رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! (/showthread.php?tid=269662) |
رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 21-07-2018 نویسنده: honney66 خلاصه: داستان از زبون یه دختر خوشکل و پولداره نه خیلی پولدار ..متوسط رو به بالا ..دختر آروم و خوبی هست ولی پایبند دین نیست درسته نماز نمیخونه روزه نمیگیره یا لباسهاش نسبتا آزاده ولی دل پاکی داره و دنبال کثافتکاری نیست ..بگذریم یه روز پدر این خانم میاد خونه و یه مسئله ای رو باهاش در میون میزاره که باعث باز شدن پای یه نفر به زندگیش میشه .. حالا اون موضوع چی میتونه باشه که باعث بهم ریختن زندگیه این خانم میشه ؟ اونم زمانی که داره واسه کنکور درس میخونه ؟ دختر داستان : رزا نعمتی ( یه دختر آروم و جذاب و گاهی شیطون و فوضول ..|||) پسر داستان: ساشا آریامنش( یه پسر از جد قاجار فوق خشن .بیرحم.زورگو .مغرور ..و خودپسند ) رزا اوفف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم شد وگرنه جوون مرگ میشدم .با شادیه فراوان از کلاس زدم بیرون به سمت دویست و شیش صندوقدار سفید رنگم رفتم و با یه جهش پریدم توش کولمو پرت کردم کنارم .ماشینو روشن کردمو پیش به سوی منـــــــزل تا رسیدن به خونه نیم ساعتی راه هست پس بهتره یه نموره از خودم براتون بگم خوبه نه ؟ خب عرضم به حضور مبارکتون که من رزا نعمتی هستم 18 ساله و دارم واسه کنکور درس میخونم که ایشالله اگه خدا بخواد سال بعد که کنکور دادم قبول شم .حالا بگو ایشالله خب خب دختر خیلی خوشکل و نازی نیستم ولی بقیه میگن قیافه ی خوبی داری .صورت گردی دارم با موهای لخت و خرمائی بلند که تا گودیه کمرم میرسه و ابروهایی پهن و کشیده که تازگیا تمیزش کردم خیلی خوب شده دماغی سربالا و عملی که همین 4 ماه پیش عملش کردم و لبایی قلوه ای و صورتی پوستمم برنزه و اما بیشترین چیزی که تو صورتم خودنمائیی میکنه رنگ چشمامه چشمایی به رنگ خاکستری و آبی کمرنگ که به سفیدی مبزنه خیلی دوسشون دارم چون ترکیبی از رنگ چشای بابام و مامانمه هیکلمم به لطف باشگاه فیتنس حسابی رو فرمه قد نسبتا بلندی دارم 171 و همینا دیگه و اینکه تک دختر هستم .. در صدد گرفتن گواهی نامه رانندگی هستم و هفته ی دیگه میگیرم .لابد میگید چطور اینقدر زود ؟ خب باید بگم که زیادم زود نیست تا 3 ماه دیگه میرم تو 19 سالگی و از قبلم رانندگی بلد بودم ..بلی ..باید بگم درسته که خونواده ی متوسطی هستیم ولی بابام برام هیچی کم نزاشت تا حدی که الان بیشتر کارهایی رو که من میتونم تو این سن انجام بدم یه پسر 27 ساله شاید نتونه بله رانندگی و موتور و دوچرخه و اسکیت و خلاصه خیلی چیزای دیگه رو هم کامل یاد دارم پس چی فکر کردین .. بله و اما داشتم در مورد رانندگی میگفتم ..رانندگی رو عموم تو سن 14 سالگی بهم یاد داد و دستش درد نکنه وگرنه الان باید با اتوبوس میرفتم تنها چیزی که حرسمو در میاره اینه که تو خیابون مجبورم کاملا مقرراتی رانندگی کنم ..تا یه موقع به وسیله ی پلیس جان جریمه نشم چون هنوز گواهی ناممو نگرفتم و گواهینامه هم که یختی بابا ( ندارم ) اگه پلیس جون بیاد و منو بگیره ..خودم که هیچی ماشین عزیزم بدبخت میشه میوفته گوشه ی زندان .. بله چی فکر کردین یه همچین آدم با محبتی ام من ..یــــــــــِــس حدود نیم ساعت بعد بلاخره با تلاشای فراوان من و ماشین عزیزم رسیدم پشت در خونه ..حوصله ی پیاده شدن نداشتم ..واسه همین خم شدم و مبایلمو از کیفم در آوردم .. گوشیمو خیلی دوست داشتم اینو بابام بهم به مناسبت تولدم که همین پارسال بود داد ..یه نوکیا لومیا 1020 که عاشقش بودم .. بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدن بعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به حرف زدن مامان _ بله ؟ _ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟ مامان _ سلام رزا تویی ؟ _ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم حواست یه جای دیگه بود مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد _ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟ مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟ _ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین مامان _ باشه بیا تو بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم _ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان ..مامانــــــی ؟ کجایی پس ؟ همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم ..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم .. بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟ بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد ..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت .. اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن .. با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد _ مامان اتفاقی افتاده ؟ بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم .. بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود ..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی .. با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم .مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین انداختم مامان _ رزا دخترم جواب سلام واجبه .. سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت به این دو فرشته ی مهربون بی احترامی نکردم و حتی یه نه هم در برابر حرفاشون نگفتم _ خیلی معذرت میخوام ..یه لحظه به کل یادم رفت ..سلام خسته نباشید .. بابا با لبخند جوابمو داد .. بابا _ علیک عزیزم برو لباساتو عوض کن .بعد بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت اتاقم راهی شدم ..بعد از رد کردن پله ها بلاخره به اتاقم رسیدم ..اتاقی که همیشه خلوتگاهم بوده و هست .. لحظه های آخر صدای ضعیف و اعتراض گونه ی مامان به گوشم رسید که بابا رو مخاطبش قرار داده بود .. مامان _ سعید الان وقتش نیست بابا _ نه شیوا همین الان بگم بهتره ولی بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل زندگیمم میدم براش .. خب دیگه نشنیدم مامان چی جواب داد چون وارد اتاق شدم ولی فکرم بدجوری درگیر بود ..یعنی چی شده ..چه اتفاقی افتاده که به تصمیم من بستگی داره ..؟! با کلی دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ی پائین رفتم ..به مبلا که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم یه لبخند زد بعد با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم به سمت مبل رو به رویی پدر و مادرم رفتم و نشستم روش یه نگاه به مامان انداختم که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد .. سؤالی برگشتم و زل زدم به قیافه ی مهربون پدرم .. ************************************************** خب سکوت بدی تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه . دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم _ بابا میخواستی چیزی بهم بگی ..؟!خب من منتظرم . بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمی مکث بلاخره لب بابام باز شد و شروع کرد به حرف زدن .. بابا _ دخترم آقای سعیدی رو که یادته ..؟ آره یادم بود شریک کارخونه ی بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره ..ولی خب اونو چش به من ؟ _ بله همون که قرار بود کارخونه رو ازش بخری ؟ بابا _ بله همون شریکم ..راستش حدود چند ماه قبل با خبر شدم که پسرش یه گند بالا آورده بود که خود آقای سعیدی مجبور به جمع کردنش شد با این کارش حسابی رفت زیر قرض ..حالا چه خرابکاریی اونو نمیدونم ولی در همین حد میدونم که از یکی از شریکای سابقش که حسابیم پولداره پول قرض گرفته بود .. _ خب اینا چه ربطی به من داره بابایی ؟ بابا _ صبر کن دارم میگم بهت .. شرمنده شدم دوباره پریده بودم وسط حرف بابام و بابامم خیلی از این کار بدش میاد همیشه هم بهم تاکید میکنه که نپرم وسط حرف کسی _ ببخشید ..خب ادامشو بگو بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و این کم کم براش مشکل ساز شد ..بخاطر همین هم مجبور به فروش سهمش از شرکت شد ومنم کل پولی رو که داشتم دادم و سهمشو خریدم تا شاید کمکی بهش کرده باشم و دیگه هم با کسی شریک نشم ..ولی یه هفته بعد بهم خبر دادن که سعیدی زندانه اولش تعجب کردم ولی بعد که مطمئن شدم راسته رفتم زندان ..وقی از ماجرا خبر دار شدم فهمیدم که پسرش کل پولی رو که از فروش شرکت گیر آورده بود رو برداشته و با دختر همون فامیل فرار کردن بخاطر همون خود سعیدی زندان بود .. یه کمی سکوت کرد ..انگار داشت فکر میکرد که ادامشو چطوری بگه منم چیزی نگفتم و تو سکوت منتظر شدم ببینم چی میگه .بعد از مدتی دوباره شروع کرد به حرف زدن .. بابا _ بعد از کلی حرف زدن با سعیدی و رفاقتی که بینمون بود منو راضی کرد تا سند بزارم و اون بتونه از زندان بیاد بیرون از طرفی هم 1 ماه وقت داشت تا پول رو جور کنه و بده به اون طرف حسابش منم چون رفیقم بود و بهش اعتماد داشتم اینکارو کردم و سند خونه رو گزاشتم واسه آزادیش و مقداری چک و سفته دادم تا ضمانت اون یک ماه باشه ..ولی بعد از یک ماه متوجه شدم که همه ی دار و ندارشو فروخته و فرار کرده .. به اینجای حرفش که رسید ساکت شد ..منم شکه شده بودم .وای اصلا باورم نمیشه کسی که بابا رو اسمش قسم میخورد یه همچین کاری رو با بابا کرده باشه . خیلی ناراحت شدم ولی ادامه ی حرف بابا نه تنها شک بعدی رو بهم وارد کرد بلکه کل دنیا رو سرم خراب شد . بابا _ بخاطر همین اون طلبکار حالا پولاشو از من میخواد ولی دیروز اومد دفترم و گفت که اگه دخترت با پسرم ازدواج کنه مشکل بینمون حل میشه ..ولی دخترم من اینو نگفتم بهت تا مجبورت کنم که بری و با پسرش ازدواج کنی .آدمای درست و خوبی هستند جوری که تا حالا هیچ کس چیزی ازشون ندیده ..منم این حرفا رو بهت گفتم که اگه یه زمانی خود آقای آریامنش رو دیدی و چیزی گفت شکه نشی ..دخترم من حاضرم کل دارائیمو بفروشم تا پولشو جور کنم ..الانم میتونی بری تو اتاقت خیلی گیج بودم خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من رزا نعمتی تک دختر سعید و شیوا نعمتی کسی که تا حالا با همه ی مشکلات زندگیش روی بد زندگی رو ندیده بود .حالا مجبور به یه ازدواج قراردادی هستم ؟.. در برابر پول؟ ..درسته که پدرم گفت حاضر نیست منو بده بهشون ولی آیا این از خود گذشتگی در برابر این همه مهربونیای خونوادم چیز زیادیه ؟ نه نیست اصلا نیست ..اگه من قبول کنم هم پدرم از زیر قرض خلاص میشه هم خونه ی بالا سرشون میمونه .ولی اگه اینکارو نکنم همه چیزمونو از دست میدیم .. با این فکرا تصمیم نهایی خودمو گرفتم آره من باهاش ازدواج میکنم ..من میتونم از پسش بر بیام ولی با یه شرط آره .. با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن _ بابا .. بابا سرشو بلند کرد و با قیافه ی گرفته زل زد بهم ..یه نگاه زیر چشی به مامان انداختم که الان داشت اشک میریخت ..آخه خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدیم ..؟ _ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم همزمان صدای جیغ مامان و چیی عصبی بابا بلند شد ..اجازه ی اعتراض بهشون ندادم چون این ازدواج به نفع خودشون بود _ لطفا نخواید که پشیمونم کنید چون فایده ای نداره ..من تصمیمو گرفتم مامان _ معلوم هست چی داری میگی تو دختر ؟ بابا _ میدونی داری چیکار میکنی ؟ _ آره بابا میدونم بعد زیر لب گفتم _ دارم خودمو فدای شما میکنم ..شمایی که عاشقتونم بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد .. _ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردین؟ ..کجا بریم چی بخوریم ؟..و هزار تا مشکل دیگه ..؟ بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه _ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حالا من احترامتونو نگه داشتم ولی برای خوبی خودتونم که باشه مجبور میشم بی احترامی کنم مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گریه رفت سمت آشپزخونه بابا _ آخه دخترم جدا از مشکلات دیگه پسره سنش خیلی از تو بیشتره .. _ اشکالی نداره بابا .. بابا _ مطمئنی بابا جان ؟ _ آره بابایی جونم شما دو تا از هر چیزی برام با ارزشترین ..حتی زندگیم تو چشای بابام نم اشک رو میشد دید ولی چیزی نگفتم تا غرور پدرانش جلوم نشکنه ..دلم نمیخواست چیزی رو به روش بیارم تقصیر بابای من نیست .. بابا _ دخترم پسره 31 سالشه خوب فکراتو بکن 13 سال از تو بزرگتره ..برو تو اتاقتو خوب فکراتو بکن ..اونا امشب میان اینجا تا حرفاشونو بزنن .اگه نخواستی یا راضی نبودی نیا پائین بعد هم بلند شد و رفت پیش مامان تا آرومش کنه ..بیچاره بابا خودش کلی درد داشت ولی به روی خودش نمیاورد .با فکری درگیر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .. بعد از وارد شدن به اتاقم گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم و رفتم رو فایل موزیک رو تخت دراز کشیدم و شانسی یکی رو پلی کردم آهنگ از ندا سیدی تویه دنیایی که هر روزش پر از رنج و غمه لحظه ها تکراری و حرفها همه مثل ِ همه تویه دنیایی که هر روز آدما تنهاترن عمرشونو میدن و جاش قلبا ی سنگی میخرن من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده بی هدف ببازم او او او او او او من میتونم او او او او او او من میتونم به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم نفســــــم آره من میتونم کل زندگی رو به زانو در بیارم ..زانو نمیزنم ولی بقیه رو به زانو در میارم این ازدواج هم جلو دار هیچی نیست من میتونم رزا میتونه چیزی نیست که بتونه جلومو بگبره ..هیچی وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده چهره ها با پشت ِ نقاب انگار که پوشالی شده وقتی که نگاه ِ.مردم خالی از آرامش ِ زندگی هرجا که بخواد آدمارو میکشه من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده بی هدف ببازم او او او او او او من میتونم او او او او او او من میتونم به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم نفســــــم نمیتونه کسی راه ِ من و ضد کنه سد کنه نمیتونه چیزی حال ِ منو بد کنه او او او او من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم من نمیخوام روزای ِ عمرم و خیلی ساده.بی هدف ببازم من میتــــــــــــــــونم من میتــــــــــــــــونم نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد ..خب هنوز خیلی وقت بود تا شب ..اونطوری که بابا گفت مثل اینکه طرفای نه میان و منم هنوز وقت دارم .. هم خسته بودم و هم فکرم درگیر آینده بود ..با این کارم کل زندگیم رو دارم تباه میکنم ..آینده ای که ممکن بود بتونم به بهترین نحو بسازم و خودم دارم با دستای خودم نابود میکنم .. 13 سال تفاوت سنی ..خیلی زیاده ..خیلی ..واسه یه لحظه خواستم برم پائین و بزنم زیر همه چی ..ولی دوباره پشیمون شدم ..دلم نمیخواست شکست خوردن پدرم و ببینم .. کم پولی نبود ..مطمئنم حتی اگه همه ی داراییمونو میفروختیم بازم کم میومد ..خدا ازت نگذره پسره ی ...استغفرالله ...چی بگم بهش ..نمیدونم چیکار کرده بود که این همه خرابی به بار اورده بود ..هم زده بود زندگیه خوانوادشو خراب کرده بود هم زندگی و آینده ی منو .. من هنوز بچم تازه دارم میرم تو 19 سالگی و سنم هنوز واسه ازدواج خیلی کمه .ای خدا خودت کمکم کم که بتونم راه درسته تشخیص بدم ..اگه این ازدواج به نفعمه خب کمکم کن که به بهترین نحو انجام بشه ..ولی اگه نیست بازم کمکم کن که نشه .. خدایا خودت بزرگی و میدونی که چی بهتره ..با همین فکرا خوابیدم ..نیاز به استراحت داشتم و همینطور آرامش فکری .. بعد از ده دقیقه چشام بسته شد و به خواب رفتم .... با صدای زنگ گوشیم که یکی از آهنگای انریکِ بود از خواب بلند شدم ..یکی از چشامو باز کردم و یه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم با دیدن اسم امیر رو صفحه یه لبخند گنده اومد رو صورتم ..باز چی میخواد این ؟ _ سلام امیر خان امیر _ به سلام ترمز خانم ..خوبی شما ؟ چته بیحالی؟ _ خواب بودم که به مرحمت جنابالی بیدار شدم امیر_ خرس گنده تو خجالت نمیکشی این همه میخوابی ؟ _ آخه من کجا زیاد خوابیدم ؟ ها ؟ خوبه که دیشب تا صبح داشتم خر میزدم امیر _ چند بار بهت بگم نزن اینقدر این حیوون بدبختو گناه داره ؟ انگار حرف حساب حالیت نیست نه ؟ زدم زیر خنده این پسر دیوونست معلوم نیست چی میگه _ چی میگی امیر منظورم این بود که درس میخوندم امیر _ ها از اون لحاظ ..!؟ باشه اشکال نداره خب بزنش اگه من حرفی زدم _ چی میگی تو ؟ کم چرت بگو ؟ کاری داری زنگ زدی ؟ امیر _ دستت درد نکنه دیگه یعنی من همینطوری نمیتونم بهت زنگ بزنم و حالتو بپرسم ؟ _ او نه بابا .پیشرفت کردی! ولی میدونی چیه ؟ مشکل اینه که یه جای کار میلنگه امیر _ راست میگی ؟ خب بفرستش دکتر که نلنگه _ امیـــــــــــــــــــــر امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی _ اگه روش نرقصی که خورد نمیشه امیر _ مگه پیست رقصه ؟ _ ای خدا ...آخه من چیکار کنم از دست تو ؟ امیر _ هیچی خداتو شکر کن که همچین پسر خاله ای داری .. _ نه بابا ..دیگه چی ؟ امر دیگه ای باشه .. امیر _ فعلا اینو داشته باش الان مخم یاری نمیکنه ..بعدا که یادم اومد زنگ میزنم میگم .. _ نچایی یه وقت ؟ امیر _ نه خیالت راحت ِ راحت باشه _ اه کارت همین بود ؟ که بزنی منه بیچاره رو بی خواب کنی ؟ امیر _ خدا وکیلی تو کی بی خواب نیستی ؟ خدایی اینو راست میگفت ولی خب تقصیر من چیه ؟ اون وقتی زنگ میزنه که من خوابم یا خوابم میاد اصلا آدم وقت نشناس به این امیر دیوونه میگنا .. _ نه مثل اینکه جز مزاحمت کار دیگه ای نداری نه ؟ پس بای امیر _ نه نه صبر کن خب ..تو که نمیزاری آدم حرف بزنه هِی منو میگیری به حرف ..حرفم یادم میره .. _ اا من تو رو میگیرم به حرف ؟ دیگه چی ؟ امیر _ دیگه اینکه خیلی پورو و وقت نشناسی ..فعلا اینارم داشته باش تا دفعه ی دیگه که مغزتو خوندم بارت کنم .. _ ای بیشعور تو آدم نمیشی نه ؟ اصلا تقصیر منه که دلم سوخت جوابتو دادم حقته قطع کنم .. تا اومدم قطع کنم صداش در اومد منم از کنجکاوی و فوضولی دیگه قطع نکردم .. امیر _نــــــــــــه ..یادم اومد ..صبر کن صبر کن ... _خب ؟ میشنوم ؟ امیر _ امشب دعوتین خونه ی ما .. _ اا جدا ولی امشب نمیتونیم بیایم امیر _ چرا ؟ من همیشه اینطوری فداکاری نمیکنما اگه نیای دستپخت سر آشپز امیر ارسلان رو از دست میدی .. دوباره یادم افتاد که چرا نمیتونم برم ..خیلی ناراحت شدم ولی با فکر اینکه با این کارم پدرم و نجات میدم یه کمی آروم شدم ..فقط تنها چیزی که آزارم میداد سن زیاد اون بود تقریبا اندازه ی سنم ازم بزگتر بود و جای پدرم ..ولی خب نمیدونم نمیدونم ..گیج شدم با صدای داد امیر به خودم اومدم .. امیر _ رززززززز....الــــــــــو هستی ؟ _ آ...آره آره ..چیزی گفتی ؟ امیر _ کجایی تو دختر چهار ساعت دارم زر میزنم حواست کجاست ؟ _ ببخشید حواسم پرت شد یه لحظه . امیر _ اتفاقی افتاده ؟ _ ها ..نه نه چیزیی نیست. قشنگ معلوم بود که دروغ میگم ..امیرم فهمید .. امیر _ رزا ؟ عزیزم ؟ چته ؟ به من بگو ..شاید بتونم کمکت کنم .. _ چیزی نیست امیر گفتم که ..واسه امشب شرمنده بزارش واسه یه شب دیگه از طرف من از خاله هم عذر خواهی کن .. امیر _ تو چته رزا ؟ اون رزایی که من همیشه میشناختم نیستی ؟ من میام اونجا چی نه ؟ امیر نباید بیاد .اگه عصبی بشه ممکنه آبروی بابام بره و ...نه نباید بزارم .. _ امیر نه نه ..گفتم که چیزی نشده آخه چرا لجبازی میکنی؟ امیر _ حرف نباشه من تا 1 ساعت دیگه اونجام .. منتظر نموند تا اعتراضم رو بشنوه و سریع قطع کرد ..با ترس و شک داشتم به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه میکردم ..خدایا خودت به خیر بگذرون .. همون موقع صدای در اتاقم بلند شد و پشت سرش چهره ی غمگین مامان که در اتاقم و باز کرد و اومد داخل .. مامان _ رزا دخترم ..؟ _ بله مامان ؟ چیزی شده مامان _ دخترم برو دوش بگیر و حاظر شو ..تا نیم ساعت دیگه میان .. صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما اینطوری شده ؟ چرا نمیتونیم از این منجلابی که توش گیر کردیم بیایم بیرون ؟..یعنی این همون سرنوشتی هست که واسه من نوشته شده ؟ از جام بلند شدم و به سمت مامان رفتم .. بغلش کردم و با دستام اشکاشو پاک کردم ..قرار نبود که برم بمیرم که ..حتی اگه قرار بود بمیرمم دلم نمیخواست که مادرم کسی که حاضرم دنیامم به پاش بریزم برای من اینطوری اشک بریزه .. _ مامان ..آخه قربونت برم ..چرا داری خودتو اذیت میکنی قربونت برم ؟ قرار نیست که بلایی سرم بیاد ..فقط دارم ازدواج میکنم همین مامان _آخه دخترم چطور باید ببینم که پاره ی تنم داره زندگیشو تباه مبکنه ..چطور ببینم که داره زن کسی میشه که به اندازه ی سن خودش ازش بزرگتره ؟ چطور ؟ دلم کباب شد ..ناراحت بودم خیلی ولی باید روحیه ی مامان و عوض میکردم ..واسه همین با لحن شادی که داشتم به زور سعی میکردم شاد باشه ولی فکر نکنم موفق بودم صحبت کردم .. _مامان ؟ این دیگه گریه داره ؟ اتفاقا شما باید خوشحال باشید که دارم میرم ..تازه کی گفته بده اتفاقا خیلی هم خوبه ...امـــــــــــم به نظر من که هر چی سن طرف بیشتر باشه بهتره ..زودتر میمیره سروتش مال من میشه ..ای جونمی جون .. بعد با حالت با حالی که باعث شد مامان یه لبخند کوچیک بزنه بهش نگاه کردم .. _ ها دیدی ؟ دیدی بد نیست ..؟ خب برو بیرون دیگه بزار من لباس بپوشم و ترگل ورگل بیام تا منو بپسندن وگرنه معلوم نیست دیگه از این شوورا گیرم میاد یا نه ! ابروهامو با حالت با مزه ای تند تند بالا مینداختم ..مامانم یه لبخند زد .. مامان _ باشه من میرم تو هم آماده شو بیا پائین.. درو باز کردم و یه دستمو گذاشتم رو سینم و اون یکی رو هم گرفتم سمت بیرون ..یه کمی خم شدم . _ چشـــــــــم .امر دیگه ؟ مامان _ هیچی پس من رفتم زود بیا .. _ باشه مامان که رفت یه نفس راحت کشیدم و همون لحظه یه قطره اشک ریخت رو گونم ..هنوزم نمیتونستم با خودم کنار بیام که دوران جوونیمو چه طوری دارم خراب میکنم .. به سمت کمد لباسام رفتم و یه نگاهی به همه ی لباسام انداختم ..تصمیم گرفتم یه لباس ساده بپوشم ..من که دوسش ندارم که بخوام واسش خودمو درست کنم ..پس هر چی ساده تر بهتر .شاید فرجی شد و خوشش نیومد ..با این قیافه ای که من الان دارم بعید میدونم خوشش بیاد .انشالله که تا چشش بهم بیوفته فرار کنه ..آمین . چشم چرخوندم رو همه ی لباسام و در آخر یه شلوار لوله ی تنگ به رنگ آبی تیره و یه بلوز آستین بلند یقه گرد آبی کمرنگ پوشیدم ..رفتم جلو آینه و یه برس هم به موهام کشیدم جلوشو فرق وسط زدم و بقیشم رو دوتا شونه هام ریختم .. یه نگاهی به قیافم کردم ..خوب بودم ولی تنها چیزی که تو زوق میزد لبام بود که به دلیل استرس سفید شده بودن دلم میخواست همینطوری برم بیرون ولی بعد پشیمون شدم و یه رژ صورتی کمرنگ برداشتم و مالیدم به لبام ..یه کمی با دست کمرنگش کردم و بعد از پوشیدن کفشای پاشنه دار مشکیم به سمت در رفتم .. هنوز به در نرسیده بودم که صدای زنگ خونمون بلند شد .سرجام خشکم زد ..چه زود اومدن ؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم نه دقیقا 9 ..نه یه دقیقه دیرتر و نه یه دقیقه زودتر ..چه وقت شناس ! خوبه ..حدود 10 مین تو اتاقم موندم و بعد خیلی ریلکس و آهسته به سمت در اتاقم رفتم .. راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خودمو به دست بیارم مونده بودم ..از در اتاق که بیرون رفتم مستقیم رفتم سمت پله ها .. خیلی خانمانه و ریلکس به سمت طبقه ی پائین سرآزیر شدم ..راستش دلم نمیخواست جلوی پسره کم بیارم ..چون قبلنا از همون سعیدی که بگم خدا چیکارش کنه ..شنیده بودم که پسر این خونواده خیلی مغرور و خودپسنده ..اصلا دلم نمیخواست حرکت ناشایستی از خودم نشون بدم تا بعدا سوژَش باشم ..واسه همین تا جایی که تونستم با یه قیافه ی ریلکس و مغرور از پله ها اومدم پائین . به آخرین پله که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم سمت پزیرایی .. قدم اول ...قدم دوم ....سوم....چهارم....پنجم....ششم ...دهم ...سیزدهم و بلاخره رسیدم .. یه نگاه کلی به جمعی که تو پزیرایی بودن انداختم .. پدرم و مادرم ..یه مرد مسن به همراه یه خانم مسن به هر دوشون میخورد آدمای مهربون و خوبی باشن خیلی خودمونی با پدرو مادرم بحث میکردن .. در آخر چشمم خورد به دو نفری که اونطرف کنار هم نشسته بودن و در واقع میتونستم نیم رخ هر دو رو ببینم ..هر دو خوشتیپ و خوشکل بودن ..ولی اصلا برام مهم نبود ..حتی مهم نبود که کدومشون قراره همسر آینده ی من بشه .. هیچکس هواسش به من نبود و هر کس داشت با یه نفر حرف میزد ..حتی متوجه تق تق پاشنه های کفشمم نشدن .. یه قدم دیگه هم برداشتم و یه کمی صدامو صاف کردم ..در حالی که سعی میکردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه با صدای بلند سلام دادم که همه ی جمع ساکت شدن و بعد از مدتی که بهم نگاه کردن جواب سلاممو دادن ولی همون خانم مسنه از سر جاش بلند شد و اومد سمتم خانمه _ وای سلام عروس گلم ..چقدر تو نازی بیا اینجا عزیزم .. اول بغلم کرد و یه کمی صورتمو بوسید بعد دستمو گرفت و منو کشید سمت جایی که خودش نشسته بود ..رو مبل نشست و به منم اشاره کرد که کنارش بشینم .. به پدرم نگاه کردم که با چشاش بهم اجازه داد ..اومدم بشینم که صدای زنگ در بلند شد ..واسه همین دوباره صاف ایستادم ..و به آیفون تصویری از همون فاصله نگاه کردم ..استرس و میشد از تموم حرکاتم خوند ..میدونستم که کیه و از همین میترسیدم بابا _ رزا جان واسه چی وایسادی ؟ خب برو درو باز کن ببین کیه دخترم .. _ چشم بابا ..الان به سمت در حرکت کردم ...با چشمای پر از استرس و کنجکاوی به تصویری که تو آیفون بود خیره شدم ..میدونستم کیه ولی بازم دلم میخواست انکارش کنم ..اخلاقشو میدونستم و از همین میترسیدم .. ************************************************** ****************************** از این میترسیدم که حرف یا بحثی به وجود بیاد و اون نتونه خودشو کنترل کنه ..پدر و مادرمم بیش از اندازه دوسش داشتن و این کارو سختر میکرد . نه میتونستم بیرونش کنم و نه جلوشو بگیرم مجبور بودم صبر کنم ببینم امشب قراره چی پیش بیاد .. اگه این موضوع پیش نمیومد مطمئن بودم همسر آیندم امیر بود کسی که پدرم انتخاب کرده بود و من هم به طور اتفاقی حرفاشو با مامان شنیدم .. سرمو تکون دادم و با استرس فراوان درو باز کردم . خودمم به سمت در رفتم و جلوش ایستادم فکر کنم رنگم پریده بود .دستامم که به وضوح میلرزید و نمیتونستم جلوشو بگیرم ..دست خودم نبود ..خونواده ی من بیشتر از هر چیزی رو آبروش حساسه و اگه امشب اشتباهی پیش بیاد بابا صد در صد ازم ناراحت میشه.. واسه همینم به امیر چیزی نگفته بودن ..داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو دیدم کشیده شدم تو یه جای امن .. به خودم که اومدم دیدم امیر هست ..داشت تندتند کنار گوشم حرف میزد . امیر _ سلام ..دختر چته تو ؟ چهار ساعته جلوت وایسادم حتی صدامم نمیشنوی که ..چرا رنگت پریده ؟ خبریه ؟ اتفاقی افتاده ؟ دِ حرف بزن دیگه دختر جون به لبم کردی .. خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش کاملا مشخص بود ..دوست نداشتم از اصل موضوع با خبر شه حداقل امشب ولی سر یه فرصت مناسب خودم همه چیز رو بهش میگفتم اون که اومد .پس دلیلی نداشت که ازش پنهون بشه . سعی کردم خونسردیه خودمو به دست بیارم ..تا بتونم بدون هیچ لرزش صدایی جوابشو بدم ..فکر کنم کمی موفق بودم ..دسشتو گرفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردیم .. _ سلام پسرِ پروو مگه نگفتم نیا ..خب خودم همه چیزو بهت میگفتم ..الانم لطفا زیاد حرف نزن .. دیگه به پذیرایی رسیده بودیم و کاملا تو دید همه بودیم . از طرفی دستامونم تو دست هم بود و نگاه خیره ی اون دو تا پسر هم به دستام .. این بود که یه کمی معذبم کرده بود .. تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم ولی فایده ای نداشت سفت گرفته بود و محکم فشار میداد .. هنوز کاملا به جمع نرسیده بودیم با صداش که از لای دندوناش به سختی شنیده میشد همون جا متوقف شدم و برگشتم سمتش .. امیر _ اینا کین اینجا ؟ نگو همونایی که فکر میکنم .. بعد با دستش اشاره کرد سمت میز ..با ترس برگشتم که ببینم به چی داره اشاره میکنه که چشام قفل شد تو دو تا تیله ی عسلی مایل به سبز ..سردی و تمسخر رو میشد از طرز نگاهش کاملا حس کرد .. سریع نگامو ازش گرفتم و به مسیر دست امیر نگاه کردم .. به گل و شیرنی اشاره میکرد ..برگشتم سمتش و یکی از دستاشو گرفتم تو دستم ..با التماس زل زدم بهش . _ امیــــر ..خواهش میکنم یه امشب خودتو کنترل کن ..نزار آبروی پدرم ریخته بشه ..من فردا همه چیزو برات توضیح میدم .الان فقط همینو بدون که مجبورم وگرنه خودمم نمیخوام .. امیرم داشت خیره بهم نگاه میکرد . _ امیر لطفا ....کوتاه بیا ..آره درسته خواستگارن .. امیر از لای دندونای چفت شدش غرید امیر _ خواستگارن که هستن ..اینا که سن بابای منو دارن .. درست بود حق با امیر بود ولی سعی کردم که آرومش کنم ..خوب بود که حواس خانم و آقای آریامنش اینور نبود .وگرنه ممکن بود فکرایی در مورد ما بکنن که اصلا از فکر کردن بهشونم متنفرم ..دختر مقیدی نیستم ولی رو خیلی چیزا حساس هستم و مرز هارو کاملا رعایت میکنم .. _ امیر ازت خواهش کردم ..لطفا یه امشب بخاطر من چیزی نگو ..تو که خواستگاریای قبلیمو بهم ریختی چیزی بهت گفتم ؟؟؟ نه ولی این یکی رو نمیشه چون پای خیلی چیزا وسط هست .. عصبی بهم نگاه کرد با دستش دستمو که رو صورتش گذاشته بودم و پس زد و به سمت جمع حرکت کرد ..اخماش کاملا تو هم بود و پیدا بود که از چیزی عصبیه .. امیر _ ســـــلام بلند به همه سلام داد و متقابلا هم جواب گرفت ..به سمت پدرم رفت و بعد از بوسیدن دستش کنارش جای گرفت ..مامان هم بلند شد تا بره براش چایی بیاره .. منم دوباره به سمت جمع حرکت کردم و خواستم برم پیش پدرم تا بشینم کنارش که با صدای خانم آریامنش سر جام ایستادم خانم آریامنش _ دخترم کجا داری میری بیا اینجا بشین تا بهتر بتونم ببینمت .. لبخند زوری زدم و به سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم دستامو گرفت تو دستاش .. آقای آریامنش _ خب سعید جان معرفی نمیکنی ؟ بابا دستشو گذاشت رو زانوی امیر .. بابا _ این آقا پسر گل امیر ارسلان هستش پسر خواهر زنم دیگه توجه نکردم بهشون چون خانم آریامنش ازم سوال پرسید خانم آریا منش _ عزیزم درس میخونی ؟ _ بله خانم آریامنش یه کمی اخماشو کرد تو هم خانم آریامنش _ به من نگو خانم آریامنش احساس پیری بهم دست میده نازی جون صدام کن _ چشم نازی جون یه خورده باهام حرف زد و سوال پرسید که چند سالمه درس میخونم یا نه ؟ چی دوست دارم ؟ خلاصه خیلی چیزا ..خیلی جالب بود به جای اینکه پسرش ازم بپرسه خودش داشت میپرسید . اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من به امیر نگاه میکردم و امیرم خیره خیره به اون دو نفر ..اون دونفرم که خیلی بیخیال پاهاشونو رو هم انداخته بودن و داشتن با هم حرف میزدن .. نمیدونم چقدر داشتم به امیر نگاه میکردم که با صدای بابام که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .. بابا _ رزا جان دخترم آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا کمی با هم حرف بزنید .. از جام بلند شدم و بدون اینکه به اون دونفر نگاه کنم ببینم اصلا کدومشونن خواستم به سمت اتاق برم که با صدای امیر خشکم زد ..آخر کار خودشو کرد امیر با عصبانیت _ چـــــی ؟ کجا برن ؟ مگه نمیبینید که پسره سنش دو برابر رزاست اونوقت برن با هم حرفم بزنن ..؟من نمیزارم از جاش بلند شد و اومد سمت من ..دستمو گرفت و خواست بکشه سمت در که بابام به حرف اومد .. بابا _ امیر تو دخالت نکن ..من پدرشم و این اجازه رو بهش میدم ..و البته به خواست خود رزا بود که اومدن اینجا ..پس لطفا دخالتی نکن .. امیر _ این ..؟به خواست این اومدن ..؟این خانم غلط کرده که به خواست این اومدن ..مگه من مرده باشم و بزارم این وصلت سر بگیره ..دوباره دستمو گرفت کشید آریامنش _ اینجا چه خبره ؟ یکی از پسرا با تمسخر _ مگه نمیبینی پدر ؟ دوباره با تمسخر به ما نگاه کرد که این نگاهش باعث شد امیر خیز برداره سمتش ..همزمان صدای یا خدای مامان و دویدن سریع بابا به سمت امیر و بسته شدن چشمای من بود .. با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟ با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟ اما قبل از این که مشت امیر فرود بیاد تو صورت اون پسره بابا جلوشو گرفت بابا _ منو ببخشید الان میام بلافاصله دست امیر و کشید و با هم رفتن بیرون ..حالا من مونده بودم و مامان و خانواده ی اون پسره ..هنوزم اون پسر دومی که همراهش بود برام مجهول بود ..تا جایی که من میدونستم این خانواده فقط یه پسر داشتن ولی الان دو نفر اینجا هستن .. زیاد نتونستم دنبال جواب سوالهای توی ذهنم بگردم .. آقای آریامنش _ با این وضعی که من دیدم الان فکر نکنم به نتیجه ای برسیم ..بلند شو خانم .. نازی خانم هم بلند شد ..وای نه ..اگه برن که بد میشه ..خدا چیکار کنم ..؟ اگه فردا با پلیس بیاد چی ؟ اگه بابامو بندازن زندان .. مامانم هیچی نتونست بگه ..خب اگه منم بودم خجالت میکشیدم تو روشون نگاه کنم .این اولین دفعه ی امیر نیست که یه همچین حرکتی از خودش نشون میده ..کاملا آبرومون رفت سرمو زیر انداخته بودم و اصلا بهشون نگاه نمیکردم ...وقتی از کنارم رد میشدن پوزخندای اون پسره رو اعصابم بود ..ولی نازی خانم اول بقلم کرد و آروم در گوشم گفت نازی جون _ دخترم اصلا خودتو ناراحت نکن ..این موضوع یه اتفاق بود و اصلا هم مهم نیست ..نگران چیزی نباش من ازت خوشم اومده و حواسم بهت هست با لبخند کم جونی نگاش کردم اونم بعد از بوسیدن صورتم و خداحافظی رفت یه ثانبه بعدش همونطور که سرم پائین بود یه کارت اومد جلوم .. با تعجب اول به کارت و بعد از بلند کردن سرم به طرف نگاه کردم..آریامنش بود .. فکر کنم از حالت نگاه کردنم پِی به سوالم برد که خودش به حرف اومد .. آریامنش _ ببین دخترم با این که الان خیلی بهم بی احترامی شد ولی من هنوزم سر حرفم هستم ..چون میدونم که تقصیر تو نیست ..این کارت منه فردا بیا دفترم تا با هم صحبت کنیم ..یادت باشه حتما بیای ..میتونه یه شانس دوباره باشه .. با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم .. شرکت ساختمانیه ساشا شماره دفتر و مبایلش هم همون زیر کارت بود + آدرسش بعد از نگاه کردن به کارت سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ..قیافه ی مهربونی داشت ولی در حین حال پر از جذبه .. _ چشم فردا خدمت میرسم .. آریامنش _ پس ساعت 9 شرکت باش .. بعد از خداحافظی که البته هر دو تا پسرا بدون خداحافظی رفتند ..خودمو با شتاب پرت کردم رو مبل و دوباره زل زدم رو کارت .. یعنی اسم خودشه ؟ یا اسم یکی از پسراش ؟ مامان _ رزا ؟ عزیزم حالت خوبه ؟ کجایی تو با توام ؟ با صدای مامای چشممو از کارت گرفتم و دوختم بهش _بله مامان مامان _ حواست کجاست دختر جون ..میگم این چیه دستت ؟ آقای آریامنش چیکارت داشت ؟ _ هیچی مامان چیزی نیست ..الان خستم خوابم میاد بعدا در موردش صحبت میکنیم .. همون موقع بابا با یه قیافه ی گرفته وارد خونه شد .دلم گرفت درست از همون چیزی که میترسیدم سرمون اومد ..الان بابا حتما کلی از دستم ناراحته خواستم برم سمتش و بغلش کنم تا ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم ..روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم ..فقط و فقط تونستم یه کلمه رو با هزار جون کندن بگم _ بابا منو ببخشید عذر میخوام ..شب بخیر به سمت اتاقم حرکت کردم ..به وسطای پله رسیده بودم که با صدای مامان متوقف شدم ولی برنگشتم مامان _ دخترم بیا شامتو بخور بعد برو بخواب _ نه مامان میل ندارم مامانم هم چون درکم میکرد هیچی بهم نگفت ..با هزار فکر جور واجور به سمت اتاقم رفتم .. ************************************************** ******************* صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ..نگاهی به ساعت انداختم که 7 و نیم صبح رو نشون میداد ..بعد از کمی فکر کردن یادم اومد که امروز قراره برم شرکت آریامنش ..پوفی از سر بی حوصلگی و خستگی کردم و با زحمت از تخت دل کندم ..به سمت حموم رفتم تا طبق معمول دوش کوتاهی بگیرم .. حدود 15 مین بعد دوشم تموم شد بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم اول از همه به سمت میز آرایشم رفتم و سشوارمو زدم به برق ..حدود 20 مین هم گیر خشک کردن و شونه کردن موهام بودم ..بعد از اینکه کارم با موهام تموم شد به سمت کمد لباسام رفتم تا لباس انتخاب کنم .اول از همه لباسای حیاطی رو زود زود پوشیدم و بعد از حدود 5 دقیقه زل زدن به کمد تصمیم گرفتم یه شلوار تنگ سفید به همراه یه مانتوی شیک و سنگین به رنگ مشکی و شال و کفش پاشنه دار سورمه ای رو بپوشم ..بعد از پوشیدن لباسام دوباره به سمت آینه رفتم تصمیم به آرایش کردن نداشتم ..نیازی هم به آرایش نبود فقط به یه برق لب بسنده کردم ..موهامو با کش محکم بستم پشت سرم و یه مقداریشم کج ریختم رو صورتم با انداختن شال و برداشتن گوشی و سوئیچ ماشین بلاخره تصمیم گرفتن که برم پائین ..این وسط فقط نمیدونستم که واس مامان باید چه بهونه ای بیارم ..اصلا دلم نمیخواست تا قبل از اینکه بفهمم موضوع چیه چیزی بهش بگم ..از پله ها که پائین اومدم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن مامان .._ مــــــامـــــــان ...مـــــــامـــــــان ..هیچ جوابی نشنیدم ..خب به احتمال زیاد خونه نیست ..یه کمی خیام راحت شد ..به سمت آشپزخونه رفتم و خوردن یه قهوه ی تلخ رو به هر چیزی ترجیح دادم ..استرس داشتم و این باعث میشد نتونم چیزی بخورم ..با اینکه احساس گرسنگی میکردم ولی چیزی از گلوم پائین نمیرفت ..حدود یه 10 مین هم برای خوردن قهوه گذشت .. نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 8 :15 رو نشون میداد ..دیگه وقت رفتن بود ..بعد از آب کشیدن فنجون از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم ..دنبال یه آهنگ مناسب گشتم تا بتونه یه کمی فکرمو آزاد کنه .و بلاخره بعد از کلی کناکش به هیچ نتیجه ای نرسیدم پس تصمیم گرفتم که تو سکوت به رانندگی کردنم ادامه بدم ..اما این وسط فکرای متفاوتی تو ذهنم در حال جولان بودن و حتی نمیتونستم درست تمرکز کنم ..تا رسیدن به شرکت چندین بار نزدیک بود تصادف کنم که خدا رو شکر به موقع متوجه شدم و جون سالم به در بردم ..بعد از پارک کردن ماشین جلوی ساختمون و قفل کردنش یه نگاه گذرایی به ساختمون انداختم ..یه ساختمون تجاریه ی کاملا مدرن و بزرگ ..پیدا بود که کلی وقت گذاشتن واسه درست کردن و دکورش ..وارد ساختمون شدم و به سمت اطلاعاتی که درست رو به روی در ورودی بود رفتتم دو تا مرد مسن اونجا بودن که هر کدوم مسئول پاسخگویی به یه چیزی بود ..به سمت یکیشون رفتم .._ سلام مرد _ سلام ..میتونم کمکتون کنم ؟_ بله راستش من با آقای آریامنش کار داشتم ..میشه بدونم شرکتشون تو کدوم طبقه هست ؟مرد _ ببخشید ولی وقت قبلی داشتین ؟_ نه ولی خودشون در جریان هستن اگه میشه اطلاع بدین مرد _ چند لحظه صبر کنید ..بعد مشغول شماره گیری شد ..... بعد مشغول شماره گیری شد ...بعد از مدتی حرف زدن دوباره به سمت من برگشت مرد _ ببخشید اسمتون ؟_ بله رزا نعمتی هستم مرد دوباره اسمم و گفت چند لحظه صبر کرد . بعد از مدتی تلفن رو گزاشت و دوباره منو مخاطب قرار دادمرد _ بله بفرمائید از اون طرف طبقه ی 12 بعد از تشکر کردن از اون مرد مسن به سمت آسانسور رفتم و منتظر شدم ..بلاخره بعد از مدتی آسانسور اومد و منم سوار شدم ..نگاهی به شماره های توی آسانسور انداختم کل کلید ها 12 طبقه بیشتر رو نشون نمیداد ..پس معلوم بود که کل ساختمون تجاری مال این شرکته .آخه اسمای هر قسمت رو کنار دکمه ی همون طبقه زده بودند و این کا رو برای یه تازه واردی مثل من خیلی راحتر میکرد ..کلید 12 رو فشار دادم و لحظاتی منتظر موندم ..بعد از مدتی با صدای زنی که اعلام میکرد طبقه ی 12هُم، از آسانسور خارج شدم و به سمت دری که رو به روی آسانسور بود رفتم ..نگاهی به در انداختم ..یه در قهوه ای سوخته با کنده کاریای زیبا ..بعد از مدتی معطلی چشمم به دوربینی افتاد که بالا گوشه ی در نصب بود و الان زوم بود رو من ..پس تا الان باید متوجه شده باشه که من اینجام ..نفسمو فوت کردم و زنگ در رو فشار دادم بعد از چند لحظه انتظار یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داشت در و برام باز کرد بعد از سلام دادن به اون مرد رفتم داخلشرکت مدرن و شیکی بود و با دو رنگ مشکی و خاکستری دکور شده بود ..خیلی شیک و مدرن ..یه سالن نسبتا بزرگ و دو راهرو که مسلما یکیش به توالت اون یکی به اتاق غذا خوری میخورد ..سه تا در بیشتر نیود رو یکیش بزگ نوشته شده بود مدیریت و یکی دیگش هم معاون یه اتاق دیگه هم بود که کنار اون میز منشی قرار داشت و با توجه به در بازش و مبلایی که داخل بود پیدا بود که اتاق انتظار هستش دست از کناکش برداشتم و به سمت میز منشی حرکت کردم ...بعد از رسیدن به میزش یه سرفه ی مصلحتی کردم تا صدام صاف شه با سرفه ی من منشی سرشو بلند کرد و نگاهی بهر کرد ..یه زن 30 ساله ..برعکس خیلی از منشیهای دیگه ای که قبلا دیده بودم این یکی آرایش چندانی نداشت و خیلی هم ساده بود ..منشی_ برفرمائید ..میتونم کمکتون کنم ؟صدای مهربون و دوستانش باعث شد که یه خنده ی کوچولو بیاد رو صورتم ..اونم متقابلا بهم لبخند زد و منتظر نگام کرد .._ بله سلام .راستش میخواستم که آقای آریامنش رو ببینم ..منشی _ باشه عزیزم چند لحظه صبر کن اطلاع بدم لبخندی زدم و منتظر شدم ..اونم بعد از اینکه به خود آقای آریا منش اطلاع داد بهم نگاهی انداخت با لبخند ازم خواست تا برم داخل منم لبخندشو جواب دادم و به سمت در اتاق رفتم ..پشت در اتاق ایستادم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دو تا تقه به در زدم ..با شنیدن صدای خشک و رسمیه ی آریامنش در باز کردم و وارد اتاق شدم ..یه اتاق بزرگ با همون دکور بیرونی ..فقط وسایلای داخل اتاق کمی متفاوت بود ولی واقعا شیک و مدرن چیده شده بود وهر چیزی دقیقا جایی بود که باید باشه ..چشمم و از اتاق گرفتم و دوختم به رو به روم که خود آریامنش رو دیدم در حالی که دستاشو گره زده بود به هم و گذاشته بود رو میزش آریامنش _ بیا بشین دخترم ..از کلمه ی دخترمش خوشم اومد .و تازه یادم افتاد که یادم رفته سلام کنم ..سریع به خودم اومدم و صدامو صاف کردم _ سلام آریامنش _ سلام بیا بشین رفتم و نشستم رو مبلایی که رو به روی میزش بودند ..آریامنش _ خب چی میخوری تا سفارش بدم ؟_ مرسی آقای آریانش من چیزی میل ندارم ..بهتره با هم صحبت کنیم آریامنش _ اونم به موقعش .چقدر تو عجولی دختر جون ..بعد تلفن روی میزش و برداشت و سفارش دو تا قهوه با کیک رو داد ..بعد از جاش بلند شد و اومد رو به روی من نشست ..دوباره دستاشو به هم گره زد و گذاشت رو زانوهاش ..چونش رو هم تکیه داد به دستاش و زل زد بهم داشتم کم کم معذب میشدم که به حرف اومد ..آریا منش _ خب فکر کنم بدونی که چرا اینجایی کمی جا به جا شدم .._ بله ولی نه کامل آریامنش _ خب من بهت میگم ..صدای تقه ای در بلند شد و بعد از اون همون پیرمردی که درو برام باز کرده بود با سینیه تو دستش وارد شد ..به قهوه و یه کیک رو گذاشت جلوی من و یه قهوه و کیک رو هم گذاشت رو به روی آریامنش ..بعد از خارج شدن اون مرد آریامنش دوباره حرفاشو از سر گرفت آریامنش _ خب دخترم من در مورد تو از سعیدی زیاد شندیم ..از نجابتت از شیطون بودنت از روحیت و خیلی چیزای دیگه ..ولی الان نمیخوایم در مورد این چیزا صحبت کنیم ..خوبه گفتی وگرنه نمیدونستم ..ههآریامنش _ ببین دخترم اینو میدونم که کاملا سعید تو رو در جریان اتفاقاتی که افتاده گذاشته ..درسته ؟_ بله درسته آریامنش _ و اینو هم لابد میدونی که منو پدرت با هم دوستیم شکه شدم ..نه پدر هیچ وقت در این مورد با من صحبتی نکرده بود ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید آریامنش _ پس نگفته بهت ؟ خب اشکالی نداره چیز مهمی نیست ..بگذریم داریم از بحث دور میشیم ..الان میخوام دلیل اینجا بودنتو بهت بگم ..فکر کنم میدونی که دختر من با پسر سعیدی فرار کردند سرمو تکون دادم ..نمدونم چرا هی بحث رو میپیچینود _ آقای آریامنش لطفا بحث رو نپیچونید ..برید سر اصل مطلب آریا منش _ باشه ..راستش قصد من از این ازدواج فقط و فقط پسرمه نه هیچ چیز دیگه ..در واقع اون پولی که سعیدی با کلک و چیزای دیگه سر من و پردت کلاه گذاشت هیچی نیست ..در واقع برای من هیچی نیست ..ولی بهونه ای هست واسه پسرم تا بتونه به کسایی که عامل این اتافاق بودند ضربه بزنه متوجه ای که چی میگم ؟_ نه راستش دارم گیج میشم ..آریامنش _ ببین دخترم من قصد ندارم پولی از پدرت بگیرم یا بندازمش زندان ولی مشکل اینجاست که تمام سفته ها و چکا دست پسرمه ..این ازدواج هم فقط به این بهونس که در ازاش من شرکت رو به نام ساشا کنم و سفته ها رو ازش بگیرم ..در واقع ساشا تو و خونوادتو مقصر این اتافاق میدونه .. _ چی؟ آخه چرا ؟آریامنش _ اون میدونست که پسر سعیدی قبلا خاستگار تو بوده و بعد از اینکه تو بهش جواب رد دادی اومده سمت دختر من .._ ولی آخه اینا چه ربطی به من داره ؟ من حق ندارم واسه زندگیه خودم ..خودم تصمیم بگیرم ..؟با صدای عصبه ی یه نفر که به زور از لای دندوناش داشت حرف میزد از جام پریدم .. در واقع ترسیدم _ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی . _ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی .با تعجب برگشتم سمت در . این کی بود که جرعت میکرد به جای من تصمیم بگیره ؟ چطور همچین حرفی رو میزنه ..؟از عصبانیت دستامو مشت کرده بودم جوری که ناخن هام داشت پوست دستمو سوراخ میکرد ..اولین چیزی که به چشمم خورد یه جفت کفش مشکی نوک تیز و براق مرودنه بود ..بعد شلوار مشکی که پیدا بود برای کت و شلوار بود ..یکمی بالاتر دستش بود که یکیش تو جیب شلوارش و تو اون یکی دستشم کیف سامسونتش بود ..یکمی بالاتر یه بلوز آبی کمرنگ و روش هم کتش به همراه کراوات مشکی که خط های آبی کمرنگ داشت ..خب تا اینجا که قشنگ پیداست مرد خوشتیپ و خوش هیکلی هست ببینیم بقیش چطوره ...یکمی بالاتر یه صورت تقریبا کشیده . ته ریش خوشکل ..یکمی بالاتر لبای کوچیک و برجسته دماغی متناسب با صورتش چشمایی عسلی مایل به سبز ..ابروهایی پر و مردونه ..بالاتر پیشونیش ..و در آخر موهاش که دو طرف کم بود و بالاش به اندازه ی یه وجب بلند بود که حالت داده بود بهش ..در کل میشه گفت پسر جذابی بود و حدودا بهش میخورد که30.31 رو داشته باشه ..با صداش که داشت با خشم حرف میزد به خودم اومدم و سرمو سریع انداختم پائین پسره _ کناکشت تموم شد ؟ اگه چیزی مونده که ندیدی بیام نزدیکتر ..؟این دیگه چه آدم پروئی هست ..نه دیگه نمیشه ..سرمو بلند کردم و زل زدم بهش _ من به شما نگاه نمیکردم ..پسر _ هه لابد من بودم که چهار ساعت محو جمالت بودم ؟ نه ؟_ آره بجز شما اینجا مگه کس دیگه ای هم هست ؟جوش آورد کیفشو از همون جا پرت کرد رو مبلا و با خشم به سمتم اومد ..ولی صدای آریامنش باعث شد که برای یه لحظه وایسه ..آریامنش _ ساشا این چه طرز برخورد با یه خانمه ؟ زود عذر خواهی کن و دیگه ادامه نده ..با تعجب صورتم چرخید سمت این آریامنش ..نـــــــــــه !!!!!! این ساشاست ؟؟ یعنی من با این قراره مزدوج بشم ؟؟ نـــــــــه !! اسمشو دیشب از لا به لای حرفای بابا شنیده بودم ..البته یواشکی .جدا از خوشکلی و جذابیتش اخلاقش خیلی گنده ..آخه من چطور باهاش سر کنم ؟؟ساشا _ پدر بهتره شما دخالت نکنید ..آریامنش _ یعنی چی دخالت نکنید ؟ تو هر کاری که دلت میخواد داری میکنی ..بعد میگی دخالت نکنید ..این چه طرز برخورده ؟ این دختر قراره زنت بشه ..این رفتارت اصلا درست نیست یه پوزخند زد و بعد نگاشو انداخت به من ..با همون خشم و عصبانیتی که داشت غرید ساشا _ اا خوبه ..خب مگه نمیگید که قراره زنم بشه ..؟من میخوام با زنم دو کلام حرف بزنم ..خلاف شرعه ؟تا آریامنش خواست حرف بزنه یکی از دستاشو به نشونه ی سکوت بلند کرد ..ساشا _ بله پدر میدونم ..ولی سعی نکن که به هیچ وجح نظرمو تغییر بدی ..الانم من با این خانم کار دارم ..پس با من میاد به اتاقم ..با جسارت و لجی که نمیدونم چطوری جرعت کردم ..باهاش برخورد کنم زبونم به کار افتاد _ دیگه چی ؟ همین مونده که به زور بیام زن توی بیریخت بشم ؟ کی گفته ؟ من حتی یه لحظه هم اینجا نمیمونم ..ساشا _ جدا ؟ ولی من چیز دیگه ای فکر میکنم ..در واقع واسه اون چکا و سفته ها مگه راه دیگه ای هم برات میمونه ؟آریامنش _ ساشا ..تمومش کن ساشا _ پدر گفتم دخالت نکنید ..یعنی نکنید ..این منم که قراره آینده با این خانم زیر یه سقف باشم ..پس بهتره که خودم هم در این باره باهاش حرف بزنم ..فکر نمیکنم جای هیچ بحث دیگه ای بمونه ..با ترس به آریامنش که هنوزم اسمشو نمیدونم نگاه کردم .اونم یه ذره به ساشا نگاه کرد و بعد به من ( چه زود شد ساشا ؟ خب چیکار کنم مثل اینکه قراره شوهرم بشه ها ؟ ) چشماشو یه بار باز و بسته کرد ..این کارش مسلما یعنی این که نگران نباش ولی آخه مگه میشد ؟ از همه بدتر مگه این زبون من بند میومد ..؟_ من هیجا با شما نمیام حرفی داری بهتره همینجا بگید ..برگشت سمتم و با دو قدم خیلی سریع خودشو رسوند بهم ..دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ..ساشا _ تو خیلی غلط میکنی که نمیای ..مگه دست خودته ..سعی نکن که با این کارا منو بیشتر از اینی که هست عصبی کنی چون تضمین نمیکنم که آروم باشم و اون موقع هست که اون روی منو میبینی ..گرفتی ؟؟؟با ترس یه قدرم به عقب برداشتم ولی قبل از اینکه جوابشو بدم یه نگاهی به آریامنش انداختم ..در هر صورت من مجبورم که با این شخص ازدواج کنم ..با چشمام و حرکت آروم دهنم بهش فهموندم که جوابم مثبت هست اونم فقط سرشو تکون داد ..منم دوباره به این شازده نگاه کردم که داشت با تمسخر و پوزخند بهم نگاه میکرد ..ای پرو منو مسخره میکنی ؟منم با دستم دستشو که به نشونه ی تهدید سمتم گرفته بود پس زدم و ایندفعه دست من بود که تهدید وار داشت جلوش تکون میخورد _ خوب گوش کن شازده پسر ..به من هیچ ربطی نداره که تو فکر معیوبت چی میگذره اوکی ..؟کی گفته قراره من زن تو بشم ؟ جنابعالی در خواب بینی پنبه دانه ..و در ضمن مگه تا حالا اون روی سگت و نشون ندادی ؟ مگه روی دیگه ای هم داری و رو نکردی ..؟هر چی باشه هیچ آدم عاقلی نمیاد زن توی بی عقل بشه ..گرفتی یا امام هشتم ..قیافرو ..الانه که بیاد منو بکشه .خدایا خودمو به خودت میسپارم ..با خشم غرید ساشا _ تو چه زری زدی ؟_ زرو که تو زدی بعد خیلی سریع کیفمو برداشتم و به سمت در دوئیدم ..اما تو لحظه ی آخر که خواستم در باز کنم موهامو از پشت کشید و منو گرفت ..هر کاری کردم نتونستم از دستش فرار کنم آخرم با پام یکی محکم زدم رو پاش که اونم نامردی نکرد و فار دستشو دور گردنم بیشتر کرد . ..فکر کنم قصد کشتن منو داشت خدایا نه من هنوز جوونم ..دیگه کم کم داشتم نفس کم میاوردم و همه چیز داشت جلوی دیدم تار میشد ..فقط لحظه ی آخر خود آریامنش رو دیدم که سعی داشت پسرشو ازم جدا کنه ..دیگه هیچی نفهمیدم و همه چی جلوی دیدم تارو تاریک شد با احساس اینکه کسی مچ دستمو گرفته چشمامو باز کردم ..تو گلوم احساس درد شدیدی میکردم طوری که حتی نمیتونستم به راحتی بزاق دهنمو قورت بدم ..اولش که چشامو باز کردم دیدم یه کمی تار بود ولی کم کم درست شد ..اولین چیزی که به چشمم خورد سقف سفید بود ..یه کمی تعجب کردم ..اما وقتی پایه ی سرم و پرستاری که داشت نبضمو میگرفت و دیدم تازه یادم اومد که چه خبر شده بود ..اومدم حرف بزنم که گلوم درد گرفت .پرستار که کل حواسش به زمان سنج تو دستش و شمردن نبض من بود با تکون خردن من به من نگاه کرد و وقتی دید که بیدارم یه لبخند مهربون نشست رو لباش پرستار _ بلاخره بیدار شدی خانم خشکله .؟با کلی تلاش سعی کردم حرف بزنم ..البته موفق شدم ولی صدام حتی خودمم متعجب کرد ..خیلی بد شده بود پرستار _ نمیخواد نگران بشی ..بخاطر فشاری هست که به گلوت اومده درست میشه ..بعد دوباره لبخند زد ..منم به همون لبخند نصفه نیمه بسنده کردم ..تو رو خدا ببین این پسره چه بلایی سر من آورده ؟ اگه میمردم چی ؟ کی میخواست جواب بابا و مامانمو بده ؟ خجالت نمیکشه اونطوری منو گرفته بود و قصد جون منو داشت ..اه چقدر خشن ..متنفرم ازش ..متنفر پرستار _ خب خانمی خوبه که به هوش اومدی من برم دکترتو خبر کنم .و به شوهرت خبر بدم .ولی شوهر جذابی داریا ناقلا حالا منو میگی چشما شبیه هندونه ..از تعجب دیگه فکر کنم شاخام تا سقف کشیده بود ..به سختی حرف زدم بس که گلوم درد میکرد ..صد در صد هم کبود شده ..نامرد حالا خدا میدونه تو خونه من اینو چطور از مامان بابا پنهون کنم .._ چی ؟ شوهرم ؟پرستار _ آره دیگه همونی که بیرون وایساده ..بیچاره کلی نگرانت بود یه پوزخند ناخواسته اومد رو دهنم ..هه اون نگران بود خب معلومه .بایدم باشه ..با این دسته گلی که به آب داده شازده ..منم جای اون بودم نگران میشدم ..ولی به چه جرعتی خودشو شوهر من معرفی کرده تا اومدم بگم که اون شوهر من نیست پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره صدای در بلند شد ..پشت بندش در باز شد و اول یه دکتر و به دنبالش ساشا اومد داخل ..تعجب کردم توقع داشتم آقای آرایامنش بیاد ولی انتظارم زیاد طول نکشید چون حدود 10 ثانیه بعدش اونم وارد شد ..منتظر پدر یا مادرم بودم ولی وقتی دیدم خبری ازشون نیست ناامید چشممو از در گرفتم و دوختم به دکتر که الان بالای سرم ایستاده بود و با لبخند داشت نگام میکرد ..دکتر _ خب چه عجب خانم به هوش اومدی ..با تعجب نگاش کردم..خودم میدونم که این جور مواقع قیافم خیلی باحال میشه ..به خاطر همین به نیش گشاد شده ی دکتر اصلا اهمیتی ندادم _ مگه چه مدتی هست که اینجام ؟دستشو به حالت فکر کردن زد زیر چونش دکتر _ راستشو بخوای یه 12 ساعتی میشه که منتظریم تا خانم به هوش بیاد ازش خوشم اومد رفتار خیلی خودمونی و خوبی داشت جوری که آدم بدش نمی امد باهاش حرف بزنه ..یه سری سوال ازم پرسید که جوابشو دادم .موقعی هم که میخواست بره بیرون کارتشو از جیبش در آورد و داد بهم .تا به قول خودش اگه مشکلی برام پیش اومد بهش زنگ بزنم .بعد هم رفت ..ولی قبل از رفتن به ساشا گفت تا بره واسه کارای ترخیص چون ضاهرا که مشکلی نداشتم نگاهی به اسم روی کارت انداختم سیاوش فهیمی متخصص و جراح مغز و اعصاب ..اوو کی میره این همه راهو ..اصلا بهش نمیخورد ولی چرا این دکتر من بود ؟ من که مشکل اعصاب ندارم ..با تعجب داشتم به کارت نگاه میکردم اصلا حضور اون دو نفر رو به کلی یادم رفته بود ..کارتو گذاشتم کنارم و به ساعت نگاه کردم که حدود 10 شب رو نشون میدادیهو مغزم سوت کشید .وای یعنی مامان بابا الان در چه حالین ..اینقدر تو فکر و نگران این بودم که مامان بابا الان نگرانمن و من بهشون چیزی نگفتم که اصلا نفهمیدم آریامنش کی اومد سمت تخت و از کی تا حالا یه بند داره حرف میزنه با تکونای دستش جلوی صورتم به خودم اومدم آریامنش _ دخترم ....دخترم ..حالت خوبه ؟ صدامو مشنوی ؟ _ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین یه سوهان کشیده شد رو مغزم و باعث عصبانیتم شد ساشا _ بله خب اگه منم از یه دکتر مشهور و پولدار شماره میگرفتم هوش و حواس واسم نمیموند ..بعد با حالت تمسخری برگشت و از اتاق رفت بیرون ..بیشعور حتی وای نستاد تا جوابشو بهش بدم آریامنش _ خودتو ناراحت نکن دخترم ..خیلی وقته که رفتارش همینه .بعد با ناراحتی به در نگاه کرد ..منم برگشتم و به خود آریامنش نگاه کردم .برعکس اون چیزی که قبل از اینکه بخوان بیان خواستگاری در موردش فکر میکردم بود ..خیلی مهربون و با فهم و شعور بود درست برعکس پسرش من چی فکر میکردم در موردش و اون چی خودشو نشون داد ..من فکر میکردم به خاطر خودش و پولاشه که حاضر شده منو به عقد پسرش در بیاره اما الان که میبینم هیچ سودی واسه خودش نداره بلکه واسه پدرم داره این کارو میکنه ..تا اسم پدرم اومد دوباره یادش افتادم ..ای وای .._ ببخشید ..ببخشید ..آریامنش _ بله چیزی شده ؟ چیزی نیاز داری دخترم ؟_ نه راستش پدر و مادرم ..میدونید ..چیزه ..آخه یه خورده نگرانم .با مهربونی بهم نگاه کرد برگشت و یه صندلی رو از اونطرف برداشت و گذاشت کنار تختم خودشم نشست روش آریامنش _ نگران نباش من زنگ زدم بهشون و گفتم که پیش منی اما تا این موقع اونم از صبح تا حالا ؟؟ چطور پدرم اجازه داده ؟دقیقا همین حرفو به زبون آوردم _ ولی از صبح تا حالا ؟ چطور آخه ؟ چطور اجازه داده ؟آریامنش _ نگران نباش پدرت منو میشناسه ..گفتم قراره در مورد موضوع ازدواج با هم صحبت کنیم چشام گرد شد ..اصلا من پشیمون شدم ..