق شدم(صمیمی شدم)6سال ازم بزرگ بود اون رفیق پسر عمم بود خیلی پولدار نشون می داد اسمش پویان بود یه بار باbenz می اومد یه باربا BMW ازون آدمای شر بود دختر نزاشته بود بمونه تو شهر. یه روز رفتنی ساناز( یکی از دخترای کوچه که یه نسبتی ام باهام داره) از پشت صدام کرد وقتی برگشتم نیوشارو دیدم که باهاش بود ساناز بهش گفت اینم مازیارتون نیوشا گفت چرا دیگه نمیای کوچه؟گفتم از بچه هاش بدم میاد البته نه از شماها(دخترا) بعدش رفتم.تو راه همش توفکر این بودم که یعنی اونم دوسم داره که این سوالو ازم پرسید؟ چند هفته ای بود ذهنم مشغول شده بود تا اینکه تصمیم گرفتم برم کوچه وهمه چیزو بهش بگم. وقتی بعد یه ماه رفتم کوچه دیدم نیوشا باگوشیش ور میره زیاد توجه نکرد بهم.فهمیدم smsبازی می کنه دیگه حالم واقعا خراب شد رفتم خونه تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم تنها تر از هر موقع بودم.رویاهام آتیش گرفت چشام سیاهی میرفت دلم داشت می ترکید که یکدفعه چشام پر شد وآروم آروم اشکام سرازیر شد کسی که یک عمر،به امید رسیدن بهش زندگی می کردم داشت ازدستم می رفتو کاری نمی تونستم بکنم دیگه گفتم هر طور که باشه باید فراموشش کنم دیگه حتی بهش نگاهم نمی کردم تا اینکه از اون کوچه رفتیم 3سال بود می شناختمش اما1سالی می شد خبری ازش نداشتم.تااینکه یک روز یکی از بچها بهم زنگ زد وگفت نیوشا ازدواج کرده دیگه رفتم اتاقم واونقدر گریه کردم که مامانم بالشمو شست بعداون نگامو به هیچ دختری ننداختم ازهمشون بدم اومد ضربه ی بزرگی خوردم تقصیره خودم بود. بعدها بهم چندتاپیشنهاددوستی اومد ولی من فهمیدم دخترا ارزش دوست داشتنو ندارن.راستی شوهرشم پویانه. ببخشید اگه نمی تونم فراموشت کنم.ببخشید اگه چشمات همه ی دنیام بود.ببخشید اگه جمله ی دوست دارم یه اقده شد برام.ولی آرزو میکنم که خوشبختی رو تو زندگیت احساس کنی. سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.6 - Sirvan10_a - 14-03-2020 سلام به همگی .من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه وبره بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم .بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی نداشته باشه ........تنهای تنها.... سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.7 - Sirvan10_a - 14-03-2020 اولش زیر بار نرفتم یه چند مدتی چت کردیم بعدش مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم جواب یکیو دادم هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام چرا نمیخوای بفهمی؟/ گفتم خب که چی؟ گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی.. گفتم فعلا زوده برای این حرفا گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟ ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم کم کم سعی کردم بهش دل ببندم هر روز بیشتر دلبسته میشدم کم کم ازش خوشم میومد... دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن اما من هنوز با اون در ارتباط بودم اون رفت داشنگاه اصفهان ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون هرکی باهاش حرف میزد میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش همه میگفتن شما دوتا مال همین ما هم باورمون شده بود مال همیم اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود این علی دیگه اون نبود گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود گفت چی شده؟ گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم.... علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و... باورم نمیشد چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته.. اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم خوشبختی علی بود به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟ بله شما؟ منم نرجسم... تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و... من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه.. تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی... با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم ... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم... روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود... بعد یه مدت علی زنگ زد گفت... گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟ گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟ گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط... نرجس میشه برگردی ؟ گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد.. گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟ گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟ گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه.. اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم... بازم دلم شکست اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم... توی خاطرات میسوزم اما دیگه خیلی صبور شدم... الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ... از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده... اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.8 - Sirvan10_a - 14-03-2020 داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد از دبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم یا به بهونه های مختلف جوادو بی محل میکرد تا یک سال جوادو دور داد تا اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود مریم تو این حرفو جدی زدی؟ مریم هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاهو تموم کنم چهارسال طول میکشه بهتره به فکر دختر دیگه ای باشی این برا هر دومون بهتره جواد گفته بود شوخی رو دیگه بس کن مریم هم گفته بود من هیچوقت انقد جدی نبودم جواد گفته بود نکنه من کاری کردم که ناراحت شدی؟ اونم گفته بود تو کاری نکردی من بدرد تو نمیخورم اینو گفته بود و از خونه زده بود بیرون جواد رفته بود دنبالش و تو خیابون با هم دعوا کرده بودن جواد بهش گفته بود تو چت شده؟ چرا بیربط حرف میزنی؟ این بازیو تمومش کن و برگرد من نمیتونم بدون تو زندگی ولی قلب رئوف و نازک مریم از سنگ شده بود به جواد گفته بود اگه ادامه بدی خودمو می کشم جواد با گریه گفته بود کی مریم قشنگ و مهربون منو از من گرفته؟ مریم گفته بود کسی نگرفته ما مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز پوچ و بی فایده است و حالا پول حرف اول رو می زنه جواد گفته بود خب منم پول دار میشم منم میرم دانشگاه مریم هم گفته بود ما به درد هم نمی خوریم و دیگه هیچ وقت سراغ من نیا ، بعد از این هر کاری پدر و مادر هردوشون کردند که مریم راضی بشه مریم زیر بار نرفت که نرفت این وسط جواد خودشو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسشو ترک کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص. مریم هم که اصلا به فکر جواد نبود ، مریم بعد از دو سال از دانشگاه با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا جواد عشق خودشو میدید که با پسر دیگه ای داره می ره گردش و ازا ینی که هست بدتر میشد اینجا بود که پدر مادر جواد اونو برده بودند به یک مرکز درمان و جواد خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به مریم فکر نکنه و زندگیشو دوباره درست کنه بعد از تقریبا چند ماه جواد سلامتی خودشو به دست اورد و درسشو دوباره شروع کرد و درس میخوند برا کنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس میخوند انگیزه هاش چندبرابر شده بودند ( اینایی که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و منی که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمیکنه) بعد از امتحان کنکور جواد مهندس عمران قبول شده بود و دیگه زندگیش از این رو به اون رو شده بود جواد قرص خوار با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکترا سالم شده بود و برا خودش شده بود مهندس جالب تر این این بود که شوهر مریم فردی چشم چرون و شکاک بود و همش چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمیداد مریم که به خونه پدر و مادرش حتی بره همیشه گوشی مریمو چک میکرد حتی چند بار مریمو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش بهره می برد و نه از وجود خودش شوهرش چون خودش خراب بود به زنش هم شک می کرد مریم چون به جواد پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود همش میگفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با جواد تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بینشون بود فکر میکرد آرزوی مرگ میکرد که چرا اینقدر در حق جواد بد کرده ولی روش نمی شد که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش گفته بود من نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم مریم با چشمی پر از اشک و خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد حالا خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحیشو به کلی از دست داده بود دانشگاهشو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس میخوند ولی مگه زخم زبون مردم میزاشت درس بخونه و راحت باشه جواد هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با جواد روبرو شه بخاطر همین جواد رفته بود تو اتاقش و احوالشو پرسیده بود مریم هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجرکشم بکنی؟ آره من احمقم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت میخواد بگو جواد هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودتو بکنی من اشتباه کردم که مزاحت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده است این حرف مریمو داغون کرد بعد بهش گفته بود که خودشو ناراحت نکنه و میتونه زندگیشو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه فقط اراده میخواد و توکل به خدا اینو گفته بود و خواسته بود بره ولی مریم مانع شده بود و نذاشته بود یقه شو گرفته بودو بهش گفته بود من تو رو میخوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانمو خوردم بخدا هنوز عاشقتم جواد که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و همینجوری نگاش میکرد بعد مریم گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و خاطرات بچه گیمون بعد دفتر خاطراتشو آورده بود و به جواد نشون داده بود جواد که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو اینطرفا نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت میگشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو مریم کوچولو و قشنگ خودمی بعد بهش گفته بود همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی مریم از بس گریه کرده بود دیگه اشکی براش نمونده بود و باورش نمیشد جواد بخشیدتش و هنوز دوسش داره بعد از چند ساعت حرف زدن جواد تدارک خواستگاری رو چیده بود و مریمو برای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.این هم داستان پر ماجرای جواد و مریم ولی مردایی مثل جواد کم هستن و پول وعشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشید. سپاس فرامو نشه داستان عاشقانه گریه اور.9 - Sirvan10_a - 14-03-2020 یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام» یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام» براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام» حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه (من هنوز هم خیلی تنهام) سپاس فراموش نشه داستان عاشقانه گریه اور.10 - Sirvan10_a - 14-03-2020 در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.... بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: “بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.” سپاس فراموش نشه |