اولش که جای تعجب داره آخه بابا نمیگه این همه مدت رو فقط واسه صحبت کردن من پیش این بودم ؟ بعدشم من کی خواستم با این پسر عتیقش ازدواج کنم ؟ اصلا من پشیمون شدم مگه جونمو از سر اره آوردم که راه به راه بدم به این شازده ؟ _ چــــــــی ؟ ازدواج ؟ نه من پشیمون شدم .با یه قیافه ی ناراحت نگام کرد آریامنش _ میدونم که با این رفتاراش پشیمونت کرده ..ولی دخترم منم الان میخواستم در مورد همین موضوع با هم صحبت کنیم ..تو به حرفام گوش کن اگه دیدی بعد از اونم نمیخوای کمکم کنی باشه من حرفی ندارم .بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟ بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟ تصمیم گرفتم بزارم تا حرفاشو بزنه ... آریامنش _ ببین دخترم ساشا ، کلا از همون اولم یه پسر مغرور و از خود راضی بود جوری که به هیچ دختری اجازه نمیداد تا از حدش فراتر بره ..ولی برعکس به خواهرش بدجور وابسته بود ..طوری که اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد ..سر پسر سعیدی از همون اولم مخالف بود ..کلی تلاش کرد تا آمار پسره رو در بیاره و فهمید که قبلا پسره عاشق تو بوده ..این بود که موقع خاستگاری با مخالفت شدیدش رو به رو شدیم .ولی سارا به حرف هیچکش گوش نمیداد و بازم کار خودشو میکرد .. این بود که مارو نگران میکرد ..آخر سرم اونچیزی که نباید میشد شد .._ اما اینا هیچکدوم تقصیر من نیست ..به من هیچ ربطی نداره ...آریامنش _ درسته منم همینو میگم ولی ساشا بد کینه به دل گرفته و اونم به خاطر همین دنبال مقصر میگرده ..پریدم وسط حرفش _ و لابد اون مقصرم منم نه ؟با شرمندگی نگام کرد ..ای خدا آخه این چه وضعیه که گرفتارش شدم ؟ آریامنش _ دخترم اولش منم با ازدواج شما مخالف بودم اما وقتی سعیدی از روحیت و چیزای دیگت حرف میزد کم کم پشیمون شدم ولی پشیمونیه اصلیم موقعی بود که دیدمت اونجا بود که مطمئن شدم تو اون کسی هستی که میتونی زندگیه ی ساشا و تغییر بدی ..الانم مجبورت نمیکنم که بیای و زنش بشی ..اما ...پریدم وسط حرفش دوباره _ اما چی ؟یه جوری ننگام کرد که از کارم پشیمون شدم .._ ببخشید راستش خیلی کنجکاو شدم ..آریامنش _ اما دوست دارم که به پیشنهادم فکر کنی ..راستش من بهت پیشنهاد میکنم که به مدت یک سال باهاش زندگی کنی و سعی کنی تا از این اخلاق درش بیاری ..اگه بتونی این کارو کنی من بهت ضمانت میدم که بفرستمت بهترین دانشگاه آمریکا و در طول درس خوندنت هم خرجت رو بدم من تو زندگیتون دخالت نمیکنم ..خدا بزرگه شاید عاشق شدید و اون زمان خودتم نخواستی بری ولی در هر صورت من به ازای این کار هم خودتو ساپورت میکنم هم خونوادتو .._ بزارید فکر کنم لطفا آقای آریامنش یه اخم گنده اومد رو صورتش آریامنش _ به من نگو آریامنش فکر میکنم پیر شدم ..بگو فرهاد یا پدر جون ..با خجالت دوباره به حرف اومدم _ خب ببخشید پدر جون یه مدتی ازتون وقت میخوام تا فکرامو بکنم ..پدر جون _ باشه اشکالی نداره پس من منتظر زنگت میمونم تا دوباره واسه خاستگاری اقدام کنیم ..چیزی بهش نگفتم راستش رفته بودم تو فکر .پیشنهادی که بهم داد خیلی عالی بود و نمیتونستم درس خوندن تو بهترین دانشگاه آمریکا رو از دست بدم ..هر کسی میتونست آرزوش درس خوندن تو یه همچین دانشگاهی باشه ..با صدای بهم خوردن در به خودم اومدم و صورتمو برگردوندم ..با صدای بهم خوردن در به خودم اومدم و صورتمو برگردوندم سمت در تا ببینم کیه ..اما وقتی چشمم به این پسره ساشا خورد سریع اخمامو کشیدم تو هم صورتمو برگردوندم سمت پدر جون ..هه چه زود شد پدر جون ؟ خب چیکار کنم خیلی طولانی میشه هر دفعه بگم آقای آریامنش ..فرهادم که نمیشه بگم ..بلاخره بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن ..پس همون پدر جون گزینه ی خوبیه درضمن خودش بهم گفت اینطوری صداش کنم ..با صدای عصبیه ی ساشا از فکر بیرون اومدم ..پوفف این بنده خدا هم که همش عصبیه ..اه ساشا _ پدر کارای این خانم تموم شد اینم از داروهاش ..بعد پلاستیکی رو پرت کرد سمتم که افتاد رو شکمم ..ای بیتربیت من تو رو آدم نکنم که دیگه رزا نیستم خار ماهیم ..بچه پروو با غضب داشتم بهش نگاه میکردم اونم با یه اخم گنده و تمسخری که تو صورتش بود زل زده بود به من ..پدر جون _ این چه کاری بود انجام دادی ساشا ؟ ساشا _ چه کاری ؟پدر جون _ چرا این پلاستیک رو اینطوری پرت کردی سمت این دختر ؟ساشا _ من که نوکر حلقه به دوشِش نیستم همین که این داروهارم گرفتم باید بره افتخار کنه به خودش از سرشم زیاده بعد با پوزخند به من نگاه کرد ..ایشش پسره ی چندش ..بزار یه حالی ازت بگیرم من _ هه چـــــی ؟ برم افتخار کنم ..؟اونم برای تویی که حتی یه درصد هم برام ارزش نداری ؟ ساشا در خواب بیند پنبه دانه ..عصبی یه قدم برداشت سمتم که پدر جون خیلی زود پرید سمتش و دستشو گرفت ..ساشا _ چه زری زدی ؟ به من میگی شتر ؟ خندم گرفته بود ..بابا این واقعا یه مشکلی داره ..آخه من چطور یه سال رو با این نره غول سپری کنم ..؟_ مگه به خودت شکی داری ؟ساشا _ هی دختر خانم بهتره حواست به طرز حرف زدنت باشه وگرنه تضمین نمیکنم که بلایی سرت نیاد _ برو بابا کم زر زر کن خر کی باشی تو که بخوای بلایی سر من بیاری ؟یهو با این حرف من جری تر شد و با یه حرکت پدرشو هل داد اونم کمی عقب رفت و خورد زمین ..قیافش خیلی وحشتناک شده بود ..اونقدر عصبی شده بود که کل صورتش به کبودی میزد از خشم زیاد هم هی دندوناشو به هم میسائید، به سمتم حمله کرد و با یه دستش موهامو سفت گرفت و داشت میکشید ..هم از ترس زبونم بند اومده بود و هم دردی که حاصل کشیده شدن بیش از حد موهام بود بهم مجال حرف زدن نمیداد ..انگار میخواست کل موهامو از ریشه بکنه ..خیلی ترسیده بودم خیلی ساشا از لای دندوناش غرید ..صداشم دو رگه شده بود ..نبض گردنشم میزد خیلی وضعیت بدی بود پدر جونم وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد و حریف پسرش نمیشه سریع از اتاق رفت بیرون با بسته شدن در اول صداش همون ولوم کم بود ولی یه دفعه چنان فریادی زد که گوشام تا دو ساعت بعدش سوت میکشید ساشا _ چه غلطی کردی تو ؟ چه زری زدی ؟ تــــــــــــــو خیلی بیخود میکنی که اون دهن گشادتو باز میکنی و زر زر میکنی دختره ی بیناموس ..تو خیلی گوه میخوری که گنده تر از اون دهن گشادت حرف میزنی ..حقته بزنم الان نفلت کنم ..ولی نه واسه عذاب دادنت راه های خیلی بهتری هم هست ..یکمی تو صورتم نگاه کرد و وقتی دید که دارم با ترس نگاش میکنم یه پوزخند زد .موهامو بیشتر کشید طوری که سرم از رو بالشت بلند شد اونم سرشو نزدیک گوشم کرد و با تمسخر غرید ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار بزنن ..اینو یادت باشه تا دیگه جلوی من اون زبون سه متریتو تکون تکون ندی ..چون اگه این دفعه یه کمیشو کوتاه کردم دفعه ی بعدی از ته حلقت میکنمش که کلا بیزبون شی موهامو ول کرد و سرشم برد عقب دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ساشا _ من به همراه پدرم پس فردا میایم خونتون بهتره جوابت مثبت باشه چون اگه منفی باشه قول نمیدم که دیگه بتونی خونوادتو ببینی ..فکرم نکن که از حرفای پدرم بیخبرم پس بهتره زبون به دهن بگیری و الان که اومد جوابتو بش بگی وگرنه من میدونم و تو شکه بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم تا دهن باز میکردم چیزی بگم خفه میشدم ..این چرا اینطوری میکنه ؟ چرا دلش میخواد منو هی عذاب بده ؟ آخه من مگه چه هیزم تری بهش فروختم که باید بخاطرش مجازات بشم ..بلاخره به خودم اومدم و زبونمو باز شد _ تو خیلی بیخود میکنی که بخوای کاری کنی ( چی گفتم همش اصرات ترسه ..خب معلومه ) کی گفته من حاضرم زن توی روانی بشم ..عمرا ،حاضرم خودکشی کنم ولی زن تو نشم ...خواستم ادامه بدم که با فشاری که به مچ دستم آورد صدام خفه شد و شروع کردم به ناله کردن .. نامرد همچین دستمو گرفته بود و فشارش میداد که دیگه اشکم داشت میریخت .._ آی آی دستمو ول کن روانی شکست ..آخ با تو ام ساشا _ خوبه که میدونی روانیم پس بهتره باهام راه بیای حرفات و نشنیده میگیرم ..میدونم که مامان باباتو خیلی دوست داری پس کاری نکن کاریو که نمیوام باهات بکنم ..گرفتی ؟بعد به شدت دستمو پرت کرد که محکم خورد به لبه ی تخت و آخم بلند شد ..به سمت در رفت و درو بازش کرد قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتمو انگشت اشارشو به حالت تهدید وار گرفت سمتم ساشا _ بهتره به حرفایی که بهت زدم عمل کنی ..چون اینو بدون که اگه بخوای دورم بزنی آنچنان حالی ازت بگیرم که تا جون داری یادت نره ..بعد هم رفت بیرون و درو محم زد به هم ..با بیرو رفتنش از اتاق شدت ریزش اشکام بیشتر شد همینطور دستم بود که از درد زیاد نمیتونستم تکونش بدم نامرد همچین مچ دستمو فشار میداد که نزدیک بود پودرش کنه ..با به یاد آوریه حرفاش از بس شدت گریم زیاد شده بود به نفس نفس افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم ..شاید کل حرفاش 5 دقیقه هم نشد ..ولی همچین منو به رگبار گناه نکرده بست که الان حتی خودمم به خودم شک کردم که نکنه کاری کردم و خودم خبر نداشتم ..یهو احساس کردم که راه تنفسیم بسته شده هر چی تلاش میکردم که یه کمی هوا وارد ریه هام بشه اما دریغ از یه ذره اکسیژن ..خدا به دادم رسید وگرنه مرگم حتمی بود ..چون همون لحظه در اتاق به شدت باز شد و اول پدرجون و پشت سرش دوتا نگهبان به همرا یه دکتر و دو تا پرستار خیلی سریع وارد اتاق شدن ..دکتر تا منو تو اون حال دید سریع با صدای بلند به پرستارا تشر زد .دوئیدنشون رو به سمتم دیدم ولی چون دیگه تحملم تموم شده بود چشام بسته شد و بیهوش شدم ................با سوزش دستم چشمامو باز کردم و با دیدن همون دکتری که بهم کارتشو داده بود خیالم راحت شد ..فکر میکردم که ساشاست و دوباره اومده سراغم ..ببین باهام چیکار کرده که حتی از حظورشم وحشت دارم..فکر کنم داشت ازم خون میگرفت ..اصلا اسم این دکتره چی بود ؟؟؟ صبر کن ببینم ..اه من که اینقدر کم حافظه نبودم ..چینی بین ابروهام اومد و سخت تو فکر این بودم که اسم این دکتر خوشتیپ و خوش اخلاق چی بود ؟بلاخره با دیدن کارتی که رو سینش بود یادم اومد اسمش چی بود ..سیاوش فهیمی یه لبخند نشست رو لبام سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این لحن صمیمیه دکتر یهو چشام گرد شد ..نه بابا چه قد زود چایی نخورده داداشی شد این ؟ سیاوش _ چیه ؟ از چی تعجب کردی ؟_ هیـــ...هیچی ؟ سیاوش _ خب خانم بگو ببینم دردی چیزی نداری ؟_ نه ..فقط یه کمی سرم درد میکنه..سیاوش _ اشکالی نداره با مسکن بهتر میشی این دردا طبیعیه ._ ببخشید آقای دکتر سیاوش _ بله ؟_ من از کی تا حالا بیهوشم ؟سیاوش _ از دیشب تا الان که تقریبا ظهره البته چند بار به هوش اومدی که دوباره از هوش رفتی شک عصبیه ی خیلی بدی بهت وارد شده بود .._ شک عصبی ؟خب معلومه با اون حرفا و دیوونه بازیای دیروزیه اون دیوونه ی روانی بایدم این بلا سرم میومد ..اونم منی که تا حالا هیچ بی احترامیی بهم نشده بود ..با کار دیروزش یهو یادم به دستم افتاد نگاهی به مچ دستم انداختم که آه از نهادم بلند شد ..خدای من حالا با این چیکار کنم ؟ گردنم کم بود که واسه دستمم این کارو کرد ..درسته که پوستم برنز بود ولی پوست فوق حساس و لطیفی داشتم که با کوچیکترین فشاری خیلی سریع کبود میشد ..دوستام همیشه بهم میگفتن خدا به داد شوهرت برسه یدیخت شب ازدواج هیچ کاری نمیتونه بکنه ..و بعد میزدن زیر خنده ..با صدای دکتر که داشت دستشو جلوی صورتم تکون میداد به خودم اومدم..سیاوش - حالت خوبه ؟ با توام .._ هان ..نه یعنی بله ؟سیاوش _ باتوام میگم حالت خوبه ؟ _ بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..چیزی گفتید ؟سیاوش _ اشکالی نداره ..گفتم کار ساشاست ؟با گنگی بهش نگاه کردم ..این اون روانی رو از کجا میشناخت ؟ و از همه مهمتر از کجا میدونست که این کار اونه ._ بله ؟سیاوش _ تعجب نکن ..صد در صد مطمئن هستم که کار خودشه .._ ولی شما ..سیاوش _ میدونم که از صمیمیت و رفتارم تعجب کردی .و همینطور اینکه از کجا مطمئن هستم که کار ساشاست ..راستش من پسر دایی ساشا هستم و شب خواستگاری هم بودم ..ااا پس اون پسر دومی که همراه اونا بودن این بود ..گفتم چقدر قیافش آشناست ها ..آخه اون شب من حتی به ساشا هم نگاه نکردم چه برسه به این بیچاره که همراهشون بود .._ آهان شرمنده نشناختمتون ..سیاوش با شیطنت ابروهاشو انداخت و به حرف اومد سیاوش _ اشکالی نداره زن داداش ولی انگار حسابی جریش کرده بودی که این بلا رو سرت آورده ..فقط یه لبخند زدم ..از لفظ زن داداشش اصلا خوشم نیومد ..راستش من اصلا دلم نمیخواست که زن اون روانی بشم ..الان که هیچ صنمی باهام نداره داره اینطوری رفتار میکنه ..چه برسه به موقعی که زنشم بشم ..اونوقت باید بیان چنازمو از تو خونش جمع کنن..سیاوشم بعد از چند تا سفارش و این چیزا از اتاق رفت بیرون ..دوباره رفتم تو فکر .راستش تصمیم گرفته بودم که جوابشو رد بدم ..حرفاشو جدی نگرفته بودم هیچ کدومشونو ..مثلا میخواست چیکار کنه باهام ؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه مملکت قانون داره الکی که نیست .............الان تقریبا ساعت 5 بعد از ظهره و منم تصمیم گرفته بودم حداقل به امیر خبر بدم که کجام و این کارو کردم..بیچاره کلی بهم زنگ زده بود و پیام فرستاده بود ولی جوابشو نداده بودم راستش نمیدونستم که قراره این همه مدت تو بیمارستان بمونم ..پدر جونم بعد از کلی عذر خواهی و شرمندگی از کار پسرش و اطمینان از اینکه امیر میاد رفت ..البته خودش نمیخواست که بره کلی بهش التماس کردم تا راضی شد راستش اصلا دلم نمیخواست که امیر چیزی بدونه ..راستش تصمیم داشتم چیز دیگه ای رو بهونه بیارم دلم نمیخواست که بفهمه این کار ساشاست .دلیلشو نمیدونستم ولی فقط همینو میدونستم که اصلا دلم نمیخواست کسی از این موضوع با خبر شه ..من تصمیم خودمو گرفته بودم ..بهش جواب رد میدادم و همون فرداش میرفتم یه شهر دیگه ..پیش خالم..میرفتم شیراز از کجا میتونست منو پیدا کنه ..؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه ..و اینکه یه خبر خوب دیگه هم این بود که سعیدی رو گرفته بودن و دیگه با اون چک و صفته های پدرم هیچ کاری نمیتونست انجام بده ..اما بیخبر از این بودم که با این تصمیم اشتبام دارم قبر خودمو با دستای خودم میکنم ..باسهای بیمارستان رو با لباسای خودم عوض کرده بودم و روی تخت آماده نشسته بودم تا امیر بیاد و بعد از انجام کارای مرخصیم از اینجا بریم ..بی دلیل به دستام زل زده بودم ..البته بی دلیل بی دلیل هم نبود فکرم درگیر بود .درگیر این مشکل ..یعنی میتونستم از دستش فرار کنم ؟ اگه منو پیدا میکرد چی ؟ اونطوری که اون رفتار کرد بعید نیست ..ولی ..ولی نمیدونم ، نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم ..اما اینو هم مطمئن هستم که ازدواج با این سادیسمی حماقت محض هستش ..چشمم افتاد به گوشیم که صفحه ی نمایشگرش داشت خاموش و روشن میشد .یعنی کی میتونه باشه ؟ نکنه بابا باشه ..اگه بود چی بهش بگم .؟ با یه کمی اضتراب گوشی رو برداشتم و به اسم کسی که به من زنگ میزد نگاه کردم ..با دیدن اسم سارا یه نفس راحت کشیدم ..با کمی تعلل دستم قسمت سبز گوشی رو لمس کرد و باعث شد که صدای سارا ببیچه تو گوشم ..سارا _ رز کدومــــــــم جهنم دره ای هستی که هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟ هان ؟_ سلام سارایی ؟فکر کنم متوجه بغض تو صدام شد که با نگرانی ازم پرسید سارا _ رز حالت خوبه ؟ کجایی ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی پیدا کردی ؟ د حرف بزن دیگه جون به لبم کردی ..یه لبخند محو اومد رو لبام ولی همون لبخند هم با به یاد آوردن حرفای ساشا از بین رفت ..با حالت گرفته ای جوابشو دادم .._ نه سارایی اصلا خوب نیستم . دلم یه بغل میخواد که سیر توش گریه کنم ..سارا _ چه اتفاقی افتاده ؟ عزیزم من که هستم ؟ بیا پیش خودم با باز شدن در اتاق نگام چرخید روی کسی که با اضتراب وارد اتاق شد و بدون بستن در به سمتم حجوم آورد ..امیر _ رز حالت خوبه ؟دیگه صحیح ندونستم که جلوی امیر با سارا در مورد این موضوع حرف بزنم بخاطر همین گذاشتمش واسه یه وقت دیگه .._ سارایی بعدا بهت زنگ میزنم میام پیشت سارا _ باشه منتظرم .پس کاری نداری ؟_ نه برو سارا _ بای _ خدا سعدی بعد از قطع کردن گوشی یهو فرو رفتم تو یه جای امن ..امیر بود که منو کشیده بود سمت خودش و با دستش داشت کمرمو نوازش میکرد ..صداشو که به وضوح میلرزید شنیدم امیر _ چی شده اخه دختر ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ میدونی وقتی بهم گفتی اینجایی چه حالی بهم دست داد تو همین موقع یهو در اتاق با شتاب باز شد و یه نفر اومد داخل ..چون من صورتم به سمت در بود دیدم ولی امیر تا خواست برگرده اون بدون اینکه بخواد درو ببنده یه پوزخند زد و رفت ..همین ..برام مهم نیود که منو تو چه وضعیتی دیده ..اتفاقا بهترم بود ..امکان داشت اینطوری نظرش عوض بشه .امیر _ کجایی تو دختر ..؟ میگم کی بود ؟به خودم اومدم و امیر و دیدم که با دو دستش شونه هامو گرفته بود و داشت منو تکون میداد دستاشو از رو شونه هام جدا کردم و دوباره بغلش کردم ..نمیخواستم اشک بریزم الان به این آغوش نیاز داشتم .._ هیچی .یکی از پرستارا بود که نیومد ..امیر _ خب اشکالی نداره ..نمیخوای بگی چه اتفاقی برات افتاده ؟_چرا بهت میگم ولی نه اینجا سری به نشونه ی باشه تکون داد و خودشو ازم جدا کرد ..امیر _ پس تو اینجا بشین تا من برم کارای مرخصیتو انجام بدم .._ باشه به گفتن همین یه کلمه اکتفا کردم ..وقتی امیر رفت با صدای گوشیم که نشون از این بود اس ام اس دارم نگاه کردم ..گوشی رو برداشتم و نگاه کردم ..از یه شماره ی ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی کنجکاویم باعث شد که ببینم متن توی این پیام ناشناس چی میتونه باشه با باز کردن پیام و خوندش یه پوزخند اومد رو لبام ..چطوری شماره ی منو پیدا کرده بود ؟ این یه سوال بود که داشت تا مغز استخونام نفوذ میکرد ..پیام ساشا ..( بهتره که از عشقت فاصله بگیری ..این یه تهدید یا هر چیز دیگه ای نیست بلکه اجباره یه قانونه کسی که وارد زندگیه ساشا میشه حق هیچ انتخابی رو نداره پس به نفع خودت و اون عشقته که دیگه با هم نبینمتون ..)همین ؟؟ منظورش چی بود ؟ این چه پیامی بود ؟ واقعا به داشتن عقل اونم تو سر این بشر شک کردم ..کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری کنه ..هیچ کس ...پیش خودش چی فکر کرده ..؟ من رزا هستم ..نه یه دختر معمولی ..دوباره گوشی تو دستم لرزید و بعد از اون موزیک دلنشینی بود که پیچید تو اتاق ..دو باره به گوشی نگاه کردم و با دیدن اسم پدر عزیزم که رو گوشی خاموش و روشن میشد دلم ریخت ..خدایا من تا حالا بهشون دروغ نگفته بودم ..چیکار میتونستم الان انجام بدم ..با یه ذره دو دلی گوشی رو جواب دادم یه لحظه مکث کردم و بعد این تن صدام بود که پیچید تو گوشی .._ سلام بابا جون بابا _ سلام دختر عزیزم ..نمیخوای بیای خونه ؟_ چرا پدر میام البته یه چند ساعت دیگه اگه اشکالی نداشته باشه ..بابا _ یعنی اینقدر از خونه ی پدرت زده شدی که دوست نداری بعد از دو روز هم دل از اون رفیقت بکنی .لحن شوخش باعث شد که بخندم ..بابا _ نه اشکالی نداره ولی سعی کن زود بیای _ باشه بابا جون به مامانی هم سلام برسون و از طرف من ببوسشآقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..آقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..با بلند شدن صدای پرستار تو این موقعیت چشمامو واسه لحظه ای روی هم گذاشتم ..لعنت بهت ..صدای مضطرب پدرم پیچید تو گوشی بابا _ رزا دخترم این صدای چی بود ؟ بیمارستانی ؟ اتفاقی برات افتاده ؟ _ نه بابا جون ، یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده بود از دیشب تا حالا کنارشم ..الانم مرخص شده امشبم اگه اجازه بدید پیشش میمونم تا فردا صبح .و این بود اولین دروغ به عزیز ترین کسی که داشتم و میپرستیدمش ..صدای بابا هنوزم نگران بود و انگار که کاملا باور نکرده ..بابا _ دخترم اگه مشکل جدی هست آدرس بده تا منم بیام ..آخه تو دست تنها چیکار میتونی بکنی ..نگرانتم یه کمی لحنمو شوخ کردم تا شاید بتونم از این تصمیم منصرفش کنم ..دلم نمیخواست تو زندگیم دروغی به باباجون و مامانیم بگم ولی این دروغ اگر چه مصلحتی به نفع خودشون بود و به موقعش همه چی رو بهشون میگفتم .._ نه بابا جون پدر و مادر دوستمم هستن نگران نباشید ..حالا بهم اجازه میدید ؟بابا _ باشه چی بگم بهت آخه ..سعی کن اگه تونستی شب برگردی تا مزاحمشون نباشی .._ نه بابا خودشون اصرار دارن ..بابا _ حالا کدوم دوستت هست ؟چی بگم حالا .اگه بگم سحره که اون و خونوادشو میشناسن و امکان اینکه بخوان برن عیادت زیاده ..آگه بگه نازیه که اونم مسافرته ..چی بگم ..اِمـــــــم ..!_ ام بابا جون شیما هست ..یکی از دوستام شما نمیشناسیش صدای مامانی از اونور بلند شد ..مامان _ یعنی چی سعید ؟ بهش بگو برگرده .ما که اون دوستشو نمیشناسیم ممکنه ناراحت بشن ..خندم گرفت .مامان همیشه نگران بود ..الهی قربون اون نگرانیش برم من ..صدامو صاف کردم و با تک خنده جوابشونو دادم ..خیلی تلاش کردم تا ناراحتی از صدام پیدا نباشه و انگار موفق بودم .._ ای جونم بابایی دوباره گوشی رو گذاشتی رو اسپیکر ؟بابا _ ای پدر سوخته تو باز از من ایراد گرفتی ؟_ ای جونم ددی خوشتون میاد به خودتون فحش میدید ؟ از ما گفتن بودا ..بابا _ ای شیطون ..چیکار کنم دیگه وادارم میکنی ..بلاخره هر کی خربزه بخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه با حالت اعتراض صدامو بلند کردم .._ بــــــــــــابــــــــــ ـــــــــایـــــــــــــی !!!!!بابا _ جون بابایی ؟_ داشتیم ؟بابا _ آره عزیزم یه چند دستی تو خونه بود .._ اا بابا من جلو هر کی کم نیارم جلو شما همیشه کم میارم ..آخه این چه وضعشه ؟بابا _ چیکار کنم دیگه هنوز کی راه داری تا به من برسی ..خب برو ورجک ..باشه امشبم میتونی بمونی ولی فردا اول وقت باید خونه باشی ..باشه ؟_ چشــــــــــم قربان ..به روی چشم ..بابا _ آفرین دختر نمونه ..خب من برم که از دل مامانت در بیارم تو هم مواظب خودت و رفتارات باش _ اکِی باباجون ..مواظب خودتون باشین .شیطونی هم نکنید ..من میخوام تک دختر باشم ..بوس خدا مولوی بابا _ از دست تو .دختره بی حیا ..خداحافظت ..قبل از اینکه قطع کنه مثل همیشه تیکه آخرم پروندم و بعد سریع قطع کردم .._ از طرف من مامانی رو هم دو تا بوس آبدار کن ..بعد گوشی رو قطع کردم چون اگه قطع نمیکردم صد در صد مورد لطف باباجونم قرار میگرفتم ..حرف زدن با بابا کلی بهم انرژی داده بود با اینکه هنوزم یه کوچولو ناراحت بودم و استرس داشتم ولی بازم همیشه حرف زدن با خونوادم اانرژی بهم میداد ..با لبخند داشتم به گوشی خاموش شده نگاه میکردم که در باز شد و یه پرستار اومد داخل ..از این پرستارایی بود که کلی چس کلاس میزارن ..فرم بیمارستان نبود که انگار پارتی اومده بود ..یه شلوار پارچه ای تنگ مشکی به همراه کفش پاشته ده سانتی ..فرم بیمارستان البته کوتاه و تنگ دیگه کم مونده بود دکمه هاش از جاش درآد ..مغنه اش هم که قربونش برم پشت گردنش پیدا بود ..من نمیدونم چطور به این اجازه دادن اینجا کار کنه ؟ اصلا چیزی هم سرش میشه ..گرچه با یه کمی پارتی بازی و پول هر جایی که بخواد میتونه کار کنه ..ولی این دیگه واقعا چندش بود ..تنها چیزی که تو صورتش تو ذوق نمیزد این بود که آرایش چندانی نداشت ..که اونم کلی جای تعجب داشت ..همینطور داشتم با دهن باز نگاش میکردم ..اون بنده خدا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از در آوردن سرم از پشت دستم و کلی غر غر که چرا با وجود این سرم لباسامو عوض کردم بلاخره رضایت داد بره ..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و از رو تخت بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون که چون یه کوچولو سرگیجه داشتم و از طرفی باید منتظر امیر میموندم تصمیم گرفتم همونجا جلوی در اتاق رو صندلی ها بشینم ..بعد از نشستنم خیلی طول نکشید که امیر اومد اما با قیافه ای که توش پر از سوال بود ..یعنی چی شده ؟نزدیکم که شد کیسه ای که توش داروهام بود و داد دست دیگش و با اون یکی دستشم بازوی منو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم ..اونقدر تو فکر بود که تا رسیدن به ماشین هر چی صداش میزدم انگار نمیشنید ..خدا رو شکر ماشینش رو به روی بیمارستان پارک بود ..یه بی ام و کوپه و شیک به رنگ مشکی ..برعکس ما که خونواده ی متوسطی بودیم ..امیر اینا پولدار بودن و چند تا شرکت داشتن واسه همین ماشینش این بود ..آروم آروم به سمت ماشین جرکت کردیم اونم بعد از زدن دزدگیر و باز کردن در سمت کمک راننده رفت تا خودش سوار بشه ..آروم خم شدم تا سوار ماشین بشم اما با دیدنش اونور خیابون همونطور خم خشکم زد ..خدایا آخه این چی از جون من میخواد ؟ چرا ولم نمیکنه ؟ منظورش از این کاراش چیه ؟ از طرز نگاهش کاملا پیداست که ازم متنفره ولی این کاراش دیگه واسه چیه ؟ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم و هنوزم سوار نشده بود ..اونم با تمسخر داشت به من نگاه میکرد ..دلیل این همه تمسخر تو نگاهشو نمیدونستم ..برامم مهم نبود ..چون اون تنها کسی بود که بود و نبودش واسم اصلا اهمیتی نداشت ..بعد از کمی تعمل سوار ماشین امیر شدم و درو بستم تا موقعی که امیر را افتاد هنوزم سنگینیه نگاشو حس میکردم ..برام مهم نبود .. بیخال سمت امیر برگشتم تا بفهمم دلیل این همه حواسپرتیش چی میتونه باشه .._ امیر ؟امیر _...._ امـــــــیر !!امیر _ ...._ ای بابا امــــــــــــــــــــیر با توام ..از گوشه ی چشم یه نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره حواسوش داد به رو به رو ..امیر _ بله ؟_ امیر ؟؟؟امیر _ گفتم بله .؟نه من اینو نمیخوام ..چرا مثل قبل جوابمو نمیده ؟؟_ امــــــیرر..امیر _ جانم ؟ها حالا شد ..یه کمی خودمو لوس کردم .._ امیری ..نمیخوای بگی چته ؟دوباره یه نگاه بهم انداخت ..و روشو برگردوند امیر _ نه چیزی نیست ._ دروغ نگو پس دلیل این رفتارات چی میتونه باشه ؟ نگو که الکی گرفته شدی؟؟امیر _ گفتم که چیزی نیست _ نه دروغ میگی بگو چته ؟ یعنی اینقدر غریبه هستم که نمیخوای بهم بگی ؟یهو با داد جوابمو داد امیر _ نه میگم چیزی نیست لابد نیست دیگه چرا اینقدر گیر میدی؟ناراحت شدم ..چرا این روزا هر کی به من میرسه هی صداشو بلند میکنه ؟ رومو برگردوندم سمت شیشه و دیگه بهش محل ندادم ..یه مدتی تو سکوت گذشت و وقتی دید که ناراحت شدم با یه دستش دسی که رو پام بودو گرفت و گذاشت رو دنده بعد دست خودشم گذاشت روش امیر _ آخه رز عزیزم چی میخوای بدونی ؟ خیلی خب ببخشید نباید سرت داد میزدم ..ولی واقعا دست خودم نبود ..درک کن یه کمی نه من درکش نمیکردم دلیل این رفتاراش و اصلا درک نمیکردم ..اون کسی که باید تو این موقعیت درک میشد من بودم نه اون ..امیر دوباره خواست چیزی بگه که با صدای برخورد دو تا ماشین و پشت سرش تکون خوردن ما و پرت شدنمون به سمت جلو حرفشو خورد و با بهت به جلوش نگاه کرد ..فقط همین کم بود ..امیر _ حالت خوبه رز ؟ چیزیت که نشده ؟_ نه خوبم برو ببین چیکار کردی ؟امیر _ باشه پس تو پیاده نشو .سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد .. سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..حدود یه چند دقیقه ای معطل شدم تا اینکه بلاخره طرف راضی شد و کارت امیر و ازش گرفت ..امیرم بعد از چند لحظه اومد سوار شد ..امیر _ اوفـــــــ چه گیری بود این دیگه .._ خب تقصیر خودت بود میخواستی حواستو جمع کنی تا دست گل به اب ندی امیر _ دست شما درد نکنه دیگه ..ناسلامتی داشتم ناز تو رو میکشیدما !!!_ نه خیر به من هیچ ربطی نداره میخواستی نکشی .مگه من گفتم بیا بکش ؟؟امیر _ چه بکش بکشی شد اا ..مگه نقاشیه ؟_ اه امیر بس کن دیگه میبینی حوصله ندارم بیشتر کل کل میکنی ..؟امیر _ باشه ما تسلیم ..حالا بگو کجا برم ؟؟_ نمیدونم راننده تویی از من میپرسی ؟امیر _ باشه فقط بگو کافی شاپ یا رستوران ؟؟_ نمیدونم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که حدودای ساعت 9 رو نشون میداد ..از ساعت 5 تا الان که مرخص شدم همش در حال حرف زدنم ..صدای شکمم که بلند شد متوجه شدم که شدید گشنمه ..با اینکه هنوزم برام سوال بود که چرا امیر تو فکره ..برگشتم سمتش _ امیر لطفا برو یه رستوران ..حرفمو پس میگیرم خیلی گشنمه ..امیر با خنده جوابمو داد امیر _ نه مثل اینکه بلاخره صداش در اومد ..باشه پس بشین تا بریم ..حدود یه ربع ساعت بعد رسیدیم جلوی یه رستوران شیک ..تو این مدت همش سکوت بود امیر که تو فکر بود و گاهی هم به من نگاه میکرد و منم ترجیح میدادم که به موسیقی گوش بدم و فکر کنم ..همین که رسیدیم امیر سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد ..دستمو گرفت و کمکم کرد که پیاده بشم ..هنوز یه کمی سرگیجه داشتم البته خیلی کم ..میتونستم خودمو کنترل کنم ولی خب امیره دیگه نمیشه کاریش کرد ..با کمک امیر به سمت رستوران رفتیم ..تا حالا اینجا نیومده بودم ..رستوران شیک و مدرنی بود و از ظاهرش هم پیدا بود که کلی هم جیبای خوشکلتو خالی میکنن..دم در ورودی که رسیدیم یه نفر درو برامون باز کرد و با دست مارو به داخل دعوت کرد ..او نه بابا فهمیدم رستورانتون با کلاسه ..البته دفعه ی اولم نبود که میومدم یه همچین رستورانایی .خوشبختانه باباجونم هیچی برام کم نزاشته ولی خب بازم این رستوران نیومده بودم و برام تازگی داشت ..وارد که شدیم امیر به سمت میزی که تقریبا گوشه ی رستوران بود رفت ، جای دنج و خوبی بود ..رفتیم و اونجا نشستیم ..هر دو نفرمون تو فکر بودیم و حرفی نمیزدیم ولی نمیشد که ساکت موند .بلاخره خودم به حرف اومدم و سوالمو که داشت مغزمو سوراخ میکرد پرسیدم .._ امیر ؟امیر _ جانم ؟یه لبخند محو زدم ..همیشه این طور حرف زدنش به دلم مینشست .._ امیر نمیخوای بگی که تو بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود ؟ امیر - حالا اگه نگم اتفاقی می افته ؟_ آره از دستت ناراحت میشم امیر _ اوف از دست تو _ بگو دیگه ..بگو بگو بگو بگو بگووامیر هر دو تا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ..امیر _ باشه دختر آروم تر ..همون لحظه یه گارسون اومد سر میز و دو تا منو داد بهمون ..نگاهی به لیست غذاها انداختم همشون یکی از یکی بهتر بودن ولی خوب چیکار کنم که عاشق برگ هستم ؟؟؟ یعنی میمیرم براش ..به خاطر همین سریع گفتم من برگ میخورم امیرم به طبعیت از من برگ سفارش داد با دوغ و مخلفات .بعد از اینکه گارسون رفت امیر به حرف اومد ..امیر _ ببینم تو مگه خواستگاریه اون شب و قبول کردی ؟با تعجب سرمو به نشونه ی نه تکون دادم .امیر _ نمیدونم ( دستشو کشید به موهاش ) وقتی رفتم که تصویه حساب کنم بهم گفتن که قبلا نامزدت همه ی مخارج بیمارستان رو پرداخت کرده ..و داروهاتم گرفته بود و گذاشته بود اونجا ..اولش تعجب کردم. کی بود که اینکارو کرده بود واسه همین ازشون اسمشو پرسیدم که ..با کنجکاوی حرفشو ادامه دادم .._ که چی؟؟امیر _ گفتن فامیلیه نامزدت آریامنش هست .مثل اینکه کل بیمارستانم به مال اونه با صدای بلند و تعجب گفتم _ چــــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟؟ مال ساشاست ؟امیر _ آرومتر بابا آبرومون رفت ..ساشا کیه دیگه ؟با خجالت به اطرافم نگاه کردم که با جیغ من همه داشتن بهمون نگاه میکردن ..محل ندادم و ادامه دادم _ همون پسره ..یهو قیافه ی امیر رفت تو هم امیر _ نگو که جواب مثبت بهش دادی _ نه به خدا ..تا خواستم ادامه بدم گارسون غذاها رو آورد و بعد از رفتنش نگاهی به امیر انداختم ..تو یه لحظه تصمیم گرفتم که همه چیزو بهش بگم ..هر چی باشه اون نزدیکترین فرد تو کل زندگیمه ..واسه همین از اولش که رفتم کارخونه تا همون موقع که اومد بیمارستان و مو به مو براش تعریف کردم ..اونقدر عصبی شده بود که صورتش به کبودی میزد نبض گردنشو قشنگ میدیم خیلی تلاش کردم تا آرومش کنم که نره سراغش ..اون شبم پیشش موندم و غذا هم حسابی کوفتم شد ............................الان دو روز از اون موقع که بیمارستان بودم گذشته و اون دیوونه ی سادیسمی هم بلاخره کار خودش و کرد و اومدن خاستگاری ههه فکر میکردم که با نه گفتن کاری از پیش میره ولی انگار نه انگار ..دقیقا مثل اینه که یاسین تو گوش خر میخونی ..تو افکار خودم بودم به اینکه امشب میرم شیراز و از دستش راحت میشم ..داشتم دو دلم بهش پوزخند میزدم که با صدای یه نفر که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .._ بله ..؟بابا _ عزیزم گفتم با آقا ساشا برین حرفاتو نو بزنید ..با خشم نگاهمو انداختم رو ساشا که با پوزخند وازحی داشت نگام میکرد ..با حرس از جام بلند شدم منم متقابلم پوزخند زدم و به سمت اتاقم حرکت کردم اونم بلند شد و پشت سرم اومد اینو از صدای پاش میفهمیدم زیر لب طوری که نفهمه شروع کردم به غر زدن_ الهی بری بمیری گوساله ی وحشی اه حیف آقا که به توی بیشعور از خود راضیه سادیسمی بگن ..دم در اتاق وایسادمو در باز کردم خاستم اول خودم برم داخل که این دیوانه سرشو انداخت پائین و رفت تو اتاق ولی با حرفی که زد من همونجا ماتم برد ..ساشا _ بهتره اون زبون درازتو کمتر به کار بندازی این دفعه رو نشنیده میگیرم .ولی دفعه ی بعدی رو فقط خدا میتونه کمکت کنه .. همونجا خشکم زده بود و داشتم با دهن باز نگاش میکردم .بابا این گوش نیست که ..هنوز محققان موفق به کشفش نشدن .لامسب باهام کلی فاصله داشت چطور شنید ..با صدای عصبی و بلندش ترسیدم و یه قدم به عقب برداشتم دستمم گذاشتم رو قلبم ساشا _ ببند اون دهنو مگس رفت توش ..بیا داخل ببینم ._ هیـــــــع .با عصبانیت داشت نگام میکرد ..ساشا _ دوست داری داد بزنم سرت ؟منم متقابلا اخمامو کشیدم تو هم و رفتم داخل خاستم درو پشت سرم نبندم ولی با صدای عصبیش ترسیدم که قصد جونمو نکنه واسه همین درو بستم و رفتم رو به روش رو صندلی میز آرایشم نشستم ..اونم که بیتعارف نشسته بود رو تخت اولش هر دو ساکت بودیم و داشتیم با نفرت به هم نگاه میکردیم ..ولی زیاد طول نکشید چون اون به حرف اومد..ساشا _ طبق قرارمون جنابالی یه 5 مین دیگه میری پائین و جواب مثبتت رو میدی گرفتی ..چی کدوم قرار ..منم عصبی زل زدم بهش صدامو نمیتونستم بلند کنم چون آبروی خودم میرفت واسه همین از لای دندونام غریم .._ چـــــــی ؟ کی گفته ؟کدوم قرار ؟ من با شما قراری نزاشتم .تا این حرفمو شنید از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد ..ساشا _ چه زری زدی ؟ انگار خودت تنت میخواره نه ؟؟بعد با تمسخر بهم نگاه کرد ..نمیدونم اون موقع اون شاعت و از کجا آورده بودم که جوابشو میدادم .._ یه بار گفته بودم بازم میگم همون زری که تو زدی ..از جام بلند شدم و سینه به سینش وایسادم انگشت اشارمو گرفتم سمتش .._ گوش کن آقای ساشا آریامنش ..من هیچ علاقه ی به ازدواج با شما رو ندارم ..آخه میدونی چیه ؟؟ با دستم به سرم اشاره کردم .._ اینجاتون مشکل داره ..یه زره تیک میزنه ..سادیسمیم که هستی ..درظمن هیچ غلطی هم با اون چک و سفته ها نمتونی بکنی ..چون سعیدی رو گرفتن پس بهتره واسه من شاخ و شونه نکشی چون من ازت نمیترسم جوابمم اینه نــــــــــــــــــــــــ ــــــه!!با این حرفام هر لحظه داشت عصبی تر میشد و منم از این کارم راضی ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه کل عصبانیتش فرو کش کرد و با لذت داشت نگام میکرد ..از این نوع نگاه کردنش ترسیدم ..یه جای کار میلنگید ..ساشا _ که اینطور ( پوزخند ) تو ( انگشت اشارشو زد به دماغم ) مطمئنی که اون طرف سعیدی بوده ؟ تا جایی که من اطلاع دارم کس دیگه ای رو اشتباهی گرفته بودن ..( تمسخر صداش بیشتر شد ) یعنی جدا جوابت به من سادیسمی نه هست ..ولی نمیتونی جواب نه بدی ..چون من نمیزارم ..با خشم صورتمو ازش گرفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون همونطورم جوابشو دادم _ جنابالی هر غلطی که میکنی به خودت ربط داره جواب من همونه ..الانم میرم به بقیه میگم ولی هنوز یه قدم ازش دورتر نشده بودم که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با این کار یه دفعه ای که کرد پرت شدم سمتش ساشا _ پس دوست داری عذابت بدم .؟ باشه حرفی نیست ..میدونی چیه من اون کاریو که بخام انجام میدم ..و این تلاش ههای تو همش بیهودست ..حالا هنوزم میگی نه با یه خونسردی و تمسخری حرف میزد که لجمو در میاورد .. جوری فشار میداد که داشت خورد میشد .._ نـــــــــــــــه ..بیشتر فشار داد لبمو گرفتم به دندون ..ساشا _ حالا چی ؟_ نـــــه فشارش دو برابر شد که آخم رفت هوا .البته خیلی آروم سریه هر دو تا دستمو بردم عقب تا دستشو از دورم باز کنم ..ساشا _ زور نزن تا من نخوام اینجا موندگاری .چی شد ؟ _ نـــــ....آخ نــــــه یهو همون دستش که دورم بود هر دو تا دستمو پشت سرم قفل کرد و فشار داد ..با اون یکی دستشم از پشت سرمو گرفت ساشا _ حالا چی ؟تو چشاش زل زده بودم ولی خیلی ترسیده بودم ..از حرکتی که هر لحظه فکرشو میکردم انجام بده ..ولی بازم سر حرف خودم موندم _ نه ساشا _ دختر سر سختی هستی همینطورم زبون دراز ..سرشو نزدیک کرد بهم و تو فاصله ی یک سانتی صورتم نگه داشت ..ترسیده بودم ولی بازم جوابم همون بود ..میگن کرم از خود درخته قضیه منه .._ نــــــه .ساشا _ حالا چی ؟سرشو نزدیک کرد و ....... سرشو نزدیک کرد و... میخواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد هر صدایی که از این در بیرون بره ابروی خودم میره نه اون واسه همین صدامو خفه کردم ..دیوانه از بس محکم گاز گرفت یه قطره اشک از چشام چکید ..سرشو جدا کرد و دوباره تو فاصله ی یک سانتی از صورتم نگه داشت .. صداش هنوزم پر تمسخر بود ..دختری نیستم که به حجاب این چیزا اهمیت بدم ولی واسه خودم خط قرمزهایی دارم که اجازه نمیدم کسی پاشو از اون جلوتر بزاره اما ..اما الان قشنگ گیرش افتادم و هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد .. صداش دوباره اومد .. ساشا _ حالا چی ؟ با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی بازم اون رگ لجبازیم بهم اجازه نداد که حرفشو قبول کنم ..فقط یه چیز تو مخم میچرخید و اونم این بود که زندگی با این سادیسمی حماقت محضه همین ..آبم که از آب گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب در هر صورت من همین امشب از اینجا میرم پس لزومی نداره که بخوام ازش بترسم ..ولی بازم هر کاری کردم صدام کمی لرزش داشت که نشون میداد ترسیدم .. _ نـــ...نه .. دوباره سرشو خم کرد و ..از دردش صورتم جمع شد .. ساشا _ حالا چی ؟ _ نه دوباره سرشو خم کرد و میخواست بازم کارشو تکرار کنه که مانع شدم .. _ نه نکن ..باشه باشه .. سرشو دور کرد و با یه حرکت منو حل داد عقب که ازش جدا شدم و دو سه قدم به سمت عقب پرت شدم ..دوباره با تمسخر نگام کرد .اینقدر که این با تمسخر به من نگاه میکنه دوست دارم بزنم کلشو بکنم ..ولی حیف که زورم بهش نمیرسه ..اشکام پشت سر هم میریخت و صورتمو خیس کرده بود ..این بوسه حق من نبود من نمیخواستم که اولین بوسه ام اینطوری باشه ..دلم میخواست با عشق باشه .. ساشا _ بهتره بیای بریم پائین در ضمن برو دهنتم بشور . با دستش به سمت در توالت اتاقم اشاره کرد ..دستمو کشیدم به لبام ، دستمو که برداشتم متوجه یه ذره خونی شدم که رو دستم خودنمایی میکرد ..با حرص بهش نگاه کردم و به سمت توالت رفتم .. یه روزی به زانو درت میارم آقای ساشا ..فعلا دور دور توئه پس بتازون ..وارد توالت شدم و درشو محکم بستم اونقدر که از صداش خودم دو متر پریدم هوا .چه برسه به اون بدبخت ..به سمت آینه رفتم و با نفرت به لبم نگاه کردم .. ههه منی که تا حالا حتی دوست پسر نداشتم ببین کارم به کجا رسیده ..؟؟ اه لب پائینیم یه کمی پاره شده بود ..زیاد نیود میشد با رژ مخفیش کرد. با احساس تنفری که تو وجودم دو برابر شده بود شیر آب سردو باز کردم و لبم و شستم .. بعد از شستن لبم شیر و بستم و به طرف در رفتم .همین که در توالت و باز کردم چشمم به ساشا خورد که داشت به صفحه ی گوشیم نگاه میکرد .. اونقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه من نشده بود که از توالت بیرون اومدم ..به سمت میز آرایشم رفتم که گوشیمم همونجا بود .پشت سرش که رسیدم یه سرفه کردم تا به خودش بیاد یه حالت تمسخرم به خودم گرفتم که یعنی اینقدر فوضولی تو ؟؟ ولی بدتر خودم کنف شدم .. با صدای سرفه ی من برگشت سمتم و اول از همه نگاش رفت سمت لبام منم که در حال حرس خوردن ..دستامو مشت کرده بودم و داشتم فشارشون میدادم .آخه به روش که نیاورد هیچی خیلی ریلکس هم واسه خودش نطق کرد ..بزنم نصفش کنم ..ازت متنفرم ساشا ..متنفر .. ساشا _ بهرته زودتر کارتو بکنی و بیای . به سمت در اتاق رفت و درشو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره صداش دوباره رفت رو نروم ساشا _ حرس نخور پیر میشی ..برای من که مهم نیست اما نفر بعدی نمیگیرتت .هه منظورش چی بود ؟؟ مگه من مثل خودشم که هر روز دوست دختر عوض کنم ؟؟ از بس حرسم گرفته بود مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده ..ولی با فکر اینکه فردا میخوره تو حالش یه لبخند خبیس نشست گوشه ی لبم ..نگاهی دوباره به آینه انداختم چشام یه کمی قرمز شده بود دوباره به طرف توالت رفتم و یه آب سرد زدم به صورتم به خودم نگاهی انداختم .خوب بهتر بود .بعد از بیرون رفتن و خشک کردن صورتم یه کمی به صورتم کرم زدم بعد هم یه رژ صورتی پرنگ برداشتم و کشیدم رو لبام ..نگام به گوشیم افتاد که الان رو میز بود برش داشتم و نگاه کردم .. یه اس ام اس داشتم امیر جوابمو داده بود .. امیر _ باشه پس امشب یه جوری دست به سرشون کن تا برن .وقتی که رفتن یه اس بده که بیام دنبالت برسونمت فرودگاه .. پس انگار همه چی آماده بود .. با لبخند به سمت در رفتم .. از اتاق که خارج شدم دیدمش که رو به روی در نزدیک پله ها ایستاده ..واسه یه لحظه دلم یه جوری شد .. با ژست خیلی قشنگی ایستاده بود .البته قبلا مردای زیادی رو دیده بودم که اینطوری وایسن ولی نمیدونم چرا به این بیشتر میومد ..خدایی پسر جذابی بود ..ولی اخلاقش .. سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم . نه نه چی دارم میگم ؟؟؟ من از این سادیسمیه روانی متنفرم .. دوباره چشمم خورد بهش دکمه های کتشو باز کرده بود و یه دستش تو جیب شلوارش بود با اون یکی دستشم داشت با گوشیش کار میکرد . دیگه صبر کردن و جایز ندونستم و به سمتش حرکت کردم ولی قبل از اینکه بهش برسم با صدای بسته شدن در اتاق متوجه من شد و بدون اینکه برگرده سمتم گوشیشو گذاشت تو جیبش با همون دستشم مچ دستمو محکم گرفت .. کلی حرصم گرفته بود زیر لب غریرم _ چه مرگته ؟ خب مگه نمیبینی که دارم میام دیگه دستمو واسه چی میگیری ؟ سریع برگشت سمتم ساشا _ چی گفتی ؟ اونقدر قیافش وحشتناک شده بود که به تته پته افتاده بودم ..ای خدا زلیلت کنه مرد که هی سر من داد میکشی ..الهی یه تریلی 18 چرخ از روت رد شه تو خیابون پرس شی _ ه ..هیــ...هیچی گفتم بریم دیگه کثافت دوباره یه پوزخند زد و اون یکی دستش که تو جیبش بود و در آورد .انگشت اشارشو گرفت سمتم . ساشا _ خوب گوش کن دختر هیچ وقت ..هیچ وقت به فکر دور زدن من نباش چون به بدترین نحو ممکن جوابتو میدم ..الانم فکر این نباش که رفتی پائین میگی جوابم منفیه ..خوب میدونم که تا حالا منو شناختی که اگه بخوام بلایی سرت بیارم حتی اونایی که اون پائین هستن هم نمیتونن کاری از پیش ببرن گرفتی ؟ تو چشمام زل زدم ..چی فکر کردی بیشعور .پائین شهری ..هه منم ساکت نمیشینم نگات کنم ..خودم یه روزی به زانو درت میارم حالا ببین کی گفتم ..نتونستم پوزخند بی موقعمو جمع کنم .واسه همین دستش محکم روی چونم قفل شد .. خیلی دردم اومد این چرا اینقدر وحشیه .. _ آخ ولم کن چونم شکست ..آییی ساشا _ بهتره حد خودتو بدونی چون _ آخ ..چون چی ؟ چی فکر کردی ؟ من ازت میترسم ؟ هه نه خیر اگه جوابتو نمیدم فقط و فقط بخاطر اون چهار نفری هست که اون پائینن وگرنه تو پیشیزی واسم ارزش نداری فشار دستش بیشتر شد .از اینکه داشتم حرصیش میکردم تو دلم عروسی بود .. ساشا _ چی فکر کردی ؟ که تو واسم با ارزشی ؟ یا عاشق چشم و ابروتم ؟؟؟ اینو بدون که هیچ چیز تو واسم ارزش نداره اگه میبینی الان اینجام دلیل داره .. _ ههه دلیل ؟؟؟ خب چیه اون دلیلت ؟ ساشا _در حدی نمیبینمت که بخوام واسه کارام برات توضیح بدم ..الانم بهتره گمشی پائین .. بعد منو به عقب حل داد ..اه پسره ی وحشی ..معلوم نیست چه مرگشه .زودتر از من به سمت پائین حرکت کرد و منم بعد از اینکه یه کوچولو صبر کردم پشت سرش راهی شدم ..تصمیم داشتم بگم که جوابم منفیه ..هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه ..مگه شهر هرته ..پسره ی خل ..اه اینقدر مغزم قاطی کرده که حتی فحش ها رو هم یادم رفته ..پسره ی دهاتی بدبخت معلوم نیست عقده ی چی رو دلش مونده .. با رسیدن به جمع متوجه نگاه هایی شدم که سمت من بود ..انگار ازم جواب میخواستن ..با نگام یه دور همه رو از نظر گذروندم ..رو بابا توقف کردم نمیدونم که این کارم درسته یا نه ؟؟ ولی میدونم که بابا صد در صد پشتمه ..با صدای مامان ساشا نگام کشیده شد به سمتش .. نازی جون _ خوب چی شد عزیزم ؟؟ به تفاهم رسیدین .؟ خندم گرفت این زن تو چه فکری بود ؟؟ کدو تفاهم ؟؟ ما از دو کیلومتری همو ببینیم با تیر میزنیم همو بعد این میگه تفاهم ؟؟خیلی جالبه ..نگاهی به صورت مهربونش کردم واقعا اصلا معلوم نیست این پسره به کی رفته ! نه اخلاق پدرش اینطوریه و نه مادرش ..پس این به کی رفته .. صدای پدر جون بلند شد پدر جون _ البته از قدیم گفتن سکوت نشانه ی رضایت است ..درسته ؟؟ به چشاش نگاه کردم هم نگرانی و دل سوزی ، مهربونی ، همه چی تو نگاهش بود ..به سمت چپم نگاه کردم که ساشا با یه لبخند دست به جیب وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد ..اا اینم بلده بخنده ؟؟ وایسا الان اگه اون خنده رو زهرت نکردم تا اومدم دهنم و باز کنم و مخالفتم و اعلام کنم این غول بیابونی بیشعور پرید وسط حرفم .دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش ساشا _ البته پدر ما به تفاهم رسیدیم و مشکلی نداریم .. پدر جون و نازی جون هر دو با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن ..البته منم دست کمی از بقیه نداشتم ..با دهنی باز داشتم بهش نگاه میکردم که سرشو یه کمی خم کرد و از لای دندوناش غرید ساشا _ ببند اون فکو مگس رفت توش ..زود جواب مثبتت رو اعلام میکنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدی .. دروغ نگم از لحن تهدید آمیزش یه خورده ترسیدم .ولی با دیدن خوشحالیه جمعیت گرچه زیادم واقعی نبود دلم نیومد خرابش کنم ..حداقل بزار یه شب خوشحال باشن ..چون مطمئن هستم فردا با شنیدن خبر فرار من این خوشحالی زیاد دووم نمیاره .. نازی جون از جاش سریع بلند شد و از تو کیفش یه جعبه در آورد ..به سمت بابا برگشت آقا سعید اگه اجازه بدید عروسمون رو نشون کنیم .. بابا _ اختیار دارید ..صاحاب مجلسید فقط میتونستم که لبخند بزنم همین ..یه دلشوره ی خاصی داشتم .. نازی جونم با شنیدن این حرف بابا سریع به سمت ما اومد و جعبه رو شوت کرد سمت ساشا خودشم منو کشید سمت خودش و حسابی چلوند بعد که راضی شد کمی عقب رفت نازی جون _ خوشحالم که تو عروسم شدی عزیزم ..از همون روز اولی که دیدمت متوجه شدم که فقط تو میتونی از پس این پدر سوخته در آی .. با دستش به ساشا اشاره کرد ..صدای اعتراض پدر جون به همراه خنده ی ریز من و غر زدن آروم ساشا یکی شد پدر جون _ چی میگی خانم ؟ به بهونه ی پسرت منو چرا فحش میدی ؟ نازی جون با اخم برگشت سمتش نازی جون _ شما حرف نزنی نمیگن لالی بعد به پدر جون اجازه ی حرف زدن نداد و ساشا رو مخاطب قرار داد ..با دیدن حرص خوردن پدر خون ریز ریز خندیدم .. نازی جون _ ساشا پسرم حلقه رو بنداز دست عروست .. اونم خیلی عادی حلقه رو از جعبه در آورد و دستمو گرفت ..هیچ حسی نداشت دستش هیچی ..سرد سرد بود .برعکس دست من که همیشه گرم بود .. دستمو گرفت و با یه حرکت حلقه رو شوت کرد تو انگشتم . حواسم به حلقه ی ساده و زیبایی بود که تو دستم بود ولی با صدای پدر جون یهو تو دلم خالی شد .. پدر جون _ خوب سعید جان این دوتا هم که تکلیفشون معلوم شد اگه اجازه بدید تا یه صیغه ی محرمیت هم بینشون بخونیم .که تا موقعی که میرن سر خونه زندگیشون دچار مشکل نشن ..چی میگی ؟؟ بابا _ به نظر منم اینطوری بهتره چی چیو بهتره .. چی چیو بهتره مگه من اینجا کشکم ؟ چرا نظر منو نمیپرسن .اومدم اعتراض کنم که با دردی که تو قسمت مچ دستم احساس کردم صدام خفه شد و پشت بندش صدای ساشا بود که رفت رو مخم . ساشا _ نظر ما هم همینه .اینطوری خیلی بهتره با حرص برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم .این چقدر رو داره خیلی پروئه یعنی چی دیگه داره زیاده روی میکنه ..اولش که زور میگه بعد تو اتاق که فرت و فرت کارای خاک برسری میکنه ..الانم که اصلا به نظر من اهمیت نمیده حقشه بزنم نفلش کنم ..نه بگید حقشه یا نه .. والا تو این 18 سالی که از خدا عمر گرفتم یه دونه پسر به پرویی این گراز وحشی ندیدم که این بخواد دومیش باشه یعنی حیف که زورشو ندارم وگرنه الان تیکه بزرگش مژه اش بود ..مدیونید اگه فکر کنید لاف میزنم .. با حرص داشتم بهش نگاه میکردم و سعی داشتم که مچ دستمو از بین دستش در بیارم ولی آخه مگه میشد ؟ نه به جان خودش که میخام سر به تنش نباشه ..اصلا نمیتونستم .. _ ول کن این لامصب و اهه .. ساشا _ که چی بشه .؟ یه بار بهت گفتم بازم بهت میگم سعی نکن بچه بازی در بیاری چون عواقبش به ندرت خیلی بدتر از الان میتونه باشه .. _ فقط بلده زور بگه ساشا _ همینه که هست _ غلط کردی ساشا _ چی گفتی ؟ _ همون که شنیدی ساشا _ جرعت داری یه بار دیگه بگو _ جرعت ندارم تموم شده یادم بنداز فردا بخرم ساشا _ کم نیاری یه وقت زبونمو یه متر واسش در آوردم و تکون دادم که یهو کل پذیرایی رفت رو هوا ای وای خاک عالم اصلا یادم نبود که بابا اینا اینجان .با خجالت داشتم نگاشون میکردم آخه این چه کاری بود که من کردم ..شرط میبندم که لپام گل انداخته بود بابا _ این چه کاری بود دخترم ؟ چیزی نداشتم که بگم ..واقعا خجالت میکشیدم اگه بابا و پدر جون نبودن مشکلی نداشتم و خجالتم یختی بابا ولی الان واقعا روم نمیشد بهشون نگاه کنم .. پدر جون _ چکارشون داری سعید بزار جونیشونو کنن نازی جون _ راست میگه فرهاد مامان _ درسته باید از این روزاشون به نحو احسنت استفاده کنن . با عجز زل زدم به ساشا حالا این نگاه یعنی چی ؟ اگه گفتید ؟ آ باریک یعنی اینکه حواسشونو پرت کن دیگه بی تربیت یعنی چی عین ماست وایسادی ناسلامتی شوور نداشتمی دیگه چشاش میخندید البته فکر کنم، ولی روی لبش هیچی دیده نمیشد هنوزم همون پسر تخس و اخمالو بود ..الان حال میده بگم شفتالو ..فکر کنم منظورمو گرفت آخه جوری که من بهش نگاه میکردم اون گربه ی شرک بدبخت و گارفیلدم نگاه نمیکردن . ساشا _ پدر بهتره که خطبه ی عقد و بخونیم درسته؟ پدر جون _ سعید جان اینطوری نگاه نکن من از همون اولم میدونستم که این پسر هوله .. با این حرف پدر جون صدای خنده ی همه بلند شد منم نمیدونستم بخندم یا حرص بخورم ..گیر افتاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم . دل و زدم به دریا و به حرف اومدم ..گوشی پدر جون دستش بود و مثل اینکه میخواستن زنگ بزنن به عاقد ..حالا من نمیدونم اینا اگه میخوان صیغه بخونن دیگه چه نیازی به عاقد هست ؟ _ مم ..اهم ..ببخشید میشه منم نظرمو بگم ؟ نازی جون _ البته عزیزم نظر تو حرف اولو میزنه خجالت کشیدم نه از این وضعیت نه از اینکه من امشب میخوام فرار کنم و این زن از هیچی خبر نداره و تموم محبتشو داره میریزه به پام .. سرمو زیر انداختم ..هر چیم که باشه من دوست ندارم زن ساشا بشم ..شاید اگه وضعیت این نبود بدون در نظر گرفتن سن و چیزای دیگش جوابم مثبت بود چون اون چیزایی و که هر دختری آرزوشو داره ، داره ..پول .خونه .ماشین .موقعیت اجتماعی ، جذابیت ، تیپ ، هیکل . تنها چیزی که تو این بشر یه نکته ی منفی به حساب میاد اخلاق سگشه اما بازم از ته دلم برای دختری که قراره زنش بشه آرزوی خوشبختی میکنم و از طرفی هم باهاش همدردی میکنم .. بابا _ بگو دخترم چیزی میخواستی بگی ؟ مامان _ آره عزیزم بابات راست میگه پدر جون _ خوب همه تشویقت کردن برای حرف زدن مثل اینکه من موندم ..بگو بابا جان بگو عزیزم ..من منتظرم پشت بندش دوباره صدای خنده ی همه بلند شد ولی بازم ساشا همونطور خشک وایساده بود ..البته بگم دیگه دستمم نگرفته بود آخه با اون چش غره ای که نازی جون بهش رفت منم بودم خودمو خیس میکردم ..ولی انگار رو این بشر تاثیری نداشت ..فقط دستمو ول کرد .. _ راستش من میگم بهتر نیست صیغه رو بزاریم برای فردا پدر جون _ چرا آخه چه فرقی داره ..اتفاقا هر چی زودتر باشه بهتره بعد با نگاه معنی داری به ساشا نگاه کرد ..دوباره خجالت کشیدم ..چیزی به ذهنم نمیرسید که بخام بهونه بیارم .. بابا _ خب فرهاد جان همین امشب بهتره که یه صیغه ی سه ماهه بینشون خونده بشه .. پدر جون _ به نظر منم درسته نظر شما دوتا چیه ؟ ساشا _ به نظر منم اینطوری بهتره منم دیگه صدام در نیومد اینا که خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن دیگه اعتراض من معنی نداشت .. پاهام خشک شده بود از بس وایساده بودم یه نگاهی به ساشا انداختم و به سمت مبلا حرکت کردم و نشستم رو اولین مبلی که جلوم بود از شانس گند من این بشر هم پرو پرو اومد نشست کنارم .. بیتربیت هی من هیچی بهش نمیگم هی این پرو تر میشه ..اه چندشـــــــــش ..ایــــــــــــــــــــش پدر جون با گوشیش زنگ زد به یه عاقد و بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر اون بنده خدا هم همونطوری بین ما یه صیغه ی محرمیت خوند و ما هم مفتی مفتی به مدت سه ماه شدیم زن این گودزیلا ی بی در و پیکر ..حالا بماند که اون ته مه های دلم یه کوچولو راضی بودما ولی خب درکل کلی حرص خوردم .. یه خرده ی دیگه هم موندن و قرار عقد و عروسی افتاد برای همون سه ماه دیگه ..و قرار شد فردا این بشر بیاد تا بریم با هم برای آزمایش .. من که همونجا تو سالن ازشون خداحافظی کردم و رفتم بالا تو اتاقم ولی بابا و مامان تا دم در همراهیشون کردن حالا انگار خودشون کورن راه و بلد نیستن ..ایـــــــش البته پدر جون و نازی جون که رو چشای ما جا دارنا ولی اون ساشای بیریخت باید بره بمیره .. وقتی که تو اتاقم بودم نمیدونم کنجکاوی یا هر چیز دیگه ای که بود منو کشوند سمت پنجره ی اتاقم و دیدم که ساشا وایساده و داره با بابایی جونم حرف میزنه ..رگ کنجکاویم بدجور زده بود بالا دلم میخواست برم ببینم چی میگن ولی با دیدن ساعت هوش از سرم پرید .. ساعت 9:30 بود و دقیق 11 من پرواز داشتم ..اه لعنت به این شانس لعنت ..تند تند کوله پشتیمو برداشتم و هر چی لباس دم دستم بود و تند تند ریختم توش ..هر چیزی که فکر میکردم لازمه لپ تاپ و آی پد و خلاصه همه چیمو برداشتم ..ماشینمم میخواستم ببرم ولی با یه حساب سر انگشتی متوجه شدم که تو کوله پشتیم جا نمیشه و امیرم که قراره بیاد دنبالم .. دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟ یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا کجان .. _ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟ صدای مامان از آشپزخونه بلند شد مامان _ بیا اینجا دخترم به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل _ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟ بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم مامان _ سعید من راضی نیستم بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟ _ بابا اتفاقی افتاده ؟؟ بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار _ چـــــــی ؟؟ چرا بابا _ عزیـــــــ..... مامان پرید وسط حرفش مامان _ نه سعید من نمیزارم بابا _ عزیزم دست من تو که نیست مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم نگاشون میکردم . اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و نمیزاره ..؟؟؟ فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم بزنم سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم .. _ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش .. هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد امیر _ رفتن عزیزم ؟؟ قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی _ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا امیر_ اوکی پَ فعلا _ فعلا سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون حرکت کردم ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ، چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول به من میگنا میخواستم بدون کوله ام برم .. سریع کولم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون یعنی خدا میدونه که تا آشپرخونه با چه مکافاتی رفتم تا ددی و مامی متوجه نشن ..بعد از وصل کردن نامه به یخچال یه لنگه دمپایی ( آدامس ) انداختم تو دهن مبارک و از خونه زدم بیرون ..مسافت بین خونه تا در بیرون و سریع رفتم از در زدم بیرون همین که در پشت سرم بسته شد یه نفس عمیق کشیدم . آخیش بخیر گذشتا ..هوفـــــــــــــف .. سریع گوشی نازنینمو از جیبم در آوردم و یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت دقیق 10 بود والاناست که امیر پیداش بشه تصمیم گرفتم که یه پیام بدم بهش _ کجایی تو ؟؟ هنوز از فرستادن پیام یه مین هم نگذشته بود که یه ماشین جلوم ترمز کرد ..ای ول امیر جون خودمه دیگه همیشه آن تایم ماچچچچ سریع در ماشین و باز کردم و سوار شدم کولمو گذاشتم رو پام در حالی که هنوز سرم تو گوشیم بود یه سلام بلند و بالا نثار امیر کردم . با حرکت ماشین منم گوشیمو پرت کردم تو کیفمو از پنجره بیرونو دید میزدم ولی اا این شیشه ها چرا دودیه ؟؟ چرا امیر جواب سلاممو نداد ؟؟؟ اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه..خدای من !!!! _ تو ....تـــ... تو اینجا چیکار میکنی ؟ _ چیه انتظارشو نداشتی ؟ منتظر عشقت بودی ؟ عشقت رو با یه تمسخری گفت که میخواستم بپرم بهش فکشو جا به جا کنم بچه پرو .ساشا بود که کنارم بود و داشت منو میبرد جایی هــــــــــــــــه جایــــــــــــی این منو کجا داره میبره ؟ دست خودم نبود اصلا فکرم نمیتونست متمرکز بشه یا به قولا تمرکز کنم ..مخصوصا که الان ماشین امیر و دیدم که از کنارمون رد شد و رفت سمت خونه الان بیچاره چه فکری میکنه ؟ حتما فکر میکنه قالش گذاشتم یا دروغ بهش گفتم .با فکر اینکه زیر پای امیر قراره جنگل امازون درست بشه کوله مو بردم بالا و شروع کردم به زدن ساشا _ خیــــــــــلی بیشعوری ؟ چرا اومدی ؟ من اصلا دلم نمیخواد ریختتو ببینم بعد تو منو به زور سوار ماشینت میکنی ؟ زود نگه دار وگرنه جیغ میکشم ..با توام میگم نگه دار این لگنـــــــــــــــــــــو .. با دست راستش کولمو از دستم محکم کشید و پرت کرد عقب .بعد از اینکه کولمو پرت کرد عقب تا به خودم بیام ببینم چی شده دستش بود که محکم فرود اومد تو دهنم..از درد قیافم جمع شد . ساشا _ خفه شو احمق . چیه نمیومدم که به هرزگیت میرسیدی ؟ ههه یه بار بهت گفتم بازم بهت میگم خیالات ورت نداره خانم عاشق چشم و ابروت نیستم که راه به راه بیوفتم دنبالت پس زر زیادی نزن ..ثانیا جرعت داری اون دهن گشادتو باز کن تا بلایی سرت بیارم که اونورش ناپیادا مفهــــــــــــومه مفهومه ی آخرشو اونقدر بلند و با عصبانیت داد زد که چسپیدم به در و تند تند سرمو تکون دادم ..همونطورم اشکام بود که داشت میریخت و به هیچ عنوان نمیتونستم که جلوشونوو بگیرم کم چیزی نبود به من توهین کرد بهم گفت خراب .. ساشا _ نشنیدم مفهومه ؟ با داد بعدیش مجبور شدم که دهنم و باز کم ..البته قبلش چند بار آب دهنمو قورت دادم که صدام نلرزه ولی بازم موفق نبودم و اون لرزشی و که نباید ، داشت .. تصمیم گرفتم فعلا خفه خون بگیرم .چون اینم اعصابش قاطی بود اینو از مشت کردن دستاش دور فرمون و نفسای عصبیی که میکشید هر کسی خیلی راحت میتونست تشخیص بده .. تو جاده بودیم و معلوم نبود که کجا داره میره هم تاریک بود و نمیتونستم اطرافو ببینم هم افکارم درگیر امیر بود طوری که در ظاهر داشتم به خیابون نگاه میکردم ولی اصلا نمیفهمیدم چی دارم میبینم .. حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه ای بود که الان تو ماشین ساشا بودم ..حیف اسم به این قشنگی که گذاشتن برای این بشر بهتر بود میزاشتن مفنگی روانی .. لقب جدیدی که بهش دادم باعث شد حتی برای لحظه ای هم که شده یه لبخند محو بیاد رو لبام ..لیاقتش همین لقباست ..نه بیشتر . تو فکر لقب دادن و نفرین کردن ساشا بودم که با ویبره ی گوشیم یه متر پریدم بالا و دستمو گذاشتم رو قلبم همینطور که تند تند داشتم نفس میکشیدم دستم رفت سمت گوشیم و برش داشتم .امیر بود .. با دیدن اسمش به کل یادم رفت که کی کنارمه و کجام ..برای فراموش کردن لحظه ای از این ناراحتیا با تمام وجودم دستم دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد .. گوشی و که گذاشتم کنار گوشم صدای جذاب و بم امیر بود که گوشامو پر کرد .. امیر _ الو عزیزم رز خانم کجایی پس ؟ منو کاشتی ؟ اصلا حواسم به اطراف نبود _ سلام عزیزم ..نه راستش یه مشکلی پیش اومده برام به وضوح صداش نگران شد .. امیر _ چی شده رز ؟ اتفاقی افتاده ؟ دوباره چه آتیشی سوزوندی ؟ لحنم دلخور شد و با ناز اسمشو صدا زدم _ امیــــــــــر امیر _ جانم عزیــــــــ... با کشیده شدن یه دفعه ای گوشی و صدای ساشا که با عصبانیت داشت با امیر بحث میکرد برای لحظه ای شک زده داشتم نگاش میکردم ساشا _ گوش کن جناب نبینم دفعه ی دیگه اسمتو رو این گوشی وگرنه بلای سرت میارم که روزی صد بار آرزوی مرگتو کنی .. با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد درو محکم بست ..تکونی خوردم و با حرس از ماشین پیاده شدم ..با قدمایی عصبی رفتم سمتش و رو به روش ایستادم با اینکه کفشم پاشنه ده سانتی بود ولی هنوزم ازش کوتاه تر بودم .. توجهی به حرفای رکیکی که میزد نکردم فقط خیره داشتم نگاش میکردم و دستمم سمتش بود ولی کیه که توجه کنه ؟ مگه اصلا حضور منو متوجه میشد ؟ بعد از حدود 5 دقیقه که مثل درخت وایساده بودم بلاخره گوشی رو قطع کرد و دستشو با حالت عصبی کشید تو موهاش زیر لب غرید ساشا _ حالیت میکنم دختره ی خیره سر . چــــــــی ؟؟ این با من بود ؟ غلط کرده حقشه الان یه چپ و راست بیاما _ چی گفتی ؟ سریع برگشت سمت من و با تعجب زل زد بهم ولی تعجبش زیاد طول نکشید که جاشو به یه اخم وحشتناک داد ساشا _ تو کی از ماشین پیاده شدی ؟ به تو چه فوضول _ یه چند دقیقه ای می..میشه . یه تای ابروش پرید بالا ساشا _ اونوقت واسه چی ؟ با دستم به گوشیم اشاره کردم _ واسه این ..بدش من نمیدونم چی شده بود که ترسم پریده بود ..بیچاره امیر خدا میدونه چی بارش کرده .. ساشا _ جدا ( یهو پرید سمتم و چونمو گرفت تو دستش همچین فشار میداد انگار چوب خشکه میخود بشکونتش ) بگو ببینم این بی شرف با تو چیکار داشت ؟ هـــــــــــــان ؟ مگه تو شوهر نداری ؟ پس این ( گوشی و جلوم تکون داد ) واسه چی باید راه به راه زنگ بزنه بهت ؟ چه پروئه این هی هیچی بش نمیگم واسه من شاخ و شونه میکشه .. با یه حرکت گوشیو از دستش قاپیدم و از زیر دستش در رفتم .بدو بدو رفتم اون سمت ماشینش _ ولی من شوهری اینجا نمیبینم ( حقشه الان حرف خودشو به خودش پس بدم ) هی آقا پسر خیالات ورت نداره بین ما هیچی نیست .عاشق قد هیکلتم نیستم که بهت وفادار بمونم هر کاری عشقم بکشه میکنم گرفتــــــــــی ؟ گرفتیه آخر و با یه لحن مسخره گفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت خیز برداشت سمتم ..یا جد سادات ..بد بخت شدم ساشا _ میبینم که دهنت زیادی ول شده .آخه دختره ی خیره سر میخوای بهم ثابت کنی که خرابی ؟؟؟ لازم نیست میدونم .الانم وایسا تا بدتر از این و سرت نیاوردم .. با صداش خود به خود سر جام وایسادم و با عصبانیت برگشتم سمتش .. انگشت اشارمو گرفتم سمتش _ خراب هفت جد و آبادته مرتیکه ی روان پریش . پیش خودتـــــــ.... نتونستم حرفمو کامل کنم چون موقعی که داشتم باهاش حرف میزدم از فرصت استفاده کرد و پرید سمتم منم ندیدمش و این شد که با کشیده ای که بهم زد پرت شدم وسط خیابودن و پشت بندش صدای وحشتناک ترمز ماشینی بود که داشت میومد سمتم .. با ترس دستمو گرفتم جلو چشام تا نور اذیتم نکنه و فقط یه جیغ زدم _ نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــه ........ ماشین با صدای وحشتناکی متوقف شد ..حالا کجا متوقف شد؟؟ تو 5 سانتیه صورتم .یعنی کافی بود یه خورده ی دیگه بیاد جلوتر تا این بدن مبارک و زیر کنه ..خیلی ترسیده بودم نفسم حبس شده بود و با ترس داشتم به کاپوت پرشیای مشکی رنگی نگاه میکردم که الان درست رو به روم زده بود رو ترمز بوی لاستیکای ماشین تو هوا پیچیده بود و باعث آزار میشد . منم کاملا خشک شده بودم بعد از حدود 5 دقیقه که فکر کنم راننده به خودش اومد صدای باز و بسته شدن در ماشین و شنیدم و پشت بندش صدای قدمای یه نفر که داشت هر لحظه بهم نزدیکتر میشد ..همین که بهم رسید با صدای دادش یه متر پریدم هوا و با ترس برگشتم سمتش . _ هی دختره ی روانی واسه چی میپری جلوی ماشین ؟ نمیگی زیرت کنم ؟ نزدیک بود بزنم بهت . ها چته چرا ماتت برده بلند شو ببینم همچین با داد حرف میزد انگار حالا زده بهم و منم تو کمام اینم رفته زندان .عجب دور و زمونه ای شده ها اون از اون ساشای بیشعور که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای هست اینم از این یارو که داره سرم جیغ میکشه دست خودم نبود کم کم داشتم تحملم و از دست میدادم به خودم اومدم و سریع بلند شدم اول نگاهی به پسره انداختم که جلوم بود قد تقریبا بلندی داشت حدود 182 اینا پوست برنزه و چشای کشیده ی خمار به رنگ سبز تیره دماغی عقابی و لبایی تقریبا قلوه ای هیکلشم رو فرم بود . جذاب بود ولی هنوزم به پای ساشا نمیرسید اصلا یادم رفته بود که میخواستم باهاش دعوا کنم داشتم خیره خیره نگاش میکردم که با صدای حرسیش به خودم اومدم پسره _ هی دختر دید زدنت تموم شد ؟ بجای عذر خواهی زل زدی به من که چی بشه ؟ اخمام جمع شد تو هم دهنم و باز کردم تا حرف بزنم ولی با ورود مایعی گرم به دهنم و پشت بندش سرفه های پی در پی باعث شد که برای مدتی بیخیال بشم .. با دست کشیدم رو صورتم احساس کردم که دستم خیس شد دستمو برداشتم و بهش نگاه کردم .خدای من !! خون بود که از دماغم میومد و معلوم بود که خیلی وقته خونریزی داره چون تقریبا از دماغم به پائین کل هیکلم پر خون بود . با عصبانیت برگشتم به پشت سرم و بهش نگاه کردم همونطور خشکش زده بود و داشت به من نگاه میکرد .. با تکون خوردن شونه ام و پشت سرش صدای نگران پسره پسره _ حالت خوبه خانم ؟ هی با توام کجایی ؟ برگشتم سمتش با دستم دسشو هل پس زدم و براق شدم سمتش _ برو کنار پسره ی عوضی . به من دست نزن .تو که رانندگی بلد نیستی خیلی غلط میکنی میشینی پشت فرمون برو گم شو اونور تا نزدم نفلت نکردم . خیلی عصبی شده بودم و کلش هم تقصیر ساشا بود نه به اون غلدر بازیش نه به این که الان این پسره هر چی دلش خواست بارم کرد و اونم عین خیالشم نیست پسره ی عوضی یعنی دلم میخواد پدرشو در بیارم انگار چشش فقط امیر و میبینه با حرفی که به پسره زدم یهو صدای قه قه اش رفت بالا پسره _ چی بزنی منو نفله کنی ؟ چی میگی تو ؟ دوباره زد زیر خنده حرصم گرفت و یه کشیده ی محکم زدم تو صورتش که صداش خفه شد سریع بازومو گرفت و منو کشید سمت ماشینش پسره _ چه غلطی کردی توی خراب منو میزنی ؟ الان حالیت میکنم ..آخــــــخ احساس کردم دیگه کشیده نمیشم با تعجب برگشتم سمت عقب که دیدم بله ساشا ست که داره با پسره دعوا میکنه ..یکی پسره میزد سه چهار تا ساشا .. یعنی یه وضعیتی بود که خدا میدونه ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و خودشم نشسته بود روش و با مشت هی میکوبید تو صورت پسره .از صورت اون بیچاره هیچی دیگه نمونده بود ..سریع رفتم سمتش و شونه اشو گرفتم و کشیدم سمت خودم ولی مگه ول میکرد این ساشا _ تو غلط میکنی که به زن من دست میزنی پسره ی ..... پشت بندش شروع کرد به فحش دادن .بیچاره پسره داشت زیر دست ساشا له میشد .البته حقش بود پسره ی عوضی ولی خب نبایدم میزاشتم که کار به پلیس بکشه مخصوصا که الان تو جاده هم بودیم ..ولی معلوم نیست کدوم جاده هست که اینقدر خلوته ؟از اون موقع تا الان 10 دقیقه میگذره ولی حتی یه ماشینم رد نشده ..اووف دوباره سریع دستمو گذاشتم رو شونه ی ساشا و تکونش دادم _ تو رو خدا ساشا ولش کن کشتیش ..ساشا بسشه ..اه با توام ساشا ..میگم ولش کن ( اصلا به من توجهی نشون نمیداد مجبوری صدامو انداختم پس کلم ) ســــاشا ولــــــش کن کشتــــــــش .. یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی نعره زد ساشا _ گمشو تو ماشین سریع پسره هم از همین غفلتش استفاده کرد پشت محکمی زد بهش .سر جام خشکم زده بود اینا دیگه کین بابا البته زیادم بدم نمیومد که به ساشا یه گوشمالی حسابی بده پسره ولی مشکل این بود که اصلا پسره نمیتونست مثل ساشا بزنه فقط کتک خور بود با صدای بلند ساشا به خودم اومدم و سریع پریدم تو ماشین ساشا _ تو که باز وایسادی ؟ مگه نگفتم گم شو تو ماشین هــــــــان !! سوار ماشین شدم و در بستم .از پنجره داشتم بهشون نگاه میکردم هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یه ماشین وایساد و پشت بندش دو تا مرد پیاده شدن .. دماغم هنوز خونریزی داشت .کنجکاوی نکردم ببینم چی پیش میاد به اندازه ی کافی صدای داد و بیدادشون میومد منم صندلی ماشین و خابوندم و یه دستمال هم برداشتم گذاشتم رو دماغم و دراز کشیدم .بدرک که چه اتفاقی میخواد براش بیوفته .. وقتی اون با من یه همچین رفتاری میکنه از منم نباید توقع زیادی داشته باشه .. نمیدونم چقدر سر و صدا کردن و چه مدت گذشت که بلاخره در ماشین و باز کرد واومد نشست .کنجکاوی نکردم ببینم چه شده و چه بلایی سرش اومده .. همین که نشست گوشیمو محکم پرت کرد رو شکمم .که آخم بلند شد ..بیشعوره دیگه چه میشه کرد .. _ آخـــــــخ چته روانی ؟ ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم .. _ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش .. یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش بدنش داغ بود ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟ چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟ هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟ نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم _ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری .. با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد ..... ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی .. ....................... با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد ..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم .. بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد _ آخــــــخ یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد ..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ... نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت و دوباره پرت شدم رو تخت .. کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من ، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و مشتی که کوبید تو صورتم با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم .. با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه ..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم ..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ... با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم ..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم .. به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به گور شدش کجاست که پیداش نیست . اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و اینطوری بدتر میشد .. بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و مشکی و یه کمی هم خاکستری .. با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!! تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم .. با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش .. به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر جام میخ کوب شدم .. ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری .. حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که دوباره صداش بلند شد ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و میرم . دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره .. لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟ زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم .. شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین _ آخــــــــخ برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت پوزخند میزد .. هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب .بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم .. نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد .اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به خوردن .. بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم ..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از شیر آب خوردم .. با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا میس کال و تقریبا 10تا مسیج دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟ دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟ کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود .. با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد .. امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم .. _ سلام امیر نگران نباش من خوبم هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم _ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی . امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟ _ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم.. امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟ خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه .. _ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم .. دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد .. شکه شده به دستم نگاه میکردم .. گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد... . فردا میذارم RE: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 22-07-2018 با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ...._ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونمعاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد ..حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگشرفته ..پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم ..................ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافیحرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم ..ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!! تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم ) دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش .. اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش . دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم با ترس سرمو بلند کردم که دیدم بله آقا عین این وحشیا بلند شده اومده اینجا تا فوضولی کنه ..حیف .حیف که الانوضعیتم جفت و جور نیست وگرنه یه حالی ازت میگرفتم که تا عمر داري اسمم یادت نره بچه پرو .نگاش کن تو رو خداچطوري داره تو گوشیم سرك میکشه این؟؟!!! ..اهتوان وایسادن نداشتم پس همونطور نشسته کف دستمو گرفتم سمتش ..من تازه میخواستم به امیر بگم تا پیدام کنه ..آخهمن که نمیدونم این منو کدوم قبرستون دره اي آورده ..بعد این میاد عین این آمازونیا گوشیمو از دستم میکشه ؟؟تا حالا هیچی بهش نگفتم پیش خودش فکر کرده کیه ؟؟_ بده اونو به منبدون اینکه نگام کنه از لاي دندوناش غریدساشا _ بتمرگ سرجات تا بلایی سرت نیاوردم .._ گوشیمو ازم گرفتی فوضولیم میکنی بعد دستورم میدي ؟ساشا _ تو بیخود میکنی که وقتی ازدواج کردي با یه پسر مسیج بازي میکنی حقته الان دفنت کنم ؟؟کلمه ي آخرو با داد گفت که باعث شد کمی خودمو به عقب بکشم .بابا این دیگه کیه ؟؟ اصلا به آدمیزاد نرفته که..بلانسبت گاو میش عین اون میمونه ..انگار من پارچه قرمز هستم تا منو میبینه رم میکنه ..عجب گیري افتادما ..چهغلطی کردم که قبول کردم یه مدت باهاش سر کنم ...._ پیش خودت چی فکر کردي ؟ هان اینکه هر چیزي بگی من ساکت میشینم و هیچی بهت نمیگم ؟؟ اینکه هرکثافتکاري که خودت میکنی و به منم نصبت بدي و منم لام تا کام حرف نزنم ؟؟ آخه آدم عاقل جواب من که منفی بودنبود ؟؟ د حرف بزن چرا اینطوريداري نگام میکنی ؟؟ آره دیگه حرفی نداري چون این تو بودي که منو مجبور کردي والا من که خر نبودم بیام زن توبشم ..آخه کدوم آدم عاقلی میاد زن توي روانی بشه ؟؟ جواب بده دیگهتمام این حرفارو با داد میگفتم .به نفس نفس افتاده بودم پشت سر هم یه بند حرف زدم بایدم نفس کم بیارم ..اونم عصبیداشت بهم نگاه میکرد ..به درك بزار بزنه .بزار هر غلطی که دلش میخواد بکنه من که تا آخر عمرم اینجا نمیمونم ..بلاخرهفرار میکنم ..با کمال تعجب برعکس اون چیزي رو که فکر میکردم انجام داد هر لحظه منتظر این بودم که بیاد و منوبگیره زیر مشت و لگد ولی این کارو نکرد که باعث گرد شدن چشمام شد ..گوشیمو جلوم تکون داد تا دستم بلند کردم بگیرمش کشیدش عقب و همونطور گفتساشا _ راست میگی درسته پس تا جایی که توان داري جوابمو بده تا جواب هم بگیري خانم ..میدونی چیه الانیه تصمیم دیگه راجبت گرفتم .. اینم درسته که تو کثافتکاریاي من سهیم نیستی چون تو خود کثافتی ..دیگه نیازي ندارهکه با من سهیم باشی داره ؟؟ یه بار گفتم بازم میگیم لازم نیست بهم ثابت کنی که چقدر خرابی چون این ثابت شدهقبلا ..در اینکه جواب تو منفی بود شکی نیست ولی اینم بدون که من ..دقت کن من اگه حاظر شدم با توي خرابازدواج کنم دلیلاي خودمو داشتم اینو هم مطمئن باش که یه مدت دیگه عین یه زباله میندازمت دور ..یه نیشخند زد و برگشت که بره بیرون .واسه یه لحظه یه فیلم اومد جلوي چشمام این صحنه قبلا هم برام اتفاق افتادهبود انگار ،چون با اینطور برگشتن و رفتن ساشا واسه یه ثانیه حس کردم یه جایی این اتفاق افتاده .خیلی حرسم گرفتهبود ..چطور جرعت میکنه اینطوري به من هر چی لایقشه رو نصبت بده ؟؟ تا حالا تو عمرم آدمی به نامردیه این ندیدم..اگه در مورد من اینطوري فکر میکنه پس خواهرش چی ؟؟ در مورد اون چه فکرایی میکنه ؟؟_ هی با توام وایسا ..بهتره تو هم خوب گوش کنی ..باشه درست من خراب ولی اینو بدون که یکی خرابتر از منم هستتو این دنیا که لنگه نداره ..حالا هم بهتره که اون گوشیمو بهم بدي از این به بعد من دیگه شخصی به اسم ساشا آریامنشنمیشناسم ..با تمسخر برگشت سمتم نمیدونم متوجه ي تیکه اي که بهش انداختم شد یا نه .. چون اصلا به روي خودش نیاورد..دیگه نمیتونستم که جلوش ساکت بمونم ..داشت از حدش بیشتر زر میزد ..هر چیزي حدي داره ..منم آدمم تا یه جاییصبر و تحمل دارم و میتونم ساکت بشینم اگه قراره که اینطوري باهام برخورد کنه پس منم اون روي رزا رو نشونشمیدم ..ساشا _ اا اینو میخواي ( گوشی و تو هوا تکون داد ) باشه بگیرش پس ..دستش رفت بالا و محکم گوشی رو کوبید رو سنگ فرش آشپزخونه ..خیلی تلاش کردم که خودمو عین خودش خونسردنشون بدم و موفق هم شدم .نگاهی به گوشیه ي تیکه تیکه شده ي روي زمین انداختم ..تو دلم آتیش گرفته بود و بدجور میسوخت ولی از صورتمهیچی پیدا نبود ...مثل خودش با پوزخند نگاش کردم .تمام توانم و جمع کردم و از رو صندلی بلند شدم و به سمت خروجی آشپزخونه حرکتکردم..همونطورم کف دستام داشت با ملایمت رو هم فرود میومد ..خیلی آروم دست میزدم ..تعجب قشنگ از چشماش پیدا بودولی سعی در پنهون کردنش داشت ..البته موفق هم بود ..به کنارش که رسیدم دستام متوقف شد و سرمو چرخوندم سمتش ولی اون با پوزخند داشت به رو بهروش نگاه میکرد .._ ههه عالیه ..خیلی عالیه ..اینطوري دارم به سطح شعور و فرهنگت پی میبرم ...با دستم به خرده هاي گوشی عزیزم که پخش زمین بود اشاره کردم .._ اینارو هم جمع کن ..از آشپزخونه اومدم بیرون صداش از پشت سرم اومد ولی باعث نشد که وایسم حتی لیاقت اینو هم نداشت که بخاطرشنیدن صداش لحظه اي توقف کنم ..ساشا _ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوپشت سرش بلند زد زیر خنده ...حتی لحظه اي هم واي نایستادم تا ببینم داره چیکار میکنه ..مستقیم به سمت اتاقی رفتمکه توش بودم ..دوباره از همون پله هاي مارپیچی بالا رفتم و خودمو به اتاق رسوندم ..درشو باز کردم و وارد اتاق شدم درکه پشت سرم بسته شد اشکاي من بودن که تند تند پشت سر هم سر میخوردن ..نمیخواستم جلوشونو بگیرم ..سر دردم بهتر شده بود و اون قرص ها تاثیر خودشونو گذاشته بودن ..ولی این دلم بود کهبدجور میسوخت ..علاقه اي به ساشا نداشتم از رفتاراي اونم کاملا پیدا بود که اونم مثل منه ولی دلیل این کاراش رواصلا متوجه نمیشدم ..چرا سعی داشت منو آزار بده ؟؟ چی گیرش میومد ..؟؟ آخه مگه من چیکارش کردم که اینطوري داره عذاب میده ؟؟ یعنیفقط به خاطر خواهرشه ؟؟ یا اون چک و صفته ها ؟؟ ولی این اصلا دلیل قانع کننده اي نیست ..اصلا نمیتونم خودموراضی کنم که اون فقط به خاطر این چیزا اینطوري رفتار میکنه ..از طرفی قیافش خیلی برام آشنا بود ولی هر کاريمیکردم چیزي یادم نمیومد ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..باید ته و توهه این قضیه رو در بیارم اونوقته که ولش میکنم و میرم ..یادم به حرف پدر جون افتاد که شب خواستگاري لحظه ي آخر دم گوشم گفت ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم ..پدر جون _ رزا دخترم اینو بدون که با این کارت لطف بزرگیو در حق ما میکنی ..از رفتاراي ساشا هم دلگیر نشو فقطسعی کن دلیل رفتاراشو بفهمی ..اینا رو خیلی آروم کنار گوشم گفت و رفت ..درسته یه مشکلی این وسط هست ..ساشا با یه نوع نفرتی به من نگاه میکنهجوري که انگار خیلی وقته منو میشناسه و کینه داره ازم ولی آخه چطور ؟؟ اگه منو میشناسه پس من چطور نمیشناسم..چه چیز مجهولی این وسط هست که باعث گیر افتادن همه ي ما شده ..چی تو رو به این روز انداخته ساشا ؟؟ چی؟؟؟تو همین افکار بودم که کم کم به خواب رفتم ........................152 ، کلی شبکه عوض کردم و ، 5 ، کنترل ماهواره رو دستم گرفتم و شروع کردم به بالا و پائین کردن شبکه ها .. 1هیچی باب میلم پیداد نکردم ..نگاهی به ساعت دیواري انداختم که ساعت 9 شب رو نشون میداد ..یه آه کشیدم و زیر لبغر زدم_ پس کجا موندي ؟ نمیگی دلم برات تنگ شده ..؟؟ اهاز رو مبل بلند شدم و به سمت پرده هاي پنجره ي سراسري رفتم نگاهی به بیرون انداختم از اون بالا دیدن این منظرهحس خیلی خوبی رو بهم میداد فقط نمیدونم که چطور سر از اینجا در آوردم ..دستم به سمت پرده رفت و کشیدمشفضاي خونه کاملا تاریک شد ، فقط نور کمی که از تلوزیون میومد باعث روشنایی ناچیزي میشددر حدي که زمین نخورم ..به سمت تلوزیون رفتم و یک شبکه زدم بالاتر و کنترل و گذاشتم ..تلوزیون آهنگ فارسیگذاشته بود ..نمیدونم چه حسی بود ولی یه چیزي بود که بهم نهیب میزد رزا خیلی وقته که آهنگ فارسی گوش نداديدلمم با اون حس هم صدا شد ..آره درسته خیلی وقته که آهنگ گوش ندادي ..پس بلند شو باهاش برقصولی این آهنگ جفت من رو میتلبید کسی که الان منتظرش بودم تا بیاد ..اما کی؟؟ اون شخص خاص کی بود که مناینطوري بیصبرانه منتظرش بودم ؟؟دوباره کنترل رو برداشتم و صداي موزیک رو بلندتر کردم ..دلم نمیخواست لحظه اي از این آهنگ رو از دست بدم ..پسبا پرت کردن کنترل به روي مبل به سمت قصمتی رفتم که دلم بهم نهیب میزد ..رز اینجا جایگاه تو و عشقته پس برقص..میون صد هزار تا حرف تو میلیون ها گل آوازهتمومش گشتمو گشتم نبود در حد و اندازهبی اختیار شروع کردم به زمزمه کردن این آهنگ دست خودم نبود هیچی، بی دلیل این آهنگ رو براي غریبه اي میخوندمکه از هر غریبه اي برام آشناتره ...نبود حرفی بتونم باش بگم حسی رو که میخوامبجز یک واژه ساده که پر کرده همه دنیامدستی دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ..نفسم از بوي عطر تلخ و مردونش پر شد .اونقدر غرق آهنگ بودمکه متوجه اومدن عزیزترین فرد زندگیم نشدم .این همون غریبه اي بود که بی اختیار مشتاق دیدنش بودم ..عشقی کهنمیدونم کی و کجا دچارش شدم ..صداي بم و مردونش باعث شد که دستام بالا بره و دور گردنش قفل بشه ..دیگه من ساکت بودم اون بود که همراهیم میکرد و با صداش کل وجودمو به آرامش میرسوند ..عاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابراي گفتن حسم هنوز یک واژه کم دارمکه تو شعرام به جاي اون همیشه نقطه میزارممنی که با همین احساس یه عمره زندگی کردمنه میتونم نه میدونم که به چشمات بفهمونمعاشقتمعاشقتممثه عطر دعا مثه رنگ خدامثه من که نفس به نفس با توام همه جابا بوسه اي که به سرم زد چشمام بسته شد ..حس شیرین امنیت بود که به کل وجودم سرازیر شد و من با اینکه اینغریبه رو میپرستیدم اما بازم ترسی وجود داشت ترس از اینکه این شخص کیه ؟؟ کیه که منو به این درجه از جنونرسونده ..دستامو آزاد کردم و به سمتش برگشتم چشمام قفل شد تو چشاش و سر اون بود که هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد..و بوي عطريکه برام آشناتر از هر چیزي بود ..با صداي زنگ ساعت از خواب پریدم ...از هیجان زیاد به نفس نفس افتاده بودم ..این چه رویایی بود ؟؟ من خواب بودم؟؟ یا نه نکنه بیدار بودم ..خیلی به واقعیت نزدیک بود ..گیج به ساعتی نگاه کردم که داشت خودشو خفه میکرد اما ذهن من اونقدر درگیر اون خواب و اون مرد بود که حتی مغذمقادر به فکر کردن به این نبود که زنگ ساعتو قطع کنم .گیج و منگ به ساعت نگاه میکردم و تو فکر اون حس شیرینی بودم که شیرینیش حتی از هر شرینیی شیرینتر بود ..یهحس خاص ..کی بود اون مرد ..به خودم که اومدم با دست محکم کوبیدم رو ساعت تا خفه شه ..دوباره به پشت افتادم رو تخت و چشامو بستم تا شایدبتونم ادامه ي خوابمو ببینم ..ولی دریغ از یه ذره رویاي تو خالی ..صفحه ي پشت چشمام سیاه سیاه بود ..با حرص زیر لب غر زدم_ اه ساعته بیشعور ببین چطور مزاحم مردم میشه ..اه اگه تو زنگ نمیزدي که من میدیم چی پش میاد الان یه فیضیمبرده بودم ..اه ببند دختره ي بیحیا ..فیضی میبردم دیگه چه صیغه اییه ؟ تو یکی خفه لطفا وجدان جان که اصلا حوصلتو ندارم ..باشه چون تو گفتی و الان ذهن منم کنجکاوه ..آفرین باهوش شدیا ..بودم تو چشم نداشتی ببینی ..اه خفه دیگه ..با خودم درگیر بودم که با سر و صداي خفیفی که از بیرون میومد کنجکاو شدم ..صدا از حیات بود ..از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم ..صدا از حیات بود از رو تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ..با دست پرده رو کنار کشیدم تا ببینم منبع این صداکجاست ..با کنار زدن پرده چشمم به یه سگ افتاد با اینکه ازش دور بودم و با وجود این دیوار و پنجره نمیتونست بلایی سرم بیارهولی از بس گنده و وحشتناك بود که یه قدم به عقب برداشتم ..یه سگ گنده ي سفید با خالاي سیاه یه دهن گنده و صدایی که کاملا رو اعصابم اسکی میرفت ..من اصلا از سگخوشم نمیاد ..اونوقت یه اژدهاش و اینجا میبینم !! با وجود این سگ عمرا بتونم از دست ساشا فرار کنم ..خیره داشتم به سگ نگاه میکردم که با صداي سوت یه نفر سرمو کمی خم کردم تا بتونم ببینم کی بود ..با کمال تعجبساشا رو دیدم که تو حیات وایساده بود و یه توپ کوچیک هم دستش بود که یه بند بهش وصل بود ..تو خونه هم حتی خوشتیپ میگرده یه شلوار اسپرت خاکستري با یه بلوز تنگ مشکی پوشیده بود و موهاشم پریشونریخته بود رو پیشونیش ..جذاب بود ولی براي من هیچ اهمیتی نداشت ..من به فکر فرار از این جهنم هستم اونوقت دارمبه صاحب همین جهنم که از خود جهنمم بدتره میگم جذاب ؟؟ امیدوارم که با دستاي خودم دفنش کنم ..جذابیتش اصلابرام مهم نیست ..منی که به خونش تشنه هستم همون بهتر که ریختشو نبینم ..از چیزاي که دیده بودم مشخص بود که قصد داره با سگ بازي کنه ..آره دیگه چرا نکنه وقتی اخلاقش به همون سگشرفته ..پرده رو انداختم و به سمت کوله ام که دیشب همراهم بود رفتم ..اول از همه باید میرفتم حمام به یه دوش احتیاج داشتم...باید فکرمو خالی میکردم تا بتونم درست فکر کنم ..درست فکر کنم که چطور میتونم از دست این جونور راحت شم ..بعد از برداشتن حوله ام به سمت تنها دري که تو اتاق بود رفتم .به جز در خروجی یه در دیگه هم تو اتاق بود که صد درصد مربوط به حمام و توالت میشد ..بعد از باز کردن در متوجه شدم که درست حدس زدم ...با دیدن وان سفیدي که روبه روم بود نفس راحتی کشیدم ..قبل از اینکه مشغول در آوردن لباسام بشم شیر آب گرم و باز کردم تا وان پر بشه ..بعد شروع کردم که کندن لباسام ..ازبس فکرم مشغول بود در آوردن همه ي لباسام حدود 10 دقیقه اي طول کشید ..به سمت قسمتی که مربوط به شامپو واینا میشد رفتم ..یه نگاهی به انواع و اقسام شامپوها و غیره انداختم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتره بزارم آبخالص به پوستم برسه ..پس به سمت وان رفتم و توش دراز کشیدم .چشمامو بستم و سعی کردم هر چی فکر منفی هست رو از ذهنم بیرون کنم..با تلاش فراوان موفق شدم تا اینکارو انجام بدم ..ولی از بس آب به تنم آرامش داده بود که با اینکه تازه از خواب بیدارشده بودم دوباره چشام بسته شد .و به خواب رفتم ..................ساشابعد از اینکه از کنارم رد شد رفت بیرون از عمد جوري که صدامو بشنوه با تمسخر گفتم_ ههه بازیه ي جالبی رو شروع کردي ..بهتره حواست جمع باشه کوچولوولی بر خلاف انتظارم اصلا بهم توجه نکرد ..حرسم در اومده بود .. از طرفی هم از کاري که باهاش کردم خیلی پشیمونبودم ...بشکنه این دستم که روش بلند شد ..ولی تقصیر خودشم بود ..سعی کردم با این افکار خودمو از کاري که کردم تبرئه کنم ..ولی خودمم خوب میدونستم که اینا فقط حرفه ..ته دلم هنوزم ازش متنفر بودم ..با کاري که اون با من کرد حتی بیشتر از ایناش هم حقشه ..پس چرا باید عذاب وجدانبگیرم ..هر کسی که بخواد ساشا رو دور بزنه حتی بدتر از اینا هم حقشه ..به سمت پذیرایی رفتم و خودمو پرت کردم رو مبل با اعصابی داغون کنترل تی وي رو برداشتم و شروع کردم به بالا وپائین کردن شبکه ها .ولی اصلا هیچی نمیفهمیدم ..ذهنم درگیر بود ..درگیر این که چرا ؟؟ چرا با من اینکارو کرد ؟ چراالان جوري باهام برخورد میکنه که انگار من یه غریبه هستم ؟ که چی بشه ؟ نکنه اینم یه بازیه ي جدیده ..یه پوزخند دیگه ..برنده ي این بازي کسی نیست جز ساشا آریامنش ..هیچ احدي نمیتونه از تنبیهی که من براش در نظر گرفتم نجاتش بدهحتی اون عشق مزخرفش ..................رزابا احساس سرما از خواب پریدم ..به اطرافم نگاهی انداختم ..متوجه شدم که خیلی وقته تو حمومم و تو آب ..از وان بیروناومدم که آخم بلند شد ..گردنم درد گرفته بود و اینم عاقبت خوابیدن تو وان بود پس حق هیچ نوع اعتراضی رو ندارم ..بعد از خالی کردن وان به قسمت دوش رفتم و سریع دوش گرفتم ..از دیدن دستا و پاهام که چروك شده بودن چندشمشد ..اه ..حولمو برداشتم و خودمو خشک کردم ..تصمیمم و گرفته بودم .یه مدت اینجا میموندم ولی به محض اینکه موقعیتمناسب شد فرار میکنم ..ولی اول باید بدونم که کجام و منو کجا آورده ..حوله رو دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم ..حوصله ي سشوار کشیدن نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونستم که کجاستبه خاطر همین به همون شونه کردن بسنده کردم ..بعد از پوشیدن لباسام که شامل یه سلوار ورزشی و یه بلوز یقه اسکیآستین بلند میشد به خودمم نگاهی انداختمناخواسته دست گذاشته بودم رو مشکی ..تمام لباسام مشکی بود ..ولی اعتراضی نداشتم ..براي من که فرقی نمیکرد چطوربگردم ..پس اینطور بهتر بود ..تا وقتی که اون تو خونه باشه به هیچ وج حاضر نیستم به خودم برسم ..دستمو گذاشتم رو قسمتی که زده بود ..اگه منم ورزش کار نبودم صد در صد الان فکم شکسته بود ..اما نمیدونم چراوقتی به چشاش نگاه میکنم از سرما و نفرتی که داره تمام انرژیمو ازم میگیره ..صورتم کبود شده بود ولی اصلا اصراري به پوشوندنش نداشتم بزار ببینه که دستش تا چه حد هرز رفته ..چشام از شدتتنفر برق میزد ...و من عاشق این نفرتی بودم که کم کم داشت تو وجودم سرازیر میشد ..رفتاراي این پسر بد جوري باعثتعغییر شخصیت من میشد ..جوري که حتی خودمم بعضی مواقع تعجب میکردم .یه پوزخند عین پوزخند خودش اومد روصورتم ..ههه بیخیال شونه اي بالا انداختم و رفتم سمت در از اتاق خارج شدم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونهرفتم تا چیزي بخورم ولی با صداي ضعیفی که از یکی از اتاقاي طبقه ي پائین میومد کنجکاو یم بهم غلبه کرد و منو بهاون سمت کشید ..که اي کاش نمیرفتم ..رفتم پشت یه در تقریبا بزرگ براي اینکه واضح تر بشنوم چی میگه گوشمو چسپوندم به در صداي ساشا بود که انگارداشت با یه نفر حرف میزد ...از سکوتی که بین مکالماتش بود معلوم بود که داره با گوشی حرف میزنه ..ولی از حرفاش هیچی سر در نمیاوردم تلگرافیحرف میزد ..گوشمو بیشتر چسپوندم به در تا بهتر بشنوم ..ساشا _ باشه ...نه .نه ............_ساشا _ پس کارو میسپارم به شماها .............. _ساشا _ نه .......... _ساشا _ تا حالا به فکرش نبودم ولی از الان مهمه ........... _ساشا _ همین که گفتم میخوام بدونم که ر......با حس اینکه یه چیزي داره کنار کمرم نفس میکشه حواسم از در پرت شد و سرمو چرخوندم به پشت که درجا خشکم زد..پاهام شروع کردن به لرزیدن ..خداي من ..من از سگ متنفرم ..با ترس و لرز داشتم به اون سگی نگاه میکردم که الان با یه قیافه ي وحشتناك به من نگاه میکرد ..چسپیده بودم به درو حتی جرعت نداشتم دهن مبارك و باز کنم و ساشا رو صدا بزنم ..گرچه که اگه به اون باشه ولم میکنه به امان خدا ..اون که از خداشه سر به تن من نباشه .پس بهترین کار اینه خودم یه جوري در برم .ولی آخه چطوري اونم در مقابل اینغول بیابونی !!!خدایا .خودت بهم کمک کن ..من هنوز کلی کار نکرده دارم که باید انجامشون بدم اولیشم گرفتن حال این کسیه که تواتاقه ..بعدیشم حالا خدا بزرگه یه فکري میکنم ..!!!! تو دلم تند تند شروع کردم به خوندن آیت الکرسی دور دوم بودم که یهو سگه رو دوتا پاي عقبش بلند شد .دهنم و بازکردم و یه جیغ بلند از ته دلم کشیدم سریع برگشتم به سمت در و با مشتام شروع کردم کوبیدن به در ..اون سگه هم دو تا دستاشو گذاشته بود رو شونه هام و داشت صورتمو لیس میزد ..چندشم شده بود بد رقم دیگه حالتتحوع بهم دست داده بود از طرفی هم بدجور ترسیده بودم ..جوري که تو اون وضعیت گریه میکردم و خودم خبر نداشتم..بعد از کلی جبغ و داد و کوبیدن به در بلاخره ساشا با سرعت در و باز کرد .. هنوز حرف چی شده از دهنش کامل خارجنشده بود که خودمو با سرعت پرت کردم تو بغلش و محکم چسپیدم بهش از ترس کل بدنم رو ویبره بود فقط با صدايلرزونی تونستم بگم ._ سا....س..ساش..ساشا ..اي.این. ..و ...از ...م....من ...دور...ک..کن ..بعد با دستم به اون سگه اشاره کردم .فکر کنم اولین باري بود که جلوي خودش با اسم صداش میکردم و این واسشتعجب بر انگیز ..این سادیسمی هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده ..نکرد تو این وضعیت آرومم کنه یا حداقل او سگهرو از من دور کنه ..من نمیدونم مگه این مسلمون نیست پس این سگ تو خونش چه غلطی میکنه ..؟؟؟زد کل وجودمو به نجاست کشید ..اههه ..وقتی دیدم نه تصمیم به انجام کاري رو نداره سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم پشتش پناه گرفتم ..اونم کم کم خندشوخورد و خم شد سمت سگه ..با دستش خیلی آروم سر سگه رو ناز میکرد ..ساشا _ آخه بچه این سگم ترس داره ؟؟ که اینطوري خودتو به خاطرش چسپوندي به من ؟یه خورده از ترسم کم شده بود اونم فقط و فقط به خاطر این بود که الان ساشا کنار سگ بود و تا بهش چیزي نمیگفتبهم حمله نمیکرد ._ این سگ چندشت رو ببر بیرون ..یه پوزخند نشست رو لباشساشا _ میخواي بگی حتی اینم یادت نمیاد ؟؟؟چی ؟؟ چیرو یادم نمیاد ..چی داره میگه این ..؟؟_ چی میگی تو ؟؟؟ چیو یادم نمیاد .؟؟با حرس برگشت سمتم ..ساشا _ گوش کن رز خانم ..خوب میدونم که خودتو زدي به خنگی ولی اینو بدون که با این کارات نمیتونی منو پشیمونکنی .._ چی داري میگی تو ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم ..ساشا _ آره راست میگی .چی دارم میگم من ؟؟ همون بهتره که به کارم ادامه بدم ..با این حرفاش فکرمو مشغول کرد ..این چی داره میگه ؟؟ من غلط بکنم کسی به اسم ساشا آریامنش رو بشناسم ..به گورخودم و هفت جدم خندیدم من ..اونوقت ازم توقع داره این سگ مسخره اش رو بشناسم من خیلی غلط کردم اینو بشناسم..فعلا بیخیال حرفاش شدم .._ باشه هر کاري دوست داري انجام بده ولی اینو هم بدون که من اصلا به کسی اهمیت نمیدم و به قولا هر کاريعکس العملی دارهانگشت اشاره اش و گرفت سمتم ..ساشا _ این زبونت کار دستت میده دخترجون .._ نترس حواشو دارم ..حالا هم بهتره اینو از اینجا ببري میخوام برم یه چیزي کوفت کنم ..ساشا _ به من دستور نده_ همینه که هستبعد دست به سینه بهش زل زدم ..چی فکر کرده این که بهش التماس میکنم ؟؟ هههه کور خوندي عمرا ..با دوقمی که سریع به سمتم برداشت با ترس دستمو گرفتم جلوي صورتم ولی هر چی منتظر شدم دردي حس نکردم..آروم دستمو کنار بردم و چشام رو صورت پر از تمسخر ساشا قفل شد ..ساشا _ ههه بچه رو چه بترسونی چه بزنی یکیه ..بعد هم رفت بیرون ..سگه هم یه کمی بهم نگاه کرد .ولی با سوتی کهساشا کشید اونم پشت سرش رفت ..با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشششهمینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدمبه کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنموتعغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگیساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچیشش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري ...ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم ..ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟ نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم ..وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم ..وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم..با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم ) دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسپیده بهم نشست که صدام در اومد .._ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووفففساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این کهبهش گفتمبیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟؟_ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووفففبا دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عینکارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدمساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادمساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستمپشتش .. اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیموننشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست .***ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکهروي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تعغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتمکه الان اینجا ببینمش . دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه بهپیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمولهمون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با اینلباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم و از این .. غرق لذت ..بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدي که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند وساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارك مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم .هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ...مثل همیشه تیپ ساده اي زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم ..دوباره پوزخند و نگاه خیره اي که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تووضعیتایی دیده بودم که اینطوري دیدنش الان برام عادي بود ..با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدمرزا _ بریم دیگه چرا وایسادي ..با بد خلقی جوابشو دادم .. _ برو منم پشتت میامچیزي نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتري به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراهیه مانتوي ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی ..جوري تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چهجالب ..این تنها چیزي بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود ..پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجبنداشت چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود ..تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزي که باید ...ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روي سرش بود و داشت بهسرش فشار وارد میکرد براي لحظه اي نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم ..با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزي رو فعالکردم متوجه حرص خودنش شدم ..بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم ..هههههاین دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره اي برام اهمیت نداشتچیزي که زیاد داشتم ماشینهاي پارك شده تو پارکینگ خونه هام بود ..براي همین پوخند معنا داري زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم..دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترك به آهنگ مورد نظرمرسیدم ..شاید این آهنگ حرفاي نگفته ي زیادي داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون ..( شادمهر رابطه ) تا حرف عشق میشه من میرم من سخت از این حرفا دورم منم یه روز عاشقی کردم از وقتی عاشق شدم اینجورم بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون .. به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزي که باعثشکستن این سکوت بود موزیک و صداي شادمهر بود که سعی داشت چیزي رو لا به لاي این ترانه بهش بفهمونه ..دار و ندارم پاي عشقم رفتچیزي نموند جز درد نامحدوداین جاي خالی که توي سینم هستقبلا یه روزي جاي قلبم بودبرگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدي از گذاشتناین آهنگ نداشتم..آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم براي من ... این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم براي عشق براي چیزي که نمیفهمم از آدمهاي این شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم به من نگو با عشق بی رحمی من زخم دارم تو نمی فهمی غریبه ام با این خیابونا من از تمام شهر بیزارم از هرچی رابطه اس میترسم از هر چی عشق من طلبکارم همین که قلب تو مردد شددر دل من خاطره اي رد شد از وقتی عاشقش شدم ترسیدم از وقتی عاشقش شدمبد شد این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم براي عشق براي چیزي که نمیفهمم وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارك کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد ازقفل کردن ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأتمیکنه ..؟؟با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدري بود که صداي آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردمو با خشم کنترل شده اي غریدم_ با اجازه ي کی سرتو انداختی پایئن و میري ؟ هان ؟؟؟با دادي که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ...چیزي نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد .._ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخواي بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم ..لحظه اي سکوت کردم و به قیافه ي ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!!_ جنابعالی از کنار من جم نمیخوري ..واي به حالت رزا ..واي به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدياونوقت دیگه اتفاق بعدش و فقط خداي بالاي سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟با ترس جوابمو دادرزا _ بب ..باشهبا خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ولکردم و اینبار انگشتامو لاي انگشتاي ظریفش قفل کردم .***رزامچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منوبرگردونه ..برگشتن هم مساوي بود با بستن راه فرار ..همونطوري که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجهنشدم کارت بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ...دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوي لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیدهبودم که مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لاي انگشتام قفل کرد ..هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند ..با فشاري که به دستم آورد و صداي عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم ..ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوي خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..واین کار واقعا هم انرژي میخواست ..کنترل در برابر حرفاي بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هرکسی بر نمیاد ..نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه..اما از اخلاق هیچی نداره من نمیدونم کدوم خري میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه ..ضمیر ناخودآگاهم بهم تشر زد_ همونطوري که خودت سر میکنی ..سرمو تند تند به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این فکر نکنم ..به ورودیه پاساژ که رسیدیم توجهم به ساختمون 4 طبقه بزرگی جلب شد ..از ساختمون کاملا مشخص بود که گرونترینپاساژي هست که تو این شهره ..البته تهران بهتر از ایناش هم بود ولی خوب طرز ساختش که از بیرون کاملا با شیشهکار شده بود و معماریه زیباش ، باعث میشد آدم جذب بشه ..با کشیده شدن دستم توسط ساشا و غر غر کردنش مجبوري چشم از ساختمون برداشتم و دنبالش رفتمساشا _ معلوم نیست این اومده خرید یا دید زدن ساختمون ..خوب راه بیفت دیگه ، این درو تخته که دید زدن نداره ..با هم وارد پاساژ شدیم ..پاساژ جوري بود که طبقه ي اول پر از لوازم آرایش و چیزاي دیگه بود که من اینجا کار نداشتم..واسه همین سر جام ایستادم که ساشا هم وقتی دید من نمیام اونم ایستادساشا _ چته ؟ چرا ایستادي ؟ راه بیفت دیگه ؟با دستم به اطراف اشاره کردم .._ اینجا که همش لوازم آرایشیه ..( به طبقه ي پائین که از اینجا دید داشت اشاره کردم ) اونجام که همش بدلی جاته..من که این چیزا رو لازم ندارم ..چرا منو آوردي اینجا ؟خنده ي تمسخر آمیزي کرد و یه دفعه منو کشید سمت خودش جوري که پرت شدم سمتش ، دستشو حلقه کرد دورکمرم و راه افتاد سمت آساسور ..ساشا _ بچه تحمل کن یه ذره ..من اونقدر بیکار نیستم که بگردونمت ..محض اطلاع اینجا طبقه ي دوم لباس بچه ،طبقه ي سوم لباس مردونه ، و طبقه ي آخر به لباسهاي زنونه اختصاص داده شده ..الان بهتره راه بیوفتی از اینکهاونطوري جلوي ملت منو به خودش نزدیک کرده بود خجالت کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم ..بعضیا با لبخند ، بعضیابا تعجب ،بعضیا با تحسین ، و بعضیام با حسادت بهمون نگاه میکردن ..لبمو گاز گرفتم_ ساشا ولم کن زشتهخنده ي مرموزي کردساشا _ زشت اینه که زنمو ول کنم تا بقیه بدزدنش نه بغل گرفتنش متوجه اي که ؟با یه لحن کنایه آمیزي بهم گفت ..خب این کجاست کنایه زدن داشت ؟ میگم که سادیسمیه .._ ولم کن همه دارن نگامون میکننبا عصبانیت غریدساشا _ خفه شو ، یه الف بچه به من میگه چی خوبه چی بد ..خودم میدونم دارم چیکار میکنم بهتره جنابالی زر زر نکنیبا حرص چشامو بستم ...و همونطوري جابشو دادم._ چرا تو هی دوست داري منو مسخره کنی ؟ خوشت میاد از حرص دادن من ؟آسانسور آماده بود و ما هم معطل نشدیم . وارد آسانسور شدیمساشا _ خوش اومدن که به تو ربطی نداره ولی مسخره کردن آره دوست دارم مسخرت کنم حرفیه ؟؟؟هنوزم دستش دور کمرم بود ..کمی تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم ..ولی مگه میشد ..؟_ معلومه که حرفیه ..تو خودت خوشت میاد که من راه به راه هی با تمسخر باهات حرف بزنم ؟با خنده ي عصبی منو بیشتر به خودش فشار داد که براي جلوگیري از خفه شدن دستمو گذاشتم رو سینش ..ساشا _ هه جرعت داري فقط یه بار امتحان کن .._ خیلی زورگویی میدونستی ؟برگشت و با یه طرز عجیبی زل زد بهمساشا _ آره میدونستمخیلی پرو بود دیگه بهتر دونستم چیزي نگم ..حالا خوب بود کسی تو آسانسور نبود ..بلاخره صداي یه زن اعلام کرد کهبه طبقه ي مورد نظر رسیدیم ..دوباره دستمو گرفت و خودش راه افتاد ..تو این طبقه همه نوع لباس زنونه یافت میشد از لباس زیر گرفته تا لباس مجلسیو ...از کنار مغازه ها رد میشدیم و چند دقیقه وایمیستادیدم ..اگه چیزي نظرمو یا نظرشو جلب میکرد که میرفتیم داخل اگرمنه که هیچی ..از جلوي یه مغازه رد میشدیم که چشمم خورد به یه لباس مجلسیه ي خیلی خوشکلیه لباس دکولته ي کوتاه تا سر زانو به رنگ صورتیه کمرنگ که زیر سینه اش به رنگ شیري رنگ یه پارچه ي دیگهوصل بود و حالت کمربند بهش داده بود که تا قصمتی از شکم میومد از اونجا به بعد تقریبا گشاد بود و یه سمتشم چاكبه صورت 8 مانند داشت که تا همون قصمت کمربند اومده بود و روش یه گل ناز زده بودند از اون پائین ترشم با گلاییبه رنگ صورتی کمرنگ و شیري رنگ تزئین شده بودخلاصه لباس خوشکلی بود با کلی ذوق داشتم بهش نگاه میکردم که یه دفعه دستم کشیده شد .به خودم که اومدم دیدموارد مغازه شدییم ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..مغازه دار یه پسر بود که با یه نفر دیگه وایساده بود و داشت بگو و بخند میکرد ..بهشون که رسیدیم با صداي ساشابرگشت سمتمون که با دیدن قیافه ي پسره خشکم زد ..واي خداي من این دیگه چقدره خوشکله ؟؟؟ در کل اصلا نمیتونستم که چشم ازش بردارم ..از طرفیم قیافش بدجور آشنامیزد ..موهاي کوتاهه مشکی .که شلوغ حالت داده بود بهش ..ابروهاي کشیده و تمیز ولی پیدا بود که تمیز نکرده ..چشماییکشیده و آبی تیره یا تقریبا سورمه اي که از دور به مشکی میزد دماغی متناسب با صورتش لبایی باریک و صورتی بادندونایی یه دست سفید .ته ریش خوشکل و در آخر صورتی کشیده و جذاب که یه عینک هم گذاشته بود رو چشماشکه جذابیت صورتشو بیشتر میکرد ...جالبیش این بود که اونم داشت خیره خیره نگام میکرد ...خدایا من اینو کجا دیدم آخه ..چرا هیچی یادم نمیاد ...همینطور زل زده بودم به پسره و پسره هم داشت به من نگاه میکرد ..یه غم عجیبی تو چشماش بود که برام گنگ بود..با فشاري که ساشا به کمرم آورد و پشت بندش صداي عصبیش که با پسره بود به خودم اومدم و سرمو سریع انداختمپائین ..ساشا _ میشه اون لباس پشت ویترین رو براي خانمم بیارید لطفا ..!!اون لطفا نی که ساشا گفت از صد تا فحش هم بدتر بود ..پسره با صداي ساشا به خودش اومد و بدون اینکه بهش محلبده اومد سمت من جالبیش این بود که از نظر جذاب بودن تقریبا یکی بودن و هیکلاشونم مثل هم بود ..یعنی اگه ساشابا این پسره دعوا میگرفت معلوم نبود این بزنه یا اون ..پسره اومد رو به روم ایستاد و سریع دستمو گرفت ..از کارش تعجب کردم ..تند سرمو چرخوندم تا ببینم ساشا چه عکسالعملی نشون میده ولی انگار ساشا هم تو شک بود ..پسره _ خداي من رز ...خودتی ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟تا جمله ي پسره تموم شد مشت ساشا بود که فرود اومد تو صورت پسره ..ساشا _ اي بی پدر و مادر . حالیت میکنم تو غلط میکنی جلوي من دست زنمو میگیري ..حیوون حالیت میکنم ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و هی به صورتش مشت میزد ..اما پسره هیچ کاري نمیکرد ..و فقط داشت به من نگاهمیکرد ..منم از اون بدتر ..اون یکی پسره که اونورتر ایستاده بود و نسبت به این دوتا هیکل ورزیده تري داشت به خودش اومد و سریع به سمتساشا رفت و به زور بلندش کرد ..ساشا _ ولم کن ببینم چی میگه این بی ناموس ..پسره _ چی میگی تو ؟ اصلا تو خودت کی هستی ؟ساشا _ آخه به تو چه بی غیرت ..جلوي روي من اومده دست زنمو گرفته میگه اا خودتی رز ؟اون قسمت آخرشو با یه لحنی گفت که خندم گرفت حالا من نمیدونم تو اون موقعیت این خنده از کجا اومد ..اصلا درکل بگم یه حس خوبی به این پسر خوشکله داشتم ..واسه همین اصلا از دعواشون ناراحت نشدم تازه بیشتر دلم میخواستاون پسره ساشا رو بزنه تا ساشا اینو ..اون یکی پسر که ساشا رو گرفته بود به حرف اومد تقریبا با صداي بلند حرف زد تا اون دوتا رو ساکت کنه ..آخه هنوزمداشتن به هم فحش میدادن و کل کل میکردن ..پسر دومی _ د خفه شید دیگه ..مگه نمیبینید این خانم اینجاست ؟ خجالت نمیکشید اینطوري حرف میزنید ..پسره _ آخه شاهین داداش مگه نمیبینی چطور پرید بهم ؟ تازه من باید اینکارو میکردم که دست رز و گرفته ؟ بجاشاین به من ..هنوز حرفش تموم نشده بود که ساشا حمله کرد بهش تا اومد مشت دیگشم نثار پسره کنه اون یکی که حالا میدونستماسمش شاهینه سریع جلوشو گرفتشاهین _ د خفه شو شهاب یه دقیقه ببینم اینجا چه خبره ؟شهاب _ آخه ..شاهین _ آخه بی آخه ...خوبه تازه اومدي میخواي دردسر درست کنی ؟شهاب دیگه چیزي نگفت ..ساشا هم داشت با خشم نگاش میکرد .شاهین روشو کرد سمت ساشاشاهین _ شرمنده آقاي ....ساشا با خشم _ آریامنش ..شاهین _ بله آریامنش . من از شما معذرت میخوام واسه این سوتفاهم ..میشه با هم بریم اون قصمت تا حرف بزنیم ؟ساشا _ من حرفی ندارم با شما ..بعد با یه حرکت شاهین و هل داد و اومد سمت من دستمو گرفت و کشید سمت در مغازه که با صداي شاهین وایسادشاهین _ شرمنده ولی باید با هم حرف بزنیم ..موضوع در مورد رزاست ...منم این وسط انگار نقش برگ چغندر و ایفا میکردم ..هم از ساشا میترسیدم هم فکر اینکه من اون پسره شهاب و کجادیدم و از همه بدتر اونا منو از کجا میشناسن برام سوال شده بود ..ساشا با خشم به من نگاه کرد و راه رفته رو برگشت ..شاهین هم رفت سمت در مغازه و قفلش کرد بعد برگشت سمت ماو با دستش به سمت مبلایی که اونطرفتر بود اشاره کرد ..شاهین _ لطفا بریم اون قسمت ..ساشا فقط کلشو تکون داد و راه افتاد همون سمت ..منم که عین خر دنبالش اینور و اونور کشیده میشدم ..همگی نشستیم ..جوري بود که منو ساشا کنار هم و رو به رومونم اون دوتا ..ساشا _ خب میشنوم ..بهتره اول بگید که زن منو از کجا میشناسیدشهاب _ ههه زنت ؟ از کی تا حالا خواهر من شده زنت ؟؟؟با این حرفی که شهاب زد یهو ساشا بلند شد ایستاد تا حمله کنه سمتش . منم که از تعجب زیاد خشکم زده بود این وسطفقط اون شاهین بود که دوباره پرید و ساشا رو مجبور به نشستن کرد ..شاهین _ بشین داداش یه لحظه تا حرف بزنیم ..ساشا _ د آخه مرتیکه جلوي من داره به زنم میگه خواهرم ، رز که داداشی نداره ، اینم نمیشناسه ، اونوقت تو به منمیگی آروم باش ؟شاهین _ درسته حرف با شماس ولی یه سوء تفاهمی شده یه لحظه بشینساشا که نشست شاهین روشو کرد سمت شهابشاهین _ تو نمیتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بزاري ؟شهاب _ شاهین خودتم خوب میدونی که چی شده واسه چی اینقدر خونسردي ؟ اصلا عمو میدونه ؟ من الان بهش زنگمیزنمشاهین _ بشین سر جات ببینم ..لحنش اونقدر با خشم و ترسناك بود که من رنگم پریده بود چه برسه به اون بیچاره که مخاطبش بود ..خودشم نشستو روشو کرد سمت ساشاشاهین _ ببین داداش براي رفع سوء تفاهم بهتره اول همو بشناسیم ..من شاهین نعمتی هستم و اینم داداشم شهابنعمتی و همچنین ( یه نگاهی به من انداخت ) پسر عمو هاي این خانم رزا نعمتی و شمابا این حرفش تعجب کردم..نه !!!! مگه عمو برگشته ؟؟؟؟بلاخره زبونم باز شد_ نه !!!! آخه مگه میشه ؟ تا جایی که من یادمه عمو آلمان بود ..شهاب یه جوري نگام کرد که به خودم شک کردم .شهاب _ دختر عمه ما یک ساله که برگشتیم ..ولی بهت حق میدم که نشناسیساشا _ درست حرف بزنید ببینم چه خبره اینجا ؟؟؟شاهین _ میشه اول بگید که خودت کی هستی و با دختر عموي ما چیکار میکنی ؟ساشا با گیجی _ من ؟؟؟ خوب من شوهرشم ..شاهین _ ولی تا جایی که ما خبر داشتیم رزا شوهري نداشتساشا _ درسته یه مدتیه که عقد کردیم و فعلا کسی از موضوع خبر نداره ..شهاب _ راست میگه رزا ؟؟با این حرف شهاب از گوشه ي چشم نگاهی به ساشا انداختم تا وضعیتو بسنجم ..راستش میخواستم همه چیو لو بدم امانمیدونم چی بود که باعث میشد زبونم بند بیاد .از طرفی تا نگام به ساشا افتاد ، البته از گوشه ي چشم، رنگم پرید ..خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون ، خدا کنه بتونم فرار کنم وضعیت الان از قرمزم اونورتره ..رنگش بود که از عصبانیت به کبودي میزد .اخماش بدجور تو هم بود و دندناشو داشت مهکم میسائید رو هم دستشمیکیش رو کمر من بود از بس فشار داده بود نزدیک بود بی کلیه شم ..زود نگامو دادم به شهاب و گیج نگاش کردم ..فکر کنم از حالت صورتم فهمید که باید سوالشو دوباره بپرسه .یه لبخند زدکه نزدیک بود غش کنم .شهاب _ رزا گفتم که این مرتیکه ( با دستش ساشا رو نشونه گرفت ، همون لحظه فشار دستش بیشتر شد که آروم نالهکردم ) راست میگه ؟ این شوهرته ؟دوباره نگاهی به ساشا انداختم که با قیافه اي تو هم داشت به شهاب نگاه میکرد سرمو بر گردوندم و نگاهی دوباره بهاون دوتا انداختم .هم شهاب و هم شاهین هر دو منتظر بودن تا ببینن من چی میگم ..با تته پته اونم بخاطر ترسی که از ساشا داشتم شروع کردم به حرف زدن .._ راس..راستش من ..من شکه شدم ..یه ..یه لحظه ..یه نفس عمیق کشیدم و بعد از دوباره دید زدن همشون با استرس کمتري شروع کردم به حرف زدن ..الان میخواستم لوبدم ولی نمیدونم دوباره چرا هر چی یادم بود از یادم رفت .._ راستش آره ساشا شوهرمه و یه مدتی میشه که عقد کردیم .به وضوح تو هم رفتن قیافه ي شهاب و پشت بندش پوزخند زدن ساشا رو دیدم ..دلم نمیخواست که ساشا خوشحال بشهو پسر عموم ناراحت ..از طرفی خیلی وقت بود که ندیده بودمشون و دلم میخواست یه دل سیر بغلشون کنم ولی با وجوداین روانی سادیسمی اصلا امکان پذیر نبود .تا اومدم دهنمو باز کنم بگم این ازدواج به میل خودم نبوده فشار دست ساشا باعث شد خفه خون بگیرم، کنار گوشم زیر لب جوري که فقط من بشنوم غریدساشا _ دختره ي خر ، حواست و جمع کن که پاتو کج نزاري چون اونوقت دیگه قول نمیدم که زنده از این در برید بیرونمنو که میشناسیچرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاري بر میومد ..با قیافه ي زاري بهش نگاه کردم که اصلا به رويمبارکش نیاوردشاهین _ چیزي میخواستی بگی رزا ؟وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوري جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم ..فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگهمیتونستم حسابی فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ي زنانه ..خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد .ساشا _ داري چیکار میکنی تو ؟اون دو تا پسر عموي بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اوندوتا میکنم .._ چیزي نیست عزیزم ..پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم .._ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم ..شاهین با یه قیافه اي نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روي خودم نیاوردم ..صداي ناراحت شهاب رفت رو نرومشهاب _ رزا قرار نبود که به این زودي عروس شی اونم بدون خبر دادن به من ..ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم .نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم .._ خب ببخشید داداشی . یه دفعه اي شد ..شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازدهاین حرفو با طنز گفت که باعث خنده ي همه شد ، ولی خب چه خنده اي ، همه تظاهر ،شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازهشاهین _ خب آقا داماد باید سور بدي ما که نبودیم..ساشا _ گفتم که کسی خبر ندارهشاهین _ نه دیگه داداش داري از زیرش در میري ، اینطوري فکر میکنم خسیسیمنم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب وساشا بودنساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشهشاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت منساشا _ عزیزم تو چی ؟از عزیزمش تعجب کرده بودم .._ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه ..ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم .البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟_ چیزي گفتی ؟ساشا _ نههمین یه نه خشک و خالی .شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم ..ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود .هنوز مدتی نگذشته بود که با صداي شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم ..شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوي من براي عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی ..از حرفش ناراحت شدم_ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه .شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه اي بود ..هر چی فکر کردم چیزي یادم نیومد .._ منظورت چیه ؟شهاب _ هیچیبعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد ..حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوري با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستايصمیمیشون یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین ..این یه ساعت هر جوري بود زیر نگاه هاي سنگین شهاب و چشم غره هاي ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود..واقعا گیر افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم ..بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستنیک ساعت پیش کله ي همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیرزمین ..البته این موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگارمن که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظهنگاشو ازم نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والابازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت براي روي لباس و یه کفش به رنگ صورتی کهپاشنشم کم کم 15 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارك وتاپ بلوز و دامن لباس زیر و خواب و......که پدرمو در آورد ...ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه .._ چی ؟ چیزي گفتی ؟ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه ..نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزي که دیدماز خوشحالی اشک تو چشام جمع شد ..دست ساشا رو گرفتم و کشیدم ._ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟ساشا با اخم برگشت سمتم ..ساشا _ ها بنال_ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله .ساشا _ مگه سر سفره ي عقدم ؟ حوصله ي کل و هم ندارك پس بنال تا پشیمون نشدم ._ ام میگم من باید برم دشوویییییاز لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید ..ساشا _ خب که چی_ وا ساشا گفتم باید برم توالتساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو..اه هی من چیزي نمیگم هی این سنگ میندازه جلو پام ._ نمیشه آخه تندهیه نگاه مشکوك بهم انداختساشا _ خب میگی من چیکار کنم ؟ میخواي بیاي تو جیب من خودتو خالی کنی ؟پسره ي منحرف بی ادب_ اه بیتربیتساشا _ فحش دیگه اي بلد نبودي ؟_ خب بابا خواستم یه توالت برما !! چقد گیر میدي ..یکم به اینور و اونو نگاه کرد بعد با دستش به همون سمتی که نزدیک بود از خوشحالی اشکمو در بیاره اشاره کرد ..ساشا _ خب برو اونجا توالته فقط زود .حواستم جمع کن چون کلکی در کار باشه من میدونم و تواي بابا._باشهسریع ازش جدا شدم و دوئیدم سمت توالت ، در و باز کردیم و پریدم داخل ..خب الان باید چیکار کنم ؟ از پنجره کهنمیشد فرار کنم چون صد در صد مرگم حتمی بود .. راه دیگه اي هم نبود پس میموند تعغییر قیافه ..الان چطوري تعغییرقیافه بدم ؟؟؟تو فکر بودم که در دستشویی باز شد و یه خانم با بچه ي تو بغلش اومد تو ..اي ول ، سریع به سمتش حجوم بردم ودستشو کشیدم که بدبخت نزدیک بود سکته کنه .زنه _ هیییی !!! چیکار میکنی خانم ..اي بابا هی من وقت ندارم هی این گیر میده .._ سلام ببخشید ..مم میشه کمکم کنیدمشکوك نگام کردزنه _ چطور ؟با دستم به لباساش اشاره کردم ._ میشه لباساي تنتون رو با من عوض کنید لطفا .. من یه نفر دنبالمه که اگه پیدام کنه بدبخت میشم ..زنه _ خب چرا اومدي تو توالتعجب خریه این دیگه_ خب از دست اون یارو فرار کردم .شوهرم بیرون پاساژ منتظرمه ..این یکی از طلبکاراي بابامه .خلافکارم هست اگه منوبگیرن کارم تمومه دستم به دامنت خودت نجاتم بده ..زنه که فکر کنم باور کرده بود و دلش به رحم اومده بود قبول کرد ..خلاصه با کلی بدبختی لباسامونو عوض کردیم و اولاون زنه رو فرستادم بره ..عجب لباساي جلفی هم داشتا !! خدا به داد شوهرش برسه ..یه مانتو تنگ و کوتاهه قرمز جیغ به همراه یه شال همرنگشو یه کیف مشکی ..تا جایی که تونستم شالو کشیدم تو صورتمو اول یکمی لاي در توالت و باز کردم بعد از اینکه بیرونو دیدم و مطمئن شدمکه امن و امانه سریع رفتم بیرون و تند تند به سمت خروجی حرکت کردم ...از پاساژ که زدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . یه لحظه ایستادم و به آسمون پر ستار نگاه کردم ..نمیدونم ساهت چندبود چون من نه گوشی داشتم و نه ساعت پس بهترین کار این بود که تا یه جایی خودمو برسونم و تاکسی بگیرم واسهترمینال یا فرودگاه ..با این فکر با سرعت شروع کردم به دوئیدن این وسط از متلکایی هم که نثارم میکردن در امان نبودم ..____ساشارو به روي در توالت با فاصله ي حفظ شده اي ایستاده بودم و منتطر رزا بودم ..با اینکه میدونستم چی تو فکرش میگذرهولی بازم رامش شدم .الانم نمیتونستم وارد توالت زنانه بشم تا درش بیارم ..مطمئن بودم که تو فکر فراره باید میزاشتمببینم تا کجا پیش میرهقصد داشتم که خودش به اشتباه خودش پی ببره ..یکمی به اطرافم نگاه کردم که یه خانم بچه بغل نظرمو جلب کرد..باید میفرستادمش تو توالت ببینم چه خبره البته اگه قبول میکرد .آخ رزا ببین با من چیکار کردي ...با اخمایی در هم به سمت زنه رفتم و صداش کردم .._ ببخشید خانمبرگشت سمتم ، تا چشمش بهم افتاد چشاش برق زد ..انقدر بدم میاد از یه همچین زناي هرزه اي که تا یه مرد دیگه رومیبینن همه چی یادشون میره ..هههاخمام بیشتر شدزنه _ بله میتونم کاري براتون بکنم ؟_ بله من خانمم رفته توالت و هنوز نیومده ، حاملس میترسم بلایی سرش اومده باشه و بخاطر ویار شدیدش هی ازمدوري میکنه..خواستم بگم میتونید برید داخل ببینید چی شده ؟ خیلی وقته اون توئه ..البته بهش چیزي نگید .اخماشو کشید تو همزنه _ نه به من چه زن توئههه بهش برخوده بود که تیرش به سنگ خورده ولی من شما زنا رو میشناسم ..دست کردم تو جیبمو کیف پولمو در آوردم ..از توش چند تا توراول صدي در آوردم و جلوي چشمش تکون دادم ..کم کمدو ملیون بود ، به وضوح برق زدن چشاشو دیدم و این باعث نیشخندم شد ..زنه _ چیکار میتونم بکنم_ برو اون تو ببین چه خبرهسرشو تکون داد و تا اومد پولارو بگیره دستمو کشیدمبا تعجب نگام کرد_ حواست باشه منو دور نزنی خانم وگرنه بد میبینی ..خانمم سر تا پا مشکی پوشیدهبعد پولارو دادم بهش و فرستادمش تا بره داخل ..خودم دوباره برگشتم سر جام و زل زدم به در توالت ..تو فکر بودم ..توفکر تعغییر یه دفعه اي رزا ، تو فکر غیب شدن دو ماهش بعد از اون دعوا و خیلی چیزاي دیگه که داشت روانیم میکرد ..دلیل همه ي رفتاراي من خودش بود ، چرا میخواست بزنه زیر همه چی ؟؟ مگه براش کم گذاشتم ، از همه بدتر برگشتنیه دفعه اي شهاب و رفتار رزا نسبت بهش ..مگه رز به من نگفته بود که اون قرار رو لغو کرده ..مگه نگفت که رو به رويخونوادش ایستاده ؟ مگه نگفت که شهاب و از خودش رونده پس دلیل این نگاه هاي پر از حرارت چی بود ؟؟این دروغها بود که منو وادار به خشونتی میکرد که شاید یه زمانی خودم سخت باهاش مخالف بودم ..حدود نیم ساعت بعد دیدم که رز با یه بچه تو بغلش اومد بیرون ولی کمی که دقت کردم دیدم نه رز نیست همون زنهبود ..زنه سریع اومد پشم و یه سري چرت و پرت تحویل داد بعد رفت ..پوزخندم دقیقه به دقیقه داشت بزرگتر میشد ..سریع بهسمت ستونی رفتم که کمی اونطرفتر بود و پشتش ایستادم ..رز خیلی بچه اي خیلی ..زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباساي اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتیدید خبري نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمزي منم رفتم سمت پارکینگ .از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوري جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیمدلم میخواست ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟یعنی اونقدري منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش کهکوچکترین چیز از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم براي دومین بار ؟؟ هههه محالهمحالسریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه يخریدها رو پرت کردم رو صندلیه ي کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاهبه خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید تو خیابون در حال دوئیدن بود ازعصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم ..با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکهبخوام بهش فرصت بدم ..این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هرچند خفیف بهم داره ، ولی چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم..دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ي معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بودانگار داشت نفس میگرفت ..من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شایدبدون پول هر بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ي دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنموگرنه همین جا بیخیالش میشدم..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم ..لب خیابون منتظر تاکسی بود ..چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونومیگرفتن و میرفتنهنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ي سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه يطلایی که روش با طلاي سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم ..یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندك گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردنفندك سرمو بلند کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ي لبم افتاد .اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدنبهشون رسیدمو با فریاد غریدم .._ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش***رزاکنار خیابون ایستاده بودم و منتظر بودم تا یه تاکسی بیاد و برم . خیلی مزاحمم شدن ولی خب وقتی میدیدن که محلنمیدم راشونو میگرفتن و میرفتن ..از اون ورم یه ماشین خیلی مشکوك بود ، با یه کمی فاصله از ما ایستاده بود .نمیدونمچرا استرس داشتم ..ولی هر چی بود تصمیم گرفتم بهش نگاه نکنم تا استرسم کمتر بشه ..همینطور منتطر تاکسی بودم که یه ماشین ماکسیما جلوم زد رو ترمز ..یه قدم به عقب برداشتم و رومو کرد سمت دیگهتا بره ولی انگار این یکی قصد رفتن نداشت ..مرده _ به خانم خشکله در خدمت باشیم .با نفرت سرمو چرخوندم سمتش_ خفه شو مرتیکه گمشو ..یه خنده اي کرد که حالم به هم خورد مردك مزخرفمرده _ اوه اوه چه خشن ناز نکن بیا بالا خوب حساب میکنما ..دیگه جوش آوردم_ خفه شو مرتیکه ي نفهم برو با ننت خوب حساب کن که مثل خودتن حالا هم هِريولی انگار این حرفم باعث شد بهش بر بخوره و با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..دیگه به گوه خوردن افتادم کاش هیچیبهش نمیگفتم که عین بقیه راهشو بزاره و بره ..اما دیگه دیر بود واسه این حرفا ..خیلیم دیر بود من چند قدم به عقب برمیداشتم و اون چندتا به جلو ، خیلی ترسیده بودمهیچ کاریم از دستم برنمیومد ..آخه یکی نیست بهم بگه دختره نفهم مگه مرض داري زر میزنی ؟ اونم وقتی که هیچ راهدفاعی از خودت نداري ؟؟مرده بهم نزدیک شد و با یه حرکت بازومو گرفت تو دستش شروع کردم به تقلا و داد زدن_ ولم کن روانی ..ولم کن با توام ..کمک ..کمکشانس گند من خیابون اون موقع خلوت بود و هر از گاهی اگه یه ماشینی رد میشد .اون یکی ماشینم که اونورتر ایستادهبود مثل اینکه کسی توش نبود ..دیگه واقعا به گوه خوردن افتاده بودم اگه بلایی سرم میومد ؟ واي نه خدایا .همون ساشاخیلی بهتر از این وضعیت بود ..مرده _ حالیت میکنم دختره ي هرزه ...که مادر منو با خود خرابت مقایسه میکنی ؟ حالا که حالیت کردم میفهمی چهخب.........میون حرفش صداي داد یه مرد اومد و پشت بندش ضربه اي که خورد به اون مرده و دستش از دور بازوم باز شد ..و باضرب افتاد رو زمین..شکه از چیزي که رو به روم میدیدم سر جام خشکم زده بود ..هیکل ساشا دو برابر اون مرده بود و الانم داشت زیر دستو پاي ساشا له میشد ..یه لحظه حواسم رفت به لباسی که تنم بود و پشت بندش فراري که از دستش کردم و درگیري الان ، با ترس به قیافهي کبود شده ازعصبانیت ساشا زل زدم که داشت به مرده فحش میداد پشت سر هم لگد و مشت بود که نثارش میکرد ..مطمئنا بعد از اون نوبت من بود که زیر دست پاش له و لورده بشم ..همین فکر کافی بود تا فرصت و غنیمت بشمارم وپا تند کنم به سمت خیابون .میخواستم زود از اینور رد شم و برم اونسمت و به دلیل اینکه حواسم به پشت سرم و ساشا بود متوجه ماشینی که داشتبا سرعت اینور میومد نشدم ..با بوق هاي پی در پی ماشین حواسم و جمع کردم و با ترس زل زدم به ماشینی که هر لحظه داشت بهم نزدیک ونزدیکتر میشد ..یه دفعه یه تصویر ناواضح اومد جلوي چشمام و درد شدید سرم که باعث شد دستام بره رو سرم ...محکم فشار میدادم تادردش کتر بشه ولی نه هیچ فایده اي نداشت ..فقط اون تصویر بود که هر لحظه داشت بیشتر بهم فشار میاورد....پسر _ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟دختر _ چی داري میگی ؟ منطورت چیه ؟پسر _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیدختر _ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمپسر _ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بوديدختر _ صبر کن ..سولی پسر از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکاش رو صورتش شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودش اومد و سریع به سمت پالتو و شالش رفت با دست برشداشت و دوئید سمت در ..همونطورم لباساشو میپوشید ..از در خارج شد و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفت و با دو از ساختمون خارج شد ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکرد ..پسر و دید که شوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئید و صداش کرد ولی هنوزصدایی ازش در نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنش و پشت بندش پرت شدنش همه چی تار شد ..........سرم گیج میرفت این چه تصویري بود کل این فیلم حتی 5 ثانیه هم طول نکشید .اینا کین ..؟ چرا من میبینمشون ؟ باصداي پی در پی بوق هاي ماشین چشمامو باز کردم ..سر درد عجیبی داشتم ..خیلی بد جوري که دلم نمیخواست پاشم.چشمام داشت رو هم میوفتاد ، فقط یه چیز و اون موقع شنیدم اونم صداي داد ساشا بودساشا _رررزززز مواظب باشولی من نتونستم تحمل کنم و چشام افتاد رو هم .................روي شنها رو به روي دریا نشسته بودم و این صداي قلب بهترینم و دریا بود که تن تن آرامش رو به وجودم سرایر میکرد.زیر لب صداش کردم_ عزیزم !!!صداي بم و مردونش باعث شد که با لذت چشمهامو ببندم_ جانم عزیز دلم .با لذت انگشتام و فرو کردم بین انگشتاي دست مردونش ..._ قول میدي هیچوقت تنهام نزاري ؟بوسه ي نرمش روي موهام باعث شد دستاشو بین دستاي مردونم فشار بدم_ خیلی دوست دارم .._ منم عزیزم ..هر دو با سکوت به دریا زل زده بودیم ..دریایی که به طرز عجیبی داشت کم کم طوفانی میشد ..با اینکه هوا صاف بودولی دریا کم کم داشت طوفانیتر و موجهاش بیشتر میشد ..با احساس اینکه گرماي تنش ازم دور شده با وحشت برگشتم سمتش ولی کسی و ندیدم ..ترسم بیشتر شد ..خواستم اسمشو صدا کنم که چشمم به مردي افتاد که داشت با قدمهایی اروم وارد اون دریاي بیکران میشد ..ته دلمریخت ..حسم بهم میگفت اون همون کسیه که تمام وجودمو احاطه کرده ..با وحشت به سمتش حجوم بردم و تنها کلمه اي که از دهنم خارج شد یه نه کشیده و بلند بود .._ نه ................با تکوناي دست کسی از خواب بلند شدم ..بدنم عرق کرده بود و هنوزم یه حس بدي تو بدنم مونده بود ..یعنی کی بود ؟اون شخصی که تقریبا هر شب تو خوابم میدیدمش ..و هر دفعه هم یه جوري ، یه اتفاقی باعث میشد که نتونم صورتشو ببینم ..از همه بدتر این کابوسی بود که براي اولینبار بود میدیدمش و این کابوس هم چیزي نبود جز از دست دادن اون کسی که تو خواب بدجور برام عزیز بود ..با تکوناي دست یه نفر به خودم اومدم و با وحشت بهش نگاه کردم ..ساشا _ چته ؟ دختر حالت خوبه ؟ چرا جیغ میکشیدي ؟دست خودم نبود اشکام جاري شدن و کل صورتم و در بر گرفتن .چیزي از خیابون و اون ماشینی که به سمتم میومد یادمنبود ..اینکه بعد از اینکه چشام بسته شد چه اتفاقی افتاد در هر صورت من چیزي ندیدم و این طبیعی بود که چیزي همیادم نباشه .یه لیوان آب گرفت جلوم که بیمعتلی سرکشیدمش و دوباره بدنم به لرزه افتاد ..دهنمو باز کردم ..فقط یه کلمه گفتم و بی اختیار خودمو پرت کردم تو بغلش ..شاید امشب فقط این بغل بود که میتونست منو به آرامشبرسونه .._ کا ..کابوس ...و بعد صداي حق حق ضعیف من بود که با صداي ساشا قاطی شد ..ساشا _ هیسس هیسس ..نترس آروم باش ..اون فقط یه خواب بود عزیزم ..آروم .هیسسیه لحظه به این فکر کردم که صداش چقدر شبیه اون کسی بود که تو خواب داشتم از دستش میدادم ..با این فکر گریهام بیشتر شد ..به طرز غیر معمولی ساشا مهربون شده بود ..دستاي نوازشگرش که رو موهام میکشید و با حرفاش سعی در آروم کردنمن داشت ..حس عجیبی تو بغلش داشتم ولی ...نمیدونم ..نمیدونم این افکار آخر سر باعث دیوونه شدن من میشن ..ساشا _ آروم عزیزم ..بهتره بهش فکر نکنی ..حالا آروم بگیر بخواببا دستش منو به پشت خوابوند رو تخت و پتو رو روم کشید ..بوسه ي آرومی رو موهام زد که چشام گرد شد ..از مهربونیتعجب بر انگیزش ..خواست بلند شه که دستشو گرفتم ..ترس از دست دادن اون شخص تو خواب ، یا شایدم صداي عجیب و بینهایت شبیه ساشا ، شاید باعث این شد که نزارمازم دور بشه ..یه ترس عجیب از دست دادن .. ولی نمیدونم از دست دادن چی ؟_ نرو ..من میترسم ..لبخند ارومی بهم زد و نشست گوشه ي تخت .دستمو گرفت تو دستاش پساشا _ بخواب من اینجامچشمامو آروم بستم تا بخوابم ولیدوباره اون صحنه اومد جلو چشمام ..دلیل اینکه از اون صحنه اونقدر وحشت داشتم و نمیدونستم ولی هر چی بود باعثمیشد که نتونم بخوابم ..چشمامو که باز کردم متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم ..هیچ حرفی نزد ..هیچی نگفت ..فقط اخماش بود که دوباره توهم بودن ..چند لحظه نگام کرد و کلافه پوفی کشید .اومد کنارم رو تخت و دراز کشید ..بی هیچ حرفی دستشو انداخت دورمو منوکشید سمت خودش ...ساشا _ اروم باش و مثل یه دختر خوب بگیر بخواب..کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم ..دریغ از اینکه بدونم این جایی که الان بودم قبلا هم تیکه اي از زندگیم بود ..صداي زنگ هشدار گوشی رو مخم بود ..دستمو دراز کردم تا قطعش کنم ولی هر چی تلاش میکردم دستم بهش نمیرسیدهنوز میلم میکشید تا بیشتر بخوابم .. مغزم ، دلم ، وجودم نیاز بی حدي به خواب داشت ، کلافه از صداي رو مخ زنگساعت خیلی آروم یکی از پلکامو باز کردم ..با چشم دنبال منبع صدا گشتم ، جستجوم زیاد طول نکشید چون چشمم به ساعت مربع شکل مشکی رنگی افتاد که رومیز عسلیه کنار تخت خودنمایی میکرد .باز شدن لبام به لبخندي که اصلا به میل خودم نبود و هر کاریم میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم ..و این میل سرکشمنشاء ش از کجا بود ؟؟خودمم خوب میدونستم . این بود که تو اتاقی بیدار شدم که شاید همین چند وقت پیش دلم میخواست این اتاق براي منباشه ..با دست محکم کوبیدم رو ساعت که صداش قطع شد . حتی به خودم زحمت ندادم ببینم که ساعت چنده ، با میل شدیديبه خواب به پهلو شدم و با لذت چشمامو بستم اما این لذت زیاد طول نکشید چون با فرو رفتن قصمتی از تخت متوجهشدم کسی نشسته کنارم رو تخت ..ولی جالب این بود که اونقدر بی سر و صدا وارد اتاق شده بود که حتی متوجه صداي باز و بسته شدن در نشدم ..تصمیم گرفتم بیخیال بشم و به ادامه ي خوابم برسم .هر چند اون حس فضولیه ي زنانم نمیزاشت راحت باشم ولی بازممیلم به خواب شدیدتر بود ..دلیل این همه خستگی رو متوجه نمیشدم ..هنوز لحظه اي از نشستنش نگذشته بود که متوجه حرکت دستایی رو موهامشدم ..خیلی نرم و نوازشگونه داشت موهامو ناز میکرد . مطمئن بودم که ساشاست ، آخه غیر از اون کسی خونه نبود .کیمیتونست باشه .پس بی اختیار آروم خودمو به خواب زده بودم ..کم کم گرمایی رو روي پوست صورتم حس کردم ..نوازشگونه داشتدستشو رو گونم میکشید ، حرکاتش اونقدر نرم و نوازشگونه بود که جاي هیچ اعتراضی رو برام نمیزاشت و منم کم کمداشت چشام سنگین میشد که با صداش دوباره هوشیار شدمساشا _ رزا بلند شو .دلم گرفت . چه بی احساس اسممو صدا کرد .درسته باهاش سنمی ندارم ولی خب هر چی باشه فعلا اون شوهرمه ...حسمو پس زدم و با تکونی که به شونم داد کمی تو جام غلط زدم و کم کم چشمامو باز کردم .یه بار چشام و گردوندم و همه جا رو با دقت نگاه کردم چشمم خورد به ساشا که داشت با غیظ نگام میکرد .اهمیتی ندادمو دوبارهچشامو بستم ..باز داشت سرم سنگین میشد که دوباره صداش بلند شدساشا _ بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟ مریضی ؟ میدونی ساعت چنده ؟کلافه به زور جوابشو دادم .._ ولم کن بزار بخوابم خستمه .ساشا _ بلند شو حداقل شامتو بخور بعد دوباره بگیر بخواببا این حرفش سریع نشستم سر جام و با چشایی از حدقه بیرون زده نگاش کردم ._ چی گفتی ؟ شام ؟یه چشم غره بهم رفت و بلند شد ..دستاشو کرد تو جیب شلوار مردونه اي که تنش بود . هیچ وقت ندیده بودمش شلوارلی بپوشه..همیشه شلوار مردونه داشت و این باعث جذابیتش میشد .چشمام از شلوار رفت بالا رسید به کمربند مشکی کهبسته بود و بالاتر روي نیم تنه ي لختش متوقف شد ..چرا لباس نداره ؟ این سوالی بود که داشت مغزمو سوراخ میکرد ..ولی ازش نخواستم تا دلیلشو بگه ، سریع نگامو کشیدمسمت صورتش اخماش بدجور در هم بودساشا _ آره شام ، از دیشب تا حالا خواب تشریف داریدپوزخندش تیغی بود رو رگم ..و همینطور نگاه و صداي تمسخر آمیزشساشا _ گرچه اگه منم جاي تو بودم این طوري میخوابیدم ..بلند شو بیا پائین یه چیزي بخور بعد دوباره بخواب حتی واينستاد تا جوابشو بدم .. دلیل رفتاراشو نمیدونستم .برخورداي غیر طبیعیش ، یه بار اخم داشت ، یه بار مهربون بود ، یه بارخشن ، عصبی .همه نوع رفتاري رو ازش دیده بودم جز یه لبخند از ته دل ..یعنی همه ي این برخورداش به خاطر خواهرشه ؟ یا پولی که از دست داده .سرمو با شدت تکونی دادم که یادم به دیشب افتادبدنم لرزي کرد ..اگه ساشا نمیرسید ؟ چه بلایی سرم میومد ؟؟؟؟ حتی فکرشم داشت آزارم میداد ..با فکري درگیر از رو تخت بلند شدم ..خب مصلما الان بعد از اون همه خواب یا شایدم بیهوشی بهترین کار ممکن دوش گرفتنه ..گرچه هنوزم متوجه نشدم چرابا اینهمه خوابی که داشتم هنوزم میلم به خواب بیشتر و بیشتر میشد ..بی خیال شدم و از اتاق ساشا خارج شدم به سمت اتاق خودم رفتم دم در نفسی گرفتم و داخل شدم ..باید حموم میکردم..به سمت کوله پشتیم رفتم تا لباسی از توش بر دارم آخه لباساي تنم به خاطر مدت زیادي که تو تنم مونده بودن بويبدي میدادو من اینو دوست نداشتم ..بعد از باز کردن کوله پشتیم متوجه شدم که لباسی ندارم ..اه حالا من چیکار کنم ؟؟؟ کسل خودمو پرت کردم رو تختولی یهو یادم اومدکه دیشب قبلش ساشا کلی لباس خرید گرچه به غر غراي من اصلا اهمیت نداد ولی خب الان اونا میتونستن بهترینانتخاب من باشن ..با خوشحالی نشستم رو تخت و با کمی چشم چرخوندن متوجه کیسه هاي خریدي که رو زمین کمی اونورتر بود شدم ..باخوشحالی به سمتشون رفتم اما اي داد بی داد ..با در آوردن هر لباس از کیسه قیافم مچاله تر میشد ..اه اه اینا چین دیگه ؟؟ این سادیسمی اینجا رو با لاس وگاس اشتباهگرفته ؟؟ نکنه پیش خودش فکر کرده من یه همچین چیزایی رو میپوشم ..دیگه واقعا داشتم از حرص میپوکیدم ..یعنی چی ؟؟ یکی از لباسا رو در آوردم و گرفتن رو به روم ..اوه اوه نگاش کن اینکه هیچی نداره ..یه لباس سر همی بود که کلا از جنس ساتن بود ولی با تور مشکی کار شده بود ..جوري بود که وقتی مپوشیدیش از بستنگ بود نفست میگرفت خب این که هیچی .بزرگترین مشکلش این بود که از ساق پا تا دقیق کنار کمر به اندازه ي یهوجب یه خط بزرگ تور کار شده بود ..بهتر بگم یعنی اصلا شلواره که چه عرض کنم ساپورت نازك بود نبود بهتر بود ..بالا تنشم پشت کمرش که کاملا باز بود از جلو هم با بند پشت گردن بسته میشد و یقشم که نگم بهتره ، از اونورم بهحالت اشک روي شکم تور کار شده بود ..با حرص لباس و پرت کردم اونطرف ..این لباسا بیشتر به درد اونایی میخوره که اونکارن نه من ..اصلا من خر حواسمکجا بود وقتی داشتاین لباسا رو میخرید ؟؟ خدایا خودت بهم رحم کن ..من میدونم این سادیسمی آخر سر منو دیوونه میکنه ..لباس بعدي یه لباس خواب بود که کلا تور بود ، کل دار و ندارمو به نمایش میذاشت اه اه ..اونم پرت کردم یه سمتدیگه بعدي هم همینطور بعدي هم همینطور ..حدود ده دقیقه داشتم لباس خواب فقط از تو کیسه جمع میکردم ..از هر رنگی چند مدل برداشته بود ..خدایا ببین ما رو باکیا هم خونه کردي ؟آخه این چه توقعی از من داره ؟؟ بیام براش اینا رو بپوشم ..دیگه چی ؟؟؟یه دفعه بگه اصلا نپوش ..گرچه این حرفو قبلا هم زده بود ..از بس از حرص لبامو جویده بودم دیگه چیزي باقی نموندهبود ..رفتم سر کیسه ي بعدي ..خب به گمونم این بهتر باشه ..همه رو خالی کردم رو تخت سر جمع 6 دست تاپ و شورتک بود ..و 3 دست بازم تاپ و دامن ..با حالت زاري به لباساداشتم نگاه میکردم ..دیگه داشت گریم میگرفت ..از حرس زیاد شروع کردم به جیغ زدن._ جیغ ..جیغ ....همینطور داشتم واسه خودم جیغ میزدم که در اتاقم یهو باز شد و ساشا پرید داخل ..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رودهنم ..با قیافه ي سرخ و عصبی و صداي بلندساشا _ چته وحشی ؟ چرا جیغ میزنی ؟ واسه یه دقیقه هم نباید آدم ولت کنه ؟ چه مرگته ؟با دستم دستشو پس زدم و با جیغ جیغ شروع کردن به زر زدن_ ههه میگی چرا جیغ میزنم ؟ خوب اول از خودت بپرس . دلیل همه ي مشکلات من تویی ( با دست به تمام لباساییکه پخش رو زمین بود اشاره کردم ، البته به جز اونایی که لباس مجلسی بود ) از من توقع داري اینا رو بپوشم ؟ واسهچی رفتی اینا رو خریدي ؟ هاننننن؟؟اول با تعجب به جیغ جیغ من گوش میکرد و بعد هم به مسیر دستم نگاه کرد وقتی رسید به لباسا یه ذره بهشون نگاهکرد و بعد خیلی خونسر برگشت سمتم ..ساشا _ خب که چی ؟از این خونسردیش حرصم داشت دو برابر میشد ..یعنی به درجه اي رسیده بودم که دیگه خط قرمزم رد کرده بود ..اهدوباره با صداي بلندتر شروع کردم_ تو چی فکر کردي ؟ فکر کردي منم مثل اون دخترایی هستم که شب و باهاشون صبح میکنی ؟ هان ؟ نه خیر آقاهرزه تویی..تویی که منو مجبور به کارایی میکنی که نمیخوام ..تویی که هی داري با اخلاقت ، کارات ، رفتارات منو به جنونمیرسونی ..چی ازممیخواي ؟ د بگو دیگه ؟ دلیل اینکه این لباسا رو گرفتی چیه ؟ من نمیتونم برات مثل اون دخترا از این چیزا بپوشممیفهمی؟؟ ههه بابام چه کسیو انتخاب کرده خبر نداره که چقدر ل.......با کشیده ي محکمی که خورد به یه طرف صورتم دهنم بسته شد ..سوزش و درد عجیبی داشت اذیتم میکرد ..صد درصد لبم پاره شده بود ..هنوز سرم پائین و دستم رو صورتم بود ..با صداي فوق عصبی که سعی میکرد کنترلش کنه تا به داد تبدیل نشه جوابمو دادساشا _ خفه شو دختره ي احمق ..فقط خفه شو ..به اندازه ي کافی خودتو بهم ثابت کردي ..که کار دیشبتم نمونش بود..معلوم نبود اگه من نمیرسیدم چه گوهی میخواستی بخوري ..الان فقط خفه شو و مثل آدم بیا پائین شامتو بخور حیفکه کارم گیره وگرنه بدتر از این و سرت میاوردم ..تا نیم ساعت دیگه پائینی اگه نبودي من میدونم تو .فهمیدي ؟؟؟؟؟؟؟از دادي که زد چشامو محکم رو هم فشار دادم ..خدایا ..این چه وضعیه ؟؟ چرا من ؟؟ آخه چرا من باید گیر این روانیبیوفتم ؟؟فقط تونستم زیر لب یه باشه ي بیجون بگم ..نمیدونم چطور شنید ..یه کمی وایساد نگام کرد و بعد با سرعت از اتاق زدبیرون ..درو همچین کوبید به هم که دو متر تو جام پریدم ..منی که هیچ کسی جرعت نداشت از گل بهم کمتر بگه ..الان این پسر اینطوري داشت باهام برخورد میکرد ..منی کههمیشه جلوي همه در میومدم و حقمو میگرفتم ..منی که پسرا جلوم کم میاوردن الان داشتم جلو یه پسر کم میاوردمودلیل اینکه جلوش اینقدر آروم و بیدفاع میشدم و نمیدونستم ..همین موضوع باعث نفرت میشد ..نفرت از خودم .از ساشا . از پسر آقاي سعیدي .از خواهر ساشا که حتی اسمشم نمیدونم..از زندگیم و خیلی چیزاي دیگه ..قطره اشکی رو که داشت میرفت تا بیوفته سریع با دستم پاك کردم ..از بین اون همه لباسی که تلنبار بود رو هم یه دستستشو برداشتم ..حالا که میخواي باهام بازي کنی باشه بازي میکنیم ..منم سلاح دارم ..سلاح من اندام و رفتار و نازدخترونمه ..سلاح تو زور بازوت ..ببینم تا کی میتونی در مقابلم خودتو نگه داري ..بچرخ تا بچرخیم آقاي ساشا آریامنش ..حولمو با لباسا برداشتم و رفتم سمت حموم از امروز به بعد من میشم ناز و تو نیاز .ولی قرار نیست از ناز دخترونه چیزيسهمت بشه ..پس خودتو براي یه شکست بد آمارده کن ..وارد حموم شدم و درو پشت سرم بستم ..از همین الان به بعد رفتار من 180 درجه تعغییر خواهد کرد ..یه رزاي دیگه..میشم یه رزاي دیگه براي برابري با این ساشا ..باید بترسه ازم ..چون بد میزنمش زمین درست تو نقطه ي اوج ولش میکنم .خیلی آروم زیر دوش ایستادم ..حتی حوصله ي اینکه برم تو وان رو هم نداشتم ..انگار این دوش و آب یخش بهم انرژيمیداد ..یا شایدم مقداري از دماي بدنم و کم میکرد ..آتیشی که ساشا با حرفاش به جونم اندخت ..نه براي اولین بار ..براي چندمین بار یه دختر خراب و به من نصبت داد ..اینه که کل تنمو ، کل وجودمو به آتیش میکشه..منی که یادم نمیاد پامو حتی کج گذاشته باشم ..نمیگم پاك پاکم ..نه پاك پاك نیستم .منم خطا کارم هر کسی اشتباهیمیکنه ..منم مجزا نیستم .درسته نماز نمیخونم ..روزه هام یکی در میونه .یا قرآن نمیخونم ..درسته که حجابمو رعایتنمیکنم یا به پسرا دست میدم ..ولی این دلیل نمیشه که یه آدم از خدا بیخبر و کافر باشم ..منم به روش خودم خداي خودمو میپرستم ..هر کسی یه جوري راز و نیاز میکنه .اونیو که من باید بپرستم با قلب و روحممیپرستمش ..به روش خودم ازش تشکر میکنم ..به روش خودم میپرستمش و خیلی چیزاي دیگه ..این دلیل نمیشه که هرکسی از راهرسید انگ هرزه بودن و بهم بچسپونه ..خیلی دلم پر بود ، دوست داشتم گریه کنم ولی نه الان وقتش نیست ..من اول ساشا رو آدم میکنم تا موقعی که به زانودرش نیارم حق ندارم حتی قطره اي اشک بریزم ..حدود یک ساعت زیر دوش ایستاده بودم .بدون کوچکترین حرکتی ..فکرم درگیر بود ..درگیر اینکه دارم چیکار میکنم..براي یه لحظه وجدانم تحریک شد ..اینکه کارم اشتباهه ..اینکه من دختري نیستم که بخوام از این کارا بکنم ولی اینفکر و درگیري با وجدانم زیاد طول نکشید چون حرفاش ، سیلی زدنهاش ، کارهاش همه و همه یادم اومد و دوباره آتیشیشدم ..چشمامو محکم بستم و دوباره بازشون کردم .نه دیگه بسه فکر کردن ..من فکریو که میخوام و عملی میکنم ..ببینمسرنوشت چی برام در نظر داره ..یا میبازم و کارم به خودکشی میکشه یا میبرم و بعد از زمین زدن ساشا براي همیشه ازاین کشور و آدماش دور میشم ..میدونم دارم کار اشتباهی میکنم و پی همه چیم باید به تنم بمالم .میدونم فکر و حرفام همه و همه چی یه بچه بازيبیشتر نیست ..میدونم که کارم اشتباهه ولی دلم چیز دیگه اي بهم میگه ..بیخیال بیشتر فکر کردن شدم و مقداري شامپو ریختم رو دستام .حدود نیم ساعت دیگه هم حمام بودم و بلاخره کارم تموم شد ..از حموم که بیرون اومدم رفتم رو به روي آینه و بهدختري زل زدم که هیچ چیزش به رزاي قبلی نمیخورد ..زیاد طول نکشید پیدا کردن برس و بعد از شونه کردن موهام همونطور خیس رهاشون کردم دورم ..از تو کشوها لباسايزیرمو برداشتمو سریع پوشیدم ..یکمی مکث کردم ..دو دل بودم از پوشیدن اون لباسا ..اما با این فکر که اون شوهرمه به خودم تلقین کردم که کار اشتباهی نمیکنم ..یه تاپ و شرتک خیلی کوتاه بود ..یه پوزخند زدم .این تازه پوشیده ترینشون بود ..هر دو به رنگ سفید و آبی کمرنگبودن که به طرز زیبایی با هم ترکیب شده بود .قشنگ بود ..بعد از پوشیدنشون دوباره برگشتم سمت آینه ..خوب بودم خیره کننده ولی تنها چیزي که تو زوق میزد .صورت کبود شده ام و لب پاره ام بود ..دستمو کشیدم رو لبم ازدرد چشام بسته شد .سریع دستمو برداشتم و تصمیم گرفتم که برم پائین ..گرسنه بودم ..چیزي پام نکردم .. سرماي پارکت ها تو کف پاهام بهم یه حس لذت بخش و وصف نشدنی رو القا میکرد که حاظر نبودمبا هیچ چیزي عوضشون کنم ..بعد از اینکه از پله ها پائین اومدم با چشم همه جا رو زیر نظر گرفتم میخواستم ببینم کجاست ..زیاد طول نکشید پیدا کردنش ..هنوزم چیزي نپوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود ..یه حسی یه چیزي تو وجودم منو وادارمیکرد تا برم سمتش و خیلی آروم بخزم تو بغلش ولی هر طوري که بود این حس و پس زدم ..خیلی آروم و با ناز بهسمت آشپزخونه حرکت کردم ..به اپن تکیه داده بود و داشت به فنجون قهوه اش نگاه میکرد ..پیدا بود که عمیقا تو فکره ..ولی تو فکر چی ؟؟ هیچ کسجز خودش و خدا نمیدونست ..با تک سرفه اي اونو متوجه حضور خودم کردم ..برگشت سمتم .اما برگشتن همانا و خشک شدنش هم همان ..بهش نگاه نمیکردم ..نمیدونم با کی لج کرده بودم ، اصلا این فکرا و تصمیماي احمقانه چی بود که میگرفتم ولی هر چیبود یه لجبازي بود ..لجبازي که میشه گفت خیلی بچه گانست ..یه مدت گذشت وقتی دیدم نه تصمیم نداره که به خودش بیاد ..مجبور شدم خودم اقدام کنم ..بازي شروع شد ..از همین الان شاید این بازي بتونه منو هم از این بازیی که خودش راه انداخته نجات بده ..با ناز به سمتش حرکت کردم ..خیلی آروم یه تیکه و از موهامو گرفتم دستم و پیچیدم دور انگشتم ..بهش که رسیدم رو به روش ایستادم ..چی دارم میبینم ؟؟ محو شدن ساشا ؟ ساشا آریامنش ؟ داشت پوزخند مینشست رولبام که خیلی سریع جلوشو گرفتم ..با ناز و اشوه شروع کردم به حرف زدن_ امم میگم اون غذایی که گفتی کوش ؟؟ من گشنمه .اه اه اه حالم به هم خورد از طرز حرف زدن خودم ..ولی خب فکر کنم لازمه ..شاید اینطوري حداقل کتک نخورم دیگه ..منتظر شدم و وقتی دیدم که هنوزم جوابمو نمیده یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم .عجب آدمیه ها تا چه حد رفته تو هپروت که حتی صدامم نمیشنوه ..یکی از دستامو گذاشتم رو سینش ..همین که پوست دستم با پوست تنش برخورد کرد کل بدنم گرم شد ..یهو مغزم تیرکشید و دوباره همون دو تا...پسر _ بیا اینجا ببینم .دختر _ نهپسر _ گفتم بیا تا خودم نیومدمدختر قه قهه زد و با ناز جوابشو داددختر _ عزیزم ..خب بیا بگیرپسر _ تو حرف تو کلت نمیره نه ؟؟دختر _ نهپسر _ صبر کن الان حالیت میکنم ..با دو رفت سمت دختره .دختر جیغ کشید و شروع کرد به دوئیدن بین درختا ..وسط درختا احساس کرد که دیگه کسیدنبالش نیستبه دورو ورش یه نگاهی انداخت یهو ترس کل وجودشو فرا گرفت .تو جنگل بین اون همه درخت گم شده بود ..هوا همگرگ میش بود ..تنش شروع کرد به لرزیدنشروع کرد به صدا کردن پسره ..ولی خبري نشد ..یهو احساس کرد که از پشت سرش صداي خش خش میاد .. سر جاش ایستاد قدرت تکون خوردن نداشت ..ترسیده بود..از فکرش گذشت کاش اذیتش نمیکردم ..اما کیو ؟؟ هر چی فکر میکرد اسمش و یادش نمیومد ..با احساس نفس هايگرمی که به سرشونه هاي لختش میخورد به خودش اومد ..بدنش لرزشش بیشتر شد ..خواست فرار کنه اما با حلقه شدن دستی دورشکمش نتونستپس جیغ کشید .شروع کرد به صدا کردن اسمی ولی با شنیدن صداش کنار گوشش یهو کل وجودش پر شد از حسآرامش .پسر _ عزیزم آروم باش ..منم ..ببخشید نمیدونستم که میترسیبهش اجازه نداد بیشتر از این پیش بره سریع برگشت سمتش ..خودشو پرت کرد تو بغلش با گذاشتن دستش رو سینه يستبر پسر.............با تکونا ي شدیدي که ساشا بهم میداد با گیجی بهش نگاه کردم .. دوباره اون دو نفر .؟؟ دوباره یه خاطره ي دیگه ؟؟دوباره دختر و پسري با صورتایی مبهم ؟؟ کین اونا ؟؟ چرا من ؟؟نمیدونم چطوري داشتم بهش نگاه میکردم که یه لحظه همونطور نگام کرد و بعد سریع از رو زمین بلندم کرد ..منو انداخترو کولش وشروع کرد به حرکت کردن .تازه مغزم فعال شد ..اینجا چه خبره.دستامو مشت کردم و شروع کردم به ضربه زدن تو کمرش ..ولی اون به جاي اینکه دردش بیاد آروم میخندید ..عجب یهبار من خنده ي اینو دیدم .. اونم ندیدم که از صداش که توش رگه هایی از خنده بود فهمیدم ..ساشا _ بسه چقدر وول میخوري تو .تکون نخور میوفتی ها ؟ اگه بیوفتی مطمئن باش که من نمیگیرمت ..با این حرفش یه دفعه دستام خشک شد ..عجب آدم بی احساسیه این ..یعنی واقعا منو نمیگیره ؟؟بیخیال فکر کردن شدم .._ منو بزار زمین داري کجا میريساشا _ کور که نیستی دو تا چشم داري ببینی میفهمی ..از حرص لبامو محکم فشار دادم رو هم که از دردش آخم بلند شداز حرکت ایستاد ، صداشو شنیدمساشا _ چی شد ؟ههه آقارو تازه میپرسه چی شد ؟؟ شاهکار دستتون بود .._ هیچیچیز دیگه اي نگفت دوباره راشو گرفت داشت میرفت سمت اتاق خودش ..یه خورده ضعف داشتم ..یه خورده که چی بگم کلی ضعف داشتم ..این دومین باریه که تو این خونه اینطوري از خواببیدار میشم ..خواب که چی بگم !!! بهتره بگم بیهوشی ...واسه خاطر همین دیگه چیزي نگفتم بهتره ببینم چکار میخواد بکنه ..به اتاق که رسید درشو باز کرد و رفت داخل ..باپاش درو بست .داشت میرفت سمت تخت یهو یه ترسی افتاد به جونم ..آخه یکی نیست بگه دختره ي خر نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ دیگه این طرز لباس پوشیدنت چی بود این وسط ؟ اونمبا این مرتیکه ..با فکر اینکه میخواد الان چیکار کنه دوباره شروع کردم به تقلا کردن با مشتاي بیجونم به پشت کمرش ضربه میزدم .._ ولم کن ..با توام ..منو بزار زمین ..داري چیکار میکنی ؟ساشا _ آروم بگیر یه دقیقه ببینم .._ ولم کن ..جیغ ..ولم کن ..یه ضربه ي محکم با دستش زد به پشتم ..ساشا _ چه خبرته ؟ گفتم آروم بگیر ..همینطور داشتم جیغ جیغ میکردم و سر وصدا میکردم تا ولم کنه ..دیگه رسیده بود به تخت و منم سرعت وول خوردنام بیشتر شده بود ..خدایا خودت کمکم کن که بلایی سرم نیاره ..ازبس جیغ زده بودمحنجره ام داغون شده بود دیگه صدامم در نمیومد ..داشتم صلوات میفرستادم و آیت الکرسی و تند تند میخوندم ..که یهو محکم افتادم رو یه چیز صفت ..آخ ماتهتم داغون شد .._ آخساشا _ درست بشین ببینم ..چشمام بسته بود ..نمیخواستم ببینمشخدایا یعنی چیکار میخواد بکنه ..از ترس یه میلی مترم نمیتونستم تکون بخورم ..گیر یه غول بیابونی افتادم بعد انتظارمدارم نترسم ..اینم که وحشییییی.._ تو رو خدا ولم کن بزار برم ...ساشا _ چی میگی تو برا خودت بشین ببینم ..چشمام هنوز بسته بود احساس کردم که ازم دور شد .خیلی آروم چشامو باز کردم دیدم که نیست نفس حبس شدمو با شدت دادم بیرون که یه دفعه از پشت موهامو گرفت..هنوز من متوجه نشده بودم که کجا منو گذاشته تخت که اونطرفترم بود .ساشا _ تو حموم بودي ؟از تعجب چشام گرد شد ..این منو این همه راه آورده اینجا که ازم بپرسه حموم بودم ؟؟؟فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم ولی اصلا به روي خودش نیورد ..با خشونت موهامو اینور و اونور میکرد ..اصلانمیدونستم چیکار میخواد بکنه ..سرمو کمی دور کردم و با دستم موهامو از دستش در آوردم .._ چیکار داري میکنی ؟ حالت خوبه ؟با خشم سرشو بهم نزدیک کرد از لاي دندوناش غرید ..وا این چشهساشا _ ببینم چرا موهاتو خشک نکردي اومدي پائین ؟ هان ؟ نمیگی سرما بخوري ؟چی؟؟؟ نه بابا این به فکر سرما خوردن منه ؟؟؟ عمرا اگه باور کنم فکرشو کن حتی یه درصد .._ از کی تا حالا جناب عالی به فکر سرما خوردن من افتادي ؟یه پوزخند زد که تا کجاهام که نسوخت ..اهساشا _ هه کی گفته من به فکر توام ؟؟ به فکر اینم که جواب پدرتو چی بدم ..سریع بلند شدم ایستادم .یه نگاهی به اونجایی که نشسته بودم انداختم ..متوجه شدم که بله رو صندلی منو گذاشته بودهپس بگو چرا موقعی که منو پرت کرد اینقدر دردم گرفت ..با حرص بهش نگاه کردم ..اصلا لج و لجبازیم دست خودم نبود انگار یه کرمی هی بهم میگفت باهاش لج کن باهاش لج کن ..منم خبیسسس !!!!!_ اصلا تو رو چه به پدر و مادر من ؟؟ اگه تو به فکرشون بودي که منو مجبور به ازدواج با خودت نمیکردي ؟؟ غیر ازاینه ؟؟هان آفرین زدم به حدف .جون من نگاي قیافش الانه که بپوکه ..هههکم کم داشت قیافش به کبودي میزد آي حال میکردم اینطوري که میشد ..این باشه دیگه منو اذیت نکنه ..ساشا _ چی گفتی ؟؟ اصلا من هر کاري که میکنم به تو ربطی نداره ..حق اعتراضیم نداري ..الانم جواب منو بده .._ برو بابابه سمت در بیرون حرکت کردم ولی هنوز به در نرسیده دستم با شدت کشیده شد و باعث شد پرت شم سمت عقب ..چون شدت کشیدنش زیاد بود با شدت پرت شدم تو بغلش اونم براي جلوگیري از افتادن دوبارم دستاشو محکم حلقه کرددور کمرم ..معذب بودم از این همه نزدیکی ..هر دو دستم رو سینه ي لختش بود و کاملا تو حصار دستش بودم ..حتی کوچکترینحرکتی هم نمیتونستم بکنم ..با شدت بیشتري شروع کردم به تقلا کردن ولی دریغ از حتی به صدم میلی متر ..عیت فولاد سر جاش وایساده بود ..نمیدونم چرا ولی از این همه نزدیکی داشت نفسم میگرفت ..از طرفیم ذهنم دوباره داشت یه چیزایی توش رد و بدلمیشد .._ ولم کن ..سرشو آورد پائین و لباشو چسپوند به گوشم ..نفساش که بهم میخورد باعث میشد مور مورم بشه واسه همین خودمومیکشیدم سمت عقب ولی اون کوتاه بیا نبود .اونم همراه من خم میشد سمت عقب ..ساشا _ اگه نکنم ؟؟حواسم یه لحظه پرت شد سمت لحن شیطونش ..این پسر دچار بحران شخصیت شده من مطمئنم ..کلا موقیعت و اینکه تو بغلشم و همه چی یادم رفت ..کمرمم خشک شده بود واسه همین یکی از دستامو انداختم دور گردنش و خودموکشیدم بالا تا کمرم صاف شه ..اصلا یه لحظه یادم رفته بود که تو چه موقعیتی هستم و با این کارم اون چه فکري درموردم میکنه .._ هیچی گازت میگیرم ..از دهنم پرید ..خودمم تعجب کردم این چی بود که من گفتم ..؟؟ یعنی چی دختر حیات کجا رفته ..واي واي ولی ..ولیاین کلمه بیش از حد برام آشنا بود ..ساشا _ جدا ؟؟ خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..مات صورتش شدم ..هنوزم اخم داشت ..ولی چشاش شیطون شده بود ..یهو سرم تیر کشید و باعث شد که چشامو ببندم..دوباره اون دوتا ...................دختر _ عزیزم برو اونور ..پسر _ اگه نرم چی ؟؟دختر _ خب من میرم ..پسر _ مگه من میزارم ..دختر _ اصلا مگه دست توئهپسر _ پس چی ؟؟ همه چیه تو دست منه ..دختر _ اصلانم اینطور نیست ..پسر _ چرا هست .دختر _ نیست اصلا حقی نداريپسر بلند قه قهه زد و دختر و بیشتر به خودش فشرد ..پسر _ من ارباب توام پس همه چیت دست منه حتی زندگیت ..بعد با لذت به حرص خوردن دختر توي بغلش نگاه کرد ..دختر با جیغ _ غلط کردي ولم کن ببینم ..پسر _ اگه نکنم ..دختر _ گازت میگیرم ..پسر با شیطنت ابروهاشو داد بالاپسر _ جدا ؟خب منتظرم گاز بگیر عزیزم ..بعد بازوشو گرفت سمت دختر ..دختر هم خم شد سمت بازوي پسر تا گازش بگیره ...........با فشاري که به کمرم اومد متوجه شدم که خیلی وقته زل زدم به بازوي ساشا ..چشامو از بازوش گرفتم و دوختم بهچشاش ..سرشو بهم نزدیک کرد ..هنوزم داشتم بهش نگاه میکردم .اینکه اینقدر در برابرش آروم بودم و اصلا نمیدونستم چی متونه دلیلش باشه ..ساشا _ نگفتی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟اه این هنوزم گیره ها ..یه لحظه ذهنم منحرف شد و یادم اومد که بله اصلا مگه جناب سشوار واسه من گذاشته که بعد انتظار داره موهاموخشک کنم ..عجبا !!با جیغ جیغ شروع کردم به حرف زدن ..که خدا رو شکر خودشو یه کوچولو کشید عقب .._ یعنی چی ؟؟ تو مگه اصلا واسه من سشوار گذاشتی که بعد به من میگی چرا موهاتو خشک نکردي ؟؟ با چی انتظارداري موهامو خشک کنم ..؟؟با اینکه تو حصار دستش بودم هنوزم ولی بازم دستامو زده بودم به کمرم و داشتم با غذب نگاش میکردم ..........یه نگاهی به حالتم انداخت و یکی از ابروهاشو داد بالا ..ساشا _ مطمئنی که چیزي به این اسم اینجا نیست دیگه نه ؟؟؟اصلا نفهمیدم منظورش از اینجا کجاست فکر کردم اتاق خودمو میگه .._ خب معلومه .من که چیزي ندیدم تو اتاقم ..با همون حالت جواب دادساشا _ اتاقت ؟؟؟_ بله پس چی ؟؟؟یهو پوزخند زد و با تمسخر نگام کرد ...واي باز این جنی شد ..حتی منم دیوونه کرده خودمم هی تغییر شخصیت میدم..یبار شادم یه بار غمگین ، یه بار عصبی اصلا یه وضعیه ..ساشا _ پس اون چیه اون وسطبه دستش که به سمت چیزي گرفته بود نگاه کردم ..اي واي این که سشواره چطور من ندیدم ؟؟ آها خب معلومه اینوگذاشته تو اتاق خودش بعد از من انتظار داره ببینمش ..خواستم برم سمت سشوار و برش دارم ولی هر چی زور زدم دیدم نمیتونم تکون بخورم ..یه نگاهی به خودم انداختم ببینمچه خبره که دیدم بله ..من که هنوز تو بغل اینم .تو رو خدا ببین آلزایمر گرفتم ..درسته میخواستم یه جوري حالشو بگیرم ولی نه دیگه اینطوريکه ..اونم من با این لباسا و این وضعیت ساشا ..با هر دو دستم هلش دادم عقب چون کارم یه دفعه اي بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و پرت شد عقب از شانسشتخت پشتش بود و وقتی داشت میوفتاد دستم منم کشید و هر دو افتادیم روش .اون به پشت افتاد رو تخت و منم کنارش .چونم خورد به پیشونیش و آخم رفت هوا_ آخخ ..ساشا _ آخ ..چت شد ؟ خوبی ؟یه کمی خودمو کشیدم عقب تر تا بتونم صورتش و ببینم ..همش باعث مییشه سر و صورتم کبود شه بعد میگه چی شد؟ خوبی ؟ حقشه الان بزنم فک مکشو داغون کنما ..!!با غضب داشتم نگاش میکردم ..یعنی این واقعا نمیدونه یا خودشو زده به خري ؟؟_ یعنی تو نمیدونی چی شد ؟؟ساشا _ نه از کجا بادید بدونم ..از حرص زیاد یه جیغ فرا بنفش کشیدم و با صداي جیغ جیغو شروع کردم به غر غر کردن..اونم هر دو دستشو گذاشت رو گوشش_ هی داري داغونم میکنی بعد راه به راه میپرسی چی شد ؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی ؟؟ واسه چی دست منو کشیدي؟؟ صورتم و لبام کم بود که زدي چونه ام و هم داغون کردي ؟؟ خوبه الان بزنم داغونت کنم ..؟؟هانبا لذت داشت نگام میکرد ..منم با حرص و فک منقبض شده ..من نمیدونم این چی گیرش میاد از حرص دادن من ؟؟من که میدونم آخر سر پیر میشم از دست این .همه جوونیمم عقده میهش برام که چرا این کارو نکردم چرا اون کارونکردم ..ساشا _ بسه بسه کر شدم دختر خوبه فاصلمون فقط 5 سانته ها چرا جیغ میزنی .هان چی گفت این ؟؟ کدوم فاصله ؟؟ برو ببینم ..وایسایه کمی سرمو خم کردم و به خودمون نگاه کردم ..خب الان این افتاده رو تخت و منم ..منم ..منت..چی ؟؟با فهمیدن اینکه الان کجام و چه اتفاقی افتاده سریع به خودم اومدم و خواستم بلند شم ..ولی هنوز تکون نخورده بودمکه دستاش قفل شد دور کمرم ..ساشا _ کجا خانم ..بودیم در خدمت .._ ولم کن ببینم..چی فرت و فرت منو بغل میکنی ..ساشا _ هچین تهفه اي هم نیستی ..با دست به خودم اشاره کردم .._ اگه نبودم که الان این نبود وضعیتمون .غیر از اینه ؟؟؟با پرویی و پوزخند بهم نگاه کردساشا _ واسه لذت بردن قیافه مهم نیست ..چی گفت این ..یعنی ..واي نه خدا چرا حواسم نبود ؟؟ من که میدونستم این از من بدش میاد چرا ؟؟ چرا آخه ...خدایا .ازبس شکه شدم با این حرفش که کلا کلمات و گم کرده بودم ..یعنی من وسیله ي لذت بردنش بودم ؟؟ خیلی بدم اومدتو یه لحظه تمام حس هاي بد دنیا ریخت تو دلم ..بی اعتمادي ، نفرت ، هوس ، هرزگی ، و خیلی چیزاي دیگه .مطمئن بودم که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ..دستخودم نبود هیچی ..تو همون وضعیت با بیشترین قدرتی که در توانم بود سیلی زدم تو صورتش ..صورتش برگشت و دستاش کمی شل شد .از فرصت استفاده کردم و سریع از بغلش در اومدم .هیچی دست خودم نبودمتنفر بودم از اینکه یکی بخواد ازم سوء ااستفاده کنه و ساشا دقیقا همون کاري و کرده بود که ازش نفرت داشتم .سریع صاف ایستادم و با نفرت نگاش کردم ..یه دستش رو صورتش بود و داشت با بهت بهم نگاه میکرد ..دیگه از حدشگزرونده بود تا کیباید ساکت میبودم و هیچی بهش نمیگفتم ؟؟ تا کی تحمل میکردم به توهیناش ..؟؟ نه دیگه نمیتونستم ..انگشت اشارمو گرفتم سمتش_ خوب گوش کن ببینم چی میگم ..پیش خودت چی فکر کردي ؟ که هرچی بگی ساکت میشینمو هیچی نمیگم ؟ اینکههی روم دست بلند کنی و من جیکمم در نیاد ؟ نه جناب اگه تا الان ساکت موندم و هیچی بهت نگفتم فقط و فقط بهخاطر پدر و مادرم بوده ولی دیگه نمیتونم .به اینجام رسیده ( با دست به قصمتی از گردنم اشاره کردم ..) پیش خودتچی فکر کردي که میرم عقدش میکنم و یه بلایی سرش میارم بعدم به درك ؟؟ هر چی شد بشه ؟؟ ولی کور خونديدیگه بهت اجازه نمیدم ..اجازه نمیدم که راه به راه خوردم کنی ..ازت متنفرم اینو تو گوشت فرو کن ..ازت متنفرم ..تو یهآدم هوس باز و کثیفی ..با پام یه لگد محکم زدم به ساق پاش ..همین لگدم کافی بود تا به خودش بیاد . سریع از جاش بلند شد و با یه قیافه ايکه از شدت خشم به کبودي میزد یه قدم به سمتم برداشتاون یه قدم میومد جلو و من یه قدم به سمت عقب بر میداشتم ..دیگه جرعت حرف زدن نداشتم از قیافه ش به وحشتافتاده بودم ..چرا دروغ بگم از اینکه دست روم بلند کنه میترسیدم ..هی اون جلو میومد و هی من عقب میرفتم تا اینکه خوردم به چیزي نفسم بند اومد ..خورده بودم به دیوار و دیگه جایینبود براي عقب رفتن ..ولی اون هنوز داشت به سمتم میومد ..بهم که رسید چسپیده بهم ایستاد ..هیچ فاصله اي بینمون نبود ..داشت خیره بهم نگاه میکرد و همین خیره نگاه کردنشبود که باعث میشد بترسم ..یکمی خم شد سمتم و از لاي دندوناي به هم چسپیدش غرید ..صداش بم شده بود ..ساشا _ چی گفتی ؟؟..... _بیشتر خم شد سمتمساشا _ گفتم چه زري زدي ؟؟...... _بازم جواب من سکوت بود ..میترسیدم دهنمو باز کنم و یه کلمه ي دیگه حرف بزنم تا از کوره در بره و جنازمو بندازهاینجا ..واسه همین ترجیح میدادم خفه خون بگیرم ولی انگار این کارم بدتر بودیهو با خشم داد زد و با کف دستش محکم کوبید به دیوار پشت سرم ..از صداي ضربه ي دستش چشامو محکم بستم ..ساشا _ نشنیدي چی گفتم ؟ د حرف بزن تا یه بلایی سرت نیاوردم ........ _محکم داشتم چشامو رو هم فشار میدادم ..وحشت کرده بودم تا حالا این درجه از عصبانیتشو ندیده بود م ..یهو احساس کردم که نفسم داره بند میاد ..سریع چشمامو باز کردم و با دستام چنگ انداختم به شونه هاي برهنه ي ساشا..دست ساشا بود که حصار گردن ضریفم شده بود و داشت خفم میکرد .براي دومین بار ..چشمام تا آخرین حد درشت شدهبود و براي ذرهاي اکشیژن در حال تقلا کردن بودم ..ساشا _ که من هوس بازم ؟ که من کثیفم ؟ که من به خاطر این چیزا باهات ازدواج کردم ؟؟ آرهههههه؟؟؟با اون یکیدستش محکم یه سیلی زد تو صورتم ..فشار دستشو بیشتر کرد ..چشمام داشت کم کم بسته میشد ..اصلا نمیتونستم نفس بکشم با مشتایی کم جون به سرشونههاش ضربه میزدم و دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم تا بلکه بتونم نفس بکشم ولی دریغ ..اونم انگار اصلا متوجهمن نبود ..فقط داشت با نفرت به چشام نگاه میکرد و هر لحظه فشار دستشو بیشتر میکرد ..هیچ راهی نداشتم با آخرین توانی که داشتم ..ناخوناي بلندمو فرو کردم تو گوشت شونه هاش که به خودش اومد و فشاردستشو کمتر کرد ..یه دفعه ولم کرد که افتادم رو زمین ..خس خسم بلند شده بود و تند تند نفس میکشیدم ..یه کمی که حالم جا اومد اومدم بلند شم و زودتر از این اتاق فرار کنمکه برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم .چنگ انداخت به بازوهامو بلندم کرد ..اشکام تندتند داشتن میریختن .._ ولم کن ..بزار برم ..من که کاري بهت نداشتم چرا یه دفعه جنی شدي ..ولم کنجوابمو نداد با دستش بند تاپ و گرفت و با یه حرکت کشید ..اونقدر فشار دستش زیاد بود که باعث شد کل تاپ پاره بشه..ساشا _ الان حالیت میکنم ..خب بزار تا فکرت به حقیقت برسه نه ؟؟ چطوره ..منم همون چیزي میشم که گفتی . اصلااز همون اولم باید باهات همین کارو میکردم ..بدون هیچ حساري جلوش بودم و داشتم اشک میریختم ..به سرنوشت کثیفم .به این حقارت ..شروع کردم به تقلا کردن ..با مشتاي کم جون و ضریف ضربه میزدم به سینه اش .._ تو رو خدا ولم کن ..چرا هی میخواي عذابم بدي ..تو که راحت میتونی با هر کسی که بخواي باشی ..چرا منو عذابمیدي تو که منو دوست نداري ..اصلا این ازدواج مگه صوري نبود ..ولم کن ..من دلم نمیخواد با تو باشم ولم کن ازتمتنفرم .بدم میاد ازت پست فطرتسرشو خم کرده بود و داشت گردنمو میبوسید که با این حرفم از حرکت ایساد .آروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام ..با نفرت بهش چشم دوختم .کل دلگیري و نفرتمو ریختم تو چشمامو بهش زل زدم .نمیدونم چی دید تو چشمام که یهدفعه سیلیه ي محکمی زد بهم که پرت شدم رو زمین ..یه دستمو جلوي خودم گرفتم تا بدنم پیدا نباشه ..یهو اربده کشید ..ترسیدم و تو خودم جمع شدم ..ساشا _ آره آره ازم متنفري باید میدونستم ..باید میدونستم ..اصلا چرا من به یه بچه اعتماد کردم ..( یهو با صداي بلندزد زیر خنده ..انگار جنون بهش دست داده بود وسط خندیدن یهو ساکت شد و با چند قدم خودشو رسوند بهم ترسیدم وبیشتر تو خودم جمع شدم ) میدونی چیه ؟ نه نمیدونی ..از همون روز اول که عشقمو بهت اعتراف کردم ..از همون روزاول که زل زدي تو چشمام و بهم گفتی تا ابد برام میمونی باید میدونستم که کاسه اي زیر نیم کاسته ..چرا ..چرا که اگهنبود منو به اون پسر خاله ي لا ال..... نمیفروختی ..مگه چی کم گذاشتم برات ؟؟ چی ؟؟ چی بود که به پات نریختم ؟؟چی بود که تو خواستی و من ندادم بهت ؟ چه کاري بود که خواستیو من انجام ندادم ..اونوقت اینه جواب اون همه عشقیکه بهت داشتم ..؟؟ که بهم انگ پست بودن بزنی ؟؟ که زل بزنی تو چشام و بهم بگی ازم متنفري ؟؟ آررررررررههههههبا مشت مهکم کوبید به دیوار ..گریم قطع شده بود این چی میگفت ؟؟ کدوم عشق ؟ کدوم اعتراف ؟ پس چرا من یادمنیست ؟ چی داره میگه ؟؟یهو برگشت سمتم و انگست اشارشو گرفت طرفم ..ساشا _ یادت باشه که چیکار کردي ؟ یادت باشهچند بار دستشو تکون داد و خواست چیزي بگه ولی نگفت دستشو مشت کرد و رفت سمت در اتاق از در زد بیرون و درومحکم کوبید به هم ..منو تو بهت و ناباوري گذاشت و رفت ..چی داشت میگفت این ؟؟ چرا من اصلا سر در نمیاوردم از این حرفاش ؟؟ چی شده بود ..با بهت از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که تو این مدت توش بودم .باید مینوشتم .باید اتفاقات این مدت رو مینوشتم تا بتونم تصمیم گیري کنم ...تو شک بودم ..چه اتفاقی افتاده بودکه اینحرفارو زد ؟؟ چی بود که من ازش بیخبر بودم ..با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقهپیش تا یک قدمیه ي مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزي نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهموارد کرده بود ..کم نبود ..همین که الان تا این اتاق هم اومدم کلی کمال کردم ..دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزي میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه..با کلی جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم ..اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنشانگار کل لذت هاي دنیا رو بهم میدادن ..بعد از خوردن اون شکلات خودمو به پشت پرت کردم رو تخت ..یه کمی باید دراز میکشیدم تا حالم بهتر شه .با خوردنااون شکلات یه زره جون گرفته بودم ولی یه کمی وقت میخواستم تا بهتر شم ..حدود یه ربع ساعتی به همون حالت موندم وقتی که دیدم حالم بهتره نشستم ..احساس گشنگی شدیدي میکردم ..با اینوضعیت نمیتونستم که چیزي بنویسم ..واسه همین از جام بلند شدم خاستم برم بیرون که از گوشه ي چشمم خودمو تو آینه دیدم ..سرجام خشکم زد ..یه دفعهسریع عقب گرد کردم و رفتم جلوي آینه ..چشمم که به خودم افتاد دهنم سه متر باز شد ..واي خداي من !! ببین چهبلایی سرم آورده ..مشکل این بود که بیشتر قصمتاي بدنم کبود بود ..درسته پوستم برنز بود ولی با این حال بازم خیلی زود بدنم کبودمیشد..الانم دو طرف صورتم کاملا کبود شده بود ..لبم پاره شده بود ..دور گردنم جاي دستش به قرمزي میزد و صد درصد تا یه ربع دیگه کبود میشد ..بازوهام هر دوش کبود شده بود ..بر اثر کنده شدن لباسم سرشونه هامم کبود بود ..یهکمی اومدم پائینتر درسته کمرمم کبود بود ..پس این همه دردي که داشتم الکی نبود ..نفسمو آه مانند دادم بیرون نمیدونم چه حکمتی بود ، با اینکه این همه بلا سرم آورده بود ، با اینکه ازش متنفر بودم ولیبازم نمیتونستم نفرینش کنم .یه چیزي این وسط درست نبود ..اصلا درست نبود ، هیچی با حرفاي ساشا جور در نمیومد ..من اولین بار اونو روزخواستگاري دیدم ..قبل از اون هیچی یادم نمیاد هیچی ..تصمیم گرفتم فعلا به چیزي فکر نکنم الان باید یه چیزي میخوردم ..بدون اینکه چیز دیگه اي تنم کنم یه تاپ مشکیکه رو کنار تخت افتاده بود و برداشتم و سریع پوشیدمش ..یه تاپ ساده و دو بنده بود..قشنگ بود ..یه کمی اینور و اونور و نگاه کردم تا چیزي پیدا کنم و موهامو ببندم ..که گیرهي سرمو رو بالشت دیدم ..خم شدم که برش دارم آخم رفت هوا ..قصمتایی که بهش فشار آورده بود داشت اذیتم میکرد یکیشم کمرم بود ..سریع گیره رو برداشتم و اول یه برس سر سريو البته با حرص به موهام کشیدم و بعد بستمشون ..همه چی از همین موهام شروع شد ..ولی همه ي تقصیر از ساشا بود..از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ..در یخچالو باز کردم ..چشم چرخوندم که چشام رو آب پرتقال ثابت موند..تا چند دقیقه پیش حسابی گشنه بودما !! ولی الان احساس میکردم که میلی به غذا ندارم ..یه لیوان بزرگ آب پرتقال و به همراه یه تیکه ي بزرگ کیک که تو یخچال بود برداشتم ..هر دو رو گذاشتم رو میز وخودمم پشتش جاي گرفتم ..حدود 1 ساعت داشتم فقط همونا رو میخوردم .تو این مدت هم از ساشا خبري نیود ..بهتر ..ولی تعجب کرده بودم ..یعنیکجا رفته بود ..یه صدایی بهم میگفت .به تو چه ؟؟؟ مگه همین مرد تیکه پارت نکرد یه ساعت پیش ؟؟ولی همون صدا دوباره بهم میگفت . یعنی کجا رفته ؟ بلایی سرش اومده ؟؟ اصلا سالمه ؟؟با تکون دادن سرم همه ي افکارو ریختم دور ، چشمم به بشقاب رو به روم افتاد که خالی بود ..به سختی یه لبخند کمجون زدم ..صورتم و لبام درد میکرد ..بلند شدم و به سمت اتاقی که توش بودم رفتم ..بعد از رد کردن پله ها بلاخره رسیدم به اتاق در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل ..خواستم درو قفل کنم ولی بعد پشیمونشدم ، همونطور بستمش و رفتم سمت تخت وقتی نشستم با دستم چنگ انداختم به کیف ..کیفو برعکس کردم تا همهچی از توش بریزه بیرون ..وقتی که مطمئن شدم همه ي محتویات توش ریخته کیفو پرت کردم یه سمت دیگه و شروع کردم به گشتن ..بعد از یهکمی زیرو رو کردن اون خرت و پرتا بلاخره پیداش کردم ..دفتر خاطراتم بود ..خیلی وقت بود که سمتش نرفته بودم ..نمیدونم ولی هر وقت که میخواستم برم سمتش یه چیزيبلاخره مانع میشد ..تک شاخ بود ..خیلی خوشکل بود ..خیلی وقته که این دفتر ? یه دفتر خاکستري رنگ که با اکلیل روش ترح یه اسب سفیدو دارم و خاطراتمو کم کم توش مینویسم .البته تا راهنمایی ولی یه مدت بود که بی خیالش شده بودم ..روبان رو دفترو باز کردم ..همین که دفترو باز کردم روز جلدش از قصمت داخل یه تیکه ي مشکی نظرمو جلب کرد ..چیبود ؟؟ من یادمنمیاد یه همچین چیزي اینجا گذاشته باشم ..قسمت جلدش جوري بود که یه پارچه ي نازك به حالت قلب مانند بود که جاي براي عکس و اینا بود ..ولی اون چیمیتونست باشه اون تو ؟؟؟با کنجکاوي برش داشتم ..درستر که دیدمش یه مموري 8 گیگ بود و پیدا بود که براي دوربین هست ..ولی این مموري!! اینجا !! چیکار میکرد ؟؟؟بیخیالش شدم بهتره واسه اول یه کمی خودمو خالی کنم ..سریع و تند تند ورق زدم و رسیدم به یه صفحه ي حاکستريتمیز ..از بین اون وسایلی که رو تخت بود سریع یه خودکار پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ..هر چی که بود ..از همون روزيکهر رفتم خونه..از خاستگاري ، دعواي تو دفتر ، زورگوییاي ساشا ، خواباي مختلف ، و توهماتی که میزدم همهشونو نوشتم ..سرمو که بلند کردم دیدم نمیتونم خودمو راست کنم ..با هزار تا ناله و آخ و اوخ بلاخره کمرمو صاف کردم و نشستم ..یهنگاهی به ساعت انداختم که دیدم اوه اوه چه خبره یعنی این همه وقت من داشتم مینوشتم ..ساعت 2 نصفه شب بود .و من حتی نمیدونستم ساشا اومده یا نه..باید میرفتم یه سري تو خونه میزدم ..اینکه چطور تا حالا نترسیدم خودش کلیه ..احتمال میدادم اومده باشه ..ولی بازممیدیدم بهتر بود ..قبل از اینکه بلند شم خواستم دفترو ببندم که دستم خورد بهش و دفتر از رو تخت افتاد پائین ..اوففف ، خم شدم برش دارم که چشمم به یه خط از دفتر افتاد ..( امروز قراره ساشا عشقمو ببینم ، اینقدر خوشحالم که حد نداره )دهنم باز مونده بود ..این چیه ؟؟خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..خم شدم سمت دفتر و برش داشتم ..با چشمایی از حدقه در اومده داشتم به اون خط نگاه میکردم ..اینو من نوشتم ؟؟؟ نهامکان نداره ..ولی ، ولی آخه اینکه خط منه ..چطور ممکنه ؟؟؟سریع تند تند ورق زدم ..هر خطیو که میدیدم چشام بیشتر گرد میشد ..و درد سرم شدید تر ..به تاج تخت تکیه دادم و دفترو گذاشتم رو پام شروع کردم به خوندن ..فلش بک . یک سال پیشهمین که رسیدم خونه با آخرین توانی که داشتم یه جیغ بلند کشیدم ..که باعث شد مامانم سریع از آشپزخونه بدوئه بیادبیرون ..مامان _ چه خبرته دختر ؟ چرا خونه رو گذاشتی رو سرت ؟_ مامان جونم بلاخره تعطیل شدیم ...هورااااااامامان _ خب حالا انگار چی شده .خوبه فقط 13 روزه ها .._ او مامان نمیدونی که همین 13 روزم واسه خودش کلیه ..مامان _ امان از دست تو دختر ..امیر زنگ زد گفت ساعت 7 میاد دنبالت حاظر باش .دستمو به نشونه ي بله قربان گذاشتم کنار پیشونیم ..و کمی خم شدم ..._ بله قربان ..مامان _ تو آدم نمیشی نه !!!_ وا مامان مگه چیکار کردم ؟مامان _ هیچی بیا برو که خلی وقت نداري ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..خب راستم میگه الان ساعت 3 و نیمه تا یه چی بخورم و دوش بگیرم و آماده شم میشه7 پس زیاد وقت ندارم ..با سرعت برق دوئیدم سمت پله ها ، واي از دست این امیر ..امیر ارسلان پسرخالمه تقریبا از بچه گی با هم بزرگ شدیمو همیشه هم با هم بودیم ..الانم قراره بیاد دنبالم تا بریم خرید عید ..ناسلامتی یه هفته ي دیگه عیده ...وارد اتاقم که شدم سریع همه ي لباسامو در آوردم و پرت کردم یه طرف ...حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم ..حدود یه ساعتی فکر کنم گیر حموم بودم و حسابی خودمو شستم تا تمیز باشم ...پوست برنزم همیشه بعد از حموم براقمیشد ..یه نگاهی به ساعت انداختم که برق از کلم پرید ..اوه خداي من نزدیک دو ساعت من حموم بودم ..سرمو به حالت تاسفواسه خودم چند بار تکون دادم رو به روي آینه وایسادمو و شروع کردم به شونه زدن موهاي بلند و خرمایی رنگم ..عاشق موهام بودم ..چون هم لخت بود و هم رنگش و خیلی دوست داشتم ...بعد از اینکه شونه زدن موهام تموم شد وحسابی شونه هامو درد گرفت برس و پرت کردم رو تخت و سشوار و برداشتم ..کلا با سشوار زیاد موهامو خشک نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد پس حسابی بهش رسیدم و حالتشون دادم ..بعد از اینکه تموم شد .رفتم سراغ لباس خوب مشکل همیشگی حالا چی بپوشم ؟؟؟؟بعد از کلی دید زدن بلاخره اونی که میخواستم و پیدا کردم ..ساپورت غواصی مشکی به همراه یه تاپ بندي بنفش .یهمانتوي نخیصورمه اي کمرنگ که دکمه هاش از رو سینه شروع میشد و به صورت کج میرفت پائین تا سر رون از بالا تا کمر تنگتنگ بود و از کمر بهپائین یه کوچولو آزاد تر میشد ..مانتوي خوشکلی بود دوسش داشتم ..آستینامو زدم بالا و شال ساده ي مشکیمو برداشتم ..رفتم جلوي آینه خب خب الان مدل مو ..تصمیم گرفتم زیاد شلوغشنکنم پس موهامو فرق وسط زدم و گوشه هاشو زدم زیر شال ..شال آزاد رو سرم گذاشتم کیف دستی مشگیمو برداشتم..کفشاي اسپرت مشکیمم برداتشم و بعد از پوشیدنشون و برداشتن گوشیم از اتاق زدم بیرون .. بدون آرایش خوشکل تر بودم ..الانم اصلا حوصله ي آرایش نبود ..یه نگاهی به ساعت گوشیم انداختم تا ببینم چقدر وقت دارم ..خوب خوبه یه نیم ساعتی واسه خوردن وقت دارم .آخهضهر هیچی نخورده بودم و دیرم برگشته بودم ..وارد آشپزخونه ه شدم هیچکسیو ندیدم ..اه .الان من چی بخورم ؟؟؟؟با صداي بلند مامانی رو صدا زدم ._ مامان ...مامان ..مامان ...مامان با عجله وارد آشپزخونه شد و توپید بهم ..مامان _ چب شده ؟؟ چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ چه خبرته ؟؟از اینکه مامان اینطوري هل کرده بود خندم گرفته بود واسه همین زدم زیر خنده مامانم که دید دارم میخندم فهمید کهچی شده ..مامان _ اي ذلیل مرده تو آدم نمیشی ؟؟ چند بار باید بهت بگم اینطوري منو صدا نکن ..یهو قلبم میگیره ...اي الهی منبیمرم از دست تو راهت شم دختر .._ واي مامان خدا نکنه ..مامان _ از دست تو ..چته حالایه خورده قیافمو مظلوم کردم.._ مامان خب من گشنمه ..مامان _ خب من چیکار کنم یه چیزي پیدا کن بخور.بعد هم منو همونطور با دهن باز گذاشت و رفت ..بعد از 5 مین به خودم اومدم و دهنمو بستم ..شونه هامو بالا انداختم و به سمت در یخچال رفتم ..با یه زره دید زدن یهبسته کالباس به همراه نون برداشتم و گذاشتم رو میز ..حوصله ي مخلفاتشو نداشتم .سریع واسه خودم لقمه گرفتم و بقیه چیزا رو همونجا ول کردم .کیف دستیمو همراه گوشیم و لقمه برداشتم و به سمتدر بیرون رفتم که دوباره صداي مامان بلند شد ..مامان _ کجا داري میري دختر ..لقمه پرید تو گلوم ...شروع کردم به سرفه کردن ..بعد از کلی سرفه کردن و اشک ریخت بلاخره تونستم یه کلمه حرفبزنم ._ وا مامان حرفا میزنیا مگه امیر نمیاد دنبالم ..؟؟مامان _ اا راست میگیا باشه برو_ باشه پس باي باي از طرف من بابایی رو ببوس .سریع در رفتم تا لنگه کفشیو ه میخواست پرت کنه طرفم نخوره بهم ..همونطور که بیرون میرفتم یه گاز گنده زدم بهلقمم و از در حیات رفتم بیرون ..یه نگاهی به ساعت مچیم انداختم .ساعت 5 مین هم از 7 گذشته بود ولی خبري از این امیر خل و چل نبود .هر چی اینورو اونورو دید زدم چیزي ندیدم ..اوفففف پس این کجا موند ...همون موقع گوشیم لرزید وقتی اسم امیر و دیدم نزدیک بود همونجا جیغ بکشم ..هر طوريبود خودمو کنترل کردم و دمکمه ي سبز رنگ گوشی رو لمس کردم ..بعد از گذاشتن گوشی دم گوشم صداي پر از خندهي امیر و شنیدم .امیر _ به سلام خانم خوشتیپ خودم ..من سر کوچتونم بیا اونجا ..با حرص و صدایی کنترل شده جوابشو دادم_ اونوقت قرار نبود شما بیاي اینجا ؟؟ واسه چی اونجا وایسادي ؟؟ نمیگی من خسته میشم این همه راهو پیاده بیام ؟؟هان ؟؟امیر با خنده _آخه دختر چقدر تو تنبلی !! بیا دیگه من همینجا وایسادم ..یه خورده پیاده بیا تا چربیهاتو آب کنی ..تا اومدم بهش بتوپم گوشیو قطع کرد ..با چشایی از حدقه در اومده زل زدم به گوشی ..وا این چی میگیه ؟ آخه من چربیمکجا بود ؟؟ واي امیر من میکشمت ..با عصبانیت به طرف سر کوچه حرکت کردم ..جوري بود که حدود 5 مین راه بود تا اونجا با حرص داشتم میرفتم سمتسر کوچه و زیر لب هی داشتم فحش نثار این امیر میکردم که با صداي شدید ترمز ماشینی یه متر پریدم بالا ..هر دو دستمو گذاشتم رو سینم ..و چشامو بستم ..هی تند تند صلوات میفرستادم .واي خدا بخیر گذروندا !! وگرنه نزدیک بود همینجا نفله شم که !!! همونطور چشام بسته بود و داشتم تند تند صلواتمیفرستادم که با صداي بوق ماشین دو متر دیگه هم پریدم بالا ..با وحشت چشامو باز کردم ..نگاه دو تا شک تو یه روز فکرشو بکنید ..درسته خونمون تو پائین شهر نبود ولی خب بالاشهربالاشهرم که نبود یه همچین ماشینایی رو تا حالا تو کوچمون ندیده بودم ..واي خدا .یه بوگاتیه مشکی مات ..یعنی دلم میخواست برم دست بکشم روش تا ببینم واقعیه یا نه ..طبق عادت دهنم سه متر بازبود ..همینطور داشتم فکر میکردم که اگه این ماشین مال من بود چیکار میکردم و چیکار نمیکردم که دوباره با صداي بوقشدو قدم به عقب برداشتم ولی هنوزم کامل به خودم نیومده بودم ..دوباره داشتم میرفتم تو رویا که با صداي باز و بسته شدن در ماشین به همون سمت نگاه کردم به زحمت فراوان دردهنمو بستم واي خداي من این چه جیگریه !!30 رو داشته باشه .. اصلا فکرشم نمیکردم که یه پسر به این جوونی از این ماشین پیاده شه ..بهش میخورد حدود 29با دهن باز داشتم به این خوشکله نگاه میکردم که با اخم و عصبانیت داشت میومد سمتم ..واي خدا منو بگیر غش نکنمالان ...چشاي عسلی مایل به سبز ابروهاي پر و مردونه مشکی فکی خوشمل لبایی متناسب موهاشم که مدلش خیلی باحال بودو رنگشم مشکی بود که بالا زده بود ..اصلا کلا موقعیتو فراموش کرده بودم موقعی به خودم اومدم که دیدم رو به روم ایستاده و داره با یه پوزحند نگام میکنه..اه اه بدم اومد ازشکلا از پسراي خودپسند بدم میومد ..این الان داره منو اینطوري نگاه میکنه که چی ؟ مثلا میخواست بگه خیلی از منسرتره ..منم متقابلا یه اخم گنده نشوندم بین ابروهام و به صورت تهاجمی براق شدم سمتش .._ چیه ؟ آدم ندیدي که اینطوري نگاه میکنی ؟ برو اونور سر راهم وایسادي میخام رد شم ..پزخندش پرنگتر شد و با تمسخر جوابمو داد ..پسر_ آدم دیدم دیوونه ندیدم ..در ضمن فکر کنم این جنابعالی باشی که سر راه من سبز شدي نه من..از گوشه ي چشم یه دیدي انداختم که دیدم اي واي خاك تو سرم این که راست میگه ..ولی به روي خودم نیاوردم .بهقولا دست پیش گرفتم تا پس نیوفتم .._ هه یه نگاهی به آینه بندازي اونم میبینی ..حالا هم بکش کنار وقت ندارم ..یهو قیافش رفت تو هم ولی تو چشماش میخوندم که خندش گرفته و داره یه جورایی لذت میبره از این کل کل ..ولیآخه ..یه قدم بهم نزدیک شد سرشو خم کرد سمتم ..کنار گوشم و شروع کرد به حرف زدن از حرکتش شکه شده بودم ..واسههمین نتونستم اکس العملی انجام بدم ..پسره _ دختر خانم بهتره که اون دهن کوچولوتو هر جایی باز نکنی ..ههممم همه مثل من نیستن که اینطوري باهاتبرخورد کنن ..جاياین همه ورجورجه بهتر بود با یه عذر خواهی سر و ته قضیه رو هم بیاري نه !! الانم منتظرم .بعد صاف ایستاد ..با چشاي از حدقه در اومده داشتم به این یارو نگاه میکردم این چقدر پرو بود ...تا اومدم براق شم سمتش با صداي بوق یه ماشین دیگه و صداي داد امیر به خودم اومدم ..یواش یواش به عقب قدمبرداشتم_ من .عمرا از توي خودپسند عذر خواهی کنم ..خودپسند یخی ..زبونمو براش در آوردم و برگشتم و به سمت ماشین امیر دوئیدم ..نمیدونستم امیر دیده مارو یا نه !! ولی اگه میدید حتمامیومد پس ندیده ..همین که سوار ماشین شدم برگشتم عقب ولی از چیزي که دیدم دوباره تا مرز سکته رفتم ..این این پسر دم خونه ي ما چیکار داشت ؟؟همینطور با دهن باز زل زده بودم به عقب و داشتم نگاه میکردم امیر هم هنوز حرکت نکرده بود ..امیر _ چته تو دختر صاف بشین تا حرکت کنم دیگه ؟_ هیس امیر کار دارم مگه نمیبینی ؟امیر _ کارت چیه ؟ اینکه برگردي به عقب زل بزنی ؟ اصلا چی هست اون پشت ؟_ اه یه دقیقه خفه شو دیگه .امیر _ رز !! درست صحبت کن ..بزار منم ببینم به چی نگاه میکنی !!_ اه خب نگاه کن دیگه .هی به من گیر میده .نفسی که با حرص بیرون داد و واضح شنیدم ..یه لبخند نشست رو لبم ..همون موقع در خونمون باز شد و پسره رفتداخل ..امیر _ کو اونجا که چیزي نیست جز اون ماشین عروسکه ؟ ااا اون ماشین مال کیه ؟ تا جایی که من میدونم از اینعروسکا نداشتین تو این محله !!با خشم ساختگی برگشتم سمتش و اخمامو کشیدم تو هم .._ امیر !! راه بیفت تا همینجا دو تا رفت و برگشت نثارت نکردم ..سریع هر دو دستشو به نشونه ي تسلیم بلند کرد .امیر _ باشه بابا خشم اژدها ..حالا کجا بریم ؟؟یه چپ چپ خوشکل نثارش کردم_ خب راه بیفت دیگه نمیدونم الان که زوده واسه خرید تازه ساعت 7 و 15 دقیقه هست ..ساعتاي 8 و نیم واسه خریدبیشتر خوش میگذره ..اونم یه چپ چپ بهم رفت که نزدیک بود بزنم زیر خندهامیر _ من که میدونم چرا اون موقع خوش میگذره .خیلی خب پایه ي کافی شاپ هستی ؟_ چه جورمم ..بزن بریم .سرشو دو سه بار به نشونه ي تاسف تکون داد و حرکت کرد ..از سکوتی که بینمون بود بود داشت حوصلم سر میرفت ازطرفیم فکرم درگیر اون دو تا گوي عسلی مایل به سبز خندون بود ..اصلا نمیدونستم چرا دارم بهش فکر میکنم ..اما دست خودم نبود خواه نا خواه داشتم بهش فکر میکردم ..هنوز خیلی نگذشته بود که صداي موزیک بلند شد .سرمو برگردوندم و به امیر نگاه کردم ..اونم به من نگاه کرد و شونشوانداخت بالا ..منم بیخیال شدم تصمیم گرفتم همون به موزیک گوش بدم ..خسته بودم ، ولی چون به امیر قول داده بودم مجبوري باهاش اومدم وگرنه الان تو خواب ناز بودم ..با این ترافیکیم کهبود معلوم نبود کی برسیم ..تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم ..صداي موزیک مثل لالایی برام میموند .تا تو رو دیدمیه جوري شدمتوهمونی که میمیرم براش...اومدي گفتیاسم تو به مندرِ گوشت گفتم منم اسمم و یواش...هیشکی نمیادجاي تو دیگهاز حالا دلم واسه تو می تپه فقط...چجوري بگمکه تو رو می خوامچجوري بهت بگم خوشم میاد ازت...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها..من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......بین من و تویه دنیا عشقهیه دنیا حرفهیه دنیا احساس...تو همونی کهدلم و بردهتو همونی که من دلم می خواد...نمیدونم چرا این وسط هی ذهنم پر میکشید سمت اون پسره ..یعنی تو خونه ي ما چیکار داشت ؟؟ کی بود اصلا ؟؟ تاجایی که یادم میاد ما اقوامی به این خوشتیپی و خوشکلی نداشتیم ..چرا هستن ولی به پاي این نمیرسن ..ساعتها خیرهمیشم به چشماتخیره می مونم به قشنگیهات...قول میدم پات وایستمفقط به توست حواسمخیالت راحت هیشکی نمیاد به جات...من دوست دارم تو رو قد یه دنیامن دوست دارم به هیشکی نگیاعشق منو تو می مونه همیشهحسودیشون میشه به من و تو خیلی ها......با قطع شدن صداي آهنگ و پشت بندش صداي شاد امیر حواسمو دادم بهش و درست نشستم ..امیر _ خب خانم خانما .. اینم از این کافی شاپ بپر پائین که بعدش کلی کار داریم ...یه نگاهی به بیرون انداختم که دیدم بله جلوي یه کافی شاپ شیک پارك کرده ..یه ایششش کشیده نثارش کردم و ازماشین پریدم پائین ..حالا این ایش واسه چی بود خودمم نمیدونم..اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن در اومد سمتم دستمو گرفت تو دستش_ ااا داري چیکار میکنی دستو ول کن زشته !!امیر _ کجا زشته بیا ببینم مردیم از گشنگیبا تعجب به این پرو بازیی این بشر زل زدم .._ چته تو !! مگه خاله بت غذا نداده ؟؟عاقل اندرسفیهانه نگام کرد ..امیر _ گیریم داده باشه ..میگی الان نخورم ؟؟با چشاي گرد شده نگاش کردم_ ههه میگن مردا با شکمشون زدن قضیه اینه .امیر _ هههههییی حواست باشه چی میگیا !!_ برو بابابلاخره رفتیم داخل و کلی مسخره بازي کردیم یه کیک و قهوه هم خوردیم و به سمت یکی از پاساژا راه افتادیم ..بعد زا حدود نیم ساعت رسیدیم تو پارکینگ امیر ماشین و پارك کرد و بعد از پیاده شدن منم صدا کرد ..امیر _ نري تو هپروت ..بیا پائین دیگه جا خوش کرده_ بچه پرو من حال تو رو نگیرم رز نیستمامیر _ حالا تو بیا پائین ،حالگیریت پیشکشبا عصبانیت از ماشین خوشکلش پیاده شدم ..و درشو محکم کوبیدم به هم ..دادش بلند شد ..امیر _ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..زبونمو یه متر دادم بیرون و اداشو در آوردم_ هوي ماشینه ها در تویله که نیست ..اولندش هوي تو کلات بی تربیت ..دومندش در تویله نیست پس چیه از نظرمن که با تویله فرقی نداره ..بعد غش غش زدم زیر خنده و بدون اینکه بهش مهلت بدم حرفی بزن پا تند کردم و به سمت پاساژ رفتماز پشت صداشو میشنیدم که داشت با عصبانیت حرف میزد ..امیر _ نگاش کن تو رو خدا هر از دهنش در میاد میگه بعد راشو میکشه و میره بچه پرو ..با نیش باز داشتم میرفتم که یهو گرومپ خوردم به چیزي و براي جلوگیري از افتادن به تنها چیزي که دم دستم بودچنگ زدم ..با بلند کردن سرم و دیدن کسی که رو به روم بود کپ کردم این اینجا چیکار میکرد ..دست خودم نبود زل زده بودم به چشاش ، چشایی که الان وحشی بود و با اخم داشت نگام میکرد از طرز نگاهش دلمریخت و یه قدم به عقب گذاشتم ..سرم بدجوري داشت تیر میکشید دفترو پرت کردم سمت درو هر دو دستمو گذاشتم رو سرم ..محکم داشتم فشار میدادمولی آخه مگه فایده اي داشت ..صحنه صحنه از اتفاقاتی که توش پرنگترین نقش ساشا بود داشت از جلو چشام رد میشد..اولین برخوردجلوي در خونمون جایی که نزدیک بود با ماشین منو زیر بگیره ..لحظه لحظه جر و بحثمون .همه چی از جلوي چشاممثل یه فیلم رد میشد ..برخورد بعديتوي پارکینگ جایی که بهش خوردم و اون با نگاش حسابی سرزنشم کرد ..واسه چی ؟؟ اون لحظه سوالی بود که توذهنم بود و بعد با رفتنش منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديوقتی که تو رستوران نشسته بودم و تولدم بود ، کادویی که گارسون برام آورد و من کنجکاو که بدونم مال کیه ..نگاهمکه به سمت بیرون رفت و جیغ لاستیکاي بوگاتی که منو تو بهت گذاشت ..برخورد بعديمهمونی که پدرم به مناسبت شریک جدیدش گرفته بود ..همون مهمونی که یه جور خاصی دلم میخواست توش بهترینباشم ..همون مهمونی که براي بهترین بودنم کل شهرو دنبال بهترین لباس گشتم ..همون مهمونی که با پائین اومدنمن از پله ها همه ي چشمها خیره رو من بود ،همون مهمونی که نگاه یه مرد منو به آتیش میکشوند ..و وقتی که باهاشاون وسط رقصیدم این گرما به اوج رسید تا جایی که متوجه بوسه اي که به سرم زد نبودم ..برخورد بعديدو ماه از نبود کسی که فقط چند بار دیده بودمش و کل کل هامون میگذشت و من دلتنگ دیدنش ..منی که نمیدونستمچرا دارم براي دیدنش از بابا میخوام تا تو شرکت کنارش باشم ..منی که هنوز سنم به جایی نرسیده بود که براي کاراقدام کنم ..برخورد بعدياولین دیدارمون تو آسانسور شرکت پدر ..کل کل هاي بیهوده اي که با هر بار به یاد آوردنشون تا مدتها میخندیدم ..روزهایی که میرفتم شرکت تا ببینمش ، بهونه هایی الکی که به اتاقش میرفتم ، دستکاري تو لپ تاپ و گوشیش بهمزدن قراراش وقتی که لو رفتم .....این قسمت برام پرنگتر شد ..همون زمانی که خشمشو دیدم همون موقع با اینکه با خشونت باهام رفتار کرد ولی بیشترازش خوشم اومد ..همون وقتی که بعد از 4 ماه اولین بوسه رو ازم گرفت ..یواش یواش و پاورچین مثل این چند وقت رفتم سمت اتاقش میخواستم تو نقشه هاش دستکاري کنم و تلافی کاري کهباهام کرد و در بیارم ..دیروز جلوي همه کاري کرد که با لیوان قهوه بخورم زمین ..منم الان با دستکاري تو نقشه اي کهبراي فردا میخواد جبران میکنم ..با کلی کاراگاه بازي و اینا وقتی دیدم داره میره پیش بابا سریع از پشت دیوار اومدمبیرون و به سمت اتاقش دوئیدم ..وارد اتاق که شدمطبق این چند وقت که این کارو میکردم سریع رفتم سمت لپ تاپ تا خواستم بازش کنم حواسم جمع شد .یه آه بلندکشیدم این که لپ تاپ شخصیش بود ..حالا چیکار کنم .؟؟ کنجکاوي امانمو بریده بود ..نمیتونستم هم از طرفی کارشو جبران نکنم ..واسه همین سریع در لپتاپو باز کردم ..خدا رو شکر رمز نداشت ..خیلی سریع ویندوزش بالا اومد ولی ایندفعه با دیدن چیزي رو لپ تاپ به کلنفسم بند اومد ..بعد از چهار ماه بعد از این همه کل کل ..بعد از اون همه راز و نیاز با خدا بلاخره من جوابمو گرفتم ..چشمامو بستم و ازته دل قه قهه زدم ..خداي من باورم نمیشد اون عکس من بود که بی حوا ازم گرفته شده بود همون شب جشن ..دقیقا سه ماه پیش ...خیلیتو دلم ذوق کردم ولی الان وقت ذوق نبود باید یه کرمی میریختم ..داشتم تو فایلاش میگشتم که چشمم خورد به فایلی که رمز داشت روشم نوشته بود عزیز دلم ..یعنی چی میتونست باشه..خب باز کردن این چیزا که برا من کاري نداشت کلی کلاس رفته بودم ..شروع کردم به انجام عمیلات ولی چشمتونروز بد نبینه هنوز چند دقیقه اي نگذشته بود که با صداي عصبی ساشا سرمو بلند کردم و زل زدم تو اون دوتا تیله يخوشرنگ که الان به سرخی میزددرد سرم شدیدتر شد اون موقع به اندازه ي امروز عصبی نبود ولی اولین باري بود که ازش ترسیده بودم ..ولی اون روزبهترین روز زندگیم بود ..روزي بود که غیر مستقیم بهم فهمون که اونم نسبت به من بیمیل نیست ..دوباره تیر و دردي طاقت فرسا و اون حاله ي از گذشته که به صورت فیلم داشت از جلوي چشمام رد میشد .ساشا _ داشتی چه غلطی میکردي ؟_ من...م..من..ساشا _ چیه به پت پت افتادي ؟_ من ..چیزه ..دستشو گذاشت رو لبشساشا _ هیسس صداتو نشنوم وگرنه من میدونم و توترسیدم لحنش بد بود ..خیلی بد واسه همین جرعت نکردم جوابشو بدم از طرفیم تو شک ورودش بودم اگه میدي کهداشتم تو فایلاي شخصیش فوضولی میکردم مطمئنا تیکه بزرگم گوشم بود ..خیلی آروم دستمو بلند کردم تا از اون فایلا خارج شم که با تشري که زد دستم تو هوا موند و پشت بندش پرت شدنم ازروي صندلیساشا _ دست نزن وگرنه دستت و خورد میکنم ..گمشو اونوربعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..بعد خودش رفت و خم شد رو لپ تاپ با دیدن لپ تاپ یهو دستشو محکم کوبید رو میز و برگشت سمتم ..یا خدا ..الان چه خاکی تو سرم بریزم ..اي لعنت به من که ..اصلا چرا من لعنت به اون که بیموقع اومد تو ..آخه این چه وضعوروده ...وجدانم رم دادکشید ..تو باز حرف بیربط زدي ؟؟الان وقت دعوا نبود ..اون داشت با عصبانیت نگام میکرد و منم با ترس و لرز الان باید چیکار میکردم ..؟؟ یه کمی باخشونت نگام کرد و یهقدم برداشت سمتم منم متقاعب از اون سریع خودمو کشیدم عقب این کارم باعث شد که سرجاش وایسه و نگام کنهچند لحظه نگام کرد و دستشو محکم کشید تو موهاش ..پشتشو کرد بهم و دستشو مشت کرد و محکم کوبید رو میز که سر جام تکون خوردم ..از لاي دندوناش غریدساشا _ به تو یاد ندادن تو وسایل شخصیه کسی نباید سرك کشید ..؟خب الان بهتر بود که جوابشو ندم ..ولی سکوتم باعث شد بدتر جري بشه و یهو داد کشید .ساشا _ چیه خفه خون گرفتی ..محکم سرمو فشار میدادم کم کم همه چی داشت یادم میومد ..خوب یادمه که اون روز بعد از اون داد و هواراش و چرتو پرتایی که گفتگریم گرفت ..یادمه که خیلی دلمو شکوند ..با حرفایی که زد ..راستش شاید چون عاشقش بودم اونطوري گریم گرفته بود..یادمه بعد ازآخرین حرفی که زد رو به روش ایستادم و بهش سیلی زدم .از قضاوت بیجاش دلم گرفته بود ، اینکه میگفت نکنه سابقهداري که اینطوريمیتونی رمز گشایی کنی و خیلی چیزاي دیگه ..یادمه بعد از اون سیلی که بهش زدم پشتمو کردم بهش که از اونجا برمبیرون ولیدستمو گرفت و کشیدم سمت خودش ..اون صحنه برام زنده شد ..ساشا _ صبر کن کجا میري ؟؟این حرفو با حرص گفت ..هنوز برنگشته بودم که بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با سر رفتم تو سینش .سریعدستاشو محکم حلقه کرد دورم اومدم خودمو جدا کنم ازش که بدتر منو گرفت اصلا نمیتونستم تکون بخورم ..سرمو که بلند کردم چشام قفل شد تو چشاش ..ساشا _ که لپ تاپو دست کاري میکنی ؟ بعدم میخواي بري بدون جریمه دادن ؟؟لحنش شیطون بود ولی هنوزم همون اخما رو داشت ..با دستام مشت زدم بهش که متوجه لبخند محوش شدم .._ ولم کن ..ساشا _ باشهدستاشو باز کرد ..منم سریع عقب گرد کردم و رفتم سمت در وسط راه یه نگاه بهش انداختم که دیدم با لبخند داره نگاممیکنه ..ترسیدهبودم ازش رفتاراش هی تعغییر میکرد ..نمیدونستم تعادل روانی داره یا نه !! واسه همین دوباره رامو گرفتم که برم .به دررسیدم دستمو گذاشتم رو دستگیره در و تا خواستم بازش کنم ..سریع بازومو کشید و منو از پشت چسپون به در ، نمیدونم با چه سرعتی خودشو بهم رسونده بود ..که من نفهمیدم ..حتیمهلت پلک زدن هم نداد بهم سریع سرشو خم کرد سمتم..تو شک بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم ..این داشت چیکار میکرد ؟؟؟ اما ته ته دلم از اینکه داشت منو میبوسید خوشحالبودم ..دلممیخواست ..درسته شاید بگید بیحیا یا هر چی ولی اون لحظه من فقط به خودمو خودش فکر میکردم همین ..نمیدونم چی شد ولی فکر کنم فهمید که نفس کم آوردم چون ازم خودشو جدا کرد .به نفس نفس زدن افتاده بود ..منمهمینطور ..از کارش شکه بودم ..هم دلم میخواست و هم یه جوري فکر میکردم کوچیک شدم جلوش ..هیچ کارم دستخودم نبود ..هر دو انگار عقلمونو از دست داده بودیم ...نفهمیدم چرا ..چی شد که دستم رفت بالا و براي دومین بار نشست رو گونه اش ..هم زمان اشکامم ریخت ..ولی اونسیلی و اون بوسه ي زوري که ازم گرفت بهتریین خاططره شد برام ..ساشا _ تا حالا کسی بهت گفته بود که خیلی پرویی عزیزم ؟؟عاشقتم به مولا ..همین چند کلمه کافی بود تا ایندفعه من اونو ببرم تو شک ..اولش گنگ نگاش کردم ولی همین که دیدم درست شنیدمپریدم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم .خودمو بهش نزدیکتر کردم .باعث شد که لبخند بزنه...نمیدونم چرا تو این موقعیت خندم گرفته بود . خندم گرفته بود از این همه اتفاق یهویی ..از اینکه اعتراف عشق ساشا روباید تو گنیس ثبت کنن و همین باعث شد بخندم ..که صداي ساشا بلند شدساشا _ هیشش آروم باش دختر آروم ....به خودم که اومدم دیدم که دستم رو لبامه ..یه لبخند پر درد نشست رو لبم ..آره اون روز بهترین روز زندگیم بود ..اعترافآرتان ..همه چی داشت یادم میومد کل صحنه هاي معاشقمون ..همه پنهان کاریامون ..همه چیزا داشت یادم میومد ..الان که مییبینم متوجه میشم که آره عاشقشم ..هنوزم عاشقشم با اینکه اون همه بلا سرم آورد ..هنوزم دوسش دارم ومیپرستمش ..از حس اون مطمئنم چون خودشو همه جوره بهم ثابت کرده بود ..ولی دلیل یهویی به هم زدنشو نفهمیدمهیچ وقت..خاطره ها یکی یکی از جلوي چشام رد میشدند ..انگار یه فیلم که تند تند ردش کنی ، بعد از اون اتفاق بعد از اعترافجالبی که داشتیم، یکی تمام خوشگذرونیامون به یادم میومد ..پارك رفتنا ، کافی شاپ رفتنا ، خرید کردنامون ، کل کل کردنامون ، اذیتکردناي من ، اخماي ساشا ، اختلافاي کوچیک ، ناز کردنام ، ناز کشیدناش ، غیرت بازیاش ، گیر دادناش ، همه و همهمثل یه فیلم از جلوي چشام رد میشد ..اما یه قسمت ، یه قسمت و هر کاري کردم نتونستم ازش بگذرم ،همون روزايآخري که باعث جدایی بین ما شد ؟ همون اشتباهی که ساشا در مورد من کرد ، منو به چیزي متهم کرد که حتی به فکرکردن در موردشم من میترسیدم ..یادم افتاد به اون دو هفته ي آخري که با هم بودیم و اون اتفاقات ..سرم به دوران افتاده بود ..همه چی داشت دور سرممیگشت و پرنگترینشون همون اتفاقات بودن ..دست خودم نبود انگار یه چیزي منو وادار به فکر کردن میکرد ..براي یکی از کنفرانسهاي مهم علمی ساشا باید یه ماه دیگه میرفت آلمان ، از همون اولاش دلم میگرفت وقتی فکرمیکردم که چی قراره پیش بیاد تو اون مدت..کلی شبا گریه میکردم و روزامو تا شب با ساشا بودم .هنوز جرعت نکرده بودم که به خونوادم چیزي بگم مخصوصا کهجدیدا بحث جدیدي پیش اومده بود و باعث اضتراب من میشد ..این روزا از زبون مادرم میشنیدم که خیلی در مورد امیرحرف میزد ..شک نداشتم که میخوان کاري کنن ..اون موقع ها درگیر بودم .اینکه هر طوري شده بابا رو رازي کنم تا بهم اجازه بده برم آلمان ،نمیتونستم حتی یه شبم بهاین فکر کنم که ساشا ازم دور باشه .. 18 سالم بود و مشکلی نداشتم ..ولی پدرم نمیزاشت ..میگفت بچه اي براي دو هفتهتنها اونجا چیکار میکنی و کلی حرفاي دیگه ..به اون روزا که فکر میکنم خندم میگیره ..یادم میاد کلی گریه کردم .کلی به پاي معلمام افتادم کلی مامان و رازي کردم، یادم نمیاد کاري نبود که نکرده باشم و در آخرم ساشا رو مجبور کردم با پدر حرف بزنه ..اصلا فکرشم نمیکردم که پدرم بعد از حدود دو هفته قبول کنه ..فکرشم نمیکردم که حرف ساشا براي بابا این همه بردداشته باشه ولی خیلی خوشحال شدم ..اشکام شروع کرد به ریختن ..هر چی به اون واقعه نزدیکتر میشدیم .احساس من بدتر و بدتر میشد ..یادم میاد با چه خوشحالی چمدونمو بستم و راهی آلمان شدم .با کسی که حتی فکرشم نمیکردم ..عشقم ..ساشا ..اونمخوشحال بود ولی هیچکدوممون از اتفاقات آینده با خبر نبودیم ..اشکام شدت گرفت و دوباره برگشتم به اون موقع هاییکه آلمان بودم ..بعد از اینکه از هوا پیما خارج شدیم هر دو به سمت خونه اي که ساشا اینجا داشت رفتیم ..وقتی رسیدیم با خستگی خودموپرت کردم رو مبلاي تو خونه ..ساشا _ عزیزم بلند شو برو تو یکی از اتاقا ..کرمم گرفته بود .._ نه تنهایی نمیرم ..یه جوري نگام کرد که نزدیک بود آب بشم ..ساشا _ پس میخواي چیکار کنی ..برو هر کدومو دوست داري انتخاب کن .ابروهامو تند تند انداختم بالا_ نه من شبا تنهایی میترسیهو با دستم محکم زدم رو دهنم ..واي من دارم چی میگم ..درسته کرمم گرفته بود ولی خب این چه حرفیه الان پسرهفکر میکنه من بیحیام واياومدم عذر خواهی کنم ولی قه قهه ي بلند ساشا مانع از رسیدن صدام بهش میشد ..ساشا _ جدي ؟؟ باشه ..با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم ..خم شد سمتم و دستاشو گذاشت دو طرفم رو مبل سرشو بهم نزدیک کرد ..ساشا _ خانم یادت باشه خودت خواستیاز خجالت سرخ شدم ..سرمو انداختم پائین ..اونم صاف ایستاد و دستمو گرفت اما تا خواست منو بلند کنه مانع شدم .ب.تعجب ازصداش پیدا بود ..ساشا _ چی شده ؟ چرا نمیاي پس ؟با خجالت گوشه ي لبمو گاز گرفتم ..یکی نیست بگه آخه دختر وقتی جنمشو نداري چرا زر میزنی که بعد اینطري خجالتبکشی ؟سرمو فرو کردم تو یقم ..با کلی جون کندن تونستم حرفمو بش بزنم .._ آخه ...میدونی ..چیزه ...اممم... ببین ..ما ..یعنی ..یعنی ما با هم ..چیز نیستیم ..چیز .یعنی ..همون ..محرم .با گفتن آخرین کلمه یه نفس عمیق کشیدم ..ولی با صداي بلند خنده ي ساشا با تعجب بهش نگاه کردم ..این چرا همچین میخندید !!ساشا _ تو ..هههه تو مشکلت اینه ؟سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم ..ساشا _ خب چه فرقی داره ما که هزار بار تا حالا همو بوسیدیم و بغل کردیم ..بعد دوباره صداي خندش بلند شد و منم سرمو زیر انداختم و گوشه ي لبمو گزیدم ..آروم جوابشو دادم_ خب ساشا ما اشتباه کردیم ..ساشا _ عزیزم براي من فرقی نداره چون همین فردا پس فردا میام خواستگاریت ولی اگه تو میخواي باشه این مشکل وحل میکنم .بعد سریع دستمو کشید و منو برد با خودش تو یه اتاق ..اتاق مدرن و خوبی بود با ترکیبی از رنگ خاکستري و مشکی وسفید ..دستمو کشید و رفت سمت لپ تاپش خودش نشست رو مبل تک نفره و لپ تاپ و هم باز کرد گذاشت جلوش منم کشیدو مجبورم کرد بشینم کنارم ..با تعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم آخرم طاقت نیاوردم ._ داري چیکار میکنی ؟ساشا _ صبر کن .._ بزار بلند شم .ساشا _ یه لحظه دندون رو جیگر بزار .چیزي نگفتم .بعد از مدتی شروع کرد به خوندن کلماتی عربی ...و این شد که من به مدت دو ماه صیغه ي ساشا شدم.وقتی کارش تموم شد در لپ تاپ و بست و منو بیشتر کشید سمت خودشساشا _ حالا دیگه مشکلی نیست .بوس منو بده ببینم .چیزي نگفتم فقط خندیدیم ..با این که بدون اجازه ي پدرم بود .با اینکه اشتباه بود ، ولی من دوستش داشتم ..خودم بهش نزدیک کردم ..یه ثانت مونده بود تا فاصله تموم بشه_ دوست دارم ساشاساشا _ عاشقتم عزیزم .و فاصله تموم شد ..اون شب با اینکه محرمش بودم ..با اینکه میتونست هر کاري انجام بده ولی کاري نکرد .فقط کنار هم بودیم ..هیچ کارخطاییازش سر نزد ..معتقد بود که این کار بعد از ازدواج بهتره انگار میدونست قراره اتفاقاتی بیوفته ..یادمه تو اون یه هفته اي که اونجا بودیم یکی از بهترین روزاي زندگیم بود ..روزایی که خیلی خوب بودند ..شدت درد سرم و سرگیجه اي که داشتم مدام داشت بیشتر میشد ..به سختی بلند شدم تا برم به طبقه ي پائین ولی هنوزدو قدم برنداشته بودم که افتادم ..اگه با دست خودمو نمیگرفتم حتما با سر میخوردم زمین ..حالم اصلا خوب نبود ..سرگیجه وسردرد ..حالت تهوع..و از همه مهمتر چیزایی داشت یادم میومد که شاید اگه تو بی خبري میموندم خیلی بهتر بود ..همونطور به پشت رو زمین دراز کشیدم و چشامو بستم ..با تیري که یه دفعه سرم کشید باعث شد براي مدتی چشامومحکم رو همفشار بدم .ولی هنوزم اون خاطرات لعنتی بودن که پشت سر هم تو مغزم رژه میرفتند ..کار ساشا خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و ما بعد از یک هفته برگشتیم ..کسی خبرنداشت چون همه فکر میکردن قراره دو هفته بمونیم ولی کارش زودتر تموم شد ما یه هفته زودتر اومدیم ..بنابراین کسیبه استقبالمون نیومد ..ساشا منو رسوند دم خونه و بعد از خداحافظی بهم قول داد که دو روز دیگه میاد خواستگاریم ..با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ..خوب بود که کلید داشتم وگرنه شاید پشت در میموندم ..درو باز کردم و با سر و صدا به سمت خونه رفتم ..وارد که شدمبا صداي بلندمامان و بابا رو صدا زدم ..هر دو تو آشپزخونه بودن ..چون صداي صحبتاشون از اونجا میومد ..نمیدونم چی به هم میگفتنکه وقتی منو دیدن حرف شون و دیگه ادامه ندادن ..اتفاق خاصی نیوفتاد ..فقط کلی مامانو بابا منو چلوندن ...همون فرداش آقاي آریا منش با پدرم حرف زد و قرار شد همونشب بیان برايخاستگاري باورم نمیشد که همه چی داره اینقدر زود پیش میره .فقط تنها چیزي که نگرانم میکرد فاصله ي سنیه زیادمونبود که تنها دلیل براي مخالفت پدر میتونست باشه ..که همون ترس هم بیدلیل نبود و آغاز مشکلات و جداي ما از همینموضوع شروع شد ..یه پوزخند نشسته بود گوشه ي لبم ..فرداي همون روز ساشا با پدر و مادرش اومدن خواستگاري ولی در کمال تعجبم بامخالفت شدید پدرم رو به رو شدیم ..وقتی اونا رفتن کلی با سرزنش پدر ور به رو شدم ..اون شب کلی اشک ریختم براياین مردي که امروز منو به این روز انداخت و از ابراز علاقش به من میگفت پشیمونه ..بعد از خاستگاري خونواده ي خاله اینا اومدن خاستگاري که ایندفعه با مخالفت شدید من رو به رو شدن ..ولی مرغ بابا یهپا داشت و نمیشد کاري کرد ..همه به علاقه ي ما پی برده بودن ..خب اگه هر کس دیگه اي هم مثل من رفتار میکردمیفهمیدن ..ولی پدرم راضی نشد ..دو هفته لب به غذا نزدم ،خودمو حبث کردم ، گریه کردم ،التماس کردم ، هر کاري کردم نشد کهنشد ..یادمه آخرین بار که پدرم منو تهدید کرد که اگه با امیر ازدواج نکنم و ساشا رو از زندگیم خارج نکنم دیگه اسمم و نمیاره..اون روز چقدر بهم سخت گذشت ..چقدر بد بود اون روز ..از طرفی هم چند روز بود که شهاب بهم پیام میداد که میخوادمنو ببینه ..مثلاینکه برگشته بودن و میخواست چیزي بهم بگه ولی من دل دماغ رو به رویی با اونا رو نداشتم ..دستمو گذاشتم رو چشمام و کمی بهشون فشار وارد کردم ..دوباره حجوم تصاویر به مغزم ..بعد از داد و بیداداي بابا گوشه ي اتاق نشسته بودم و تو خودم جمع شده بودم ..نمیدونستم باید چیکار کنم ..فکرم درگیربود ..درگیر عشق ساشا ..درگیر اون پیامها ي مشکوك شهاب که چند روزي بود شروع شده بود ..درگیر امیر که حتیفکرشم نمیکردم بهم علاقه داشته باشه ..یهو مغزم جرقه زد ..آره خودشه بهتره با امیر حرف بزنم ..سریع به سمت گوشیم حمله کردم و یه پیام به امیر دادم ..برايیه ساعت دیگه تو کافی شاپ ..کافی شاپی نزدیک شرکت پدرم انتخاب کردم تا بعد از حرفام امیر و بفرستم اونجاولی اي کاش نمیکردم ..تو این چند روز حسابی لاغر شده بودم ..و زیر چشمام گود افتاده بود ...حوصله ي رسیدگی به خودمو نداشتم ولی با فکراینکه بعد از امیر برم خونه ي ساشا به خودم رسیدم ..کمی آرایش کردم و موهامو حالت دادم ..به آژانس زنگ زدم و از خونه زدم بیرون ..تو این مدت امیر چند بار بهم زنگ زده بود ولی هر بار من رد تماس زده بودم..بعد از یه ساعت بلاخره رسیدم به کافی شاپ ..استرس و دلشوره داشتم ولی نمیدونستم واسه چی ..با ورودم به کافی شاپ سر چرخوندم تا امیر و پیدا کنم که پیداش کردم ..اشکام سرازیر شد ..اون روز بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد ..وقتی رفتم رو به روي امیر نشستم استرسم بیشتر شده بود ..یادمه با کلی خجالت و جون کندن بهش فهموندم که بهش علاقه اي ندارم و به ساشا علاقه دارم ولی امیر عصبی شدهبود .نمیدونم چرااون موقع کسی منو درك نمیکرد ..چرا کسی نمیفهمید که من ساشا رو دوست دارم و فقط اونو میخوام ..اشکام با شدت بیشتري میریختن ،دستمو گذاشتم رو دست امیر ..دستاي بزرگ و مردونشو گرفتم تو دستم ..امیر عصبی بود و هی زیر لب فحش میداد ..حقداشت ولی خب من چیکار میتونستم بکنم ؟؟اگه اون منو دوست داشت خب منم ساشا رو ..چرا نمیفهمیدن اینو ..اروم و با خواهش گفتم_ امیر .من معذرت میخوام میدونم که بهت بد کردم ولی تو به خاطر همین کسی که بهت بد کرده از این ازدواج بگذر..تو دلت میخواد کهمن جسمم با تو باشه ولی روحم با یکی دیگه اینو میخواي ..یه لبخند رو لبم نشوندم ولی اشکام داشت میریخت رو گونم ..امیر سریع دستشو از تو دستم کشید با یکی از دستاش هردودستمو گرفت و خم شد سمتم تا اشکامو پاك کنه ..لبخندم پر رنگتر شد حتی تو اوج عصبانیت هم مهربون بود ..اما ...تو یه لحظه خشکم زد ...نه الان چی فکر میکنه !!نه ..سریع دستمو از تو دست امیر کشیدم و امیري که داشت حرف میزدو تو همونحالت ول کردم ..حتی نفهمیدم چی داشت میگفت ..باید میرفتم دنبالش ..مرور این خاطرات برام سخت بود ..سرگیجم همراه سردرد داشت اذیتم میکرد ..هههه با چه عجله اي اون روز رفتم دنبالساشا تا از دلش در بیارم ..یادمه سریع تاکسی گرفتم و رفتم دنبالش .جلوي خونش که پیاده شدم اونم از ماشینش پیادهشده بود انگارمیدونست که میام دنبالش ..وقتی منو دید با عصبانیت وارد خونه شد ولی درخونه رو باز گذاشت ..یادمه با کلی اضتراب وارد خونش شدم ..تو اتاقش بود ..مانتو و شالمو در آوردم و رفتم اونجا ولی نیومد وارد آشپزخونهشدم تا یه لیوان آب بخورم ولی با صداي قدماي پاش برگشتم سمتشساشا با عصبانیت اومد سمتم و لیوان آبو ازم گرفت و پرتش کرد سمت دیوار با ترس به خورده شیشه هاي جمع شده تواون قسمت آشپزخونه نگاه کردم ..با ترس یه قدم برداشتم سمتشساشا _ جلو نیا رز وگرنه ...حرفشو خورد و دستشو کشید تو موهاش ..یهو برگشت سمتم و با دو قدم بلند خودشو رسوند بهم یقه ي لباسمو گرفت و منو از زمین بلند کرد ..از لاي دندوناشغریدساشا _ این بود جواب اون همه عاشقی ؟ که بري تو رستوران و با یکی دیگه لاس بزنی ؟؟ترسیده بودم اشکامم داشت میریخت .._ ساشا ..داري اشتباه میکنی ...نذاشت ادامه بدم یهو ولم کرد که افتادم و داد زدساشا_ که اینطور ، یعنی میخواي بگی اون تو نبودي ؟_ چی داري میگی ؟ منظورت چیه ؟ساشا _ تو به من خیانت کردي ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاك میدونستیاشکم داشت سرازیر میشد داشت در مورد من اشتباه میکرد ..آخه من کی به ساشا خیانت کردم ..نباید ساکت میموندم بایداز خودم دفاع میکردم .._ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختمساشا_ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودي_ صبر کن ..ساشاولی ساشا از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صداي محکم در خونه .اشکام رو صورتم شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودم اومدم و سریع به سمت مانتو و شالم رفتم با دست برشونداشتم و دوئیدم سمت در ..همونطورم لباسامو میپوشیدم ..از در خارج شدم و سریع با آسانسور به طبقه ي اول رفتم و با دو از ساختمون خارج شدم ..به صدا هاي نگهبان هم توجهینکردم ..ساشا و دیدم که سوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئیدم و صداش کردم ولی هنوزصدایی ازمدر نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنم و پشت بندش پرت شدنم به هوا همه چی از دیدم تار شد ..لحظه ي آخر صداي داد یه نفر و شنیدم که داشت صدام میزد .._ رزززااااااااامیر بود ..همینو فهمیدم و همه چی سیاه شد .چشمامو محکم رو هم فشار دادم ...درد سرم به جایی رسیده بود که از تحمل خارج شده بود .از طرفی هم حالت تهوع وسرگیجه امونمو بریده بود ..به یاد آوردن گذشته هم نور علانور بود که بیشتر باعث خرابیه حالم میشد ..مونده بودم چیکار کنم ..ساشا هم که خونهنبود ..اونطوري که اون بیرون زد معلوم نبود کجا رفته و تا چه مدتی ممکنه غیبش بزنه ..ترس برم داشته بود اگه حالمبه هم بخوره ..اگه اتفاقی برام بیوفته ممکنه چی پیش بیاد ...با کلی سرگیجه سعی کردم از رو زمین بلند شم ..به زحمت خودمو به پهلو کردم ..یه دقیقه چشمامو بستم تا یه کمی ازسرگیجه اي که داشتم کمتر بشه ..ولی نشد که نشد ..باید تحمل میکردم .حداقل اگه میشد از ویلاهاي بغلی کمک میگرفتم ..با کلی سختی و مکافات از رو زمین بلند شدم..فقط بلند شدنم 5مین طول کشید ..وقتی که ایستادم یهو سرم گیج رفت و دوباره نزدیک بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به دیوار یهدقیقه صبر کردم و بعدکشون کشون رفتم سمت در ..از در که خارج شدم با دیدن اون همه پله ي مارپیچ عذا گرفتم ...نمیتونستم با این وضعتنهایی اون پله هارو برم پائین ..ممکن بود بیوفتم و دیگه تموم ..نباید ریسک میکردم ..تنها کاري که میتونستم انجام بدم این بود که برم تو اتاق ساشا تا ببینم اومده یا نه ..پس با هزارزور و زحمت و کمک دیوار رسیدم به اتاقش ..حال در زدن نبود ..با اون چیزایی هم که یادم اومده بود دیگه عمرا بهش محل میدادم ..باید ادب میشد ..اون بیجا قضاوت کرد ..خیلی بیدلیل بهم شک کرد و منو متهم به کاري که نکرده بودم کرد ..این برام بیشتر از هر چیزي درد داشت ..من اونو اتنخابکرده بودم چون بزرگتر از من بود و صد البته پخته تر ..ولی بدتر از یه بچه ي 5 ساله رفتار کرد ..این بود که منو آتیش میزد ..وگرنه من هنوزم همون رز سابق بودم ..هنوزمدوسش داشتم ولی این تنبیه براش واجب بود ..دستمو گرفتم به دستگیره ي در و در اتاقو باز کردم ..نگاه نکردم ببینم کسی هست یا نه همونطور رفتم داخل و به سمتتخت حرکتکردم ..نیاز شدیدي داشتم که یه جایی بشینم یا دراز بکشم ..همین چند قدم راهی که اومده بودم هم به سختی بود ..دستام میلرزید .اصلا کل بدنم رو ویبره بود و احساس میکردم که فشارمم پائین هست ..نه توان بلند شدن داشتم ..نهاینکه خودمو برسونم به یه بیمارستان یا جایی ..موبایلمم که ساشا شکونده بود و خود ویلا هم تلفن نداشت ..اینا بود کهباعث اضتراب بیشتر ووحشت من میشد ..به تخت که رسیدم خودمو پرت کردم روش واسه مدتی چشمامو بستم ..یه جور خاصی سرم گیج میرفت و دلم پیچمیخورد انگار موقعیکه سوار رنجر باشی و بره بالا ولی موقع پائین اومدن دل آدم پیچ میخوره اونطوري ..احساس میکردم از یه جایی دارممیوفتم ..سریع چشامو باز کردم ..یه قطره اشک از گوشه ي چشمم سر خورد و اومد پائین ..واسه ضعفی که داشتم ...سرمو چرخوندم به امید دیدن ساشا ولی با دیدن اتاق خالی اه از نهادم بلند شد ..انگار سرنوشت من باید اینجا تموم بشه..نا امید شده بودم ..بهتر بود که برم پائین ..اگه از پله ها میوفتادم بهتر بود تا اینکه اینجا رو تخت ساشا جون بدم ..شاید باخودم لج کرده بود ..نمیدونم ..به پهلوغلط زدم تا به کمک دستم از رو تخت بلند شم ... کم کم چشام داشت سیاهی میرفت ..جالب بود برام اگه قراربود بمیرم خب چرا نمیمردم !! چرا اینقدر طول میکشید ؟؟با کمک هر دو دستم خودمو بلند کردم ..وقتی خواستم سرمو بلند کنم چشمم به کنار بالش افتاد ..خوشحال شدم ولینایی براي نشون دادن این خوشحالی نداشتم ..گوشی ساشا بود انگار جا گذاشته بودش ..بیشتر نتونستم وزنمو تحمل کنم و دوباره با صورت افتادم رو تشک ..دردم اومد..خیلی ..بااینکه تشک نرمی بود ولی چون سر و صورت من کبود بود مسلما دردم میومد ..به سختی دستمو دراز کردم و گوشی روگرفتم ..خدا خدا میکردم که گوشیش رمز نداشته باشه ..که خدا انگار صدامو شنید ..سریع رفتم تو قسمت تماسها و با آخرینشماره اي که تماس گرفته بود تماس گرفتم ..چشام درست نمیدید ..همه چی رو تار میدیدم ..چند بار بوق خورد ولی کسی جواب نداد ...ناامید دوباره دستم رفت رو دکمه ي سبز و تماس گرفتم ..دوباره بوق خوردولی کسی برنداشت ..داشتم ناامید میشدم و خواستم گوشی و پرت کنم که با صداي بله ي آشنایی گوشی رو چسپوندم به گوشم ..اونقدر ضعیفشده بودم که حتی دستم انرژي نگه داشتن گوشی رو هم نداشت .صدا _ بله ؟از اونور سر و صدا میومد انگار دو نفر داشتن بلند بلند با هم بحث میکردن ..ولی این صدا بی نهایت برام آشنا بود_ الو ساشاصدا _ من ساشا نیتسم ..ولی صبر کنید ..شما ؟تا اومدم جوا بدم خودش اسممو صدا زدصدا _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟با فریاد اونی که پشت خط بود سر و صداها هم خوابید انگار اونام کنجکاو بودن تا بفهمن چی شده ..با حالت زاري نالیدم_ کمک دارم می..میرممممهمین پشت بندش صداي بلند یا خداي طرف و دیگه چیزي نشنیدم ..انگار خدا منتظر بود تا بتونم به یکی خبر بدم و بعدجونمو بگیره ..همه چی تار شد و یه آرامش عجیب به تک تک سلولاي بدنم سرازیر شد ..آخرین کلمه اي که از دهنم در اومد این بوددوست دارم ساشا ولی نمیبخشمت .***ساشا:با عصبانیت همونطور تو اتاق ولش کردم و اومدم بیرون درو هم محکم بستم ..منم مردم تا کی میتونم این کاراشو تحملکنم ..غرورم جلو پاهاش له شد .دم نزدم ..الان جلوم میگه که ازم متنفره ..مگه چیکارش کردم .؟؟ وقتی خیانتشو دیدم چی ؟؟بازم دم نزدم چیزي نگفتم .!.این من بودم که شکستم بعد به من میگه ازم متنفره !!!..بهم میگه پست ..!!!از پله ها تند تند رفتم پائین ..محکم خودمو انداختم رو مبل عصبی بودم وقتی به خاطراتی که باهاش داشتم فکر میکردم، وقتی به بوسههاش و عزیزم گفتناش فکر میکردم ، وقتی به چشم گفتنا و خجالتاش فکر میکردم ، وقتی یادم میومد به طرز آقاییصدازدناش .. اینا بودکه تا ته وجوودمو میسوزوند ..یعنی همش بازي بود ؟؟ نه باورم نمیشه ..یهو بلند زدم زیر خنده ولی چیزي نگذشت که خندم تبدیل به پوزخند شد..اینجاس که میگنعشق کشکه ..کاش واسه من کشک بود ولی براي من از زهر هم بدتر بود ...این چه سرنوشتی بود که باید خط خطشوبه نام من میزدن..مگه کم گذاشتم براش ...!!!هر دو دستمو فرو کردم تو موهام ..نفسمو محکم بیرون دادم ..مثلا قرار بود فردا پسر عمو هاشو به شام دعوت کنمرستوران ..الان با این اوضاع که نمیتونم یه همچین کاري کنم ..کلافه چشمامو بستم و سرمو به پشتی مبل تکیه دادم ...یه کمی که گذشت گوشیمو از جیبم در آوردم و با یه پوف بلندشماره ي شاهین و گرفتم ... تو این مدت کم یه کمی باهم صمیمی شده بودیم ولی اون برادرش شهاب چنگی به دلنمیزد ..از نگاه هاي خیرش به رز بدم میومد ..نمیتونستم تحمل کنم ..به هیچ عنوان ..بعد از خوردن چند بوق بلاخره برداشت ..انور کمی سر و صدا بود انگار کسی پیششون بود ..نگاهی به ساعت دستم انداختم..خبزیاد هم دیر نشده بود ساعت حول و حوش 11 ونیم و نشون میداد ..کلافه دستی به صورتم کشیدم ..شاهین _ به به سلام آقا ساشا ي گل ..حال و احوال .؟حوصله نداشتم خشک و جدي مثل همیهش جوابشو دادم_ سلام ..زنگ زدم قرار فردا رو کنسل کنم ..صداش نگران و البته پر از شک شد ..یه پوزخند دیگه این کیه که بخواد شک کنه ؟ ..شاهین _ ام ..باشه مشکلی نیست ..ولی اتفاقی افتاده ..؟دوست نداشتم از چیزي باخبر بشه ..مشکلات من و زنم به خودم ربط داشت نه هیچ کس دیگه اي .._ نه اتفاقی نیوفتاده ..لحنم اونقدر جدي بود که اجازه ي هر نوع سوال دیگه اي رو ازش بگیره ..کمی سکوت کرد و خواست دوباره حرف بزنهکه با صداي شهاببرادرش یهو صورتم به کل قرمز شد . از خشم ..از حسادت ..از کینه ..شهاب _ شاهین کیه ؟؟ بیا امیر میگه رز گوشیشو بر نمیداره ..ببین واسه تو هم همینطوره ..شاهین _ وایسا ..منو مخاطب قرار داد ..فکم منقبض شده بود ..من اون امیر بیشرف و زنده نمیزارم ..شاهین _ داداش رز پیشته ..از لاي دندوناي چفت شدم غریدم .._ نه داره لباس میپوشه ..آدرستعجب کرده بود ..شاهین _ آدرس ؟الان وقت دعوا نبود ..باید میفهمیدم کجان بعد ..نفسمو با قدرت به بیرون فوت کردم .._ آدرس خونت تا بیایم اونجا ..چند لحظه ساکت شد ..میدونستم که از رفتار ضد و نقیصم تعجب کرده ..اما مهم نبود ..دیگه چیزي مهم نبود اول امیر ومیکشتم بعد رز..و آخر خودمو ...این عشق مزخرف داشت ذره ذره جونمو میگرفت ..پس خودم باید به این بازي خاتمه میدادم ..شاهین _ یاداشت کن .._ بگو حفظ میکنمآدرس و که گفت سریع خداحافظی کردم و با قدمایی محکم به سمت اتاقم رفتم ..انتظار داشتم رز و ببینم ولی نبود ..حتمارفته بود تواتاق خودش ..یه ذره از کاري که کرده بودم پشیمون بودم و البته نگران ..نگرانش بودم اینکه اتفاقی براش نیوفتاده باشهولی غرورم بهماجازه ي پیشروي نمیداد .اون یه بار به طرز فجیهی غرورمو زیر پاهاش له کرده بود ..ایندفعه دیگه نمیخواستم این اتفاق بیوفته ..گوشیمو انداختم رو تخت و بعد از برداشتن یه بلوز سوئیچ و برداشتم و به سمت در رفتم ..از ویلا خارج شدم و سریع سوارشدم ..تا رسیدن با سرعت بالایی رانندگی کردم ..تقریبا آدرسی که داده بود دور بود ..حدود نیم ساعت راهی میشد..عصبی بودم ..سیگارم نداشتم تا بخوام کمی از اون آرامش بگیرم ..الکل هم الان نبود ..پس تنها راه رانندگی با سرعتبالا و موزیک بود..شاید میتونست آرومم کنه ..تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم ..چشمام فقط قیافه ي امیر و رز و میدید ..اون روز کذایی ..تو رستوران ..امیر که خم شده بود رو رز و رز که با لبخند بهشنگاه میکرد ..محکم چشمامو بستم وقتی باز کردم نزدیک بود با ماشینی که از رو به رو میومد برخورد کنم ولی سریع فرمونو چرخوندمو دوباره کنترلماشین و به دست گرفتم ...نفسمو با شدت بیرون دادم ودستم رفت سمت کنترل ..با رد کردن چند ترك بلاخره رو یکی توقف کردم ..حادثه از شهاب تیام ...ههه شاید این آهنگ با زندگیه من یکی بود ..چرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگهچهره ي امیر جلوي صورتم پر رنگتر شد ..مگه من چی از اون پسر کم داشتم که حاضر شد منو به اون بفروشه ..این بودکه عصبیم میکرد..هیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهمن واسه چشماي نازنین تو یه دیوونممن دوست دارم ولی علتشو نمیدونمحالا که میخواي بري بزار نگاهت بکنمچون یه بار دیگه میخوام این دل و ساکت بکنمچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهاز خودش نمیشنوي اگه یه روز بخواد برهوقتی میپرسی ازش میگه آره مسافرهچه قدر بین دلا با حرفاي ما فاصلستچشامون میخنده اما دلامون بی حوصلستچرا دنیا پره از حادثه هاي وارونهعاشق یکی میشی که عاشقی نمیدونهمن به دنبال تو و تو دنبال کس دیگههیچ کدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمیگهتموم شدن آهنگ با شدت جلوي ویلایی که توش بودن زدم رو ترمز ..دستمو رو جیبام کشیدم تا گوشیمو بردارم و زنگبزنم تا درو باز کنن ولی با پیدا نکردنش با حرص از ماشین پیاده شدم ..به سمت زنگ رفتم و چند بار پشت سر هم فشارش دادم ..یه کمی معطل شدم ولی بعد از چند دقیقه در و باز کردن..عصبانیت ، خشم ، پوزخند ،بی اعتمادي ، حسادت ، و خیلی حساي دیگه بود که جزء جدانشدنی از صورتم بود ..مطمئنن تا وارد سالن میشدم میفهمیدن چه خبره ..اونقدر به فرمون ماشین فشار وارد کرده بودم که سر انگشتاي دستمبه سفیدي میزد ..ههه خنده داره ساشا آریامنش یه پسر پولدار و مغرور از یه دختر که نصف سنشه رو دست بخوره ..خیلی جالبه ..از همهجالبتر اینه که همون دختر جوري رفتار کنه انگار چیزي یادش نیست ..بزنه زیر همه چی ،یه روزي بیاد بغلت و دم از عشق بزنه و بعد غیبش بزنه ، بعد از یه سال که پیداش کنی جوري باهات رفتار کنه که انگارتو عمرش تا حالا باهات رو به رو نشده ..خندم گرفته بود ..یعنی باید چیکار میکردم ؟ داشتم به مرز دیوونگی میرسیدم ..اونکه امیر و دوست داشت ..اونکه به خاطراون لاشخور منو ول کرد ..چرا احساس منو به بازي گرفت ..با هر دو دستم محکم روي فرمون ماشین ضربه زدم .یه کمی موندم و بعد سریع در ماشین و باز کردم و از ماشین پیادهشدم .اونقدر محکم درو به هم کوبیدم که مطمئنن براش مشکلی پیدا میشه ..با عصبانیت و قدمایی محکم به سمت ویلا حرکتکردم ..خیلی طول نکشید که رسیدم ..شاهین دم در وایساده بود ولی اون دو تاي دیگه نبودن ..هههه چه انتظاري ..بعید میدونستم امیر چشم دیدن منو داشته باشه ..همونطور که من ندارم ..اگه الان بحث سر رز نبود..اگه واقعا رز و نمیخواستم الان شاید اینجا نبودم تا بخاطرش بزنم به آب و آتیش ...شاهین _ سلام پس رز کجاست ؟چشمامو محکم بستم ..نمیخواستم حرفی از رز باشه ..حداقل الان ..با خشمی که داشتم هیچی و نمیدیدم .با هر دو دستم شاهین و هل دادم ووارد خونه شدم ..صداي شهاب و امیر از حال میومد ..اونقدر مخم درگیر بود که اضلا به اطراف توجهی نداشتم ..با قدمایی عصبی و بلندبه سمت حال رفتم ..با صداي قدمام هر دو برگشتن سمتم ..شهاب با تعجب ولی امیر با پوزخند نگام میکرد ...این منو بیشتر عصبی میکرد ..احساس حقارت میکردم ..میدونستم هررفتاري که میکنم بچه بازیه ..ولی الان اگه هر کسیم جاي من بود شاید همین رفتارو داشت ..فکم رو هم چفت شده بود ..با سرعت به سمت امیر قدم برداشتم ..فقط یک کلمه از دهنم خارج شد_ پست فطرت رزل حالیت میکنم ..همین با دو به سمتش حمله کردم و یقشو چسپیدم ..اولین ضربه از طرف من بود که به صورتش برخورد کرد .. و همچنینضربات بعديکه من و اون نثار هم میکردیم ..شهاب تو شک بود اولش ولی با صداي فریاد شاهین به خودش اومد به سمت ما دوئید..شاهینمهمینطور ..شاهین _ بگیرشون ..د بگیرشون شهاب .._ آشغال پست ..که تو زدنگیه من ...سگ میدوئونی ..امیر _ هه .... زندگیت خود...ش ....سگ..ي هست ...نیازي ..به من نیست .._ خفه شو احمق ..شهاب _ ولش کن امیر ...امیر با تولم ..میگم ولش کنامیر _ ولم کن ..شاهین شونه هاي منو چسپید ..خیلی عصبی بودم شاید به خاطر همین هم زورش به من نمیرسید ..شاهین _ ساشا چی شده ..ولش کن ..بزار حرف بزنیم ..شونه هامو گرفت و منو کشید عقب .از اونورم شاهین امیر و گرفته بود ..بلند از ته حنجره فریاد زدم .._ ولم کن تا حالیش کنم با کی طرفه ..این کثافت و چی به زن من که راه به راه تو زندگیه ي ما سرك میکشه ..اینو چش به رز..؟ چرا هر جا میرم باید ببینمش ..؟ ولم کن میگم ..پوزخند امیر رو نروم بود بدجور ..شاهین _ آروم باش ساشا ...بزار ببینم چی شده ؟ ..با زحمت منو نشوند رو مبلا ..با حرف امیر دوباره از جام پریدم که شاهین جلومو گرفت ..امیر _ ههه چیه جلز و ولز میکنی ؟ که چی ؟ خودتم خوب میدونی که بهت علاقه اي نداره ..اون منو میخواد نه تو رووو دیگه دردت چیه..پاتو از بین ما بکش بیرون ..._ خفه شو پست فطرت ..این تو بودي که پریدي بین ما ..وگرنه رز منو میخواست ..فقز منوامیر _ خوبه میگی میخواست ..حالا دیگه نمیخواد ..از همون اولم نمیخواست ..بازي بود همش ..خوبه عکسا و فیلمامونونشونت دادم..دیگه چرا نشستی پاش ؟ چرا ولش نمیکنی ..اونقدر عصبی شده بودم که دیگه حتی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ..شاهین هم یه نونه و بازومو چسپیده بود و مانع ازحرکت سریعمن میشد ..با دست آزادم سریع لیوانی که رو میز بود و برداشتم و پرت کردم سمتش ..مستقیم خورد تو شکمش و خمشدشهاب _ یا ابولفضل امیر.؟امیر _ ......._ خفه شو مرتیکه ي .....شاهین _ دِ ساکت شید ...ولی کسی به اون اهمیت نمیداد ..کار رسیده بود به جایی که نمیشد با حرفهاي عادي سر و تهشو هم آورد میدادیم..شهاب سعی در آروم کردن اون داشتو شاهین سعی در آروم کردن من ....با زنگ خوردن گوشیه ي شاهین یه لحظه سالن و سکوت گرفت ..ولی جواب نداد ..دفعه ي دوم که زنگ خورد یه نگاهبه گوشی انداخت ویه نگاه به من ..دلیل این نگاه مشکوکشو نفهمیدم ..منو ول کرد و رفت کمی اونورتر با آزاد شدن شونم با شدت به سمتامیر یورش بردمتا بگیرمش زیر مشت و لگد ..شهاب بین ما قرار گرفت تا مانع بشه هر دو به هم فحش میدادیم و مشت و لگد بود که نثار هم میکردیم ..ولی با فریادشاهین یهوخشکم زد ..انگار اون دوتا هم حال منو داشتن ..چون اونا هم از حرکت ایستادن ..شهاب _ رززززز خودتی ؟؟ چرا با گوشی ساشا زنگ زدي ؟ اصلا چرا صدات اینجوریه ؟ کجاییی ؟..... _شهاب _ یا خداسریع گوشیشو پرت کرد و دوئید سمت در ..متوجه شدم که رز بود ولی چرا ؟با به یاد آوردن وضعیت رز و این زنگ زدنش زنگ خطر بود که تو مغزم اِکو میشد ..سریع یقه ي امیر ول کردم و خلشدادم عقب اونم چون تو شک بود خورد زمین ..سریع به سمت در حمله کردم ..عین یه وحشی ..با سوار شدن تو ماشین و استارت زدن با سرعت بالایی به سمت ویلا حرکت ..کردم ..نمیدونم چطور زنده رسیدم ..تنهاچیزي که متوجه شدم این بود که سر 5 دقیقه ویلا بودم ..همین ..اونقدر با عجله و با سرعت وارد ویلا شدم که شاید وسط راه بارها و بارها زمین خوردم و دوباره بلند شدم ..از پله ها بهسرعت بالا رفتم و در اتاق رز و باز کردم ..بلند صداش زدم ولی وقتی دیدم خبري نیست به سمت اتاق خودم حمله ورشدمتا در اتاق و باز کردم رز و دیدم که رو تخت بود ..سریع به سمتش رفتم و گرفتمش تو بغلم .صداش زدم .._ رززززز ..عزیزم ..رزززز ..بلند شو ....ولی هیچی ..باید میبردمش بیمارستان ..روکش رو تخت و پیچیدم دورش و بلندش کردم ..از پله ها به سمت پائین حرکت کردم و بعد از خروج از ویلا به سمتماشین یورش بردم ..خدا منو بکشه که باعث و بانی این اتفاق بودم ..یه قطره اشک از چشمم ریخت ..من به هیچ عنوان نمیتونستم شاهد ازبین رفتن رز باشم ..رز و که تو ماشین گذاشتم و بعد از سوار شدن سریع حرکت کردم اما دم در با ماشین شاهین شاخ به شاخ شدم ..پشتسر همبوقهاي کشیده کشیدم .یه مدت طول کشید تا دنده عقب بگیره و راه و باز کنه با کنار رفتنش منم با سرعت بالایی بهسمت نزدیکترین بیمارستان حرکت کردم ..***رزاچشمامو که باز کردم .نور شدیدي مانع از این شد که بیشتر از این بتونم بازشون کنم .پس سریع بستمشون ..سرم هنوزدرد میکرد .سر و صدا زیاد بود و من اصلا نمیدونستم که کجام ..دست چپمو بلند کردم و گذاشتم رو پیشونیم . ..آروم آروم چشامو باز کردم تا ببینم کجام ..اولین چیزي که تو چشمم اومددیوارهاي سفید و سقف سفید بود ..بعد از اون با دیدن سرم که دقیقا بالاي تخت وصل بود و ازش چیکه چیکه آبمیریخت تو لوله ي باریکی که بهدستم میرسید ..متوجه شدم بیمارستانم .هر چند نیازي به این همه انرژي نبود بوي شدید الکل مهر تائیدي بود براي همهچی .کلافه چشامو بستم ..خستگی رو با تک تک اعضاي بدنم حس میکردم ..دوست داشتم بازم بخوابم ..با تکون خوردنجسم داغی رو دست راستم ..شوکه شدم ..آروم سرمو برگردوندم و زل زدم به پسري که با موهاي ژولیده سرشو گذاشتهبود کنار تختم و دستم بین دستاش بود ..پیدا بود خوابه ..میل عجیب و وسوسه کننده اي براي لمس موهاي پرپشتش داشتم ..اما دستاش مانع از تکون دادن دستم میشد..نمیفهمیدم چرا همه چی برام گنگه ...به هر چیزي که نگاه میکنم ..لحظه اي زمان نیاز دارم تا بدونم چی هست ..کلافه از این همه سر در گمی چشمامو رو هم گذاشتم ..با بستن چشمام و هجوم یه دفعه اي خاطرات به ذهنم باعثوحشت و پشت بندش جیغ بلندم شد ..نه باورش برام سخت بود ..چطور ممکنه ..من این زندگی رو نمیخوام ..حداقل اینطوري نمیخوام ..نمیخوام چیزي ببینم..نمیخوام چیزي بشنوم ..نهصداهایی که تو ذهنم اکو میشد باعث آزارم بودن ..دلم نمیخواست چیزي بشنوم ..با وحشت دستمو از بین دستاي اونپسري که حالا از هر غریبه اي برام غریبه تر و از هر آشنایی برام آشناتر بود بیرون کشیدم ..ساشا _ آروم باش ..رزا ..چی شده ..؟ آروم دختر ..عزیزم چیزي نیست ..آروم باش .._ نه ..ساکت شید /.. خفه شید .خفه شید ..( بیا اینجا ببینم ..گفتم بیا تا خودم نیومدم ، عزیزم تو اولین و آخرین عشق من هستی ، فردا میام خواستگاریت دیگه مالخودمی ، پس بوس من چی شد ..چطور تونستی اون همه خاطراتو فراموش کنی ، تو یه هرزه اي ، تو بهم خیانت کردي،یادت باشه چیگفتی ..یادت باشه چی گفتی ، تو هرزه اي ، یادت باشه چی گفتی )_ خفه شید ، خفه شید نیمخوام چیزي بشنوم ..از دست راستم خون سرازیر بود ..سرم رگمو بریده بود ..هر دو دستمو به سرم گرفته بودم و داشتم فشار میدادم ..هجومیه دفعه اي این همه خاطره ..شکی که بهم وارد کرد اونقدر خارج از تحملم بود که به مرض جنون برسم ..داد میزدم ومیخواستم که ساکت شن..دستاي قدرتمند ساشا هم نمیتوسنت مانع بشه ..نمیدونم این همه توان و از کجا آورده بودم ..نمیخواستم چیزي بشنوم ..ساشا منو کشیده بود تو بغلش و محکم گرفته بود.هنوز خیلینگذشته بود که در با شتاب باز شد هجوم سه پرستار و یک دکتر و پشت سرش دو پسر به اتاق تنها چیزي بود که دیدم..با سوزش دستم کم کم صدام تحلیل رفت و بدنم شل شد ..لحظه ي آخر دستمو حلقه کردم دور گردن ساشا و همه چیتاریک شد .........الان حدود یه هفته هست که بیمارستانم و همین روزاست که مرخص بشم ..کار هر روزم شده زل زدن به سقف و سکوت..مثل اینکه به این سکوت نیاز داشتم ..خیلی چیزا بودن که برام مبهم بودن ..دلیل رفتارهاي ضد و نقیض ساشا در اولویتبودن ..یه روز خوش برخورد و یه روز عصبی ، یه روز شاد و یه روز اخمو .یه روز عزیزشم و یه روز خیانت کار ..حتی نزاشت براش توضیح بدم ..حتی نخواست چیزي بشنوه ..الانم که سه روزه پیداش نیست ..انگار اونم چشم دیدن منونداره ..با اینکه دوسش دارم و هنوزم میپرستمش ولی . نمیتونم به هیچ عنوان دلمو باهاش صاف کنم ..چند روزي هست که بهفکر رفتن هستم ..زندگی کنار مردي که بهت شک داشته باشه اصلا کار عقلانی نیست هر چند اون مرد عاشقت باشه ..این چه نوع عشقیهست که باید معشوقشو بگیره به باد کتک اونم منی که بیگناه تنبیه شدم ..این همه زجر کشیدم ..این همه سختی کشیدم..دیگه نمیتونم ..هر کسی به اندازه اي صبر و تحمل داره ..از طرفی دلم نمیخواست حتی خونواده ام رو هم ببینم ..دلیل این همه دوري از آدماي اطرافمو نمیدونستم ..کنارم بودنولی دلم صدها فرسخ باهاشون فاصله داشت ..نیاز به زمان داشتم ..نیاز به سکوت و یه جاي آروم داشتم ..جایی به ذهنم نمیرسید ولی مطمئنا سارا میتونستم کمکم کنه ..بعد از مرخص شدنم اولین کسی که باهاش صحبتخواهم کرد ساراست ..نگاهی به آسمو ابري بیرون انداختم ..پیدا بود که شمال هستیم .از لحجه ي شیرین پرستارایی که میومدن میشد فهمید..چشمام افتاد به ستاره اي که تو آسمون تک بود ..هیچ ستاره اي اطرافش نبود ..کم نور بود ولی هنوز زیبایی خودشوداشت ..خیره به ستاره شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی زیر لبی ..منم و دل شکسته ام که داره می میره اینجاهیچکسی دور و برم نیست چقدر دلگیره اینجامنم و سکوت تلخی که نشسته تو وجودمبا تو ام بی خبر از من کاش منم مثل تو بودماتاق سوت و کور من از تو و از خاطرات تلخ تو سیرهاگه نباشی قلب بیچارم توي تنهایی می میرهحرفاي تکراري من که دیگه باب دلت نیستاما جز همین دل من دلی بیتاب دلت نیستاونقده دلشوره دارم که نمونده شور و حالیکاش منم مثل تو بودم می زدم به بی خیالیکاش میتونستم که بیخیال بشم ..ولی هر کاري میکردم بازم رفتاراش جلوي چشمم پرنگتر میشد ..جوري که تمام خوبیاياون چند وقتشو از ذهنم میپروند ..چشمامو بستم تا بتونم واسه لحظه اي هم که شده بخوابم ..خیلی دوست داشتم از این محیط خارج بشم ..بیمارستان برامحکم قبرستون و داره نمیتونم توش آرامش داشته باشم ..از طرفی دلم از خیلی ها پره ..این وسط چیزایی برام سوال شده که حتی فکرشم نمیکردم ..باید دنبال توضیح باشم ؟ ازتک تکشون ولی دلم نمیخواد ..فعلا میخوام سکوت کنم تا ببینم تا کجا میخوان پیش برن ..چشمامو رو هم گذاشتم ..این روزا عجیب احساس خستگی میکردم ..میل عجیبی که به خواب داشتم میزان خستگیموچند برابر میکرد ..مدتی طول نکشید که چشمام کم کم گرم شد.. هنوز کامل به خواب نرفته بودم که با صداي در اتاق چشمامو نیمه بازکردم ..تو تاریک و روشن اتاق متوجه سایه ي مردي شدم که داشت هر لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد ..از بوي عطرش کهبه محظ ورودش به اتاق پخش شد متوجه شدم که ساشاست ..چشمامو باز نکردم با اینکه دلتنگ دیدنش بودم ..با اینکه دلم میخواست یه بار دیگه چشام تو چشاي عسلیش قفل بشهولی بازم جلويخودمو گرفتم و چشمامو باز نکردم ..نفسهام کمی عیق شده بود و یه خورده احساس خفگی میکردم ولی بازم تمام سعیموکردم که عادي جلوه کنم تا نفهمه که بیدارم ..حضور بیموقع اش بدجوري خواب و از چشمام پرونده بود ..هنوز به تختم نرسیده بود که با صداي پر عشوه ي پرستاري کمی گوشامو تیز کردم .پرستار_ ببخشید آقا شما اجازه ندارید الان بیاین اینجاساشا _ ........پرستار _ آقا با شمام ..بیرید بیرون ..صداي پشانه ي کفشش مثل چی رو اعصابم بود ..حسادتم بدجوري تحریک شده بود ..دلم نمیخواست که ساشا با کسیحرف بزنه و اینکه تا حالا جوابشو نداده بود برام کلی ارزش داشت .لاي چشمامو کمی باز کردم تا بتونم بببینم چه خبره.با کمی باز کردن چشمام یهو بهم شک وارد شد ..اینجا چه خبر بود ؟؟ این زن داشت چیکار میکرد ..نزدیک بود اشکامبریزهدختره یا همون زنه با کمی تامل به ساشا نزدیک شد و بازوشو گرفت ..ساشا سرشو برگردوند و نگاهی به دختره انداخت..پرستار _ عزیزم لطفا برید بیرون الان وقت ملاقات نیست آخه این زن چی داره که به خاطرش الان اومدي ؟ ولش کن..بیا عزیزم .بازوي ساشا رو کشید ..یه قطره از چشمام ریخت ..ببین کارش تا کجا رسیده که میاد ملاقات من براي لاس زدن باپرستارا ..هنوز تو همین فکرا بودم که با عکسل عمل شدید ساشا لبخند محوي نشست گوشه ي لبم ..من عاشق این مردم ولیهنوز زوده براي بخشیدن .ساشا سریع دست پرستاره رو پس زد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا یه موقع باعث آزار کسی نشه از لايدندوناي چفت شده اش غریدساشا _ چه زري زدي تو ؟ هان ؟ حرفتو پس بگیر وگرنه همین الان بلایی سرت میارم که اونسرش ناپیدا .. از مادر زادهنشده کسی کهبخواد به زن من توهین کنه .. هر چی هست از تو ي ... استغفرا... گمشو از جلوي چشمم زنمه هر وقتی که دلم بخوادمیام میتونی بیرونم کن .بعد سرشو چرخوند سمت من ..سریع چشمامو کامل رو هم گذاشتم ..از اینکه طرفداریه منو کرد و هنوزم خودش نسبتبه من مسئولمیدونست کلی انرژي گرفتم .. کلی خوشحال شده بودم و به زور جلوي خودمو گرفته بودم که دهنم به قه قهه باز نشه ..پرستار _ ایششش اصلا لیاقت همینه ..منو بگو خواستم بهت برسم ..الانم زنگ میزنم نگهبانی تا بیان ببرنت ..صداي پر از تمسخر ساشا حتی منی که مخاطبش نبودم و ترسوند چه برسه به اون دختره .اصلا حقش بود .ساشا _ خوب گوشاتو باز کن اینجا بیمارستانه نه محل فسق و فساد .الانم گورتو گم کن سعی کن دست از پا خطا نکنیچون بهت قول نمیدم که تا فردا بتونی سر پستت بمونی الان هري .براي لحظ اي هیچ صدایی ازش نیومد بعد از مدتی صداي قدماي پر حرص پرستار بود که رو کاشیهاي بیمارستان فرودمیومد بعد ازخارج شدنش و بسته شدن در صداي نفس عمیق ساشا رو شنیدم و پشت بندش زمزمه ي آرومشوساشا _ دختره ي هرزه خجالت نمیکشه .اگه 1 مین دیگه وایساده بود دندونی دیگه تو دهنش نمیموند کنه .لبخندم داشت رفته رفته بیشتر میشد که به زور جلوشو گرفتم .. تا سوتی ندم . صداي قدمهاش رفته رفته نزدیکتر شد تااینکه متوقف شد .با گرماي دلنشینی که پیشونیمو لمس کرد و پشت بدنش فرو رفتن قسمتی از تخت متوجه شدم که کنارم نشسته ..نزدیک نیم ساعت بود که بی هیچ صدایی آروم چشمامو بسته بودم و اونم بدون کوچترین صدا یا حرفی با نوازشهاي گاهو بی گاهش دلمو به لرزه در میاورد .دستش که رو دستم نوازشگونه کشیدهه میشد براي لحظه اي متوقف شد و پشت بندش صداي پر از بغض ساشا بود..تعجب کرده بودم تا حالا اینطوري ندیده بودمش ..رشته ي افکارم به وسیله ي صداي ساشا بریده شد ..ساشا _ آخه عزیزم من چیکار کنم ؟ تو بگو ؟ چیو باور کنم ؟ چیزایی که میبینم و میشنوم ؟ یا حرف دلمو ؟ چیزایی کهباعث و بانیهبلاهاییه که سرت آوردم یا دلمو که راه به راه دنبالته و تو رو میخواد ..آخه چرا با من اینکارو کردي ؟ بد بودم برات ؟چیکار کنم باهات ؟چیکار کنم ؟؟؟دیگه صداي نیومد انگار میخواست بغضشو قورت بده ..مدتی دوباره سکوت بود .ولی بعد از زمانی کم کم احساس کردم که گرمایی با پوست صورتم برخورد میکنه ..شک نداشتم ساشاست ولی میخواستچیکار کنه ؟از فکري که تو سرم بود سرم سوت کشید ..هم دلم میخواست و هم نه ..گرماي نفس هاي داغشو روي لبام حس میکردم .شک نداشتم که فاصله اش با صورتم حتی به یک سانت هم نمیرسید..صداي آرومشو شنیدم ..ساشا _ منو ببخش عزیزم .اما نمیتونم به این راحتی بگزرم ..منتظر بودم تا لباشو رو لبام احساس کنم ولی به جاش صداي در اتاق بود که سکوت اتاق و شکست ..آروم چشمامو بازکردم ..رفته بود ولی بوي عطرش هنوزم تو اتاق پخش بود ..توقع بوسیده شدن داشتم ولی اینکارو نکرد ..بازم هم خوشحال بودم و هم ناراحت ..خوشحال از اینکه نمیخواست از خواب بودنم سوءاستفاده کنه و ناراحت از اینکهنتونستم بعد از مدت یک سال عشقمو ببوسم .میدونم که بیحیایی ولی دست خودم نبود .سرنوشت بدجوري داشت با دلم بازي میکرد ..قطره قطره اشک از چشمامسرازیر شدهمون موقع صداي بلند رعد و برق و پشت بندش صدا ضربه هاي محکم دونه هاي بارون روي شیشه ي پنجره منو بهسکوتی بیشتر دعوت کرد .............سه روزي از اون موقع میگزره و منم از بیمارستان مرخص شدم ..روز آخر به اتاق دکتر رفتم تا پروندمو ازش بگیرم .فرداياون روز هم همگی دوباره به تهران برگشتیم ..منظورم از همگی پسر عمه هام و امیر و من و ساشا بود ..پسر عمه هاممثل اینکه همون شمال زندگی میکردن ولی براي سر زدن به بابا و مامان با ما همراه شدن ..امیر هم نمیدونم چطور سراز شمال در آورده بود ..ساشا عصبی بود و اینو میشد از تمام حرکاتش فهمید ..بهم اجازه ي نزدیک شدن به امیر و نمیداد .و این منو متعجب میکرد ..میدونستم که دل خوشی از امیر نداره و حتینمیخواد ببینتش ولی چون بهم اجازه ي توضیح دادن نداده بود منم دلم نیمخوایست به حرفاش گوش بدم .در کلمیدونستم که کارارم بچه بازیه ولی دست خودم نبود دوست داشتم پیش ساشا بچه باشم ..از طرفی هم تصمیمی کهگرفته بودم بدجوري ذهنمو مشغول کرده بود ..اون روز ساشا نزاشت برم خونمون و منو با خودش برد خونه ي خودش ..همون آپارتمانی که روز منو راهی بیمارستانکرد ..جلوي همین آپارتمان تصادف کردم و حتی ساشا به خودش زحمت نداد برگرده و منو ببره بیمارستان ..الان با لیوانی قهوه رو به روي پنجره ایستادم و دارم به رفت و آمد ماشیناي توي خیابون نگاه میکنم ..نا خودآگاه چشممدنبال قصمتی میگرده که تصادف کردم ..این تصادف نمیتونست غیر عمد باشه .چشمم رو قصمتی که افتاده بودم ثابت مونده بود و ذهنم پی ساشا بود ..تصمیمو گرفته بودم ..با سارا هم با کلی مکافاتحرف زدم و همه چی اوکی بود .هفته ي دیگه پرواز داشتم و این هفته رو فقط میخواستم به ساشا اختصاص بدم ..میخواستم تو ذهنم بمونه تا بتونم دور ازش دووم بیارم شاید دیگه برگشتی نباشه .ساشا هنوزم با من سر و خشک برخورد میکرد ..هنوزم منو مقصر میدونست و بهم اجازه ي حرف زدن نمیداد ..منم کوتاهاومده بودم ..تو این مدت ناز و اشوه هاي دخترونم بیشتر شده بود ..دلم میخواست نوازشم کنه .تو آغش امنش امنیتبگیرم و از ته دل زار بزنم ..تا حالا مقاومت کرده بود در برابر همه ي عشوه هام ولی امروز و نمیتوست ..دلم میخواست بعد از یه خاطره ي خوبولش کنم ..شاید اینطوري بهتر میفهمید که چیو از دست داده .. این وسط هم سخت دنبال علامت سوالایی بودم که تو ذهنم بود..این روزا گوشیه ي ساشا خیلی زنگ میخورد ..اونم گاهی با سکوت و گاهی با کلماتی رکیک جواب میداد . نمیدونستم کیه ولی هر کی بود دلم گواه بد میداد .. مطمئنبودم این وسط کسی هست که مخل آسایش ما میشه ..اما هر چی فکر میکردم چیزي به زهنم نمیرسید .با صداي چرخیدن کلید به خودم اومدم ..لبخندي پر عشوه نشست گوشه ي لبم ..ساشا من برندم اینو بدون ..با اینکهدوستت دارم ولی این عذاب و باید بکشی ..لیوان قهوه رو گگذاشتم کناري و با عشوه به سمت در حرکت کردم .چیزي برم نبود جز لباس آستین کوتاه و تقریبا نازكساشا .موهامو باز دورم ریخته بودم و مقداري آرایش کرده بودم ..با عشوه اي که تا حالا هر گز تو حرکاتم دیده نشده بود داشتم به سمت در میرفتم و ساشا بود که بین در خشکش زدهبود ..خیلی آروم و با ناز به سمت در حرکت کردم ..اون هنوزم داشت خیره خیره نگام میکرد ..بدنم لرزش خفیفی گرفته بود..نمیدونستم دلیل این لرزش چی میتونه باشه ..ولی هر چیزي بود فعلا نمیخواستم بهش فکر کنم ..رو به روش کمی مکث کردم ..تا حالا خیره به چشماش بودم ولی الان خیلی کوتاه نگاهمو گردوندم رو صورتش کمیرو لبهاش توقف کردم و دوباره نگام کشیده شد سمت چشماش .اونم داشت به لبهام نگاه میکرد ..کمی نگام کرد ولی زود به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد ..اخمی که نشسترو صورتش باعث لبخند محوي شد رو لباي منمن عاشق این مرد بودم .عاشق جذبه هاش ، عاشق اخم کردناش ..عاشق خشن بودنش .عاشق این اخلاقش بودم کهمیتونستخودشو نگه داره تا دلش نمیخواست خطایی ازش سر نمیزد ..اختیارش دست خودش بود این بود که لبخند رو ، رو لبامآورده بود....خیلی دوسش دارم ولی بازم نمیتونم ساده ازش بگذرم ..به خودش حرکت داد و با حرکتی عصبی درو بست ، قدمی برداشت و خواست خیلی عادي از کنارم رد شه ولی سریع بهسمتش حرکت کردم ..خودمو بهش نزدیکتر کردم ..به چشماش نگاه کردم .. عشق ، غم ، حسرت ، و خیلی حس هاي دیگه بود که باعث میشدکمی از خودم متنفر شم و حق رو به ساشا بدم ولی بازم اون حس لجبازیم مانع شد ..خیلی تلاش کردم تا اون برق خبیس بودن تو چشام دیده نشه ولی فکر کنم زیاد موفق نبودم چون با اخم و چشم غرهاي که ساشا بهم رفت نزدیک بود ازش جدا بشم و خودمو لو بدم ..خیره داشتم بهش نگاه میکردم و اونم زل زده بود بهم ..حرفی نداشتم بزنم ..چی میتونستم بگم ؟؟؟ توقع داشتم اون سرحرف و باز کنه .که همینطورم شد ..بعد از مدتی کیفشو همونجا رو زمین انداخت و بهم نزدیکتر شد ..ولی بازم از موضع خودم کوتاه نیومدم ..منم بهش نزدیکتر شدم ..اما دلم نمیخواست که حرکت بعدي از طرف من باشه ..درسته تهِ بیحیاییه ولی بازم دوست داشتم براي بوسیدن اون پیشقدم باشه ..انتظارم زیاد طول نکشید بعد از لحظاتی انگار همه ي حرفامو از نگام خوند ....با حس دستش لرز خفیفی تو بدنم نشست.الان بود که ترسی افتاده بود تو دلم ..قبل از اون به احتمالات بعد از این کار فکر نکرده بودم ..الان بود یه یه ترسی ، یهحسی بهم میگفت رز خودتو ازش دور نگه دار....اما از طرفی هم یه حسی بود که بهم میگفت نه اون شوهرته ..هیچ اشتباهی در کار نیست ...از طرفی دل خودم بود که محتاج نوازشاش بود ..محتاج بوسه زدن هاي زورکی و یهوییش ..محتاج زور گوییاي عاشقانش. مهتاج تعصب هاي بی دلیلش ..آروم و نوازشگونه دستشو کشید تا کمرم و دوباره تکرار ...سرشو خم کرد سمتم ..نفساش منو معذب میکرد ..یه حس خوبیبه همراه آرامش تو کل وجودم سرازیر بود ..با صداش حواسمو جمع کردم ..ساشا _ دختر ..چی میخواي؟؟ میدونی که این کار الان درست نیست ..چی تو سرته ..کمی سرشو کشید عقب ..از اون لحظه ها بع بعد هیچ حرکتی دست خودم نبود ..خودم دلم میخواست که تو آغوششبمونم ..اصلا دلم نمیخواست که ازش جدا بشم ..یکی از دستامو فرو کردم تو موهاي خوش حالتش و سرشو کشیدم عقب ..سرش درست رو به روي صورتم بود ..لب زدم_ من تو رو میخوام ساشا ، چرا نمیخواي حرف بزنم ..بزار حرف بزنم ..بزار دلیل بیارم ..پوزخندش تو اون لحظات مثل تیغی بود رو رگ ...ساشا _ جالبه ، چطور شد منو شناختی خانم ؟بعد خنده ي تمسخر آمیزش بود که اعصابمو خط خطی کرد ._ ساشا من....صداش مانع از ادامه ي حرفم شدساشا _ هیس نمیخوام چیزي بشنوم ..هیچی ..فقط ساکت باش همین ...هیسسسسواسه لحظه اي چشماشو بست ..قطره اشکی داشت میرفت تا بریزه رو صورتم در تلاش بودم تا مانع از سرازیر شدنشبشم ..در همون حال هم سر ساشا بود که لحظه به لحظه داشت نزدیک و نزدیک تر میشد .چشمام خود به خود بسته شد ..دلممیخواستچشمامو باز نگه دارم تا قیافشو موقع بوسیدنم به ذهنم بسپارم ..دوست داشتم این چند روز آخر بهترین روزام و پر ازخاطره باشه ..اما نمیتونستم ..هر کاري میکردم بازم قدرت باز کردن چشمام و نداشتم ..انگار یه چیزي مانع میشد ..دیگه چیزي نمونده بود که صداي زنگ موبایل ساشا باعث شد واسه لحظه اي خشکش بزنه ..بعد از چند ثانیه نفسشو با شدت فوت کرد بیرون و چشماشو باز کرد ..اون زمان چشماي من باز بود .یه کمی به صورتمنگاه کرد و در همون حال گوشیشو جواب داد ..ساشا _بله .............. _ساشا _ خفه شو ........... _ساشا _ از کجا باید حرفاتو باور کنم ..؟............... _ساشا _ لعنتی خفه شو ..ببندا اون دهنتو ..لعنتی لعنتیگوشیشو محکم کوبوند به دیوار و شروع کرد به فحش دادن ..منم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم ..انگار منو نمیدید..بعد از لحظاتی به خودم اومدم و سریع بغلش کردم .._ آروم باش ساشا ..عزیزم چی شده .آروم خواهش میکم ..ساشبا صداي بلند ساشا و پشت بندش پرت شدنم سمت دیوار حرفم بریده شد ..ساشا _ احمق هرزه ..چی پیش خودت فکر کردي ..اینکه این یک سال و بري پیه عیاشیت و الان بعد از این همه مدتخودتو بچسپونی به من ..؟ نمیخوام حتی ریختتو ببینم ..گمشو از جلوي چشام ..سر جام خشکم زده بود ..چی شد ؟؟؟؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟ کی بود ؟؟ حتی بهم فرست نداد تا حرف بزنم ..حتی حاظر نشدصبر کنه تاحرفم کامل شه ..قطره اي از چشمم چکید .دیگه بسه تا کی میتونم تحمل کنم ..دیگه بسه ..از حدش گذرونده ..خودمو از دیوار جدا کردم و به سمت اتقاقی که تو این مدت توش بودم حرکت کردم .. 7...............الان حدود 5 روز از روزي که ساشا اون رفتارو کرد میگزره .دیگه نه من سعی در نزدیک شدن بهش کردم و نه اون حتیه نگاهم بهم تو ین مدت ننداختهفردا ساعت 10 صبح پرواز داشتم ولی قبل از پرواز دنبال یه سري مدارکی بودم تا براي ساشا جا بزارم ..از جمله صدايزبط شده ام با دکتر معالجم و خیلی چیزاي دیگه که تا این مدت به دست آوردم ..نگاهی به ساعت انداختم .که 12 شب رو نشون میداد عجیب خواب از سرم پریده بود .شاید به این خاطر بود که فردامیخواستم از عشقم جدا بشم ..از جام بلند شدم ..دلم میخواست قبل از رفتن حداقل یه بار ببینمش ..آروم لاي درو باز کردم و با پاهاي برهنه پاورچین پاورچین به سمت اتاق ساشا حرکت کردم .پشت در اتاقش که رسیدندستم رو به سمت دستگیره ي در حرکت دادم ولی دستم همونجا خشک شد ..تا الان بیدار بود ؟؟چرا نخوابیده بود ؟ صداي موزیکی که تو اتاق پخش بود لحظه لحظه توان پاهامو ازم میگرفت و منو به سمت زمینهدایت میکرد ..تو یادت رفته که ما دنبال آرامش بودیمچقدر آسون تو یادت رفت هر چی دنبالش بودیمتو چه جور آدمی هستی که نمیشناسمت هیچوقتاشکام شروع کردن به باریدن .حتی شب آخریو هم که اینجا تو یه خونه کنارش هستم یه چیزي هست که مانع رسیدنمبه اون بشه ..یه چیزي که سخت داره براي نابودیه این رابطه جلوگیري میکنه ..تو چه جوري قلبت این همه دل آدمو میشکستبیا بچینیم حرفو کنار همیه راه حل بگو به من که کنارتمیه توجیهی کن یه بهونهمن که میخواستم توضیح بدم .چرا بهم اجازه نداد ؟؟ چرا میخواد کاري کنه که زجر بکشم ..یعنی اینقدر سنگدله ..مننمیتونم تحمل کنم ..هرگز ..بگو با چشم گریون هرشب به یادتمواسه چی لج می کنی من که همه چیزم توییتوي دنیا بهترین حسی که فهمیدم توییواسه کی صفحه می چینی من که صاف و ساده اممن که دائم سعی ام اینه که بهت بها بدمموزیکی از رضا شیري بود که اینطوري اشک منو در آورده بود ..نمیتونستم ریسک کنم ..دلم نمیخواست این شب آخردوباره از سمت ساشا پس زده بشم ..بزار فردا خودش بفهمه که چی شده بود تو این یک سال اون که نخواست منتوضیحی بدم پس میرم و جوريدیگه اي براش همه چیو روشن میکنم ..ولی اون زمان دیگه بخششی در کار نیست ..اشکامو پاك کردم و از رو زمین بلند شدم .یه لحظه حس کردم که در تکون خورد ولی به روي خودم نیاوردم ..وقتی بلندشدم سریع به سمت اتاق خودم رفتم و واردش شدم ...لباساي مورد نیاز و وسایلی رو که لازم داشتم رو همه رو ریختم تو چمدون ..احتمالا فردا دیر بیدار میشدم و زیاد وقتنمیکردم ..بعد از جمع و جور کردن همه چیز به سمت لپ تاپ رفتم و بازش کردم ..این لپ تاپ ساشا بود که آورده بودم اینجا انگاراینقدر خودش درگیر بود که متوجه نبود لپ تاپ و فلش اینترنتش نشده بود ..سریع در لپ تا پ و باز کردم و بعد از وصل کردن اینترنت وارد ایمیلم شده بودم .. قرار بود یه سري عکس رو دکتريکه یک سال پیش بیمارش بیمارش بودم برام سِند کنه ..بعد از برداشتن یه سري عکس به همراه مقداري فایل صوتی که صداي خودم بود همه رو ریختم رو یه فلش مموري ودر لپتاپ و بستم ..لپ تاپ و گذاشتم کناري و خودم دراز کشیدم طولیی نکشید که به خواب رفتم ..با صداي زنگ ساعت از خواب بلند شدم ..نگاهی به ساعت انداختم که دقیق ن و ربع رو نشون میداد ..با عجله از روتخت بلند شدم و رفتم سمت حموم بعد از یه دوش سریع لباسامو پوشیدمو از تلفن خونه زنگ زدم به آژانس ..تا ماشین بیاد یه چیزي همونطور سرپایی خوردم .چمدون و وسایل مورد نیازمو آماده گذاشتم دم در دوباره به سمت اتاقمبرگشتم و لپ تاپ و به همراه فلش مموري و کاغذي که از قبل نوشته بودم و برداشتم همه رو گذاشتم تو پذیرایی ورفتم سمت وسایلم ..میدونستم امروز ساشا زود میاد خونه ..ساعتاي 1 یا دو .تا اون موقع من کلی از اینجا دور شدم ..اشکی که رو صورتمریخته بود و بادستام پاك کردم .. با صداي زنگ در از در خونه خارج شدم و در و پشت سرم بستم ...............ساشانمیدونم چرا یه نوع دلشوره بدي به دلم افتاده بود ..برعکس روزاي دیگه امروز اصلا آروم و قرار نداشتم ..پشت میزمنشسته بودم و بهپرونده هاي مریض ها نگاه میکردم ولی کل فکرم پی رزا بود ..به دلم بد افتاده بود تحمل بیشتر موندن تو بیمارستان و نداشتم ..نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت نزدیکاي 12 رونشون میداد .یع دفعه از رو صندلی بلند شدم و کتمو برداشتم ..کیف و گوشیمم برداشتم و به سمت رد حرکت کردم ..از اتاق که خارجشدم خانمصولتی سریع از رو صندلیش بلند شدصولتی _ کجا پسرم ؟خانم خوب و مهربونی بود ولی الان اصلا وقت نداشتم فقط میخواستم سریع برم خونه حس میکردم اتفاقی افتاده کهازش بیخبرم .._ دارم میرم خونه ..لطفا کاراي امروزم و کنسل کنید از جمله قرارا و غیره ..سري تکون داد و منم به سرعت از اون جا خارج شدم از راه روي بیمارستان سریع خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم..نفهمیدم چطورخودمو به پارکینگ رسوندم فقط زمانی به خودم اومدم که مسیر 1 ساعته رو تو 15 مین رفته بودم ..جلوي آپارتمان زدم رو ترمز ..نمیدونم اینقدر عجله براي چی بود ولی هر چی بود حتی به طرز پارك کردن ماشین همتوجهی نکردم هرچی به در آپارتمانم نزدیک میشدم استرسم بیشتر میشد ..بعد از مدتی بلاخره رسیدم پشت در آپارتمان نفس عمیقی کشیدم و کلید و چرخوندم و وارد شدم ..انتظار داشتم مثل هر روز با بوي خوش غذا مواجه بشم ..تو این مدت با اینکه بهش محل نمیدادم و نگاش نمیکردم ولیاون همیشه ظهرها غذاش به راه بود ..اما امروز خونه همچین ساکت بود که انگار هیچ وقت کسی اینجا نبوده ..صدام و بلند کردم و صداش زدم_ رزاااااااا..رزاااااااااا... رزااااااا..وقتی جوابی نگرفتم کمی هل شدم ..سریع به سمت اتاقش رفتم ولی با باز کردن در اتاق با زانو خوردم زمین ...چی داشتم میدیدم ؟؟ اینجا چه خبر بود ؟؟؟پس رز کجاست ؟ نکنه ..نکنه با اون پسره فرار کرده ؟؟ خدایاابلند خدا رو صدا زدم از جام بلند شدم و تک به تک کل اتاقارو گشتم ولی دریغ از حتی یکی از عکساش نامرد همه چیوبا خودش برده بود..در اتاق من قفل بود و اونجا نمیتونست باشه .بعد از گشتن کل خونه با شونه هایی افتاده و نا امید به سمت پذیرایی رفتن محکم خودمو پرت کردم و مبلا و چشماموبستم سرمو تکیهدادم به پشت ..چند لحظه به همون حالت گذشت که گوشیم زنگ خورد از جیبم برش داشتم و صاف نشستم ..با دیدن شماره اي که روي گوشی افتاده بود صورتم به سرخی زد ...همون مزاحمی که این چند روزه خواب و خوراك و ازم گرفته ..چند بار زنگ خورد ولی جواب ندادم ..تو فکر بودم ..با اونحرفایی که میزدمنو به شک انداخته بود ..نکنه ...نکنه رز با اون ...نه ..با اربده اي که کشیدم خواستم گوشی رو پرت کنم که همون موقع برام اس ام اس اومد ..از خطی ناشناس ..سریع باز کردم ..- سلام میدونم که تا الان رسیدي خونه و اینو هم میدونم که اونقدر حواس پرت هستی که حتی حواست به اون لپتاپ ججلوي پات همنشده ..دنبالم نگرد چون پیدام نمیکنی فقط اون مدارك و با دقت و حوصله ببین ..دوست دارم رزا ..با فریاد بلندي که کشیدم گوشی و پرت کردم سمت دیوار از صداي برخورد گوشی با دیوار به خودم اومدم ..سریع هجومبردم سمت لپتاپی که رو به روم بود ولی ندیده بودمش ..ولی چشمم به کاغذ و فلش مموریه روي لپ تاپ افتاد همینطور یه پوشه ي مشکی رنگکاغذ رو برداشتم و بازش کردم ..رزاسلام ..الان که تو داري این کاغذ رو میخونی من خیلی ازت دورم ..دلم نمیخواست حتی همین کاغذ رو هم برات بنویسم..ولی باید میدونستی که من بیگناه هستم ..این کاغذ به همراه اون پرونده و اون فلش همش مدارکی هستند که میگنمن بیگناه هستم ..پس با دقت ببین ...نمیگم به امید دیدار چون دیدار دیگه اي وجود نداره پس خدا نگهدارت برايهمیشه ..رزا )با خشم و عصبانیت کاغذو تو مشتم مچاله کردم و پشت بندش از ته دلم داد کشیدم .._ اههاصلا برام مهم نبود که صدام الان تو کل ساختمون پخشه ، اصلا مهم نبود که الان اون بیرون چند نفر پشت در ایستادنو دارن براي دومین بار به من روانی میخندن ..آره دومین بار درست یک سال پیش وقتی که رز رفت و منو دیوونه کرد و الان براي بار دوم این کارو کرد ..منِ عاشق ،منه دیوونه ، براي دومین بار از کسی که میپرستمش ضربه خوردم ..پشت سر هم با حالت عصبی هی دستامو میکشیدم بین موهام و هر چند لحظه صدامو بلند میکردم ..شاید با خشم و فریادمیتونستم یه ذره از این اتفاق تلخ رو هضمش کنم ..از همون یک هفته پیش که مزاحمت هاي اون مرد ناشناس شروع شد باید میدونستم که این وسط یه چیزي مشکوکه..از عصبانیت زیاد یهو بلند شدم و میزو برگردوندم ..هر چی روي میز بود اعم از لپ تاپ و اون پوشه روي زمین افتاد ..با عصبانیت هر دو دستم فرو کردم بین موهام و چشمامو بستم .._ خدایا چرا داري با من اینکارو میکنی ؟ رزا ..رزا ..رزااااااامطمئنن چشمام قرمز شده بود ..برام سخت بود باور این بازي ..بازیی که براي دومین بار من قربانی و بازنده بودم ..با اعصابی داغون به سمت موبایلم رفتم تا حداقل سیمکارتشو بردارم ..اول باید میرفتم سراغ امیر بعد شهاب و شاهین ..مطمئنن اونا میدونستن رز کجاست .شاید هم با امیر باشه ..عصبی بودم ، روي رفتارم اصلا کنترل نداشتم ..هیچ چیز رو نمیدیدم . احساس میکردم غرورم بدجوري جریه دار شده ..به یه قدمیه گوشیم که رسیدم خم شدم تا برش دارم ولی چشمم قفل پوشه ي مشکی رنگی شد که روي زمین افتادهبود و مقداريبرگه از بینش خودنمایی میکرد ..از آرم روي برگه ها مشخص بود که مربوط به بیمارستانه ولی . میتونست مربوط به کی باشه ؟؟ رزا ؟ اون که مریضنبود ..از هجوم فکراي مختلفی که به سرم اومده بود کلافه شده بودم ..نمیتونستم تمرکز کنم ... حتی فکرشم نمیکردم که رزابزاره بره ..اگه میدونستم صد در صد در و قفل میکردم و حبسش میکردم ..دوباره چشام رو برگه ها قفل شد ...با تردید دستمو بهسمتش حرکت دادمو برشون داشتم ..با اون یکی دستمم سیمکارت و از بین تیکه هاي شکسته ي گوشی برداشتم و دوباره به سمت مبل حرکت کردم ..نشستمو پوشه رو بازکردم .هر چی بیشتر جلو میرفتم تعجبم بیشتر میشد ..این یعنی چی ؟؟؟................رزابا خونده شدن شماره ي پروازم به سمت سارا برگشتم .با لبخند به دوستی که الان بیشتر از هر موقع دیگه اي مدیونشبودم نگاه کردم .._ خب سارایی من دیگه برم حواست باشه نمیخوام کسی چیزي بفهمه .حتی خونوادم من خودم از اونجا باهاشون تماسمیگیرمسارا با نگرانی که کاملا از صورتش پیدا بود به حرف اومدسارا _ رزا میخواي نري اصلا ؟؟ میدونم سخته ولی خب بهتر نیست حرفاي ساشا رو هم بشنوي ؟ بهتر نیست ...دستمو گذاشتم رو لبش ..نه الان وقت فکر کردن به ساشا نبود ..و اینکه اگه بیشتر معطل میکردم امکان اینکه از پروازجا بمونم زیاد میشد_ سارا عزیزم من به همه ي اینا فکر کردم ..نه حداقل الان نه ..بزار یه مدت تو خودم باشم ..میدونم که سلاحم ومیخواي ولیلطفا بزار تو حال خودم باشم .سارا خنده ي تلخی کرد و سریع منو بغل کردسارا _ باشه عزیزم امیدوارم که به نتیجه ي خوبی برسی ..نمیدونم الان چی بگم چون براي خودمم هضم این همه اتفاقسخته .فقطمیتونم برات دعا کنم ..منو بیخبر نزارسفت به خودم چسپوندمش ..اشکاي منم راه خودشونو پیدا کرده بودن_ باشه .بهت زنگ میزنم ..کمی تو آغوش هم گریه کردیم و بعد از کلی دلتنگی و گریه دسته ي چمدونمو گرفتم و از سارا دور شدم ..تا لحظه يآخر که سوار هواپیما شدم هم سارا رو میدیدم که از پشت شیشه ها به من زل زده بود ..بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و با تکون دادن دستی وارد هوا پیما شدم ..بعد از جاي گرفتن تو حاي خودم و بستن کمربند، ام پی تري که از بین وسایل ساشا برداشته بودم و برداشتم .هندسفري رو تو گوشام جاي گذاري کردم و اجازه دادم اولین آهنگ شروع به خوندن کنه ..با صداي خواننده اشکاي منم راه خودشونو باز کردند ..ولی نمیدونستم که یکی داره با تعجب بهم نگاه میکنه .یه وقتایی پرم از حس تنهایی / همون وقتایی که یاد تو میفتمهمین الانم از این درد لبریزم / خدایا کاش این حرفو نمیگفتممن از چشماي تو این حسو فهمیدم / که بی من رفتنت دل کندن از من نیستعزیز من تورو تقدیر راهی کرد / تو رفتی دیگه روحی تو این تن نیستاي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمنگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمیه عمره قسمت از ما باج میگیره / که یک لحظه بزاره مال هم باشیمتا دستامون تو هم آروم میگیره / همون لحظه یهو ریشه میپاشیمکلام آخره تصویر چشماته / که تو خاطره ویرون من حک شدچرا این دل که جاي عشق بود امید / اسیر سرنوشتی نا مبارك شداي واي ..نگاه تو پر از ناگفته بودو من / هنوزم تو خودم هر روز میمیرمتو با بغضت به من انگار میگفتی / یه روز از زندگی حقمو میگیرمچشمامو گذاشتم رو هم ..شدید نیاز به یه کمی آرامش داشتم ..تا رسیدن به کیش بهتر بود کمی به خودم استراحت میدادم..نفهمیدم کی شد که چشمام گرم شد و با صداي گرم عمران طاهري به خواب رفتم ..با تکوناي دستی به خودم اومد و چشمامو باز کردم ..زنی که کنارم نشسته بود داشت حرف میزد و من چیزي نمیشنیدمسري تکون دادم تادیگه منو اینقدر تکون تکون نده *ساشابا دیدن پرونده سرم داشت به دوران میوفتاد ..رزا کی تصادف کرده بود که این اتفاق براش افتاده بود ..اگه خودم رئیساون بیمارستان نبودم حتما به حعلی بودن این مدارك شک میکردم ..ولی ..با دقت بیشتري به پرونده نگاه کردم ..با دقت به تاریخ روي برگه اي که دستم بود خیره شدم ..خدایی من .....به شدت خودمو به پشت پرتاب کردم و سرمو تکیه دادم به پشت ساعد دستمو گذاشتم رو چشمام ..با دیدن تاریخ حا لو روزم خراب شده بود ..چطور تا حالا من این پرونده رو ندیده بودم ؟دوباره ذهنم شروع کرد به کناکش ..تاریخ درست همون روزي رو نشون میداد که من رز و تو خونه ول کردم و از خونه زدم بیرون .بعد از اون بحثی که داشتیمولی من رز وندیدم که بیاد دنبالم ..دستمو برداشتم و دوباره به عکس و توضیح مختصري که رو برگه بود خیره شدم ..تو اون توضیحات نوشته شده بود که به دلیل ضربه ي شدیدي که به قصمت لوب گیج گاهیه سرش وارد شده بود باعثفراموشیه ي رزشده بودبه طوري که تمام اتفاقاتی که طی یک سال گذشته براش افتاده بود رو کامل از یادش برده بود ..این یعنی دقیق تا قبل از زمانی که با هم آشنا شده بودیم ..محکم با دستم با چشمام فشار وارد کردم ..یعنی رز بهم خیانت نکرده بود ؟؟ میتونستم به این برگه ها اعتماد کنم ..درحالی که اینبرگه ها دلایل کافی نبودند ..ولی بازم یه کمی حس خوشحالی تو دلم بود .اینکه رز منو عمدا ول نکرده بود تا با کس دیگه اي بره ..ولی با یاد آوریهي امروز برگه ها تودستم مچاله شد ..باید میرفتم بیمارستان و اون دکتري که معالجش بود و میدیدم ..چطور من متوجه این موضوع نشده بودم ..چطور توبیمارستان من بستريبود و من نفهمیدم ..ذهنم یاري نمیکرد ..برگه ي مچاله شده تو دستمو پرت کردم سمتی که چشمم خودر به فلش و لپتاپ بهتر بود اونفلش رو هم میدیدم ..دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم بعد از کمی انتظار ویندوز بالا اومد و فلش رو وصل کردم .همین که وصل شد فایلصوتی بالا اومد صداي موزیک به همراه صداي رز بلند شد .صداي لپ تاپ و بلند تر کردم و گوشامم تیز تر ..فایلی اونجا بود که روش کلیلک کردم با کلیک کردن رو فایل اولاکسایی از سر رز بود کهبه صورت اسلو موشن داشت پخش میشد ..هر چی بیشتر میدیدم و هر چی بیشتر میشنیدم کلافه تر و پشیمونتر میشدم ..چی تو گوشت خوندنکه ازم دل کنديتو دلت به حال و روز من داري میخنديآره ساشا این بود دلیل اون یک سالی که ازت دور بودم ..یادته روز آخري که با عصبانیت رفتی .اومدم دنبالت .اومدم تاتوضیح بدم تا نزارم بري ولی رفتی و حتی جسم زخمیه من ..منی که به خاطر تو به اون روز افتاده بودم و ندیدي ..حتیواي نستادي تا ببینی چه بلایی سرم اومده بود ..( یادم به همون روز افتاد .با سرعت پامو گذاشتم رو گاز هم زمان صداي ناهنجار ترمز ماشینی رو شنیدم ولی نگه نداشتمچون حتی فکرشم نمیکردم که اون صدا باعث بنی پرپر شدن گل زندگیه ي من باشه )آخه من که گناه نکردمکاره اشتباه نکردماینجوري از من دل بریديغیر خوبی و پاکیعشق و با وفاییبگو از دلم چی دیدي دو تا پارت دیگه مونده که انشاالله فردا میذارم ((: RE: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - mohammad05 - 22-07-2018 ممنون.......... RE: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - #lonely girl# - 23-07-2018 زودتر ادامشو بزار خیلی رمان جذابیه RE: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 23-07-2018 اشه ساشا ..من میرم ..از زندگیت .با خودت کنار بیا ..ببین چی شد که به اینجا رسیدیم ..میدونم ازم متنفري .میدونم بهچیزایی فکر میکنی که من حتی جرعت انجام دادنشونو تو خوابمم ندارم ..ولی به عشقمون قسم ، به عشقی که پاکه قسمکه من جز وفاداري به تو و عشقت ، جز نگاه کردن به صورت تو ، جز گرفتن دستاي تو ، هیچ وقت سعی نکردم که پاموکج بزارم ..هیچ وقت ساشا.( دوباره صداي گریش که با جونم داشت بازي میکرد )موزیک تموم شد ولی صداي گریه ي رزا نه ..بازم حرف زد بدون موزیک ..از خیلی چیزا گفت ..اون میگفت و معلوم نبود الان کجاست ، شاید خوش و شایدم مثل منداغون ..ولی این جسم داغون من بود که هر لحظه از هجوم حرفاش له و له تر میشد ..***رزابا تکوناي دستی به خودم اومد و چشمامو باز کردم ..زنی که کنارم نشسته بود داشت حرف میزد و من چیزي نمیشنیدمسري تکون دادم تا دیگه منو اینقدر تکون تکون ندههندسفري رو از گوشم در آوردم تا بفهمم چی میگهزن _ خانم ..خانم بلند شو یه ساعته رسیدیم ..خانم ..با دستم دستشو کنار زدم تا بیشتر از این تکون تکونم نده ..خودم خیلی خوب بودم که اینم میخواست با تکون دادنم مخمو مختل کنه .._ باشه بیدارم ..بیدارم ..ممنون که بیدارم کردید دیگه تکون ندید از کت و کول افتادم .وقتی دید بیدارم یه پشت چشمی برام نازك کرد و از جاش بلند شد ..زن _ واه واه چه آدمایی پیدا میشن ..خب زودتر بیدار میشدي تا وقت منم نگیري دیگه ..من با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم . اونم با ناز و عشوه رفت ..این دیگه کی بود ؟؟ یه نگاهی به دورو ورم انداختمتا اون سنگینیه نگاهی رو که قبل از اینکه خوابم ببره احساس کردم پیدا کنم ..ولی با خالی بودن تمام صندلیا رو به روشدم ..از جام بلند شدم و با برداشتم کیفم به سمت خروجی حرکت کردم ........الان یک ساعت از اومدن من به کیش میگذره و طی این یک ساعت تنها کاري که تونستم بکنم این بود که خودموبرسونم به خونه اي کهسارا داشت و کلیدشو ازش گرفته بودم ..نگاهی به کلید توي دستم انداختم ..جاکلیدیه ي قلبی شکلش بدجوري داشت بهم دهنکجی میکرد ..هنوزم که هنوزهدچار شک و تردیدهستم ..اینکه کارم درسته یا نه .اینکه میتونم از پس مشکلاتی که قراره سر راهم بیاد بر بیام یا نه ..یه جورایی پشیمونم ..شاید میتونستم به ساشا فرصت بدم ..نه تنها به اون بلکه به جفتمون ..ولی با به یاد آوردن رفتاراش، اینکه منو باکیسه بکسش اشتباه میگرفت واقعا باعث میشه نظرم و با جون و دل بپذیرم و از کارمم احساس رضایت کنم ..میگن دوري و دوستی ..شاید این امر باید در مورد ساشا هم امتحان میشد ..تا وقتی کنارش بودم منو نمیدید ..شایدم کس دیگه اي جاي منو تو قلبش گرفته ..با فکر کردن به اینکه کس دیگه اي جز من تو آغوشش باشه ، کسدیگه اي جز من تعمبوسه هاشو بچشه ، کس دیگه اي جز من شبا کنارش آروم بگیره ، کس دیگه اي جز من با کلمات عاشقونش سیراببشهقطره اي شد واسه شروع قطره هاي بعدي ..با چشمایی خیس سرمو بلند کردم و به آپارتمان رو به روم نگاه کردم ..یهآپارتمان 6 طبقهبلند و شیک ..پدر سارا وضعیت مالیه ي خوبی داشت پس داشتن یه همچین خونه اي بعید نبود...به سمت ورودیه ساختمو حرکت کردم .. خونه اي که قرار بود من توش ساکن بشم تو طبقه ي 4 بود ..هر طبقه دارايدو واحد بود که روبه روي هم قرار میگرفتن .با کلی حرف زدن با نگهبان سیریش بلاخره تونستم مجابش کنم تا بفهمه من از دوستاي سارا هستم ..جالبیش این بودکه همه ي افرادحاظر تو این آپارتمان رو میشناخت ..وقت واسه فکر کردن به این چیزا نداشتم ..بعد از کلی دنگ و فنگ الان رو به روي در خونه ایستادم ..به کلید زل زدم ودارم به این فکرمیکنم با وارد شدنم به خونه آیا امکان موندگاریه ي من هست ؟؟کلید و انداختم تو قفل در و چرخوندمش ..خودم اول وارد شدم و یه سر و گوشی به خونه انداختم ..یه خونه ي دو خوابهي شیک و مدرن..روي همه ي وسایلا ملافه هاي سفید پهن بود که نشون میداد خیلی وقته کسی اینجا نبوده ..خونه پر از گرد خاك بودکه رو هروسایلی دیده میشد ..مثل اینکه یه تمییز کاري خفن نیاز داشت ..وقت براي دیدن دکور و این چیزا داشتم ..دوباره به سمت در حرکت کردم تا چمدونمو بردارم ..با گرفتن دسته ي چمدونچشمم به در روبه رویی افتاد ..اما جالبیش این بود که تا چشمم به در افتاد در آپارتمان رو به روییم بسته شد ..انگار کسی تا حالا داشت کشیک منومیداد ..شونه ايبالا انداختم ..ولی هنوزم سنگینیه نگاهی رو حس میکردم ..با فکري درگیر وارد شدم اما قبل از بستن در ، دوباره برگشتم و یه نگاهیبه در خونه يرو به روییم انداختم ..یعنی کسی اون تو ئه ؟؟ کی میتونه باشه ..یه آن تصمیم گرفتم برم و ببینم ولی بعد دوباره پشمون شدم ..به من چه .بلاخره که میبینمش .***ساشابا صورتی خسته و چشمایی قرمز به تصویر مردي که تو آینه بود زل زدم ..مردي که تا یه ماه پیش حتی گوشه اي از لباسش لکه اي نداشت ولی حالا ..لباسایی تنشه که شاید به دو سه هفتهمیرسه که عوض نشدن .دستی به ریشاي رسیده ي صورتم کشیدم ..خیلی بلند شده بودن من اینجا دارم از دوریش جون میدم ولی اون ..اونعکس عروسیشوبرام میفرسته ..از دنیا بریده بودم ..شاید خنده دار باشه که یه مرد براي عشقش براي کسی که بهش رکب زده به فکر خودکشی بیوفته..ولیولی با این کارش منو از ریشه سوزوند ..خم شدم و هر دو دستمو پر از آب کردم ..لحظه اي به آب توي دستم خیره شدم، بعد از دقایقیمهکم تمام محتویات دستمو به صورتم زدم ..نه یه بار ، نه دوبار ، نه سه بار ، چندین بار این کارو انجام دادم تا شاید یهکمی از آتیشدرونم کم بشه ..دوباره نگاهی به صورتم تو آینه انداختم ..یه مرد شلخته که یک ماه به موهاش رسیدگی نشده ..یه پوزخند زدم ..یه مرديکه الان بلنديریشش شاید به 3 یا 4 سانت میرسه ..مردي که از درد زیاد کنار چشماش چروکهاي ریزي افتاده ..مردي باشونه هايافتاده ..هر دو دستمو تکیه دادم به دیوار و سرمو به سمت سقف گرفتم ..قطره اشکی چکید ..براي از دست دادن کل زندگیم کهامشب عروسیش بود ..چشمامو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم.._ خداسرمو به دیوار چسپوندم زیر لب نالیدم_ خدایا این بود ..این بود زندگی که آرزوشو داشتم ؟ چرا ؟ آخه چرا من ؟ چرا منی که این همه میپرستیدمش باید شاهداین روز باشم ..؟ روز مرگ من و زندگیه ي دوباره ي اون ؟ خوشحالم اگه اون خوشه ..ولی با دل خودم چیکار کنم ؟ من ساشا آریامنش..قبول دارم که با دست خودم از زندگیم روندمش .ولی اونم کم مقصر نبود ..خدایا ..چرا ...چندیدن بار سرمو به دیوار زدم ..هزاران بار از ته هنجره جیغ زدم ..صدها بار مشتهامو پی در پی به دیوار کوبیدم ..ولینشد ..نشد اونآرامشی و که از عطر وجودش بهم میرسید و اینطوري به دست بیارم ..با شونه هایی افتاده و حالی زار از حمام بیرون اومدم ..تو این یک ماه اونقدر ضعیف شده بودم که حتی نمیتونستم روپاهام بایستم ..تواین مدت اگه سیاوش و پدر و مادرم بهم سر نمیزدن و بهم نمیرسیدن ..اگه با زور و غر غراي سیاوش غذا نمیخوردمشاید الان همین چندقدم رو هم نمیتونستم راه برم ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..از پشت افتادم رو تخت و به سقف اتاق خیره شدم ..به سقفی که تو اینمدت عکسی ازچشماي عشقمو تو خودش جا داده بود ..تا کمتر دلتنگش بشم ..چشمامو دقیقه اي روي هم گذاشتم ، ولی هنوز مدتی نگذشته بود که با صداي گوشی موبایلم چشمامو باز کردم ..گوشیجدیدي کهسیاوش برام آورده بود ..تو این مدت جز مواقع اضتراري دیگه از خونه خارج نشدم ..با کلافگی نگاهی به شماره انداختم طبق معمول_ بله .سیاوش _ اوو داداش تو هنوزم دپرسسی .گففم که پیداش میکنم ..دیگه این کارات واسه چیته ؟_ سیاوش میدونی که اصلا حوصله شوخی و بحث هاي مسخره ي تو رو ندارم ..سیاوش _ نه په من دارم ؟ حرفا میزنیا ..منو بگو که تا حالا سگ دو زدم تا آدرس معشووقتو پیدا کنم ..اونوقت اینه جايتشکرت .؟ بابادست میرزا.._ سیا اعصابم و بیشتر از این تحریک نکن .سیاوش _ اوکی منم چیزي نمیگم کاري نداري ..یهو هوشیار شدم ..چی شد ؟_ چی گفتی ؟ چیو نمیگی ؟ بگو ببینم ..سیاوش _ نشد دیگه ..نمیگم ._ سیاسیاوش _ اه چند بار گفتم به من نگو سیا حساسم ؟ این دوست دخترام یاد میگیرن ..هان ؟_ حرف میزنی یا قطع کنم ..؟سیاوش _ نوچچچچ_ باشه ..گوشیو قطع کردم و پرتش کردم ..کناري ..دوباره خواستم چشمامو ببندم که با صداي اس ام اس گوشیم با عصبانیتچشمامو باز کردم.خودم کم مشکل داشتم که اینم بش اضافه شده بود .گوشیو برداشتم و به متن پیام نگاه کردم .هر خطیو که میخوندم ..لبخندم بیشتر میشد .._ دویوووونههههههه نوکرتم به مولا ..( اه چقدر تو نازك نارنجی شدي پسر ..من که چیزي نگفتم ..چه سریع هم قهر میکنه ..بابا میخواستم بهت بگم کهآدرس رزا روپیدا کردم .رفته کیش خونه ي دوستش ..امروز بعد از کلی التماس و خواهش بهم گفت ..اینم آدرسش موفق باشی داداش..در ضمنتدر مورد اون عکسا هم همش فوتوشاپ بودن خیالت راهت ..)با عجله از رو تخت بلند شدم ..باید سریع میرفتم دنبالش ..اون بین یه فکریم آزارم میداد اونم شک دوباره به رزا بود..شاید هر کس دیگهاي هم جاي من بود همین قدر داغون میشد با دیدن اون عکسا ................رزایک ماه از اومدن من به کیش میگذره ..تو این یک ماه خیلی تلاش کردم ..تا بتونم واسه خودم کاري دست و پا کنم..خب کی بود که به یهدختر که هنوز دیپلمشم کامل نگرفته کار بده ..ولی خب با کلی دنگ و فنگ تو یه شرکت تبلیغاتی به عنوان منشی شروع به کار کردم ..یک ماه از اومدن من به کیش میگذره ..تو این یک ماه خیلی تلاش کردم ..تا بتونم واسه خودم کاري دست و پا کنم..خب کی بود که به یه دختر که هنوز دیپلمشم کامل نگرفته کار بده ..ولی خب با کلی دنگ و فنگ تو یه شرکت تبلیغاتی به عنوان منشی شروع به کار کردم .تو این مدت که مشغول به کار شدم خیلی بهتر شده . هم از لحاظ تامین خرج و خوراك و هم از لحاظ مشغولیت فکري.تا جایی کهتونستم خودمو با کار سرگرم کردم تا کمتر ذهنم کشیده شه سمت ساشا ..دلتنگشم ، دلم عشقشو ،آغوششو ، محبتشو و رز گفتناش و میخواد ..ولی هر چی فکر میکنم میبینم دلیلی نیست تا بتونمبه این زودیا برگردم ..یه چیزي هم ته دلم بهم میگفت اگه واقعا دوستم داشته باشه پیدام میکنه .به هر نحوي که شده ..این بود که سعیمیکردم به هیچی فکر نکنم ..تو این مدت چند بار به خونه زنگ زدم ..ولی هر بارش از یه جا ..از دست اونا هم دلگیر بودم ، با یادآوریه موضوعاتگذشته و اجبارم براي ازدواج با امیر ، دور شدن از عشقم به خاطر بابا و خیلی چیزاي دیگه ..گرچه یه سر تمام این مشکلات بر میگشت به خودمون ولی اگه بابا گیر نمیداد این اتفاق نمیوفتاد ..یه سوالم بد جوري ذهنمو تحریک کرده بود ..اونم این بود که اگه بابا نمیخواست که من با ساشا ازدواج کنم ..اگه اونموقع با من مخالفتمیکرد پس چرا یه دفعه راضی شد .؟؟؟.اوضاع که فرقی نکرده بود ..با اینکه بهشون نگفته بودم حافظه ام برگشته و هر بار که زنگ میزدم به روي خودم نمیاوردم..اونا هم دقیقا همین کارا میکردن ..این وسط یه سري چیزا لنگ میزد ..یه چیزاي ناقص بود براي درست شدن کامل این پازل که میشد زندگیه ي من ..نهزندگیه ي من و ساشا ..این درستره ..تو افکار خودم بودم که با صداي مریم به خودم اومدم ..مریم _ هووو دختره کجایی ؟ با تواما ؟ اولووووو ؟ الوووووبا سر در گمی نگاش کردم .._ چیزي شده مریم ؟مریم خنده اي کرد ..مریم _ عاشقیاا ..میگم کلک نکنه رئیس دلتو برده ؟ هان ؟ بگو خجالت نکش بگو تا برات کاري انجام بدم .هر چی نباشهفامیلیم ها ..بعد پشت بندش به حرف بیمزه ي خودش خندید ..هم خندم گرفته بود از فکر مسمومش هم اینکه عصبی شده بودم ...باحرص خودکار توي دستمو پرت کردم سمتش_ مریمممممم میکشمتنیم خیز شدم تا برم دنبالش که یهو یادم اومد تو شرکتم ..همونطوري دوباره سر جام نشستم ..دستی به مغنعه ي مشکیمکشیدم وصاف به صندلی تکیه زدم ..مریم با خنده _ ههه چی شد ؟ چرا نشستی هان ؟_ هههه و درد یرقان ، دختره ي دهاتی .حیف که الان شرکتیم وگرنه .....حرفمو برید ..مریم _ وگرنه چی ؟ هان هان هان ؟؟؟دست به کمر تا کنار صندلیم اومد و با حالت حق به جانبی داشت بهم نگاه میکرداز قیافه اي که به هم زده بود خندم گرفته بود و زدم زیر خنده ..مریم _ چیه چته ؟ بگو به چی مخندي تا مام بخندیم ..خواستم جوابشو بدم که با صداي عصبیه ي محمد علی لبمو گاز گرفتم و سرمو زیر انداختم طبق معمول باز صدامون بالارفته بود که این برج اعصاب اومده بود بیرونمحمد علی _ چه خبرتونه ؟ مگه سر آوردین ؟ مریم تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه الان نباید سر کارت باشی هان ؟مریمم که از صداي تقریبا بلند محمد علی ترسیده بود با تته پته جوابشو داد ..مریم _ ممم چیز ..من ..چیز آهان یادم اومد این برگه رو میخواستم ..بعد سریع خم شد رو میزم و یه برگه ي آ 4 سفید برداشت ..و صاف ایستاد..محمد علی هم چپ چپ نگاش کردمحمد علی _ خب چرا وایسادي ؟ برو دیگه .داره به من نگاه میکنه ..مریم _ شما برو بعد منم میرم ..محمد علی _ چه فرقی داره ؟مریم _ اگه فرقی نداره خب برو دیگه ..محمد علی نفسشو با صدا فوت کرد بیرون و عقب گرد کرد ..همینطور که وارد اتاق مدریت میشد زیر لب هم غر میزد بهجون مریم ..منم از بس لبمو گاز گرفته بودم که فکر کنم نابود شد ..همین که در بسته شد بی صدا زدم زیر خنده ..هنوز داشتممیخندیدم با پس کلهاي که خوردم خندم قطع شد و جاش یه اخم گنده اومد تو صورتم ..هنوزم وقتی یه ضربه اي به سرم وارد میشد ..احساسدرد خفیفیمیکردم ..مریم _ درد به من میخندي دختره ي گنده ..من الان میرم پائین ..جنابالعی هم کاراتونو میکنی و زودتر میرین خونتون..چون سر ساعت 9 بنده میام دنبالت تا بریم به جشن ..با اینکه لباس خریده بودم ولی بازم دلم شور میزد ..یه جوري دلم نمیخواست که به این جشن برم ..مخصوصا که جشنشم مشکوك بود ..دلو زدم به دریا و بازم سعیمو کردم تا مریم و منصرف کنم .._ مریمی بیا بیخیال شو دیگه ..این کارا چیه که میکنی ..من دلم اصلا رضا نیست بریم به این جشنه ، من دلم شور میزنه..مریم با عصبانیت برگشت سمتم ..من نمیدونم این همه اصرارش برا اینکه بیام چی بود ؟مریم _ غلط کردي اگه نیاي دیگه نه من نه تو ..بعد هم پشتشو کرد بهم و رفت ..دو تا شاخ گنده رو سرم در اومده بود ..بابا این دیگه کیه ؟ شونه اي بالا انداختم و بیخیالدلشوره و اینا شدم ...بهتر بود برم ..منم نیاز به تعغییر روحیم داشتم و این میتونست بهترین انتخاب باشه ..گرچه یه چیزيهنوزم گوشه ي ذهنم بهم میگفت که اشتباهه .مشغول فکر کردن بودم که با دیدن یه جفت کفش براق مردونه سرمو بلند کردم و به کسی که کنارم ایستاده بود نگاهکردم .محمد علی بود ..با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که لبخندي زد ..محمد علی _ خب رزا خانم بهتره که تعطیل کنیم ..امشب یه ساعت زدوتر همه میرن چون ساعت 9 جشن شروع میشه..بلند شو منمیرسونمت ..با فکري درگیر سرمو تکون دادم و با برداشتن کیفم از رو صندلیه ي منشی بلند شدم ..خواستم دوباره مثل همیشه بهونهبیارم اما قبل از اینکه دهن باز کنم به حرف اومد ..محمد علی _ نه بهونه نیار .مسیرمون یکیه پس حرفی نمیمونه ..خسته نشد ي از این همه بهونه ...؟؟؟پوفی کرد و جلوتر از من حرکت کرد ..با هم از شکرت خارج شدیم ..کلا این شرکتی که توش بودیم سه طبقه بود که هر طبقه اش مخصوص بخش هايمختلفی بود و آخرین طبقه ریاست و مخصوص رئیس شرکت بود .پس کس دیگه اي جز من و محمد علی اون بالا نبود...شونه به شونه ي هم به سمت آسانسور حرکت کردیم و واردش شدیم ..عجیب به این پسري که الان کنارم ایستاده بودمشکوك بودم ..انگار میشناختمش ولی به کل هر چی فکر میکردم یادم نمیومد کیه ..رفتاراي مریمم که دوست سه ساله ام بود مشکوك بود ..کلا یه سال بود مریم و ندیده بودم ولی یک ماه پیش به طوراتفاقی وقتی دنبال کار میگشتم باهاش برخورد کردم و اونم بعد از کلی سر به سر گزاشتنم منو به محمد علی معرفی کرد..ولی جالبیش این بود که هر وقت با محمد علی هم کلام میشدم مریم یه جوري میشد ..تنفر تو چشاش میدیدم ..وقتیمازش میپرسیدم خبریه ؟ میگفت از محمد علی متنفره ..ولی هیچ وقت دلیلشو نگفت ..محمد علی محمد علی ، بازم مثل قبل بارها اسمشو زیر لبم زمزمه کردم تا بلکه به جایی برسم ولی هیچی ..پوفی کردمو سرمو به چپ و راست تکون دادم ..محمد علی _ نمیخواي سوار شی ؟_ بله چرا چرا ببخشید الان ..به سمت سانتافه اش رفتم و درشو باز کردم .کنارش نشستم ..حس خوبی نداشتم مثل این چند وقت . بازم فکرم کشیدسمت این دوتامحمد علی یه پسر مهربون و البته عصبی بود ..اخلاقش جالب بود ..به من که میرسید مهربون میشد ولی سر کار به نحواحسنت عصبی میزد ..در کل اختلال شخصیت داشتیه پسر قد بلند و چهار شونه ..با موهاي مشکی پر کلاغی ، پوستی برنزه ..صورتی کشیده و جذاب ..ابروهاي پر و مردونه.دماغی متاسب با صورتش ..لباي تقریبا قلوه اي و متناسب ته ریش خیلی کم و چشمایی به سیاهیه ي شب ..که یه حسیتوشون موج میزد که من اصلا متوجه نمیشدم ..و مریم .دختري با موهایی قهوه اي ابروهاي سیاه کمونی ، چشمایی تقریبا درشت به رنگ قهوه اي تیره ،دماغی گوشتیبا یه کمی انحراف لبایی متناسب و صورتی کشیده ..در کل خوب بود ..بد نبود ...اونقدر فکر کردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به مجتمع و کی محمد علی ماشین و پارك کرد ..هر دو از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور راه افتادیم ..با ورود به آسانسور اونم به حرف اومدمحمد علی _ خب خانم بهتره به اون توسیه هایی که مریم کرده عمل کنی .چون غیر از اون باشه میدونی که جونت توخطر میوفته ..لحنشو با طنز گفت ولی بازم خنده اي نیومد رو لبام .استرسم بیشتر شده بود ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 7 و نیمو نشونمیداد ..با ایستادن آسانسور تو طبقه اي که خونم بود هر دو پیاده شدیم و به سمت خونه ي خودمون راه افتادیم ..رو به روي درخونه بودم کهدوباره صداشو شنیدممحمد علی _ بفرمائید خونه در خدمت باشیم .._ نه ممنون باید حاظر شم ..محمد علی _ باشه پس صبر کنید با هم بریم ..سري تکون دادم و بعد از خدا حافظی وارد خونه شدم ..دلیل این همه اصرار مریم و تذکر محمد علی رو نمیدونستم..وقتیم میپرسیدممیگفتن خودت متوجه میشی ..با اینکه همه چیز به طور عجیبی مشکوك بود ..همسایه بودن محمد علی با من ،؛ دیدار اتفاقیه من با مریم ، کار کردنمتو شرکت محمدعلی ، جشن امشب ، لباس انتخواب کردن مریم براي من ، رفتاراشون ..همه و همه منو به فکر برده بود ..یه چیزي این وسط بد میلنگید ..ولی با این حال نمیتونستم بفهمم که چیه .................رو به روي آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم ..موهاي فر شده ام که به حالت جمع و باز بسته بودمشون ..آرایش صورتم که ترکیبی از رنگهاي مشکی و نقره اي بود و به صورت گریم کار کرده بودم ..تا زیاد معلوم نباشه ..ابروهايتمیز شده ام وصورتم ..دیروز با زور مریم به آرایشگاه رفتم .وگرنه ابروهام کامل رسیده بود ..و کلا شلخته بودم ..گرندبند قلبی شکلی که یادگار ساشا بود تو گردنم خودنمایی میکرد ..دستم رفت سمتش تا درش بیارم ولی وسط راهپشیمون شدم ..نگاهی به تاج کوچولویی که رو سرم بود انداختم ..و لباسی که پوشیده بودم ..یه لباس عروسکیه پفی و شیري رنگ ،دکلته بود و تا کمرتنگ از اون به بعدش با تور کار شده بود و به طرز قشنگی مدل خورده بود و بینشم با ربان پاپیون خورده بود ..یه شال هم داشت براي لخت نبودن سرشونه هام که اونم جنسش از تور بود و سرش پاپیون میخورد ..کلا لباس قشنگیو بود ..نگاهی به کفشام انداختم ..کفشایی به رنگ شیري و پاشنه ي 15 سانتی که بندش تا ساق پام میرسید و با گلهایی بهرنگ سرختزئین شده بود ..آماده بودم ..ماسکمو برداشتم و زدم به صورتم ..چون این مهمونی بلماسکه بود ..و شرکت کننده ها باید از ماسک استفادهمیکردند ..یه شنل لباسمم برداشتم و با برداشتن کیف دستی و گوشیی که جدید خریده بودم به سمت در حرکت کردم ..با باز کردندر با محمدعلی رو به رو شدم ..یه لحظه بهش نگاه کردم ولی بعد سریع سرمو پائین انداختم ولی اون هنوزم داشت بهم نگاه میکرد ..با سرفه اي کهکردم به خودشاومد .محمد علی _ چقد خوشکل شدي .فشار خونو به صورتم حس کردم ..سرمو بیشتر خم کردم و شنل و تا جایی که میتونستم کشیدم جلو تا پیدا نباشه صورتم..ولی بازم ..یهدلشوره ي خیلی بدي افتاده بود به جونم ..نمیدونم چرا حس میکردم یه اتفاقی قراره امشب بیوفته ..محمد علی به سمت آسانسور رفته بود و منتظر من بود ..منمآروم آروم حرکتکردم تا بیشتر از این معطل نشه ..وارد آسانسور شدیم و به سمت در خروجی حرکت کردیم ..عجیب این بود که کسینبود .انگار نگهبانو بقیه ي همسایه ها هیچ کدوم نبودند ..امشب همه چی عجیب بود ..به روي خودم نیوردم ..ولی نتونستم کنجکاویمو برطرف کنم_ ببخشید .امم ماشینتون مگه تو پارکینگ نیست ؟محمد علی _ نه بیرون پارك کردم تا راهتر باشیم ._ اهمم .دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .از مجتمع که خارج شدیدم به سمت ماشینش که رو به روي مجتمع پارك بود حرکتکردیم ..سریع تراز من رفت و در برام باز کرد ..با این کارش یه لحظه سر جام ایستادم و یه لبخند زدم ..خوشم اومد جنتلمن هم هست..ولی به من چه ..آروم به سمت ماشین حرکت کردم ..ولی تمام مدت سنگینیه ي نگاه ي رو رو خودم حس میکردم ..محمد علی نبود..داشت با تلفنشحرف میزد ..سرمو بلند کردم تا ببینم کیه ، به اطراف نگاه کردم ولی کسیو ندیدم ..چشمم خورد به یه جنسیس مشکیرنگ ..شیشه هاش دودي بود ..ولی خب فکر نمیکنم کسی توش باشه ..نگامو ازش گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم ..بارسیدن بهماشین یه لحظه با عجز به صندلیش نگاه کردم ..حالا چطور سوار شم ...محمد علی که دید سوار نمیشم ..با تعجب نگام کرد اما وقتی نگامو به صندلی دید متوجه شد چه مرگمه .سریع به سمتماومد و قبل ازاینکه من کاري کنم ..از کمرم گرفت و منو تو ماشین گذاشت ..کمک کرد دامنمم جمع کنم .همون لحظه یهو قلبم تیر کشید ..دستم محکم گذاشتم رو قلبم ..و لبمو گاز گرفتم ..قطره اي خود به خود از چام چکید..دلم یه جوريشده بود ..انگار یه چیزي و ازش گرفتن ..قلبم بیقراري میکرد .محمد علی _ چی شدي رزا ؟ خوبی ؟ قلبت درد میکنه ./دوست نداشتم ضعفمو ببینه ..احساس خوبی به محمد علی نداشتم ..برام یه فرد مجهول بود_ نه خوبم بریم ؟محمد علی _ مطمئنی ؟ نمیخوام بریم دکترخودمو جمع و جور کردم ._ نه بریم ..خوبم چیزي نشده ..سري به نشونه ي باشه تکون داد و اومد سوار شه ..طی زمانی که سوار میشد نگاه من به اون جنسیس بود ..نمیدونم چراحسمیکردم اون ماشین به من ربطی داره ..با راه افتادن ماشین و بلند شدن صداي موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم .***ساشابا عجله به سمت ماشینم دوئیدم ، ماشینی که شاید تو این یک ماه فقط سه چهار بار ازش استفاده کرده بودم سریع درشوباز کردم و نشستم تو ماشین ..تا شب وقت داشتم که خودمو برسونم کیش ..گوشیمو برداشتم و شماره ي سیاوش و گرفتم..هنوز چند بوق نخورده بود که گوشیشو برداشت ..سیاوش _ باز چی شده ؟_ الو سیاوش سریع یه بلیط برام بگیر ..اولین پرواز به کیش ..هر طور که شده ..سریع تا میرسم فرودگاه آماده باشه ..سیاوش _ چییییی ؟ میفهمی چی میگی ؟ آخه من چطور یه بلیط اونم براي دو ساعت دیگه واست جور کنم ؟_ من نمیدونم هر طوري که شده ..باید این بلیط جور بشه ..حتی شده با پول و رشوه یا وکیل ..یا نمیدونم هر غلطی کهمیکنیفقط وقتی من فرودگاه بودم بلیط و میخوام ..از خودتم میخوام ..گرفتی ؟؟؟؟سیاوش _ نمیشه آخه داداش من .چطوري برات ج_ غلط کردیی که نمیشه ..من نمیفهمم اونجا بودم باید بلیط دستم باشه .شیرفهم شد ؟؟؟با دادي که زدم عابري که تو پیاده رو بود ترسید چه برسه به سیاوش که پشت گوشی بود و صدام بهتر بهش میرسید ..سیاوش _ باشه باشه ..جورش میکنم ..فقط یه دوساعتی وقت میخوام..حالا چه عجله اي یه ..همینطور داشت غر غر میکرد ..دیگه حوصله اش و نداشتم ..من همین امروز باید رز و میدیدم و برش میگردوندم ..حتی شده با زور و کتک ..._ زودتر ..دیگه نذاشتم بیشتر از این حرف بزنه .سریع گوشیرو قطع کردم و با یه تیک آف به سمت فرودگاه حرکت کردم ..بین راه خوردم به ترافیک ..پشت سر هم دستم میرفت رو بوق و میخواستم که سریع تر راه باز بشه ..تحمل نداشتم ..یهجوراییاسترس داشتم ..فکر میکردم هر چی دیرتر برم ، رز و از دست میدم ..این بود که داشت منو بیقرارتر میکرد ..بعد از چند بار بوق زدن وفحش دادن بهماشیناي دیگه وقتی دیدم کاري از پیش نمیره ..عصبی دستی بین موهام کشیدم .فکرم از کار افتاده بود ..تمرکز نداشتم..همه چیبرام مبهم بود ..از همون صبح که بیدار شدم یه احساس خاصی داشتم ..عصبی چند بار پیشونیمو زدم به فرمون ماشین .. هر دو دستموگرفتم بهفرمون و سرمو گذاشتم روش ..احتیاج به آرامش داشتم ..واسه چند لحظه چشمامو بستم ..هنوز مدتی از بستن چشام نگذشته بود که صداي مسیج گوشیمبلند شد..دوبار زنگ خورد و قطع شد ..سریع چنگ انداختم سمت گوشیو محکم بین انگشتام گرفتمش ..صفحشو لمس کردم ..یه ساعتی از صحبت کردنم باسیاوشمیگذشت ..دوتا پیام داشتم ..اولیش هم مال سیاوش بود ..بازش کردم ..سیاوش ( بیا سریع دیگه بلیط و برات جور کردم ..الانم من فرودگاه هستم سریع خودتو برسون تا دو ساعت دیگه پرواز ه(نفسمو دادم بیرون خوبه خیالم از این بابت راحت شد ..خواستم گوشیو دوباره بندازم رو صندلی که چشمم خورد به پیامدومی ..از یه شماره ي ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی بعد پشیمون شدم .شاید کسی کار مهمی داشت ..از طرفی هم ذهنم میرفت سمت مزاحمی که جدیدا پیدا شده بود ..وقت و بی وقت پیام میداد ..تهدید میکرد ..از رز میگفت..حرفاییمیزد که منو به شک مینداخت ..دستم نمیرفت که بازش کنم ولی بلاخره بازش کردم ..با خوندن هر کلمه از متن پیام فکم بیشتر قفل میشد ..( هههه چطوري شما آقا ساشا ؟ چیه خوشحالی از اینکه اون عکسا فوتوشاپ بوده ؟؟؟ زیاد فکر نکن که از کجا میدونمچطور فهمیدي . خب اینکه میبردیشون پیش یه عکاس خیلی آسون قابل پیشبینی بود ..غیر از اینه ؟ولی ههههههه نگراننباش چون فیلم اصلشو میخوامبهت نشون بدم ...بیا به این آدرس ..سر ساعت 9 ، اگه بیاي عروس آینده تو میبینی ..راستی نگران نباش که نمیتونی توجشنششرکت کنی ..برات فیلمشو میفرستم ..)با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .._ خداااااا ...لعنت بهت ...لعنت بهت ..میکشمت کثافتت ..میکشمت .....با مشتاي محکم چند بار پی در پی زدم رو فرمون ماشین ...فایده نداشت ..عصبی بودم ..شکسته بودم ..داشت چه اتفاقیمیفتاد ..دلمنمیخواست این حرفارو باور کنم ..الان به بیشترین چیزي که نیاز داشتم این بود که رز بیاد و بگه دروغه ...بیاد و انکار کنه ..بیاد و مثل قدیما تو بغلم ناز کنه و منم با خشونت نازشو بخرم ..چند بار دیگه هم محکم زدم به فرمون ..عصبی دستامو بین موهام میکشیدم ..زیر لب فحش میدادم ..حتی به چند نفريکه به شیشهي ماشین میزدن و ازم میخواستم که پیاده بشم هم توجهی نداشتم ..درارو قفل کرده بودم و عصبی منتظر بودم تا راه بازشه ..حدود یه ساعت بعد راه باز شد و منم با نهایت سرعت ب سمت فرودگاه رفتم ..تو نیم ساعت رسیدم ..سریع از ماشینپیاده شدم و بهسمت فرودگاه دوئیدم ..نیم ساعت دیگه پرواز بود ..میدیدم که مردم دارن با تعجب نگام میکنن ..ولی اهمیتی نمیدادم ..بعد از کمی جستو جو بلاخره سیاوش و پیدا کردم و به سمتش دوئیدم ................الان یک ساعتی میگذره که به کیش رسیدم ..بعد از کلی دوندگی یه جنسیس رو اجاره کردم تا ماشینی زیر پام باشه.هنوزم عصبیبودم ..دقیقه تو خیابونی که خونه ي رز بود چند متر پائین تر از مجتمع ایستاده بودم ..سیگار تو دستم بود و داشتم دودشمیکردم ..تاشاید مزه ي تلخ سیگار کمی اعصابمو آروم کنه ..گوشی سیاوش تو دستم بود و داشتم به ساعت نگاه میکردم ..ساعت دقیق 9 رو نشون میداد ..و چشم من به در و ماشینیکه درسترو به روي مجتمع ایستاده بود ...سیمکارت خودمو انداخته بودم روش ..چشمم به اس ام اسی بود که همین یک ساعت پیش به دستم رسیده بود ..)خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازي و تلافی ..خوب نگاه کن ..به اون ماشینی که رو به روي مجتمع ......هست ..و خوبنگاه کن به اون پسر و دختري که از مجتمع خارج میشن ..حتما هر دو رو خوب میشناسی ..با دقت نگاه کن ..فیلم هیجانانگیزیه ازدست نده ..هههه)چشمم میخ اون آرم خنده اي بود که آخرش گذاشته بود ..حتی پلیس هم نتونسته بود ردیابیش کنه ..نمیدونستم این کیبود و چی ازجون من میخواست ..تو فکر بودم که با بلند شدن صداي اس ام اس گوشیم ..به خودم اومدم ..بازش کردم( نگاه کن اون هم عشقی که براش جون میدادي ..تبریک میگم بهت ..و همچنین تسلیت ..)با شتاب سرمو بلند کردم و زل زدم به صحنه ي رو به روم ..نه ..چی داشتم میدیدم ..غیر ممکنه ..خدایا خودت بگو دروغه ...شکستم ..بد شکستم ..هر دو دستمو گذاشته بودم روشیشه ي جلویی ماشین ..من پسر غد و مغرور براي دومین بار قطره اي اشک از چشام ریخت ..براي کی ؟ براي کسی که حتی به چشمشم نمیام؟؟..با صحنه ي دومی که دیدم دیگه دوم نیاوردم .قلبم تیر کشید ..من سالم بودم ولی الان از درد خیانت . اونم خیانت کساییکه برام عزیزبودن به این درد مبتلا شدم ..یه دستم رو سینه ام بود و محکم قلبمو فشار میدادم ..یه دستم رو شیشه ي جلویی ماشین ..با شونه هایی خمیده وچشمایی بهخون نشسته داشتم بدترین و زجر آورترین صحنه ي رو به روئیم رو میدیدم ..با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .._ خداااااا ...لعنت بهت ...لعنت بهت ..میکشمت کثافتت ..میکشمت .....با مشتاي محکم چند بار پی در پی زدم رو فرمون ماشین ...فایده نداشت ..عصبی بودم ..شکسته بودم ..داشت چه اتفاقیمیفتاد ..دلمنمیخواست این حرفارو باور کنم ..الان به بیشترین چیزي که نیاز داشتم این بود که رز بیاد و بگه دروغه ...بیاد و انکار کنه ..بیاد و مثل قدیما تو بغلم ناز کنه و منم با خشونت نازشو بخرم ..چند بار دیگه هم محکم زدم به فرمون ..عصبی دستامو بین موهام میکشیدم ..زیر لب فحش میدادم ..حتی به چند نفريکه به شیشهي ماشین میزدن و ازم میخواستم که پیاده بشم هم توجهی نداشتم ..درارو قفل کرده بودم و عصبی منتظر بودم تا راه بازشه ..حدود یه ساعت بعد راه باز شد و منم با نهایت سرعت ب سمت فرودگاه رفتم ..تو نیم ساعت رسیدم ..سریع از ماشینپیاده شدم و بهسمت فرودگاه دوئیدم ..نیم ساعت دیگه پرواز بود ..میدیدم که مردم دارن با تعجب نگام میکنن ..ولی اهمیتی نمیدادم ..بعد از کمی جستو جو بلاخره سیاوش و پیدا کردم و به سمتش دوئیدم ................الان یک ساعتی میگذره که به کیش رسیدم ..بعد از کلی دوندگی یه جنسیس رو اجاره کردم تا ماشینی زیر پام باشه.هنوزم عصبیبودم ..دقیقه تو خیابونی که خونه ي رز بود چند متر پائین تر از مجتمع ایستاده بودم ..سیگار تو دستم بود و داشتم دودشمیکردم ..تاشاید مزه ي تلخ سیگار کمی اعصابمو آروم کنه ..گوشی سیاوش تو دستم بود و داشتم به ساعت نگاه میکردم ..ساعت دقیق 9 رو نشون میداد ..و چشم من به در و ماشینیکه درسترو به روي مجتمع ایستاده بود ...سیمکارت خودمو انداخته بودم روش ..چشمم به اس ام اسی بود که همین یک ساعت پیش به دستم رسیده بود ..خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازي و تلافی ..خوب نگاه کن ..به اون ماشینی که رو به روي مجتمع ......هست ..و خوبنگاه کن به اون پسر و دختري که از مجتمع خارج میشن ..حتما هر دو رو خوب میشناسی ..با دقت نگاه کن ..فیلم هیجانانگیزیه ازدست نده ..هههه)چشمم میخ اون آرم خنده اي بود که آخرش گذاشته بود ..حتی پلیس هم نتونسته بود ردیابیش کنه ..نمیدونستم این کیبود و چی ازجون من میخواست ..تو فکر بودم که با بلند شدن صداي اس ام اس گوشیم ..به خودم اومدم ..بازش کردم( نگاه کن اون هم عشقی که براش جون میدادي ..تبریک میگم بهت ..و همچنین تسلیت ..)با شتاب سرمو بلند کردم و زل زدم به صحنه ي رو به روم ..نه ..چی داشتم میدیدم ..غیر ممکنه ..خدایا خودت بگو دروغه ...شکستم ..بد شکستم ..هر دو دستمو گذاشته بودم روشیشه ي جلویی ماشین ..من پسر غد و مغرور براي دومین بار قطره اي اشک از چشام ریخت ..براي کی ؟ براي کسی که حتی به چشمشم نمیام؟؟..با صحنه ي دومی که دیدم دیگه دوم نیاوردم .قلبم تیر کشید ..من سالم بودم ولی الان از درد خیانت . اونم خیانت کساییکه برام عزیزبودن به این درد مبتلا شدم ..یه دستم رو سینه ام بود و محکم قلبمو فشار میدادم ..یه دستم رو شیشه ي جلویی ماشین ..با شونه هایی خمیده وچشمایی بهخون نشسته داشتم بدترین و زجر آورترین صحنه ي رو به روئیم رو میدیدمصداي موزیک ملایمی که تو ماشین بود داشت حالمو به هم میزد ..قلبم دردش هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد..اشک از چشمام تند تند داشت میریخت ..چرا ؟ چرا الان این حال منه ؟ لبخند تلخی نشست گوشه ي لبم ..با زجر داشتم نگاشون میکردم ..مگه من چیکارشکرده بودم ؟ جرمم دوست داشتن بود ؟ چرا باید این وضع من باشه ؟این دختر ،این دختر بچه براي چندمین بار اشک منو در آورد ..منی که تو عمرم یه بار اشک نریخته بودم ..الان کارم بهجایی رسیده که صورتم خیس میشه ..از درد ..از خیانت ..خیانت عزیز ترین کساي زندگیم ..تو حال خودم بودم .چشمم فقط و فقط دستاي مردیو میدید که دور کمر عشقه من حلقه شده بود ..گذاشتش تو ماشین..مدتی سرش خم بود ..چشمامو بستم ..انتظار نداشتم تا این حد پیش برن ..یعنی بوسیدش ..؟؟؟رزي که نمیزاشت من ببوسمش الان داشتچیکار میکرد ..اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست پیاده شم و برم سراغشون .اول اونا رو بکشم و بعد هم خودمو ..ولی اونقدر تو شکبودم ..اونقدر تو شک بودم ..که اصلا متوجه نمیشدم ..چی به چیه ..حتی قادر به تکون دادن دستمم نبودم ..محمد علی دوست چندیدن و چند ساله ي من ..همراه عشقم ..ههه پس اون یه سالی که محمد پیداش نبود پیش اینسر میکرد ؟؟لابد رز هم با هاش بود ...به سختی دستمو تکون دادم و اشکاي روي صورتمو پاك کردم ..تازه کم کم داشتم درك میکردم چه بلایی سرم اومده..تازه داشتم میدیدم که دوست فابم با زن من ریخته رو هم ..یعنی تا این حد بد بودم ..چند لحظه بعد گوشیم به صدا در اومد ..نگاهی به گوشی انداختم ..اس ام اس از اون شماره ي نحص روي صفحه يگوشیم چشمک میزد ..با نفرت برش داشتم و به متن نگاه کردم .( ههه خوش گذشت ساشا خان !!! این شماره ي عشقت ..بگیر و بهش تبریک بگو ...) و اسمایل خنده ...شماره اي که اون تو بود بهم دهن کجی میکرد ..زیر شماره هم آدرس تالاري که مراسم بود رو نوشته بود .........نمیدونم چه مدت گذشته بود که خیره به گوشیم داشتم به بلایی که سرم اومده فکر میکردم ..با صداي موتوري که ازکنار ماشین رد شد به خودم اومدم ..براي لحظه اي حواسم رفت به موزیکی که پخش میشد و من تو این مدت هیچی نشنیده بودمنه این عشق اتفاقی بودنه من با عشق میجنگیدم ..نگام افتاد به ساعت گوشیه ي تو دستم ..باید میرفتم ..اونجا ...سریع ماشین و روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم..موزیکی کهپخش میشد و دوباره از اول گذاشتم و پامو روي پدال گاز فشار دادم ..یک ساعتی از اون زمان میگذشت که رفته بودن..تصمیم خودمو گرفته بودم ..یا رز مال من بود یا هیچکس ..صداي خواننده باعث بدتر شدن حالم میشد ..ولی انگار نیاز داشتم ..نه امیدي به چشماته نه میشه از دلت رد شدهمین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شدیعنی این چه حسی میتونه باشه ..دلبستگی ؟؟؟نه نه این عشقه ..عشقی که نمیزاره ازش دور بشم ..چرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شدخداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شداز این دلواپسی خونم از این دلخستگی خستهکه راه عاشقی هامو نگاه تلخ تو بسته…ههه جدا که راه منو همون نگاش سد کرده ..چقدر میتونه بیرحم باشه ..همین که با دلم سردي دلم جون میده می دونیتمام هر کی هستی رو به این دل خسته مدیونینه امیدي به چشماته نه میشه از دلت رد شدهمین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شدچرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شدخداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شدیعنی واقعا باید خداحافظی کنم ..با عشقی که تو این مدت همه ي فکر و ذهنم شده ؟ همه ي نفسم بنده به وجودش..سرمدرد میکرد ..و کم کم رو به روم تار میشدنه این عشق اتفاقی بود نه من با عشق می جنگیدمهمه دلبستگی هامو به تو وابسته می دیدمچه تلخه وقتی دنیاتو به دنیاي کسی داريکه دنیاتو نمی فهمه اسارت میشه آزاديفکرم پرید به قبل از اون یک سال . روزاي خوبی که با هم داشتیم ..تمام خاطرات داشت جلو چشمام زنده میشد ..حواسم به رو به رو نبود فقط زمانی به خودم اومدم که متوجه ماشینی که به سرعت از رو به رو میومد و هی بوق هايبلند و کشیدهمیکشید شدم ..نفهمیدم چی شد فقط یه لحظه حس کردمماشین تو حوا معلق شد و بعد دردي بدي که تو تمام وجودمحس شد ..........با صداي هم همه ي مردم به زور و درد لاي چشمامو باز کردم ..تمام بدنم درد میکرد .صداي هم همه ي مردم شدیدرو اعصابم بود ولی من فقط باید اونو میدیدم ..هر طوري شده ..._ آقا آقا حالت خوبه ؟ آمبولانس الان میرسه .._ چیکار میکنی تو تکونش نده .._ من تکونش ندادم خودش داره تکون میخوره ..یه پسر اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونه ام ._ مرد تکون نخور امکان خیلی چیزا هست ..تحمل کن الان اورژانس میرسه ..با عجز به چشماش نگاه کردم ..خیسی رو تو بیشتر قسمتاي بدنم حس میکردم و این خبر از خونریزیه ي شدید میداد..فقط اینکه چطورزنده موندم و نمیدونستم و بدتر از اون چطور هنوز بهوش هستم ..پسر که نگاش به چشمام افتاد تاسف رو تو نگاهش دیدم ..تاسف همراه ترحم .دو چیزي که به شدت ازش متنفر بودم والان ..به سختی دهنمو باز کردم .._ من...من و ...ب ...ببر ...به ..این ..آدرس ..سر..سریععع..با تعجب به دستم که گوشی توش بود نگاه کرد..پسر _ حالت خوبه مرد ..تو الان تو وضعیتی نیستی که من ببرمت اونجا ..با التماس بهش نگاه کردم .._ امش....امشب...عر و...عروس...میش..ه ...پسر با حالت عجیب و غمگینی نگام کرد ..به جز اون ..بقیه ي کسایی هم که اطرافمون بودن ..همه با ناراحتی و تاسفنگام میکردم ..خانم ها اشک میریختن ..و مردا با ترحم و دلسوزي ...اعصابم داغون بود ..جون فریاد کشیدن و نداشتم ..هر چی تلاش کردم تا منو ببره به اونجا ولی حرفمو گوش نکرد تاآمبولانس اومد..تنها کاري که کردم ..این بود که به سختی به شماره ي رز پیام نوشتم و گوشیو دادم به پسره ..متن پیام ( رز اگه هنوزم دوستم داري بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..)دستم دیگه توانی نداشت تا بنویسم ..گوشیو دادم به پسره و دستشو گرفتم تا نره .._ قول ..قو..قول بده ..بهش..بگ..ي ..که..چقد ..دو.س.ت..ش..داشت..دیگه چیزي نفهمیدم ..***سوم شخص ..چشماش بسته شد ..پسر با تعجب به مردي که حالا با وضعیت بدي قرار داشت نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چهچیزي میتونستتا اي حد این مردو برنجونه ..پدر پسر به همراه آمبولانس به بیمارستان رفت و پسر خیره به گوشی و تکرار کردن چند باره ي اس ام اس به این فکرمیکرد که این دخترربط زیادي به ماجرا میتونه داشته باشه ..در داخل آمبولانس دکتر پشت سر هم به ساشا شک وارد میکرد تا قلبی که الان مدتی بود دیگر نبظ نداشت را دوبارهبرگرداند ..زیر لب زمزمه میکرد_ مرد برگرد ..برگرد ...نگاهی به آخرین تماس ها انداختاولین شماره رو گرفت و بعد از مدتی صداي بم مردي بود که پزیراي او بودسیاوش _ بله ساشا چی شده ؟........_سیاوش _ ساشا چرا حرف نمیزنی این صداها براي چیه ؟الوو_ ببخشید ..شما صاحب این خط رو میشناسید ..صداي غریبه اي که از گوشیه ساشا پاسخگوي سیاوش بود او را متعجب کرد ..دلشوره ي بدي به جونش افتاده بود ..سیاوش _ بله بله داداشمه چی شده ؟ شما کی هستید .._ ببخشید ولی برادر شما همین چند لحظه پیش تصادف شدیدي کردند و الانم بردنش بیمارستان ..صداي بلند یا خداي سیاوش و همزمان جیغ چند تا زن باعث شد تا گوشی رو از گوشش جدا کنه ...با تاسف بهشون گفتکه آدرس روبراشون اس ام اس میکنه ..نگاه دیگه اي به شماره اي که پیام داده بود انداخت ..پلیس بود و خیلی چیزا براش مشکوك ..شاهد تصادف عمدي کهاتفاق افتاده بودبود ولی نتوانسته بود که کاري انجام بده ...شماره اي که به اسم رز بهش پیام ارسال شده بود و گرفت و منتظر جواب شد ..***رزابا راه افتادن ماشین و بلند شدن صداي موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم ..همه چیز برام گنگ بود و بیشتر از همه استرسی که به دلم افتاده بود بدجوري باعث بیقراریم میشد ..از طرفی ذهنم هیکشیده میشد سمت ساشا ..اینکه الان کجاست ؟ چیکار میکنه ؟ بهم فکر میکنه ؟فکرم کشیده شد سمت پیامی که یه هفته قبل از یه شماره ي ناشناس به دستم رسیده بود ..متن پیام این بود( رزا خانم الان خوشحالی که عشقتو ول کردي ؟ پس خوشحال تر باش چون داره ازدواج میکنه )همین پیام بود که باعث به هم ریختن یه دفعه اي من شده بود ..همین پیام بود که نتونم دلمو با ساشا صاف کنم ..چقدرتو اون یه هفتهگریه کردم ..چقدر اشک ریختم و تنها کسی که بهم کمک کرد همین مریم ..بود و محمد علی ..سرمو چرخوندم و به محمد علی نگاه کردم ..با یه قیافه ي اخمو زل زده بود به جلو ..کمی نگاش کردم و دوباره صورتموچرخوندم ..اینبار سرمو تکیه دادم به شیشه ي ماشین و چشمامو بستمتا رسیدنمون به مقصد سکوت آزار دهنده ي تو ماشین بود ..من تو افکار خودم بودم و محمد علی هم تو افکار خودش..من که مشخصبود ذهنم کجاها میگشت .اما دلیل درگیریه ي ذهنیه ي محمد علی رو نمیتونستم درك کنم ..از طرفی یه مدتی هم بود که رفتارهاش تعغییر کرده بود ..یه حدسهایی میزدم ..بیشتر بهم اهمیت میداد ، خیلی وقتا خیرهنگام میکرد ،کمتر بهم سخت میگرفت و خیلی چیزایی دیگه ، فقط امیدوار بودم اون چیزي که تو ذهنم میگشت نباشه ..بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم به خونه اي که قرار بود جشن توش برگزار بشه .یه جشن خیلی یهویی و عجیب ..هر چی فکر میکردم بازم دلیل حضور خودم تو این جشن و نمیتونستم پیدا کنم ..اگهاصرارهاي مریمنبود به هیچ عنوان حاضر نبودم بیام ..درصورتی که از طرفی به حضور تو این جشن احتیاج داشتم براي تعغییر روحیه ام..بعد از زدن چند تا بوق در به وسیله ي نگهبانی باز شد و محمد علی با زدن یه بوق به عنوان تشکر با سرعت به سمتخونه حرکت کرد..خونه ي زیبایی بود و همچنین خیلی بزرگ .تقریبا میشه گفت یه خونه ي ویلایی بود ..اصلا حال دید زدن اطراف و نداشتم ، استرسم به ندرت بیشتر شده بود و دستام یخ کرده بود .احساس میکردم فشارمافتاده ..بعد از ایستادن ماشین با بیحالی در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..همونجا به در ماشین تکیه دادم تا بعد از بهتر شدنحالم به سمتساختمون حرکت کنم ..نیم ساعتی از ایستادنم گذشته بود نمیدونم محمد علی کجا رفته بود .تو فکر بودم که دستی روجلوم دیدم ..یهشکلات توش بود ..سرمو بلند کردم و متوجه محمد علی شدم که با یه نگاه خاصی بهم نگاه میکرد .محمدعلی _ بگیر اینو بخور رنگ به رو نداري ..تا حالت بهتر شه ..بعد میریم داخلجوابی بهش ندادم فقط با تشکر نگاهی بهش انداختم و شکلات و از دستش گرفتم ..بعد از خودن شکلات در حالی کهنگاه خیره يمحمدعلی باعث معذب شدنم بود به سمت ویلا حرکت کردم ولی هنوز به ویلا نرسیده بودم که دستم از پشت کشیدهشد ..به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به عقب پرت شدم ..دستایی که دور بازوهام حلقهشده بود بهماجازه ي بیرون رفتن از آغوشی که ناخواسته توش افتاده بودم رو نمیداد ..با تقلا میخواستم خودمو از اون مردي کهدستاش حصار تنمشده بود دور کنم .که صداي آروم محمد علی کنار گوشم باعث لرزي شد که به کل وجودم افتادمحمد علی _ تکون نخور ،کاریت ندارم فقط میخوام یه حرفیو بهت بزنم بعدش برو جلوتو نمیگیرم ..لحنش اونقدر با التماس بود که ناخودآگاه دست از تقلا برداشتم .سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ولی همونلحظه یه لرزسردي تمام وجودمو گرفت ..احساس خیانت بد به دلم چنگ مینداخت ..حس میکردم یه چیزي ته دلم داره فرو میریزه ..قلبم به سرعت داشت میزد ، نه از بودن تو آغوش کسی که کوچکترین حسی بهش نداشتم ..بلکه از استرسی که یه دفعهاي به جونمافتاد حتی خیلی بیشتر از قبل ..داشتم خیره بهش نگاه میکردم دهن اون تکون میخورد ولی من نمیفهمیدم ..یه حسی بهم میگفت الانه که چیزیو ازدست بدي ..مطمئن بودم حسم بهم دروغ نمیگه ..لحظه اي حرکت دهن محمد علی متوقف شد و خیره نگام کرد و وقتی دید چیزينگفتم تکونم داد ..با تکون دادنش کمی به خودم اومدم ..محمد علی _ چی میگی رزا نظرت چیه ؟من که نمیدونستم از چی حرف میزنه فقط سرمو تکون دادم ..اونم که این حرکتو دید لبخندي گوشه ي لبش نشست..هنوز داشتم خیرهنگاش میکردم و فکرم پی گشتن دنبال عامل این دلشوره بود ..صورت محمد علی هر لحظه داشت بهم نزدیکتر میشد و من فقط خیره بودم تو سیاهیه ي چشاش ..ذهنم عقلم اونلحظه کجا بود ..نمیدونم، یه سانت از برخورد لباش با لبام مونده بود که یهو قلبم تیر کشید و زانو هام خم شد ..با زانو نشستم رو زمین ..سرمو گرفتم بین دستام و فشار دادم ..ذهنم دنبال ساشا میگشت ..دنبال این حالتی که بهم دست داده بود ..مدتی از حال بدم میگذشت و الان مریم هم بیرون اومده بود دلم میخواست برم و ساشا رو ببینم ولی الان امکانش نبود..قلبم بیقرارشبود و دلیل این بیقراریه ي یهویی رو نمیفهمیدم ..لحظه اي از بهتر شدن حالم گذشته بود که گوشیم به صدا در اومد ..اس ام اس بود ..نگاهی به شماره انداختم و با دیدنشماره اي کهاز همه چیز دنیا برام آشنا تر بود سریع بازش کردم ..اونقدر عجله داشتم که حتی نمیتونستم درست با گوشی کار کنم ..اون لحظه حتی به ذهنمم نرسید که شمارمو از کجا اورده ..حرکات عصبیه ي محمد علی و خونسردي و پوزخند عجیبمریم باعث تعجبمشده بود و همه ي این اتفاقات باعث خرابی هر چه بیشتر حالم ..پیامو باز کردم دلم شور میزد ..( رز اگه هنوزم دوستم داري بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..)قلبم بدجور ضربان گرفته بود ..دستام میلرزید ..و خیره داشتم به متن پیام نگاه میکردم ...یعنی باید میرفتم ..محمد علی _ مریم برو براش آب قند بیار سریع ..مریم _ به من چه مگه اینجا خونه ي بابامهمتوجه رفتاراي عجیب مریم نبودم فقط این بیتفاوتی و پوزخندش برام عجیب بود ..محمد علی با داد _ به درك به درك گمشو از اینجابعد خودش سریع به سمت ساختمون حرکت کرد ..نگامو چرخوندم رو صورت مریم ..با چشاي به خون نشسته و نفرتنگام میکرد ..اماچرا ؟؟خواستم سوالی ازش بپرسم که گوشیم زنگ خورد ..با اضتراب به شماره نگاه کردم ، ساشا بود .ولی دستم نمی رفت تاجواب بدم ..با صداي مریم بهش نگاه کردم ..مریم _ جواب بده شاید بدبخت در حال مرگ باشه ..خواستم داد بزنم که چرت نگو ، حرف دهنتو بفهم ..ولی اصلا نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم چه برسه به حرف زدن ..با سختی دکمه ي پاسخ رو زدم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم ..اما ..با شنیدن صداي شخص دیگه و بعد از اون خبرري که بهم داد ..تنها چیزي که دیدم داد محمد علی و پشت بدنشپوزخند عجیبمریم بود ..***سوم شخصرزا بی حال روي زمین افتاده بود ، محمد علی با اضتراب تکونش میداد و هی به صورتش ضربه میزد تا بلکه به هوشبیاد ولی هیچ افاقه اي نمیکرد ..مریم با حرص داشت به دستاي محمد علی که دور شانه ي رزا قفل شده بود نگاه میکرد و تو دلش رزا رو نفرین میکرد..این وسط ذهنش پی این بود که حالا میتونه به محمد علی نزدیک بشه یا نه ؟ از کاري که کرده بود راضی بود ، عاشقبود و چشمش کور، نمیدید ، هیچیو ، درد کشیدن سه چهار نفر همزمان رو نمیدید ..ذهنش فقط و فقط دنبال یه اسم میدوئید و اونم محمدعلی بود ..پسري که تو این مدت با هزار نوع ناز و عشوه ، با هزار نوع حربه ي زنانه نتونسته بود رامش کنه ..اما نمیفهمید چطورخام رزا شده بود ..با اینکه از حس رزا مطمئن بود و کاملا میدونست که هیچ علاقه اي به شاهزاده ي قصه هاش نداره ، ولی بازم اون حسحسادت زنانه اش مانع از دیدن خیلی از واقعیات زندگی میشد ..اونقدر تو فکر بود و چشماش فقط پی دو تا تیله ي مشکی که حتی متوجه رفتن محمد علی و رزا نشد ..فقط زمانی بهخودش اومد که دید ماشین محمد علی با سرعت از کنارش گذشت ..دوباره حس حسادت ،تنفر ، انتقام تو دلش زنده شد ..چی کار باید میکرد با این دختر تا محمد علی بیخیالش بشه ؟؟دیگه حیله اي به ذهنش نمیرسید ..تو این بازي که راه انداخته بود خیلی ها قربانی شده بودند ..و از همه بیشتر رزا و ساشا..دلیل همه ي بدشانسی هاش ، دلیل همه ي نا امیدیهاش ، دلیل همه ي نادیده گرفته شدناش و خیلی چیزاي دیگه رزارو میدید ..با اینکه میدونست زیبایی رزا قابل وصف با اون نیست ولی بازم اون حس حسادت زنانه بدجوري به وجودش چنگ انداختهبود ..با عصبانیت به سمت ماشین دویست و شیش قرمز جیغش رفت و سوار شد ..در اون طرف دکتر ها بودن که با عجله برانکاردي که ساشا روش بود رو به سمت اتاق عمل میبردند ..سرتیپ محسنییکی از پلیسهاي کارکشته ي اونجا پشت در روي صندلی هاي انتظار نشسته بود و منتظر خبري از پسرش و دکتر هاي توي اتاقعمل بود ..محمد علی یک چشمش به جاده و چشم دیگه اش به رزا بود ..به دختري که نزدیک یک سالی بود بهش دل بسته بود..به دوسشحسودي میکرد خیلی دوست داشت حتی براي لحظه اي جاي دوست قدیمیش ساشا بود ولی افسوس نبود ..نمیشد ..میدید که رزا هر روز چطور از دوریه ي ساشا زجر میکشه ..میدید و به خاطر خودخواهیش کاري نمیکرد ..خیلی اتفاقی بهبیمارستانیمعشوقه اش توي یکی از اتاق عمل هاش الان درگیر زمانی بین مرگ و زندگی بود .. ? رسید که معشوقسریع دختري و که امشب عجیب فریبنده شده بود و رو دستاش بلند کرد و به سمت بیمارستان دوئید ..سرهنگ محسنی راه به راه دنبال نشونه اي بود ..به چشم دیده بود ماشینیو که عمدا پیچید جلوي ماشین اون پسر ،یابهتر بگه مرديکه تقریبا همسن خودش بود ..به چشم دیده بود که قبل از تصادف فردي خودش رو از ماشین پت کرده بود بیرون ..حسابی مشکوك بود .با سازمان تماس گرفت و شماره هایی که با اون اون مرد تهدید شده بود رو براي ردیابی داد ..تو بیمارستان درست زیر اتاقی که ساشا عمل میشد رزا بستري بود ..و حمد علی کنار تختش نشسته بود و نگران بهصورتش زل زدهبود ..واقعا این دختر چی داشت که براش مهم بود ؟؟؟ شاید حیایی که مریم نداشت ..از حس مریم به خودش مطمئن بود ، حتی شبی عاشقانه اي رو با هم گذرونده بودن .در حالی که اون بی حس بود ..ولیبازم حاضرنبود با دختري باشه که زمانی هم خوابه اش شده بود ..او هم عاشق بود ..این وسط سردرگم بود ..مریم تو ماشینش داشت به سرعت سمت بیمارستان میرفت . به هیچ عنوان دوست نداشت محمد علی رو با رزا تو یهاتاق تنها تصورکنه ..چیزي بود فراتر از باورش ..انتظارش ..سرتیپ با قیافه اي خشک و در هم پشت در اتاق به انتظار نشسته بود و منتظر خبري از سرگرد ، سرگردي که پسرشبود و الان داشتکم کم جا پاي پدرش میزاشت ..خوشحال بود از این بابت ..و به پسرش ایمان داشت ..او هم شاهد عمدي بودن تصادفبود ..حدود دو هفته از تصادف کردن ساشا میگذشت ..تو این مدت اتفاقاي زیادي افتاده بود از جمله به کما رفتن ساشا ..و بههوش اومدن رزا ..شکه شدن رزا بر اثر خبري که سیاوش بهش داد ..خبري که نشون از کما رفتن عشقش رو میداد ..شکه شدن رزا و درآخر به کما رفتن رزا ..بعد از یک هفته که هر دو تو کما به سر میبردند ساشا به زندگی برگشت ..به بخش منتقل شد ..ولی اون رزا بود که هنوزتو کما بود ..اون خبر اونقدر براي رزا غیر قابل هضم بود که به سیستم عصبیش آسیب رسیده بود و باعث به وجود اومدن خیلی ازمشکلات شده بودو الان حدود دو هفته از به کما رفت رزا و یک هفته از به هوش اومدن ساشا میگذشت ..تو این مدت محمد علی کم پیداشده بود ..به دلیل خوانواده ي رزا و ساشا که همگی نگران حال اونا بودن .نمیخواست با وجود خودش بازم مشکلی درستکنه ..از طرفی به رفتاراي صد و نقیص مریم شک کرده بود ..مریم رو دوست داشت .تو این مدت که رزا تو کما بود به اینموضوع پی برده بود ..ازتوجهات پی در پی مریم ..نگرانیهاي بی دلیل .نزدیک شدناي وقت و بیوقتش .و عشوه هایی که در برابر محمد علی صدچندان میشدن..بلاخره تونسته بودن دل این پسر خودخواه رو نرم کنن ..هنوزم رزا رو دوست داشت .و مریم کسی بود که تازه داشت میدیدش ..از طرفی به ساشا هم حسودي میکرد .. این وسطخیلی چیزا بود که باعث سردرگمیش میشد ..و مریم تو خونه نشسته بود و به عاقبت کارش فکر میکرد ..البته از ته دل راضی بود ولی اینکه چطور گول اون پسر روخورده بود داشت عذابش میداد ..از وقتی پلیسها براي برسی و یه سري سوالات اونو به اداره برده بودند حسابی ترس وعذاب وجدان به جونش افتاده بود..از طرفی هم خوشحال بود که بلاخره تونسته بود محمد علی رو به دست بیاره ..از نزدیکی بهش خوشحال بود ..دلشمیخواست اینبودن همیشگی شه ..ولی خودشم میدونست با اشتباهی که انجام داده امکان خیلی چیزها بود ..امکان اینکه براي همیشه از عشقش دور بشه ..امکان ترد شدن و خلی چیزهاي دیگه ..اشکاش صورتشو خیس کردهبودنو سیاوش بیرون بیمارستان روي نیمکتی نشسته بود ...سیگار به دست داشت پکهاي عمیقی میزد و به زندگیش فکرمیکرد ..بهدوستش که الان تو بیمارسان بود و عشق دوستش و همینطور عشق خودش ..به مریمی که تازه داشت بهش علاقه مندمیشد ..به پلیسهایی که هر روز بین بیمارستان و خونه هاي آشناها در رفت و آمد بودند ..به همه چیز و این وسط ترس مشکوكمریم هم براشسوال بود ..پریدن رنگ مریم وقتی پلیس میدید براش سوال بود ..تلفناي مشکوکی که میزد ..دلیل عصبی شدن بی موقعش و همینطور تعغییر رفتار یه دفعه ایش با رزا ..گرچه دلیل اینآخري و خوبمیدونست ..سگرد محسنی طی مدارکی به به دست آورده بود به چیزي رسیده بود که واقعا شکه اش کرده بود ..حتی فکرشو نمیکردباندي که اینهمه مدت به دنبالش بود تو یک قدمیه خودش قرار داشت و اون حتی نمیدونست ..به مریم مشکوك بود ..و همینطور به وسیله ي کنترل تلفنهاش پی برده بود که قضیه از چه قرار میتونه باشه ...اما فعلا قصد نداشت حرکتیانجام بده ..پلیس کارکشته اي بود درست مثل پدرش ..از طرفی رزا بود که بین دنیایی از مرگ و زندگی دست و پا میزد ..گاهی سطح هوشیاریش زیاد و گاهی کم میشد ..گاهیتا مرز به هوشاومدن پیش میرفت و دوباره سطح هوشیاریش تا جایی پائین میومد که انگار زنده نیست ..این مرزي بیتوازونی که بین علائم هوشیاریش و .. به وجود اومده بود همه رو متعجب گرده بود ..دکتر ها دلیل ایناتفاقات رو نمیدونستند..و کاري هم جز صبر کردن از دستشون بر نمیومد ..و اما ساشا درست بالاي اتاقی خوابیده بود که زیر اون اتاق عشق زندگیش داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ..خیلیلاغرتر شدهبود ..ریشهاش به چند سانت رسیده بود ..موهاش آشفته و پریشون بود ..خیلی وقت بودلب به غذا نزده بود ..و تو فکر این بود که رزا الان کجاست ..محمد علی الان خوشحاله یا نه ..اون که میدونست ساشا به رز علاقه داره ..دلیلاین دو بههمزنی رو نمیتونست کشف کنه ..ذهنش پی اتفاقت میگشت ولی هیچی با هم جور نبود ..یک ماه از بهوش اومدن ساشا و سروپا شدنش میگذشت و حدود یک ماه و یک هفته اي از به کما رفتن عجیب رز ..تواین مدتی که ساشا سرو پا شده بود بدترین خبري که بهش رسیده بود این بود که رزا تو کماست ..اونم فقط با شنیدن یهخبر ...خبري که اول باعث شکه شدن و تشنج و الان تو کما بود ..وقتی شنید که چه اتفاقی افتاده حتی پاهاش دیگه توان نگهداشتن اون هیکل تنومند که حالا کمی لاغرتر شده بود رو نداشتند ..امروز 5 م ماه مِیساشا تو اتاقش نشسته بود و داشت به عکسهاي بزرگ شده ي رزا نگاه میکرد ..تو فکرش میگذشت که اگه این زیبايقصه رو از دست بده باید چیکار کنه ؟؟؟ به کی رو بندازه ؟؟ با دلش که چند وقتیه بد عذابش میده چیکار کنه ؟ با دردايپی در پیی قلبش که از معشوقه اش بهش میرسه چیکار کنه ؟اصلا نمیدونست آیا طاقت دوري از رز رو داره یا نه ؟ حتی تو این مدت نمیخواست محمد علی رو ببینه ..تنها خبر خوشیکه بهش رسیده بود این بود که متوجه شده بود رزا با محمد علی ازدواج نکرده ..دیگه نمیخواست چیزي از کسی بشنوه..فقط و فقط میخواست که خود رزا براش بگه ..همه چیو ..این همه سوال بیجوابو ..همه اون چیزایی که باعث شده بودرابطه و زندگیه ي خوبشون به هم بخوره ...حتی دلیل فرار یهویی خواهرش رو هم نمیدونست ..با اینکه براش بد نشده بود و دلیلی براي نزدیکی به رزا ولی بازمخواهرش بود و ناموسش ، از دستش شکار بود ..مطمئن بود اگه میدیدش نمیتونست خودشو کنترل کنه ...با اینکه بیقرار بود ولی این روزا هیچ وقت روز به بیمارستان نرفته بود ...نمیدونست اصلا مقصر هست یا نه ..ولی روي روبه رو شدن با خوانواده ي رزا رو نداشت ..با اینکه از حضور محمد علی و امیر و شهاب اونجا ناراضی بود ولی بازم نمیتونست تو چشماي پدر رزا نگاه کنه ..یه زمانیقول بهش داده بود که دخترش در کنارش همیشه سلامت و خوشحال میمونه ..ولی از چرخ بد تقدیر کار به جایی رسیدهبود که روزا خواب و شبا تخت رزا شاهد گریه هاي مردانه اش شده بود ...خودشم نمیدونست از زندگی چی میخواد ..نمیدونست به چی روي بیاره ..با همه چی و همه کس تقریبا قهر بود ..منتظر نشانه اي از به هوش اومدن رزا بود ولی هر چی منتظر شده بود این اتفاق نیوفتاد ...کلافه نگاهی به ساعت انداخت ..ساعت از صبح هم گذشته بود و ساشا دستش تو دستاي ظریف رز قفل بود .به قیافه يخانمش نگاه میکرد و تو دلش قربون صدقه اش میرفت ..ازش گله میکرد و این که چرا به هوش نمیاد ..عصر بعد از تموم شدن ساعت ملاقات اومده بود بیمارستان و خبري که شنیده بود بد دلشو به درد آورده بود ..حرفهايدکتر براش مو به مو زنده شد ..دکتر : ببینید آقاي آریامنش من واقعا متاسف هستم که باید این خبر رو به شما بدم ولی مجبورم ..الان حدود یک ماه وخورده اي هست که وضعیت خانم شما هیچ تعغییري نکرده ..و ما به زنده بودنش هیچ امیدي نداریم ..اگه تا فردا عصربه هوش نیاد دستگاه ها رو ازش جدا میکنیم ..واقعا شرمنده ..بهتره براش دعا کنید تا به هوش بیاد یا اینکه راضی بهپیوند اعضاش بشید..میتونید با اهداي عضوش هم بقیه ي بیماران رو از خطر مرگ نجات بدید و هم روح این خانم توآرامش کامل باشه ..یادش نمیاد که بعد از این طور واضح و بیرحمانه حرف زدن دکتر چند تا مشت نثار صورتش کرد ..یادش نمیاد که چطوربا فریاداش کل بیمارستان رو خبر کرد ..درست یادش نمیاد چیکار کرد ولی همینو میدونست که هیچ وقت راضی به انجاماون کار نمیشد ..چطورمیتونست اجازه بده اعضاي بدن عزیزترین کسش اهدا بشه ..؟؟ چطور میتونست بشینه و ببینه که چطور زندگیه ي نفسشوازش میگیرن ..نه نمیتونست ..دنبال یه بیمارستان دیگه بود براي انتقال ..اما بازم یه واقعیت اونو بد جور عذاب میداد ..اونم حقیقتایی بود که دکتر همشونو به سمت قلبش نشونه گرفته بود تا از پادرش بیاره ..و خوانواده ي رز و تقریبا با حرفهاي دکتر راضی به اهدا شده بودند ..از همون موقعه یه دم با رزا حرف میزد ..کاري میکرد که شکه بشه ..از هر چیزي حرف میزد ..از نفرتش از عشق بیش ازهد و اندازه اش از همه چیز ولی هر ثانیه ناامیدتر از ثانیه ي قبلی به صورت این زیباي فریبنده زل میزد ..چیکار میتونست بکنه ...ناگهان فکري به سرش زد ..اگه قراره فردا دستگاه ها از رز جدا بشه ..اگه قراره واقعا زندگیشو ازش بگیرن ..اگه قرارهنفسشو ازش بگیرن پس دیگه نیازي به زنده بودن خودش نبود ..با شتاب از روي صندلی بلند شد ..خیلی آروم بوسه اي روي پیشونیه ي معشوقش گذاشت ..آروم کنار گوشش زمزمه کرد..ساشا _ عزیزم تو که نمیخواي دل از اونجا بکنی ..پس لا اقل بزار من بیام ..به زودي میبینمت ..قول میدم قبل از تواونجا باشم ..سریع بوسه ي دیگري روي گونه ي عشقش گذاشت و با شتاب از اتاق خارج شد ..و نفهمید که چطور قلب کوچولوي رزارو به لرزه در آورد ..ساعت 5 بامداد بود و ساشا تو ماشین به سرعت به سمت شمال در حرکت بود ..تو این مدت خوانواده ي رزا ، رز رو بهتهران منتقل کرده بودند تا بتونند بهتر بهش رسیدگی کننند ..سیاوش تو اتاقش خواب بود که گوشیه ي تلفنش زنگ خورد ..تو این مدت خیلی فشار روش بود ..هم فشار روحی و همجسمی ..بچهبازیاي دوست سی و چند ساله اش بد جور عصبیش کرده بود ..هر کاري میکرد نمیتونست به خودش بیاردش ..نگرانش بود ..اون پسر که فامیلش بود ..اون پسر که دوستش بود .اون پسر که برادرش بود بیشتر از هر چیز و کسیبراش ارزش داشتدوست نداشت تو این وضعیت اونو ببینه ..به ساشا حق میداد که اینطوري عاشق و دیوونه ي اون دختر باشه ، درکش میکرد که سخته ولی بازم نمیتونست زره زرهآب شدنبرادرش رو ببینه و دم نزنه ..با چشمانی خسته به ساعت نگاه کرد ..تقریبا ده صبح رو نشون میداد ..تو فکرش گذشتکی میتونه باشه این موقع روز ..سریع از فکرش گذشت نکنه براي ساشا اتفاقی افتاده ..با عجله گوشیشو برداشت و به شماره نگاه کرد ..اسم سرهنگ محسنی داشت بهش چشمک میزد ..با تعجب بهش نگاه کرد ..یعنی چی شده ..؟سریع گوشیو جواب داد ..با حرفایی که شنید هم خوشحال و هم ناراحت شد ..تو بیمارستان پدر و مادر رزا پشت در نشسته بودند و براي تک دخترشون اشک میریختند ..به این فکر میکردند که چیشد اون جمع سهنفري و شادشون به جهنم تبدیل شد ..چی شد که سنگ جلوي پاي تک دخترشون انداختند و با اینکه میدونستند با ساشا خوشبخت میشه اما بازم لج بازيکردند ..به اینکه بعد از اون تصادف اگه بازم شکه میشد خطر به کما رفتنش زیاد بود چرا باز اجازه دادند ازشون دور بشه ..خیلی حسرتها تو دلشون بود ...خیلی چیزا که دیگه قابل برگشت نبود ..خوب میدونستند که الان دخترکشون از دستشوندلگیره .. چرا که تو مدت چند هفته اي که با ساشا بود اصلا یادي از اونا نکرده بود ..اون فقط ساشا بود که زنگ میزد و احوالیمیگرفت و خبرسلامتی تک دخترشونو بهشون میداد ..به عشق زیاد و پاکی که بین این دو نفر بود پی برده بودند و همینطور شرم زده ...امیر کلافه سرشو روي فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به صندلی تکیه داده بود ..هر دو کلافه ومضترب بودند..هر دو از علاقه اي هر چند زیاد و کم هم به رزا با خبر بودند ..هر دو از مانع بزرگی به نام ساشا با خبر بودند ..هر دو بادیدن ساشاکنار رزا و خوشحالیه رزا خوشحالیشو بارها از خدا طلبیده بودند ..ولی الان دلشون درد میکرد ..براي اون دختر ریزه میزه اي که خیلی ها خواهانش بودند ..دلشون میسوخت براي مرديکه اونطوري ازدیدن عشقش داشت آب میشد ولی هیچ کس نمیتونست حرف بزنه ..تو مدت این یک ماه همه بدجوري سکوت کرده بودند ..هیچ تمایلی هر چند کوتاه براي حرف زدن نبود ..همه یا اشکمیریختند یا دعامیکردند و این دو نفر هم مجزا نبودند ..مریم با اضطراب به کسی که کنارش نشسته بود نگاه کرد و حرفاي محمد علی رو به یادش آورد ..محمد علی _ آخه دختره ي احمق این چه کاري بود که کردي ؟؟؟ الان اومدي و به من میگی ؟؟ وقتی که زندگیه چندنفرو زدي نابودکردي ؟؟؟ بعد اومدي و به من میگی که به خاطر تو بود ..آخه ..........من چی بگم به تو ..این چه نوع عشقیه ؟؟؟؟ منکسی که با جونآدما بازي کنه رو نمیخوام ..فردا میري پیش پلیس و اعتراف میکنی ..به ولاي علی اگه اینکارو نکنی خودم با دستايخودم خفت میکنم..دختره ي خیره سر ...اشکاش جاري شدند ..به جلو زل زد و زیر لب زمزمه کردمریم _ حالا کجا میریم ؟پسر _ داریم از ایران خارج میشیم ..اون پسره ي بی فکر رفته پیش پلیس باید هر چی سریع تر از ایران خارج بشیم تاخودم بعدا حقشو بزارم کف دستش ..با وحشت به پسر بغل دستش نگاه کرد ..دلش نمیخواست بلایی سر محمد علی بیاد ..اما جلوي این پسر هم نیمتونستچیزي بگه ..سرهنگ تو اتاق نشته بود و چونه اش رو به دستش تکیه داده بود ..به حرف ها و صداي دختري که چند دقیقه پیشگوش داده بود فکرمیکرد ..به اعتراف بزرگی که کرده بود و به این که الان افرادش در چه حالن ..فکر نمیکرد به این آسونی دستش بهباندي برسه که خیلیوقت بود به دنبالشون آلاخون والاخون بود*** ساشاتو پذیرایی رو مبلا لم داده بودم ..یه دستم سیگار و یه دست دیگمم شیشه اي از نوشیدنی بود .. هیچ چیز نمیتونستالان این ذهن درگیرمو کمی آرومتر کنه ...لحظه اي دلشوره از دلم جدا نمیشد ..افکارم به هر سمتی که میخواست پروازمیکردند ..بدون اینکه بتونم جلوشو بگیرم ..ذهنم پی اتفاقاتی میرفت که تو این مدت کمرمو خورد کردند ..خسته پلکامو رو هم گذاشتمم ..هیچ اتفاقی ، هیچ مشکلی، هیچ چیزي بدتر و سختر از زندگیه ي رزا نمیتونست خونه ي قلبمو ویرون کنه ..دستم رفت سمت کنترل ماهواره ..بی هدف شبکه ها رو بالا و پائین میکردم ..بدجور به سرم زده بود که برم تو دل دریا..دریایی که با اون آبی بیکران و آرامشبخشش زندگیه ي خیلیا رو ازشون گرفته ..تن خیلیا رو تو خودش جاي داده ..شایدمنم میتونستم یکی از اون آدما باشم ..بی هدف کانالارو بالا و پائین میکردم ..نگام کشیده شد سمت ساعت 7 بعد از ظهر رو نشون میداد ..حتی نمیدونم کیرسیدم شمال ..نمیدونم چطور وارد ویلا شدم ..با چه وضعی اینجا نشستم ..چند بسته سیگار و نوشیدنی رو تموم کردم ..فقط همینو میدونم که الان حتی توان بلند کردن همین یه نخ سیگارو ندارم ..همه چیز دور سرم چرخ میخورد و فکرمپی دختري که الان تو فاصله ي مبهمی از من روي تخت بیمارستان بود ..دختري که زندگیم بود و من چه بیرحمانه نتونستم نگهش دارم ..کنترل از دستم افتاد ..به سختی صاف نشستم و شیشه اي که دستم بود رو پرت کردم سمت دیوار .صداي خورد شدنشیشه لذتی چند ثانیه اي رو بهم منتقل کرد ، چشمامو مهکم رو هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم ..به میز زل زدم ..پاکت سیگار بهم چشمک میزد ..دستم رفت سمت پاکت ..برش داشتم نگاهی به داخل پاکت انداختم..خندم گرفت ..یک نخ بیشتر نداشت ..برش داشتم و پاکت رو پرت کردم سمتی ..سمتی که 10 بسته ي قبلی رو پرتکرده بودم ..نگاهی به سیگار تو دستم انداختم ..با زبونم کمی دورش رو مرطوب کردم تا دیرتر بسوزه ..فندك رو برداشتم و به سیگارنزدیک کردم ..با روشن شدن سیگار و صداي موزیک گیج خودمو به عقب پرت کردم ..با چشماي بسته به سیگار پک ها عمیق میزدم..ولی نمیشد ..دریغ از لحظه اي آرامش ..من آرامشی میخواستم از جنس اون ..اون بود که با حرفاش ..با کاراش ..با نازکردنهاش ، باعشوه هاي دخترونش .با بچه بازیاش با همه ي وجودش ..لحظه لحظه آرامش رو به وجودم سرازیر کنه ..باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حس درد جداییمن امروز کجامو تو امروز کجاییحال تو بدتر از حال من نیستپشت این گریه خالی شدن نیستهمه درد دنیا یه شب درد من نیستپک مهکمی به سیگار زدم و به سیگار تو ي دستم چشم دوختم ..سیگاري که الان ازش چیزي نمونده بود ..این آهنگمیتونست به بهترین نحو شرح حال من باشه ..خدایا ..یعنی اینه سرنوشت من ..سرنوشتی که باید توش شاهد مرگ نفسمباشم ..من چطور میتونم بدون نفسم زندگی کنم ..چطور ..محکم دستامو به صورتم کشیدم ..اون همه سیگار و نوشیدنیکار خودشونو کرده بود ..بلند قه قهه ي زدم و به سمت در حرکت کردم ..قصد من همون اولم دریا بود ..تو از قبله ي من گرفتی خدا روکجایی ببینی یه شب حال ماروفقط حال من نیست که غرق عذابهببین حال مردم مثل من خرابهکجاییی؟؟؟باز یه بغضی گلومو گرفته.....از در ساختمون خارج شدم ..به سختی تعادلمو حفظ کرده بودم که زمین نخورم ..من این زندگیرو بدون رزا نمیخوام ..هرگز..هیچ وقت..شاید هیچ وقت نفهمید که چقدر دوستش دارم ..شاید نتونست حال منو درك کنه ..ولی قلب من همیشه براياون میزنه ..وقتی رزایی نباشه پس ضربانی توي این قلب هم وجود نداره ..خیلی آروم و شل و ول به سمت دریا حرکت کردم ..دقیق نمیدونم چقدر طول کشید تا برسم ..اصلا حواسم نبود ..زمانو گم کرده بودم..هوا تاریک شده بود و من رو به روي دریایی که الان اونم مثل دل من در حال خروش بود ..اونم مثل من نا آروم بود ..به سمت دریا رفتم ..کفشامو از پام خارج کردم دلم میخواست ذره ذره آب رو تو لحظه هاي آخرم حس کنم ..گوشیمو از تو جیبم در آوردم .روشنش کردم ..با روشن شدن صفحه عکسی که از صورت رزا در حال خنده وتو اوجبیخبریش گرفته بودم نمایان شد ..خیره به عکس به جلو میرفتم ..آب تا شکمم رسیده بود ..یه لحظه ایستادم ..خیره شدم به چشماش که برق عجیبی میزد..به لبخند زیباش که دلمو هر لحظه زیر و رو میکرد ...یهو با صداي بلند زدم زیر خنده ..هم زمان اشکام بود که قطرهقطره میریختن ..وضعیت روحیم اصلا نرمال نبود ..اینو خودم به عنوان یه دکتر متخصص کاملا درك میکردم .کم کم خنده هام آرومشدن و فقط قطره هاي اشک بود که میریختند ..خیره به عکس زیر لب زمزمه کردم ._ رزا عزیزم ببین چی از این مرد ساختی ؟ ببین به منی که غرور حرف اولمو میزد .منی که تو سخترین شرایط کمر خمنکردم ..الان با شونه هاي افتاده به فکر خودکشیم ...ببین و بفهم ..ببین و حس کن ..هر چند الان حتی از این حس منمطلع نیستی ..هر چند شاید وجود من برات اصلا مهم نیست ..هر چند تو این زندگی شاید من کوچکترین اهمینی براتندارم ..ولی اینو بدون دنیام رو بی تو نمیخوام..هیچی رو بی تو نمیخوام . من فقط حظور گرم تو رو میخوام ..دستاينوازشگرتو میخوام ..وجودتو میخوام ..عشقتو میخوام ..اشکام میریخت ..دست خودم نبود .دیگه واقعا کم آورده بودم ..من مردم ..یه مرد ولی تا کی میتونم از زیر مشکلات دربرم ..تا کی میتونم ببینم و دم نزدنم ..هر کسی تا حدي تحمل داره ..شونه هاي من تحمل این غمو ندارن ..نمیتونم ..نگاهمو از اون چشماي وحشی گرفتم و به دریایی که عجیب سیاه شده بود دوختم ..یعنی این رنگ امشب از من پذیراییمیکنه ..؟؟قدمی دیگه برداشتم و خواستم قدم دوم رو بردارم که صداي جیغی مانع شد ..صداي رزا بود .با سرعت برگشتم و پشتسرمو نگاه کردم..ولی هیچ ..دوباره برگشتم سمت دریا و خواستم بازم برم که دوباره صداي جیغ رزا رو شنیدم .رزا _ ساشا .....دوباره برگشتم ولی بازم هیچ .میدونستم که توهم زدم ..میدونستم که الان رو تخت بیمارستانه ..زیر یه عالمه سیم ودستگاه ولی بازم قلبم نمیخواست باور کنه ..با تمام نا امیدي نگاهی به ساحل انداختم که حتی جنبنده ي توش نبود ..دوباره برگشتم ولی اینبار با خاموش و روشنشدن صفحه ي گوشیم از حرکت ایستادم ..خیره به صفحه و اسمی که خاموش روشن میشد .نگاه کردم .سیاوش بود ..ولی من تمایلی به حرف زدن نداشت..قدمی دیگه برداشتم .آب تقربا تا گلوم رسیده بود ..قدمی دیگه ولی هنوز فرود نیومده بود که گوشی رفت رو پیغام گیر..صداي شاد سیاوش قلبمو لرزوند و پشت بندش خبري که داد ..سیاوش _ ساشا .ساشا کجاییی ؟ بیا که نفست برگشت ..بیا که رزا به هوش اومده ..برگرد .کجایی ..نشنیدم دیگه .تلفن از دستم افتاد تو آب ..لبخند کم کم رو صورتم جون گرفت ..اشکام دوباره رو صورتم سرازیر شد..باورش براي منی که دنبال معجزه بودم سخت نبود ..خودمو از پشت به داخل آب پرت کردم ..چی میتونست این خوشحالی رو ازم بگیره ..؟ هیچ چیز ..از ته دل قه قهه زدم ..زندگیه ي من برگشت .؟؟ اون برگشت ؟ آره ..خدایا شکرت .....هزاران بار خدا رو شکر کردم ..هزاران بار اسمشو زیر لب فریاد زدم ..مثل مادري از ته دل زجه زدم ..اینا همه درد خوشحالیبود ..هیچ چیز نمیتوست مانع از این حس خوبی که تک تک سلول هاي بدنم و فرا گرفته بود بشه ..هیچ چیز ..***ساشاچند ساعت بعدبا سرعت بالایی به سمت تهران حرکت کردم ..اونقدر سرعتم زیاد بود که فقط بحث پلک زدن بود ..کافی بود یه بار پلکبزنم تا تصادف کنم ...حوصله ي آهنگ نداشتم ..این روزا دیگه موزیک بیکلام هم نمیتونست آرومم کنه ..فقط خودش بود که میتونست اینکارو کنه ..نمیدونم کی به تهران رسیدم ..با چه سرو وضعی به سمت بیمارستان رفتم به چند نفر تنه زدم .جواب سلام چند نفروندادم ..فقط تنها چیزي که خوب تو ذهن درگیرم مونده بود این بود که مستقیم به سمت اتاقی که الان زندگیم توشبستري بود رفتم ..پشت در ایستادم و کمی نفس گرفتم ..هیچ صدایی از تو اتاق نمیومد ..با تعجب به ساعت توي دستم نگاه کردم که نصفهشب رو نشون میداد ..کمی حواسم و جمع کردم تا یادم بیاد اصلا این موقع شب چه طوري وارد بیمارستان شدم ..اونقدر عجله داشتم .اونقدرمیل به دیدن رزا داشتم که بی توجه از هر مانعی که رو به روم بود گذشتم و الان اینجام .نگاهی به اطراف انداختم و تازه مغزم شروع به فعالیت کرد ..اینجا بیمارستان خودم بود ..پس مانعی نمیتونست سر راهمباشه ..تنها چیزي که باعث میشد از اعتبارم کم کنه ..سلام و علیک کردناي بیموقع بود که بی توجه از کنارشون میگذشتمتا نکنه یه وقت دقیقه اي رو از دست بدم ..کمی فکر کردم تا شماره ي اتاقی که توش هست رو به یاد بیارم ..آخرین بار که با سیاوش حرف زدم بهم گفت ..اطلاعاتکاملی از وضعیت رز رو بهم داد .یکیشم این بود که نمیتونست حرف بزنه ..خب این طبیعی بود ..تا چند روز دیگه کاملا درست میشد ..با یاد آوریه شماره ي اتاق به سمت اتاقی که توش بود حرکتکردم ..اون وسط به سلام هایی که به سمتم روونه میشدن و چشماي کنجکاوي که منو نشونه گرفته بودن محلی نمیدادمو ساده میگذشتم ..فقط جواب سلامو با تکون دادن مغرورانه ي سرم بهشون نشون میدادم ..همین ..پشت در اتاق که رسیدم یه نفس عمیقکشیدم ..حتی صداي آروم نفس هاشو از اینجا هم میتونستم حس کنم ..آروم در و باز کردم و وارد اتاق شدم .کمی به اطراف نگاهکردمبهترین اتاق این بیمارستان بود ..لبخندي نشت گوشه ي لبم ..سیاوش کارشو خوب بلده ..چشمم دوباره چرخید و نشسترو صورت کسی که الان مهمترین بخش از زندگیم به حساب میومد و میاد و خواهد اومد ..من به هیچ عنوان دیگه نمیزارم از پیشم بره ..به سمت تخت حرکت کردم ..با لذت نگاهی به صورتش انداختم ..کمیاخمام رفت تو هم ..لاغر تر شده بود ..صورتمو بهش نزدیک کردم ..مخواستم ببوسمش ولی به چند سانتیه ي صورتش که رسیدم پشیمون شدم ..نه دوستندارم وقتی بیدار شه فکر کنه ازش سواستفاده کردم ..دستش رو گرفتم بین دستام و خیره بهش نگاه میکردم ..***رزابه سختی چشمامو کمی تکون دادم ..خیلی سخت بود نمیتونستم حتی بدنمو حرکت بدم ..احساس بدي بود خیلی بد ..هرکاري کردم نتونسم کمی از جام جا به جا بشم ..کمی صبر کردم و بعد با تمام توانم کمی پلکامو از هم باز کردم ..ولی هنوز کمی نگذشته بود که دوباره پلکام افتاد رو همو همه جا تاریک شد ...***چند ساعت بعدچشمامو کمی تکون دادم ..و بعد به سختی از هم بازشون کردم ..با دیدن خانم سفید پوشی که کنار تخت ایستاده بودگنگ بهش نگاه کردم ..خواستم بپرسم کجام .ولی هر کاري کردم نتونستم حرفی بزنم ..ترسیده بودم ..از طرفی هم داشتم به ذهنم فشار میآوردم تا بفهمم چی شده و الان کجام ...........خیلی ها به ملاقاتم اومدن ولی خوشحال نشدم .من منتظر ساشا بودم ولی نیومد ..اونی که میخواستم نیومد . از همهدلخور بودم ..با همه سر لج بودم ..میومدن حرف میزدن ..کلی دلق بازي راه می انداختن ..تا روحیمو عوض کنن . ولی کار من شده بود زل زدن به سقف ..تو این مدت فهمیده بودم که بیمارستانم ..همه چیز یادم اومده بود .حتی وقتی اشک میریختم هم نمیتونستم دستمو تکونبدم تا پاکشون کنم ..تا نزارم کسی ضعفو ببینه ..گرچه دکتر و سیاوش بهم گفته بودن که اینا موقتیه و تا فردا یا نهایت یه هفته ي دیگه کاملاهمه ي حس هاي بدنم بر میگرده ..ولی بازم برام سخت بود .شاید اگه الان ساشا پیشم بود میتونستم بهتر با این موضوع کنار بیام ..چشمامو چرخوندم و بهساعتی که رو به روي تخت به دیوار وصل بود نگاه کردم .نیمه شب بود .ولی بازم خواب به چشمام نمیومد ..براي لحظه اي چشمامو روي هم گذاشتم ..هنوز مدتی نگذشته بود که حس کردم در اتاق باز شد ..خواستم چشمامو بازکنم ولی حسی مانع از این کارم شد ..با رسیدن بوي عطر ساشا به سختی لبخندي که میرفت بشینه رو صورتم رو کنترل کردم ..لحظه لحظه ي وجودشو حسمیکردم ..اومد کنارم . نشست رو تخت ..نفساش لحظه لحظه به صورتم نزدیکتر میشد .. منتظر بودم تا حرکتی کنه ولی نکرد .لبخند محوي نشست رو لبهام نمیدونم دید یا نه .دستمو گرفت تو دستاي گرمش ..با انگشت شستش پشت دستمو نوازش میکرد ..سنگینیه ي نگاهشو کاملا حس میکردم..با آرامشی که با وجودش به دلم ریخته بود به خواب رفتم ..فقط با حظورش تونسته بود کل استرسام رو کم کنه ..کاريکنه که امیدوار باشم ..ولی نمیخواستم به روي خودم بیارم ..میخواستم مدتی ازش دوري کنم .***دو هفته بعدبا کرختی و سردرگمی به لباس توي دستم نگاهی انداختم ..امشب تولدم بود ..خوانوادم با گرفتن جشن بزرگی سعیداشتند تا روحیمو عوض کنند ..همه به طرز خاصی رفتارشون با هام عوض شده بود ..خیلی بیشتر از قبل مورد توجه همه بودم ..تو این مدت حتی یه بارهم ساشا رو ندیدم ..حتی به طور اتفاقی ..فقط روز آخر تو بیمارستان اومد تا منو با خودش ببره ..ولی با حرفایی که زدم .با رفتار تندم با شونه هایی افتاده برگشت..نمیدونم حقش بود یا نه ..هیچ چی رو نمیدونم ..از همه طرف شک بهم وارد شده بود ..با حرفایی که پلیس زد ..با کارایی که مریم کرد ..و کسی که میخواست انتقام ازمن بگیره ..کسی که از ساشا متنفر بود ..کسی که منو مقصر همه ي بد شانسی هاش میدونست ..کسی که باعث همه ي این اتفاقاتخوب و بد بود ..حتی فکرشو نمیکردم عضو اصلیه ي باند قاچاق باشه ..پسري که دو سال پیش در به در دنبالم میومد ..با اون ماشینش ..پسري که چندیدن بار به خواستگاریم اومد .کسی که بار ها تحدیدم کرد ولی من جدي نگرفتم ..سرمو تکون دادم تا اینفکرا از سرم بره ..با تعلل نگاهی به لباس زیبایی که تو دستم بود انداختم ..لباس شب بلندي که تو دستم بود واقعا خیره کننده بود ..لباسطلائیی رنگی که کاملا روش کار شده بود و برق میزد یقه اش هفت مانند بود و تا سر شونه هام و به صورت بندي دوربازوم خودشو میگرفت .از پشت تا کمر باز بود و به طرز زیبایی طرح دار کار شده بود ..بالا تنه اش تنگ بود تا قسمتی ازرون پام و از اونجا به بعد آزاد میشد ..یه چاك بلند هم سمت راست داشت که موقع راه رفتن باعث میشد زیبایی لباس وهیکلم بیشتر به چشم بیاد ..کفشاي پاشنه سوزنی و 12 سانتی که به طور زیبایی با اکلیل هاي طلایی روش کار شده بود و بنداي بلندش دور مچ پامحمع میشد ..میدونستم امشب خیره کننده میشم ولی بازم هیچ شوقی نداشتم ..دلم میخواست اونم امشب اینجا بود ..ولی حتی تو ایندو هفته کوچکترین خبري هم ازش نداشتم ..نمیدونستم کجاست ، چیکار میکنه ، همه چی کلا در هم بود ..با صداي در اتاقم از افکارم خارج شدم و بفرمائید آرومیگفتم ..در اتاق باز شد و اول مامان بعد هم یه خانمی پشت سرش وارد شد ..نگاه بیتفاوتی به هر دو انداختم و با کنجکاويبهشون نگاه کردم ..وقتی دیدم حرفی نمیزنن خودم شروع کردم ..تو این مدت خیلی کم حرف و آروم شده بودم .._ سلام .مامان نمیخواي معرفی کنی ؟مامان کمی بهم نگاه کرد و بعد دستشو گذاشت پشت کمر اون خانمخانم _ سلام عزیزمفقط کمی نگاش کردم و بعد دوباره به مامانمامان _ دخترم این هما جون هستش ..آرایشگر و یکی از دوستاي عزیزم ..اومده تا براي مراسم امشب آماده ات کنه ..قیافم تو هم رفت ..هر دو با تعجب نگام کردن . دست خودم نبود دلم نمیخواست به هیچ عنوان آرایش کنم ..من بههمون گریم راضی بودم ..هر چند تو این مدت حتی دیگه ابروهامم تمییز نکرده بودم و کاملا قیافه ي دخترونه تري پیداکرده بودم .._ اما مامان من نمیخوام آرایش کنم ..اینطوري بیشتر دوست دارممامان _ رو حرف من حرف نزن دختر .همین که گفتم ..روشو کرد سمت اون خانممامان _ خب هما جون من تنهاتون میزارم ..دلم میخواد براي مراسم امشب عالی باشه ..هر چی اصرار کردم بازم مامان حرف خودشو زد و رفت ..با حرص نگاهی به در بسته شده انداختم که صداي خنده يخانمه بلند شدهما جون _ عزیزم این که مشکلی نیست ..قول میدم زیاد آرایشت نکنم که به چشم بیاد در حد یه گریم ساده ..ماشال..خودت کلی خوشکلی نیاز به آرایش نداري ..نگاهی بهش انداختم_ باشه ..حوصله نداشتم گذاشتم هر کاري میخواد بکنه ..اونم اومد سمتم و اول نگاهی به لباسی که الان رو تخت بود انداخت بعدکارشو شروع کرد .......چند ساعتی حسابی در گیر بود ..که بلاخره تموم شد ..هما جون _ خب عزیزم تموم شد ..بزار کمکت کنم لباستو بپوشیتمایلی نداشتم ..خودم میتونستم ..مهمونا هم کم کم اومده بودن ..دیگه باید لباس میپوشیدم و میرفتم پائین ..تو این مدتاز بس این حرف زد سرم رفت ..بین حرفاش فهمیدم که اونم دعوته ..واسه همین بود که عجله داشت موقع خروج بهسمتم برگشت ..با چشمایی پر از سوال نگاش کردمهما جون _ عزیزم من کجا لباس عوض کنم ..با کلافگی جوابشو دادم ..تو راهرو سمت راست اتاق آخري اتاق مهمان هستش اونجا میتونید لباس عوض کنید ..تشکري کرد و رفت ..وقتی رفت به سمت لباسم رفتم و برش داشتم نگاهی بهش انداختم و بعد پوشیدمش ..کمی طول کشید ولی پوشیدمش..بعد رفتمسراغ کفش ها اونا رو هم که پوشیدم برگشتم سمت آینه تا خودمو ببینم ..وقتی خودمو دیدم کاملا تعجب کردم ..خیلی عوض شده بودم ..صورتمو کاملا تمیز کرده بود و کمی رو چشمام کار کردهبود .ابروهامو کلفبرداشته بود و کمی مداد کشیده بود ..خط چشم طلایی کمرنگی که برام کشیده بود باعث میشد چشمام به طرز عجیبیخمار و زیباتر به نظر بیاد ..رژ کم رنگ صورتی که زده بود واقعا بهم میومد ..موهامم فر و آزاد دورم پخش شده بود ..از این که موهام باز باشه خوشمنیومد ..دلم میخاست ببندمشون ..گیره اي طلایی رنگ برداشتم و موهامو جمع کردم بالا ..خیلی ساده و شیک بستمشون ..حالا بهتر بود ..خیلی بهتر ..خوشم اومد ..با صداي باز شدن در برگشتم سمت در مامان بود که وارد شده بود و داشت خیره خیره منو نگاه میکرد زیرلب چیزي گفتبعد فوت کرد سمتم ..خنده ام گرفته بود ولی جلوي خودمو گرفتم ..مامان _ واي عزیزم چه قدر تو خوشکل شدي ..قربون دختر گلم برم که همیشه تکه ..خدا نکنه اي گفتم و بهش نگاه کردم ..به سمتم اومد و منو کشید تو بغلش ..اونم خوشکل شده بود خیلی شیک و سنگینتیپ زده بود..یه کت و دامن آبی که به چشماش میومد .._ مامان تو هم خیلی خوب شديمامان _ عزیزم مامان فداي اون مامان گفتنت بشه ..بیا بریم که همه اون پائین منتظرن ..سرمو تکون دادم_ مامان شما برید منم الان میام .با تردید نگاهی بهم انداختمامان _ باشه پس زود باش ..باشه اي گفتم و مامان رفت ..نگاهی به اطراف انداختم و نشستم رو تخت ..کمی استرس گرفته بودم و قلبم تند تند میزد..دنبال گوشیم گشتم و آخر سر پیداش کردم ..برش داشتم و به سمت در اتاق حرکت کردم ..از در که خارج شدم ..خیلیآروم وذخانومانه به سمت طبقه ي پائین حرکت کردم ..چند پله مونده بود که برسم ولی با چیزي که دیدم پاهام شل شد ..نزدیک بود بیوفتم که دست یه نفر پیچید دور کمرم..چشمام و حاله اي از اشک پوشونده بود ..پس بگو چرا پیداش نبود ازدواج کرده بود ..منو بگو نگران کی بودم و اون تو چه حالی ..با دلی پر درد به لبخند ي کهداشت به صورت دختره میپاشید نگاه کردم ..این بود اون دوست داشتنی که ازش میگفت .. خیلی تلاش کردم تا اشکام نریزه و موفق هم شدم ..نگاهی به کنارمانداختم که شهاب و دیدم ..کسی که مانع از افتادنم شده بود شهاب بود ..با تشکر نگاهی به صورتش انداختم که به طرز زیبایی امروز جذاب شده بود..سرشو بهم نزدیک کرد ..شهاب _ دختر وا نده ..بزار فکر کنه برات مهم نیست ..منم وقتی با اون دختر دیدمش تعجب کردم ..بیا بریم ..مهمونامنتظرن ..خدا رو شکر کردم کسی حواسش اینور نبود تا اینطوري تهقییر شدنمو ببینه ..دوباره با غم بهش نگاه کردم .ولی ایندفعه اون بود که با یه قیافه ي عجیبی ما رو نگاه میکرد ..نگامو ازش گرفتم باحرکت کردن شهاب منم پا به پاش حرکت کردم .دوباره با غم بهش نگاه کردم .ولی ایندفعه اون بود که با یه قیافه ي عجیبی ما رو نگاه میکرد ..نگامو ازش گرفتم باحرکت کردن شهاب منم پا به پاش حرکت کردمخیلی آروم و با احتیاط چند پله ي آخرو رد کردیم ..یه جمله اومد تو ذهنم ..همون جمله اي که زمانی سارا برام فرستادهبود و من بهش میخندیدم ..وقتی نخواستت اروم بکش کنار...! غم انگیز است اگر تو را نخواهد. مسخره است اگر نفهمی...! احمقانه است اگر اصرارکنی ....!من این دوره رو به بدترین نحو گزروندم ..چرا باز میخواد عذابم بده ؟؟ من که کشیدم کنار ..من که به خاطر خوشبختیشهر کاري کردم..من که از درد کما رفتنش خودم صدمه دیدم ..دیگه چی میخواد ؟ چی میخواد از جونم که حتی بهترین شب زندگیمو بااومدن خودش و همراهش میخواد خراب کنه ..شهاب _ رزا رزا حواست کجاست ..تکونی خوردم و بهش گنگ نگاه کردم .._ چی شده ؟شهاب _ از من میپرسی ؟ این دوستت چهار ساعته داره صدات میکنه .حواست کجاست ؟به رو به روم جایی که با دست اشاره میکرد نگاه کردم ..به دختري نگاه کردم که حکم خواهري رو در حقم تموم کرده..به کسی که تو این مدت همیشه همراهم بود حتی از دور ولی این من بودم که ندیده گرفته بودمش ..دختري که با تمامبدي هام بازم الان به تولدم اومده و جلوم ایستاده ..با غم بهش نگاه کردم ..خواستم چیزي بگم اما قبل از اینکه حرفی بزنم سریع یه قدم باقی مونده رو برداشت و منو کشیدتو بغلش ..اولش شکه شدم ..ولی خیلی سریع به خودم اومدم ..خیس شدن سر شونه هاي لختم نشون از اشک ریختنش رو میداد وتکون خوردن خفیف شونه هاش راه اثباتش ...خیلی محکم دستامو دورش حلقه کردم ..من این دختر رو . من این دوست و همدمم رو حتی از خیلی چیزاي دیگه بیشتردوست دارم ..این دختر حتی از یه خواهر هم بیشتر برام ارزش داره ..سرمو نزدیک گوشش بردم و اونی که همیشه موقع ناراحتی براي هم زمزمه میکردیم رو زمزمه کرددم ..همزمان با منصداي اونم بلند شد ..هر چند لرزش خفیفی داشت ..من ، سارا _ من انسان قویی هستم اما گهگاهی دلم میخواهد کسی دستم را بگیرد و بگوید همه چیز درست خواهد شد..همه چیز خوبه دوستم من همیشه باهاتم ..یه لبخند نشست رو لبم ..از گوشه ي چشم نگاهی به جمعیتی که ایستاده بودن انداختم ..خیلی ها حواسشون به ما بود ..و داشتند با لبخندي به ما نگاه میکردند...نگامو از جمعیت گرفتم و با دستام سارا رو هل دادم عقب ..سعی کردم خودموشاد نشون بدم..اینطوري بهتر بود ..گرچه میتونست به راحتی غمو از تو نگام بخونه ..ولی همین که به روي خودم نیارم..خودش خیلی خوبه .._ اهه اه حالمو بهم زدي .چقدر تو زر زرویی برو گم شو دیگه ..اشکاشو پاك کرد و کمی نگام کرد ..کم کم لبخند نشست رو لباش و هر دو دستشو زد به کمرش ..سارا _ چییی ؟ چیی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ از کی تا حالا من حالتو بهم میزنم ؟ به جایی که من طلبکار باشم اینخانم واسه ما شده ....دستمو محکم گذاشتم رو دهنش تا ادامه نده .._ بسته دیگه چقدر حرف میزنی ..بیا منو بخور ...سارا _ هم امم امم .ممم م_ چی چی میگی نمیفهمم ؟ درست بگو همم مممم اممم چیه دیگه ؟ به زبون ما حرف بزن نه خودت ..شهاب که داشت ریز ریز میخندید دستشو گذاشت رو شونم .شهاب _ خب دختر دستتو از رو دهنش وردار تا بتونه حرف بزنه ..اینطوري که نمیتونه .. با تعجب به دستم که رو دهن سارا بود نگاه کردم و بعد به قیافه ي سرخ شده ي سارا ..سریع دستمو برداشتم و یه هیییآروم گفتم ._ ااا دستم رو دهن تو بود ..؟سارا با یه قیافه ي عصبی بهم نگاه کرد ..سارا _ مرض و دستم رو دهن تو بود آخه مونگول تو که عقل نداري تو که حافظه ات از یه ماهی کم تره دیگه چرا ازاین کارا میکنی ..درضمن من به زبون گاوي بلد نیستم حرف بزنم پس اینقد ما ما نکن ..با حرص بهش نگاه کردم .._ سارااا باز شروع کردي ..؟ مگه دستم بهت نرسه ..به کی میگی گاو /سارا که دید وضعیت داره کم کم رو به قرمزي میره ..سریع بحث و عوض کرد ..سارا _ ااا دیدي چی شد داشت یادم میرفت ..اونطرف بچه ها همه جمعن بیا بریم پیششون .من اومدم تو رو ببرم ..نگاهی به سمتی که نشون میداد انداختم .راست میگفت تقریبا کل جوناي فامیل دور هم بودن و مثل اینکه با گیتار یکیبراشون میخوند.حالا مثلا تولد من بودا ..این جمع که فرقی با شب نشینی نداره ..دوباره به سارا نگاهی انداختم .._ سارا اول باید برم پیش بزرگتر ها بعد ..سارا _ اوکی پس بیا با هم بریم ..تا یه وقت فکر فرار نزنه به سرت ..خنده ام گرفته بود ..این دختر عجب کنه ایه ..تو همین زمان کمی که با این هم کلام شدم کلا از فکر ساشا و همراهشخارج شده بودم..شهابو مخاطب قرار دادم_ شهاب تو برو منم برم یه سلامی بگم و بیام ..شهاب _ باشه پس بیا ..سرمو به نشونه ي خیالت راحت تکون دادم و دامن لباسمو گرفتم تو مشتم کمی بلندش کردم و به سمت جمعی کهاونطرف درست مقابل جوونا جمع بودن حرکت کردم ..یه جمع دوستانه و تقریبا بزرگ ..نگاه سر سري انداختم ..انگار همه بودن ..حوصله ي کناکش نداشتم فقط مستقیم بهسمت پدرم رفتم و خم شدم سمتش .قبل از اینکه صورتشو ببوسم صداش و شنیدم ..بابا _ دختر گلم اومدي ..چه زیبا شدي امشب ..با عشق بهش نگاه کردم و بوسه اي روي گونه اش کاشتم ..هر چند کمی ازشون دلخور بودم ولی هر چی بود بازم اوناپدر و مادرم بودن..بعد از بوسیدن گونه ي بابا به سمت مامان که کنارش بود برگشتم و گونه ي اونم بوسیدم ..دوباره صاف ایستادم و برگشتمسمت بقیه ..با صداي بلند و رسایی همه رو مخاطب قرار دادم .._ سلام ..خوش اومدین و ممنونم که با حظورتون منو خوشحال کردین ..همزمان صداي همه رو شنیدم و هم جواب سلامم میدادن و هم تولدم و تبریک میگفتن و هم ابراز خوشحالی میکردناز سالم بودنم ..کمی اونجا معطل شدم و بعد با کمک سارا از اون جمع نجات پیدا کردم ..اوفففففکمی که دورتر شدیم نفسمو با حرص فوت کردم بیرون ..سارا _ چیه ؟ چی شده ؟چپ چپ نگاش کردم .._ نمیتونستی منو زودتر از اون جمع بکشی بیرون ؟اونم چپ چپی اومد ..سارا _ لابد الان من نقش بیل و ایفا کردم دیگه نه ..؟عجب خُلیه این ..ترجیح دادم چیزي نگم ..با هم به سمت جمع رفتیم ..سرم پائین بود و نمیدیدم که چند نفر هستند ..ولی تعداد زیاد به نظرمیرسید .چون همه آشنا بودن ..به گفتن یه سلام بلند اکتفا کردم و متقابلا جواب هم گرفتم ..تقریبا همه ساکت نشسته بودن و داشتن به کسی که میخوند گوش میدادن ..واسه همین منم زیاد حرف نزدم ..اولینجاي خالی که دیدم به سمتش رفتم و نشستم ..صداي گیتار بود و بعد از مدتی صداي دلنشین مردي که شروع کرد به خوندن ..شکه سرمو بلند کردم ..و به رو به رومنگاه کردم ..خیره تو چشماش ..اونم همینطور ..میزد و میخوند ..محسن یگانه...مرد....براي مردي که تنها ، رفیقش سقف و دیوارهشباشم ابري و دلگیر، اونم از دود سیگارهیه مرده خسته از راههکه خستست از زمین خوردنکه سقف آرزوهاشم ، خلاصه میشه تو مردن…نخواست باور کنه اینو ، که رسم روزگار اینهکه تنها همدم شبهاش ، یه مشت آهنگ غمگینهکه عشقش جا زد و رفتو ، از این غمگین ترم میشهکسی که قصش این باشهکسی که با یکم گریه با این آهنگسبک میشهسبک میشه..آره دیوونگی کرديولی مردونگی اینهکه جز این سقف و این دیوارکسی اشکاتو نمیبینههمش از خود گذشتن هاکه این خاصیت مردهکه طعم شور هر اشکینمک گیرش نمیکردهنخواست باور کنه اینو ، که رسم روزگار اینهکه تنها همدم شبهاش ، یه مشت آهنگ غمگینهکه عشقش جا زد و رفتو ، از این غمگین ترم میشهکسی که قصش این باشهکسی که با یکم گریه با این آهنگسبک میشهسبک میشه.با غم داشتم خیره بهش نگاه میکردم که صداي یکی از پسراي جمع بلند شد ..پسر _ خب خب ..بابا عجب صدایی داري تو پسر ..این صدا یه حریف میطلبه ..کیه که کم نیاره ؟همه جمع ساکت بودن .منم نگام خیره به ساشا ...پسر _ خب کسی نیست ..؟صداي بم ساشا بود که حالمو داشت خراب میکرد .ساشا _ بابا بسه پسر من خوندم چون اصرار داشتید دیگه این کارا چیه ..؟شاهین _ داداش میشه یه سرگرمی هنوز جشن کامل شروع نشده ..نصف مهمونا نیومدن ..تا اون موقع میتونیم اینطوريسرگرم شیم مگه نه بچه ها ؟صداي هم همه ي بود و هر کسی یه چیزي میگفت فقط من بودم که ساکت نشسته بودم و خیره به ساشا تو فکر آهنگشبودم ..همینطور تو فکر بودم که با صداي بلند سارا به خودم اومدم و با تعجب و عصبانیت نگاش کردم ..سارا _ من بگم من بگم ..شهاب _ بگو دختر دیگه چرا عین بچه ها بالا و پائین میپري ؟یه چش غره بهش رفت و بعد به شاهین نگاه کرد و با ناز حرف زد ..شاهینم داشت خیره نگاش میکرد .این وسط همتعجب کرده بودم که این دوتا چرا این شکلین ..هم اینکه نگاه عصبیم و اصلا تحویل نگرفت ..در واقع اصلا به رويخودش نیاورد ..سارا _ ایشششش کی با تو بود خب ..این بخونه ..با دستش منو نشون داد ..چش غره اي بهش رفتم .._ سارا ..عزیزم من خیلی وقته نزدم یادم رفته ..با ناز روشو ازم گرفت و شاهین و مخاطب قرار داد /سارا _ آقا شاهین به این دوست من بگید تو تولدش باید بخونه ..درضمن من میدونم که از این میبره ..سیاوش _ هی خانم این به درخت میگنااا .. اسم داره این داداش ما ..شاهین _ حالا دعوا نکنید اگه اینطوره که هیم به یه حیونی میگن ..بحث داشت کم کم بالا میگرفت که با صداي جدیه ي شهاب کمی ساکت شدند..شهاب _ رزا میخونه ..صداي امیر از پشت سرم اومدامیر _ نگوو که این وروجک میخواد باز با صداش هنر نمایی کنه ؟با تعجب برگشتم و نگاش کردم ..بعد دوباره سریع به قیافه ي سرخ شده ي ساشا که داشت با غضب ب امیر نگاه میکردچشم دوختم ..امیر هم نه گذاشت نه برداشت از پشت خم شد و گونه ام رو آروم بوسید ..بعد دوباره صاف ایستاد و سلامی به جمع کرد..همه به غیر از ساشا جوابشو دادن ..به سمت ساشا رفت و دستشو گرفت سمتش .بعد از مدتی صداشو شنیدم ..سلام آقا ساشا خوشحالم از دیدار مجددمون ..اگه میشه اونو لطف کنید ..با دست دیگش به گیتار اشاره کرد ..ساشا _ سلامم ..اما من نه ..بعد گیتارو داد بهش ..عصبانیت از صداش مشخص بود ..این وسط من تعجب کرده بودم ..خب اون که خودش با یه دختراومده دیگه دردش چیه ؟امیر اومد و رو به روم ایستادامیر _ خب خانم خانما الان وقته رو کردن هنر نمائیته ..با اینکه میدونم اینجا همه از صداي جذابت با خبرن ..پس بگیربزن ..گتارو انداخت تو بغلم و خواست بره بشینه که با صدام متوقف شد و برگشت سمتم .._ ولی من نمیخوام بزنم ..با لب خونی جوابمو دادامیر _ شاید اینطوري بتونی خیلی چیزا رو بهش بگی ..چشماشو آروم رو هم گذاشت و به سمت شاهین رفت دستشو گذاشت رو شونه اش و نشست کنارش ..آروم در گوششچیزي گفت که اونم با تکون داد سرش تاید میکرد ..نگاهی به جمع کردم ..خب شاید اینطوري بتونم بهش بفهمونم که تقصیر اون بوده نه من ..نگامو انداختم تو چشاش و کمی فکر کردم ..گیتارو رو پام تنظیم کردم و شروع کردم به زدن ..به گوشت میرسه روزيکه بعد از تو چی شد حالمچه جوري گریه میکردمکه از تو دست بردارمنشد گریه کنم پیشتنخواستم بد شه رفتارمنمی خواستم بفهمی تاکه من طاقت نمیارمدلم واسه خودم می سوخت براي قلب درگیرمیه روز تو خنده هات گفتی تو میمونی ومن میرمتو میمونی من میرمسرم رو گرم میکردمکه از یادم بره این غمولی بازم شبا تا صبحتو رو تو خواب می دیدمنمی دونستی اینارو چرا باید می فهمیديمن و دیدي ولی یک بار ازم چیزي نپرسیديازم چیزي نپرسیدي …فقط کافی بود کمی دقت کنه تا بفهمه ..میدونم که فهمیده بود ..همه داشتن مشتاق به ما نگاه میکردن ..همون پسريکه این پیشنهادو داد بلند شد و گیتارو گرفت حالا فهمیده بودم که اسمش حمید هست ..دوست شهاب ..هر کس میتونستیه مراه با خودش بیاره و شهابم انگار اینو آورده ..حمید _ خب خب بده به من ..نوبت ایشونه ..گیتارو گرفت و رفت سمت ساشا ..داد دستش ..بعد با حالت گریه گفتحمید _ تو رو خدا یه چیزي بخون آبرومون جلو این خانما نره ..بعد به دختراي تو جمع اشاره کرد ..همه ریز ریز به اداهاش میخندیدن ولی من خنده اي نبود که بخوام به لبام بدم ..ساشا کمی نگاش کرد و سرشو تکون داد ..تا حالا کاملا فهمیده بودم که خیلی مغروره ..دستاش رو گیتار ضرب گرفتن و صداي پر از جذبه و گیراش بلند شد ..میخواستم نزدیکتر باشم بین من و تو یک نفس باشههر لحظه ازم دورتر میشی شاید همین فاصله بس باشهبزار بمونه یک قدم تا تو وقتی به من نمیدي دستاتووقتی از این نزدیکتر جا نیست دور از تو میمیونم ولی با توشاید ستاره مون کنار هم نزدیکتر از این نمیشینهشاید همین فاصله هم بد نیست چشماي خیسم تورو که میبینهمیخواستم نزدیکتر باشم من راضی ام به این دوريشاید خدا دلش به رحم اومد من راضی ام همینجوريچی میخواد بگه ..چشمام کی تار شد ..یعنی واقعا این دوري رو دوست داره ؟ ولی منی که دارم از نبودش نفس کم میارمچی ؟ من چیکار کنم ..سرم پائین بود و فکر میکردم که گیتار و گذاشتن رو پام ..ایندفعه چشممو به گیتار دوختم ..امشب دوباره اومدي تا رویاهام رنگی بشهشاید همین خواب عمیق پایان دلتنگی بشهامشب دوباره اومدي تا خوابم و رنگی کنیتا چشماي مغرورم ودرگیر بی صبري کنیدارم نگاهت میکنم داري ازم دل می بريچشم بر نمیدارم ازت تو از همه زیباتريبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیر دستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیر دستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنمبراي دل بستن به تو دل کنده بودم از همهچشمام و رو هم میزارم هرچی ببینمت کمهامشب دوباره اومدي.تا حالمو بهتر کنیتا خوابم و لبریز یاسبا رویاهات سر میکنم ? تا بغضم و پرپر کنی حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیردستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیردستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنمحالا که تو دوري میخواي منم اصراري نمیکنم ..حتی همون رویاهات میتونه برام بهترین باشه ..راهتو سد نمیکنمنمیگم از اینجا نروفقط یکم غریبه شواینهمه آشنا نروهرکاري کردم عشق منعادت نشه آخر نشدهرچی زمان بیشتر گذشتبدتر شد و بهتر نشدبه تو رسیدن واسه مناگرچه خیلی ساده بوداما خدا قول تروبه یکی دیگه داده بوداز قول من بهش بگورو قولی که دادي بموناون که هنوز آرزومهبه آرزوهاش برسوناون که هنوز آرزومهبه آرزوهاش برسون..خیره خیره نگاش میکردم ..جوري بود که اون با خوندن انگار داشت حرفاشو میزد و منم همینطور ..بعضی جاها از نگاهسنگین جمع خجالت میکشیدم و سرمو زیر مینداختم ..بعضی مواقع به ساشا نگاه میکردم ..شب سختی بود برام خیلی ..یه بغضی تو گلوم بود که کم کم داشت خفم میکرد ..میترسیدم بشکنه و من اینو نمیخواستم ..به هیچ عنوان حد اقلامشب نه ..ولی انگار شانس با من نبود ..شاید همین یغض بود که نسیر زندگیمو باز کرد ..خیره به پاهام شروع کردم به زدنیه غریبه با من تو این خونستکه به تو خیلی شباهت دارهپیرهنی که تنشه مال توئهجاي تو گوشی رو برمیدارههمون آهنگی رو که دوس داشتیبا خودش تو خلوتش میخونهولی با من سرده با اینکههمه چیزو راجبم میدونهاین نمیتونه تو باشی مگه نهخالیه از تو فقط جسم توئههر جا که هستی منو میشنويبگو این سایه هم اسم توئهمنو میبوسه و بی تفاوتهباورم نمیشه اینه سهممدیگه انگار بین ما چیزي نیستوقتی لمسم میکنه میفهمماولین بار بهش شک کردموقتی دیدم که دروغم میگهوقتی دیدم که به سمتش میرماز نگاش گرم نمیشم دیگهسرمو بلند کردم و با چشاي اشکی خیره شدم بهش ..بزار هر کی اینجاست هر چی میخواد فکر کنه ..من دیگه نمیتونماین دردو با خودم حمل کنم ..من دخترم ..چقدر مگه توان دارم ..چقدر میتونم ببینم و دم نزنم ..بزار بفهمه با من چیکارکرد امشبیه غریبه که صداش مثل توئهولی حرفاش مث حرفاي تو نیستوقتی میشینه کنارم انگاردوس دارم بگم نشین جاي تو نیستاین نمیتونه تو باشی مگه نهخالیه از تو فقط جسم توئههر جا که هستی منو میشنويبگو این سایه هم اسم توئهنگامو چرخوندم و دو دختري که جفتش نشسته بود و دستاشو دور کمر ساشا حلقه کرده بود نگاه کردم ..منو میبوسه و بی تفاوتهباورم نمیشه اینه سهممدیگه انگار بین ما چیزي نیستوقتی لمسم میکنه میفهممدیگه نمیتونستم بمونم ..باید کمی به خودم میومدم ..سریع از جام بلند شدم و با یه ببخشید الان میام با تمام سرعتی کهمیتونستمداشته باشم به سمت پله ها و بعد اتاقم روونه شدم ..به صداي بچه ها که میگفتن چی شده چیشه هم توجه نکردم ..حتی نفهمیدم شهاب بود که سعی در آروم کردن جمع داشت یا شاهین ..از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاقم..رو صندلیه ي میز آرایشم نشستم و به اشکام اجازه ریزش دادم ..مدتی بود که تو اتاق بودم و گریه میکردم ..خوشحال بودم از اینکه کسی نیومد پشت در اتاقم ..کمی آرومتر شده بودم ..ودیگه وقتش بود که برم پائین ..خواستم از رو صندلی بلند شم تا صورتمو بشورم که در اتاقم باز شد و یه نفر اومد داخل ..با وحشت و تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن ساشا شکه شدم ..یه قدم به عقب برداشتم . درو قفل کرد و همزمان اونم اومد سمتم ..هر قدمی که اون برمیداشت من به عقب میرفتم تااینکه پام گیر کرد به لبه ي تخت و افتادم رو تخت ..تا خواستم بلند شم .با دو قدم سریع خودشو بهم رسوند .....با صداي آروم و عصبی شروع به حرف زدن کرد ..ساشا _ به به ..به به خانم رزا نعمتی ..چه عجب چشمم به جمالتو روشن شد .. که من غریبم ..؟ که میخواي برم از پیشت..؟ فکر کردي به این راحتیه ؟ فکر کردي ولت میکنم ..؟ نه خانم غلط زیادي ..از این خبرا نیست که .من حالا حالا هاباهات کار دارم ..بدم اومد از این طرز برخوردش ..بی فکر مثل همیشه دهنمو باز کردم .._ تو غلط میکنی ..بورو کنار تا جیغ نزدم بریزن سرت ..خجالت نمیکشی دست نامزدتو گرفتی اومدي جشن تولد من ؟میخواستی منو حرص بدي ؟ خب تبریک میگم بهت کارتو خوب انجام دادي ..بابا ایول داري ..حالام برو کنار ..بیشتر ازاین نمیتونم تحملت کنم ..انگار واقعا من و تو سهم هم نبودیم ..پس بهتره به نامزدتون برسید آقاي آریامنش ..تو شک بود و داشت با تعجب نگام میکرد ..براي همین منم از فرصت استفاده کردم و با یه هل دادن تونستم کنار بزنمش..سریع به سمت در رفتم تا برم بیرون اونم انگار با این حرکت من از شک در اومده بود چون داشت میخندید ..هنوز بهدر نرسیده بودم که دستمکشیده شد و محکم پرت شدمساشا با خنده _ چی ؟؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ برم پیش کی ؟با غضب بهش نگاه کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..هر چند خودمم دوست داشتم کنارش باشم ولی با به یاد آوردن نامزادش این فکر به کل نابود میشد ..تقلا میکردم و با مشتاي ظریفم هی به سینش میکوبیدم ..همزمان خودمو به چپ و راست تکون میدادم_ اه ولم کن ..برو پیش همونی که باهاش اومدي ..اه با توام ..سرشو خم کرد سمتم ..نفسم داشت بند میومد ..این همه هیجان یک جا ..براي قلب کوچیک من زیادي بود ..صداش باعث شد سر جام ثابت شم ..ساشا _ عزیزم ..آخه دختر خوب ..من چطور میتونم فرشته ي زمینی خودمو ول کنم و برم دنبال کس دیگه ؟سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد ..خیره به چشماش با چشاي خیس داشتم نگاش میکردم ..اگه راست میگه پساونی که اون پائینه کیه ؟دهنمو باز کردم تا اعتراض خودمو نشون بدم ..دلم نمیخواست فکر کنه اونقدر ساده و زودباور هستم که اینطوري گولمبزنه .._ پس اونی که اون پائ....سرشو خم کرد سمتم... کمی سرشو برد عقب تر .چشاشو باز کرد و زل زد به چشاي خمار و خیس از اشک من ..آروم زمزمه کرد ..ساشا _ عزیزم ..نگو که نتونستی خواهر منو تشخیص بدي ؟ تو چی فکر کردي ..؟ چرا فکر میکنی ساشا آریامنش واسهکس دیگه اي جز رزا نعمتی میمیره ؟تو شک بودم ..یعنی واقعا اون دختر خواهرش بود ..کمی فکر کردم تا بتونم قیافشو به یاد بیارم ..تو ذهنم مجسمش کردم..راست میگفت ..یعنی اینقدر من کور بودم که حتی متوجه شباهت شون نشدم ..کمی خیالم راحت شد ..قلبم تند میزد ..ساشا _ چرا فکر میکنی جز تو قراره کس دیگه اي صاحب روح و جسم من باشه ؟ چرا فکر کردي به این راحتی حاضرمپامو عقب بکشم ؟ چرا فکر کردي دیگه دوست ندارم ؟ هم من میدونم هم تو میدونی که قلبامون فقط و فقط براي هممیتپه ..غیر از اینه ؟چشمامو که بسته بودم باز کردم و زل زدم بهش ..راست میگفت ..من دوستش داشتم و اونم منو ..چرا با یه اشتباه کهکس دیگه اي مرتکبش شده بود باید عشق زندگیمو از خودم میروندم ..با اینکه هنوز خیلی چیزا برام سوال بود ..با چشایی پر از سوال بهش نگاه کردم ..خوند همه تردیدهامو ..سوالهایی که داشتم و همه چی رو از چشام خوند ..کمی منو از خودش دور کرد ..خنده ي آرومی کرد و با خنده به تمام اجزاي صورتم نگاه میکرد ..ساشا _ عزیزم ..نه الان وقت این سوالها نیست ..میدونم تو هم چیزایی برات سواله ...ولی امشب وقتش نیست ..قولمیدم همه رو برات مو به مو بگم ..ولی اولش باید بدونم که خانمم منو بخشیده ..باید بدونم هنوزم خانمم منو مثل قبلدوست داره ..خیره بهش نگاه میکردم ..راستش هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم ..با اینکه دلم براش لک زده بود . ...با اینکه هنوزمشوهرم بود و بهم محرم ..ولی بازم نتونستم حرفی بزنم ..اصلا انگار قدرت تکلم و ازم گرفته بودن ..ساشا منو از خودش جدا کردساشا _ دلم براي کل وجودت تنگ شده بود عزیزم ..منو انداخت رو تخت ..هنوزم تو شک بودم ..بین دو حس گیر کرده بودم ..باید چیکار میکردم ..نمیدونستم این حس تردیدیهو از کجا اومده بود ..با اینکه الان از وجودش مطمئن بودم ولی بازم نمیدونم چرا میخواستم ازش دوري کنم ..به زمان نیاز داشتم براي هضم خیلی چیزا ..براي پی بردن به علامت سوالاي گوشه ي ذهنم ..فکرم جاي دیگه بود ..مثلمجسمه اي به ساشا زل زده بودم ولی فکرم جاي دیگه بود...خم شد سمتم و زمزمه کرد ..ساشا _ خیلی دوست دارم رزا ...به خودم اومدم ..انگار کم کم داشتم هضم میکردم چی شده .نفهمیدم اون همه زمان چه طوري گذشت //اما زمانی دوباره به خودم اومدم که کار داشت بیخ پیدا میکرد ....مانع شدم ...دستمو گذاشتم رو دستش ..با تعجب داشتنگام میکرد ..ساشا _ چی شده ؟نگاش کردم .._ الان نه ..نمیتونم ..با تعجب نگام میکرد ..با دستم هلش دادم ..چون تعجب کرده بود خیلی راحت افتاد کنارم ..از رو تخت بلند شدم و باسرعت به سمت در اتاق هجوم بردم ..خیلی سریع کلیدو تو قفل در چرخوندم و بازش کردم ..سریع خودمو از اتاق پرتکردم بیرون و به سمت توالت هجوم بردم ..وقتی وارد توالت شدم و درشو بستم ..تکیه دادم به در و یکی از دستامو گذاشتمرو قلبم ..خیلی تند و سریع میزد ..یکی از دستاي دیگمم گذاشتم رو لبام ..لبخند خفیفی نشست رو لبام . ساشا مال من بود ..دیگهاینو مطمئن بودم ..اما یه سري چیزا با هم جور در نمیومد .و اونم پیدا شدن یه دفعه اي خواهرش بود .. باید میفهمیدم .حدود یک هفته از تولدم میگذشت ..مهمونی خوبی بود ..رقص موزیک ، کادو ، همه و همه رو دوست داشتم ..مخصوصااینکه مطمئن شدم همراه ساشا خواهرشه ..تو این مدت ..این یک هفته از همه چیز دوري کردم ...واسه اینکه کسی مزاحمم نشه تا بتونم درست فکر کنم اومدمشمال ویلامون ..الانم نشستم رو شناهاي ساحل و دارم به دریا نگاه میکنم ..هر چند که فکرم همه طرف کشیده میشه ..دلم میخواد یهنفر برام توضیح بده ..اینو خوب میدونم که دلم کیو میخواد ...تو این مدت خیلی فکر کردم ..اینکه این وسط همه مقصر بودن .. هر چند یه کساي زیاد و یه کسایی کم ..تصمیمم روگرفته بودم ..حاضرم به ساشا یه شانس دوباره بدم ..نه بهتره ، بهتر بیان کنم ..حاضرم به هردومون یه شانس دوباره بدم..این وسط خیلی چیزا هم تقصیر من بود ..منی که عاشقی کورم کرده بود ..یه چیزهاییم تقصیر ساشا بود ..ساشایی کهداشت به خاطر من جون میداد ..و یه چیزاییم تقصیر پدر بود ..ولی به دل نگرفتم ..اون پدرمه و از همه چیز و همه کس برام مهمتر ..چطور میتونم ازشدلخور باشم ..؟ اونم خوشبختیه منو میخواست ..هر چند داشت اشتباه میکرد ..و اما دلیل نابودیه ي زندگیه ي خیلی از ما حسادت مریم بود ..مریمی که مثل خواهرم بود ..چطور تونست اینطوري بهماز پشت خنجر بزنه ؟ دلیل اینکارشو نفهمیدم ..با صداي تایتانیک چشم از آبیه ي دریا گرفتم و دوختم به گوشیی که کنار پام رو شن ها خودنمائی میکرد ..لبخند نشستگوشه ي لبم ..شاید تو این یه هفته این هزارمین باري بود که داشت باهام تماس میگرفت ..بخشیده بودمش ..دیگه وقتش بود که بهاین لج بازي خاتمه بدم ..میدونم ذهن اونم الان درگیر منه ..میدونم اونم الان تشنه ي با من بودنه ..پس چرا بخوام از خودم برونمش وقتی کهمیدونم مرد من هیچ وقت به من پشت نکرد ..حتی تو مدتی که من فراموشی گرفته بودم ..بازم پشیمون نشد ..واسه بدست آوردنم دست به هر کاري زد ..هر چند یکی از کاراش ناز شصتش بود ..لبخندم بیشتر شد و گوشی و از رو زمین برداشتم ..دستم که دکمه ي سبز رنگ و لمس کرد .. صداي داد مردي که پیدابود نگرانمه به گوشم رسید ..مردي که الان میدونم از شدت نگرانی و غیرت رگ گردنش برامده ..ساشا _ الو کجاییی رزا ؟ چرا بیخبر رفتی ؟ نمیگی من نگرانت میشم ؟ترجیح دادم سکوت کنم ..صداش باعث آرامشم میشد ..هر چند با داد و فریاد باشه ..گذاشتم بگه ..تا خالی بشه ..ناراحتنشدم اگه اون وسط فحشی میداد ..بلکه خوشحال شدم ..چون میدونستم اگه چیزي میگه به خاطر خودمه ..با لبخند اجازه دادم بگه .. و اون گفت ..اونقدر گفت تا که کمی آروم شد ..و الان با صدایی که نشون از عجزش میدادککلماتی و زمزمه میکرد که داشت قلبمو میلرزوند ..ساشا _ باشه رز ..باشه خانمم ..اگه منو نمیخواي میرم از زندگیت ..فقط برگرد ..همه رو نگران کردي ..چرا بی خبر رفتی؟ چرا جواب کسیو نمیدي ..چرا الان حرفی نمیزنی ؟سکوت ....ساشا _ باشه باشه ..حرفی نزن همون صداي نفسات هم براي من دنیاست ..اما ......لحظه اي سکوت کرد ..حرفاش باعث چکیدن قطره قطره اشک رو صورتم میشد ..کم داشتم آروم حق میزدم ..صداياونم بغض داشت ..ساشا _ من میرم ..همین فردا براي همیشه ..قول میدم دیگه حتی عکسمم نبینی . فقط برگرد ..سکوت کرد ..و من بودم که داشتم حق میزدم ..خدایا این مرد چقدر خوب بود ..باید حرفی میزدم وگرنه از دستش میدادم ..براي دومین بار ..و من اینو نمیخواستم هرگز ...خواست قط کنه که با عجز اسمشو صدا زدم .._ ساشاا ..لحظه اي مکث کرد ..تونستم لبخندي که زد و حس کنم ..لحظه اي بعد صداش پیچید تو گوشم ..ساشا _ جان ساشا .. عزیزم .گریه نکن ..فقط تونستم چند کلمه به زبون بیارم و بعد گوشیو خاموش کردم .._ ساشا .. بیا شمال منتظرتم ..زود بیا ..نرو ..من میمیرم بی تو ..ساشا _ باشه عزیزم ..باشه باشه ..اومدم ..لبخندي زدم و گوشیو قط کردم ..سریع آدرسو براش فرستادم . و از پشت رو شن ها دراز کشیدم ..هیچ وقت تا به الان این طوري از وجود آبی دریا لذت نبرده بودم ...الان وقتش بود ..وقت اینکه به تک تک سوالايذهنم برسم ..وقت اینکه با تمام وجود حضور ساشا رو در کنارم لمس کنم ..تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و به خوابرفتم ...........با نوازش دست کسی چشمامو باز کردم ..اولش کمی برام گنگ بود ..تو اتاق بودم ولی کمی که دقت کردم متوجه شدمکه اتاق خودمه..چشم چرخوندم تا دلیل حظور تو اینجا رو بدونم .چون من کنار ساحل بودم و ساحل هم خصوصی ..با کمی چشم چرخوندم رو ساشا ثابت شدم ..زل زدم به چشاي خندونش ..کم کم لبام به لبخند باز شد ..ساشا _ سلام خانمم ..ساعت خواب .سریع به خودم اومدم و با یه جیغ خودمو پرت کردم تو بغلش ..این همون کسی بود که لحظه لحظه ي زندگیم بهشوابستس ..این همون مردیه که لمس دستاش بهم آرامش میده ..این همون مردیه که آغوشش برام بهترین پناهگاست ..این همون مردیه که عطر وجودش برام زندگیه ..همون مردیه که دنیام به دنیاش بستش ..با تمام وجود نفس عمیقی کشیدم که باعث شد منو بیشتر به خودش فشار بده و با خنده به حرف اومد ..ساشا _ عزیزم ..خانمم وقتی اینقدر دلت برام تنگ میشه چرا لج میکنی خب ..با حرص مشتی به بازوش زدم و خودمو بیشتر تو بغلش فرو کردم ..دلم نمیخواست با چرت و پرتاش این آرامشو بهم بزنم ..وقت براي حرف زدن زیاد بود ..مامان _ رزاااا ..رزاااااا ..زود باش ساشا بیرون منتظرته ..سریع یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم ..همه چی کامل بود .._ اومدمم ..در اتاقم باز شد و مامان سرشو آورد داخل ..زود باش دختر خوبه امروز عروسیته بعد من به جاي تو استرس گرفتم چرااینقدر لفتش میدي ..نگاهی به قیافه ي مهربون مامان کردم .._ باشه ایناهاش تموم شدم ..شالمو درست کردم و کیفمو به همراه لباس و وسایل لازم برداشتمم..کنار مامان که رسیدم با تعجب بهش نگاه کردم .._مامان مگه شما نمیاین ؟با لبخند نگام کرد ..مامان _ نه الان زوده ..تو برو من یکی دو ساعت دیگه میام ..سرمو تکون دادم ..که گوشیم زنگ خورد ..نگاهی به صفحه گوشی انداختم که اسم سارا خاموش و روشن میشد ..نیشمو شل کردم و به سمت طبقه پائین و بیرون پا تند کردم و همینطور هم یه خداحافظی بلند از مامان ..سریع قسمت سبز گوشی رو لمس کردم ..تا گوشیو گذاشتم دم گوشم صداي جیغش باعث شد چشامو ببندم .سارا _ کجاییی بی شرف ..؟ هان ؟ من اینجا پختم دیوانه ؟ زود باش دیگه نیم ساعته مچل توي بی شعور شدم ؟خندمو خوردم .._ اول سلام بعد کلام ..باشه تا یه ربع دیگه اونجام ..صداي غر غرش باعث خندم شد ..سارا _ عجب آدمیه عین دیوونه ها منو اینجا ول کرده بعد میگه یه ربع دیگه اینجام ...( ولم صداش بالا رفت ) یعنیااگه تا یه ربع دیگه اینجا نباشی مطمئن باش که من میرم قید عروسیتم میزنم ..عروسم اینقد پرو نوبره والا ..تق گوشیو قطع کرد ..با تعجب نگاهی به گوشیم انداختم ..این چرا اینطوري کرد ؟ خله بشر ..شونه اي بالا انداختم و دربیرونو باز کردم ..با چشمام گشتم دنبالش ..دیدمش و با دیدنش لبام کش اومد ..عزیزم همیشه جیگر بود ..یه کت اسپورت خاکستري وشلوار لی همرنگش پوشیده بود به همراه یه بلوز لقه گرد سفید و ساده ..با همین تیپ ساده فوق جذاب شده بود ..با چشمایی که برق میزد به سمتش پرواز کردم ..خوبه حالا کوچه خلوت بود ..دستاش تو جیب شلوارش بود و تکیه دادهبود به کاپوت ماشین .یه پاشم زده بود به لاستیک ماشین ..قلبم تند تند میزد ..قدمامو تند کردم و بهش که رسیدم اول وسایلی که تو دستم بود و گذاشتم کنار پام و خودمو پرت کردم تو بغلش ..با لبخند خاصی داشت نگام میکرد ..دستاشو حلقه کرد دورمو کمی به خودش فشردم .سریع بوسه اي روي موهام زد ومنو از خودش جدا کرد ..همینطور که با لبخند نگام میکرد حرف زد ..ساشا _ سلام خانمم . اول موهاتو بده تو بعد بگو ببینم چی شده که منو اینطوري بغل کردي ؟یه کوچولو اخماشو جمع کرده بود ولی هنوزم یه لبخند داشت ..خیره نگاش میکردم ..لبامو کمی جمع کردم و با ناز نگاشکردم پشت چشمی براش نازك کردم و رومو ازش گرفتم .._ آخه دلم براي آقامون تنگ شده بود ..با دستی که رو بازوم بود کمی به بازوم فشار وارد کرد که نگام افتاد بهش ..ساشا با لبخند _ ممم نمیگی با اینطور حرف زدنت من هوس یه سري چیزا رو میکنم ..بعد با ابرو به دورو ور اشاره کرد ..ساشا _ که اینجا جاش نیست .؟لبخندي زدم و تند تند ابروهامو بالا انداختم ..اونم خندید ..ساشا _ که دلت براي آقاتون تنگ شده بود ؟چشمکی زد و در جلو رو باز کرد ..منو هل داد تو ماشین و درو بست ..وسایلی که همرام بود و برداشت و گذاشت پشت..خودشم ماشین و دور زد و اومد سوار شد ..نگاش کردم و ریز ریز خندیدم ..ساشا _ به چی میخندي تو دختر ؟_ به تو ..یه تاي ابروشو داد بالا و بهم نگاه کرد .ساشا _ باشه بخند ..( یه لبخند خبیس زد ) ممم منم فکر میکنم شب براي خنده وقت زیادي داشته باشم ..(یه کمی بهمنزدیک شد)نه ؟؟؟؟!!!!!با دست مهکم زدم به شونه اش که دستاي خودم درد گرفت ..اونم با دیدن این حرکتم زد زیر خنده ..بوسه ي سریعیگذاشت رو صورتم وبعد ماشین و روشن کرد ..خیره داشتم نگاش میکردم ..باورم نمیشد که اینی که الان کنارش نشسته بودم کسی بود که براي به دست آوردنش اینهمه سختی کشیدم ..یادم افتاد به اتفاقات یه هفته قبل ..وقتی که اومد شمال ..وقتی که اون حلقه رو بهم داد ..موقع برگشتمون ..شوخیهامون...وقتی که دوباره اومد خاستگاري ..عقدي که فرداش کردیم ..لباس خریدنامون ..خریداي عروسی و خیلی چیزاي دیگه..با تکون دستش به خودم اومدم ..ساشا _ ااا بسه دیگه خانم خوردیم ..رسیدیم ..نمیخواي بري ؟با خنده بهش نگاه کردم .._ بله بله ؟ چرا اینطوري میخواي منو دك کنی ؟ساشا اخمی کرد ..ساشا _ راستش خانم من امشب عروسیمه ..شمام بفرما تورتو یه جا دیگه پهن کن ..بعد با ابروهاي بالا رفته نگام کرد ..خندم گرفته بود پریدم سمتش و کلی زدمش ..اونم هیچی نمیگفت ..فقط و فقط بغلم کرده بود و میخندید ..خوبه شیشه هاي ماشین کاملا دودي بود ..وگرنه مگه میزاشت من این حرکات و انجام بدم ..همین غیرت بیش از حدشبود که منو شیفته اش کرده بود ..بعد از کلی بزن بزن و بوسه از ماشین پیاده شدم و با برداشتن لباس و ...وارد سالن آرایشگاه شدم ..اونجام کلی موردهجوم ضربات سارا و آرایشگر که دوست سارا و دوست منم بود قرار گرفتم ...........الان خیلی وقته که از اومدنم به آرایشگاه میگذره ... بلاخره آرایشم تموم شد ..البته به خواست خودم فقط گریمم کردهبود ..دوست داشتم خیلی ساده باشم ...نمیدونم چرا ولی اینطوري بیشتر دوست داشتم ..و جدا هم که بهم میومد ..نگاهی به لباس زیبایی که تنم بود انداختم ..یه لباس سفید و زیبا که بعد از کلی گشتن تو پاساژا پیداش کردم ..خیلی نازبود ..دکلته بود و یقه هفتی یه دامن ساده داشت که تا سر زانوهام تنگ و بعد از اون آزاد میشد ...با تور هم از کمر روي لباسبه صورت زیبایی کار شده بود ..کلا لباس قشنگی بود ..با صداي سارا برگشتم سمتش ..سارا _ وایی رز چقدر تو نا شدي ..اصل فکرشم نمیکردم که با اون درخواستت اینطوري بشی ..یه ابرومو دادم بالا _ شما بیخود کردي زود باش کمکم کن تا شنلمو بپوشم ..سارا هم بدون هیچ حرفی اومد کمکم ..بعد از پوشیدن شنل و گذاشتن کلاش صداي پریسا همون دوست آرایشگرم ودوست سارا اومد سمتمون ..پري _ خب رز خانم بدو که داماد اومد ..خلاصه بعد از کلی تعارف و این چیزا و خالی کردن جیب ساشا گذاشتن که من با ساشا برم ..جشن عالی بود ..همه چی خیلی رویایی بود ..طراحی مدرن و زیباي باغ ..فیلم عروسی ..رقصمون ..عکساي دونفرمون..عروس کشون..همه و همه به بهترین نحو ممکن انجام شد ..الان ساعت 3 صبح و جشن تموم شده ..بعد از کلی اشک ریختن و این حرفا پدرم منو به دامادش سپرد و رفتن تا ما تنهاباشیم ..ساشا با کراواتش چشمامو بسته تا من جایی رو نبینم ..یادم افتاد یه لحظه اي که تو آرایشگاه ما ساشا شده بودم ..با اونتیپ سر تا سر سیاهش خیلی جذاب شده بود ..کلا سیاه پوشیده بود ولی کراواتش سفید بود ..وقتی جلوم ایستاد یه شاختهرز سفید و گذاشتم تو جیبش ...من این مرد و خیلی دوست داشتم ..بیش از همه چیز ..ساشا _ خب خانمم میتونی چشاي قشنگتو باز کنی ..کراواتو از رو چشام برداشتم و با دهن باز خیره شدم به رو به روم ..خداي من .._ وایی ساشا ...ساشا _ جان ساشا ..خوشت میاد ...؟از پشت بغلم کرد و دستاشو حلقه کرد دورم ..هر دو دستمو گذاشته بودم رو دهنم و سعی میکردم جلوي جیغ زدنمو بگیرم ...خداي من ..کل خونه رو پر از شمع و گلرز سفید و قرمز کرده بود ..فضاي فوق عاشقانه اي درست شده بود که حتی از بهشتم براي من بهتر بود ..با ذوق برگشتم سمتش و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..سریع به بوسه کاشتم رو لباش و کمی ازش دور شدم ..با ذوقبالا و پائین میپریدم_ واي عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم ...ساشا _ اگه با اینکار اینقدر خوشحال میشی قول میدم که هر روز یه اتاق و برات پر از گل و شمع کنم ..جیغی از خوشحالی کشیدم و خودمو بهش آویزون کردم ..نامرد اونم که از خداش بود و داشت با لذت به حرکات من کهبه طور عجیبی جلوي این مرد بچه گونه میشد نگاه میکرد ...همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از روزمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد ..همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از روزمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد .._ واي ساشا ...نمیدونم چی بگم ..خیلی خیلی خوبی ..ساشا _ نمیخواد چیزي بگی خانمم ..تو فقط بخند این خودش براي من یه دنیاست ..اونقدر خوشحال بودم که حتی متوجه نشدم وارد کدوم اتاق شد ..اونقدر این مرد به من خوبی کرده بود ..اونقدر این مرد32 ساله ي رو به روم منو به وجد آورده بود ..اونقدر که این مرد خوب بود ..جذاب بود ..به کل، کل حواسمو ازم گرفتهبود ..جوري که فقط و فقط صورت و چشماي این مرد بود که میدیدم ..دیگه چیزي نمیخواستم از خدا ..همین که منو به عشقمرسوند ..همین که مردیو بهم هدیه کرد که صداقت داشت ..که هرز نمیپرید ..که درکم میکرد ..که منو به هیچ چیز ترجیحنمیداد ..که توجهش به جز من به هیچ کس دیگه معطوف نمیشد ..همین که فقط منو میدید ..همین که دستاش فقط وفقط من و نوازش میکرد ..همین که وجودش منو میتلبید..برام دنیا بود ..وارد اتاق شدیم ..منو گذاشت روي تخت ..یه لحظه حواسم به تخت رفت که به حالت قلب مانند با گل رز سفید و سرختزئین شده بود ..دیگه به چیزي توجه نکردم ..نگامو از تخت گرفتم با عشق زل زدم به مرد رو به روم ..اونم همینطور ..هیچی نمیگفتیم ..هیچی فقط همو نگاه میکردیم ..چشمامون براي گفتن همه چی کافی بود ..دیگه نیازيبه حرف زدن نبود ..کتشو با یه حرکت در آورد و اومد سمتم ..دستمو گرفت و بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش و لباشو چسپوند به گوشم..تنم لرزید ..از گرمایی که نفسش به تک تک سلولاي بدنم هدیه میکرد ..صداش و شنیدم ..هر چند خیلی آروم میگفت..ساشا _ عزیزم ..نمیخواي لباساتو عوض کنی ..بعد سرشو دور کرد و با شیطنت خاصی زل زد بهم ..کمی سرخ شدم ..ولی خب سعی کردم به روي خودم نیارم ..هر چند قبل از هر کاري باید یه سري اعتراف ازش میگرفتم.._ نه ..ساشا _ ولی من دوست دارم بهت کمک کنم ..ابروهاشو تند تند مینداخت بالا و با لبخند مرموزي نگام میکرد .._ من به کمکت نیاز ندارم آقا ..پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توري که به موهام وصل بود و باز کنم ولی جدا که کار مشکلی بود..وقتی تقلاي منو براي باز کردن تور دید خنده ي بلندي کرد و اومد سمتم ..از پشت منو به خودش چسپوند و دستاموگرفت ..ساشا _ ول کن موهاتو کندي ..خب وقتی نمیتونی چرا نمیزاري کمکت کنم ..زبونم در آوردم و از آینه بهش نگاه کردم .._ ممم دلم میخواد ، دوست دارم ..تور و از سرم جدا کرد و دستش رفت سمت زیپ لباسم ..ساشا _ که دوست داري ؟ بزار الان دوست داشتن و بهت نشون میدم ..زیپو تا نیمه باز کرد که سریع برگشتم و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..قیافمو مظلوم کردم و لبامو جمع کردم ..کمی به قیافم نگاه کرد و بعد با خنده شروع به حرف زدن کرد ..ساشا _ چی شده که جوجوي من این جوري داره بهم نگاه میکنه ؟با ناز اسمشو صدا کردم .._ ساشا !ساشا _ جانم عزیزم نمیگی اینطوري منو صدا میکنی قلبم واي میسته ؟بوسه ي سریعی روي لبام گذاشت که خودمو دور کردم .._ چیزي یادت نرفته ..؟کمی با تعجب و گیجی نگام کرد ..ساشا _ مم فکر نکم نه ..چطور ؟ابروهامو خبیس دادم بالا .._ امم یه سري توضیحات به من بدهکاري آقا وگرنه امشب و تو یه اتاق دیگه سپري میکنی..کمی بهم نگاه کرد ..ساشا _ جدي که نمیگی ؟کاملا ازش جدا شدم و روي تخت نشستم ..البته با دست لباسمم گرفته بودم تا نیفته .._ نه جدیه جدیم ..من حقمه که بدونم ..کلافه دستی تو موهاش کشید و با عجز نگام کرد ..ساشا _ عزیزم بزار براي فردا ..ولی من نمیتونستم ..باید میفهمیدم .._ نه ..دستی بین موهاش کشید و اومد نسشت کنارم ..ساشا _ چی میخواي بدونی ؟میدونستم که کلافگیش از چیه ..هر چی باشه ..هر چقدرم که خود دار باشه بازم اون یه مرده و من حقش ..ولی بایدمیفهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده .._ همشو ..خودشو کمی بهم نزدیک کرد و دستشو انداخت دور کمرم ..منو کشید تو بغلش ..ساشا _ باشه پس گوش کن ..سرمو تکون دادم و اون شروع کرد ..همه چی رو گفت ..ساشا _ اون موقع ها تازه تخصصم و گرفته بودم و بیمارستانی که زیر دست پدرم بود و اداره میکردم ..یه روز که اتفاقیداشتم به مریض ها سر میزدم ..به یه دختر برخورد کردم ..یه دختر تخص و شیطون ..که از شیطنت زیاد زده بود پاشوشکونده بود .. از همون جا بود که دل باختم ..ولی یه چیزي بد آزارم میداد و اونم این بود که اون خانم کوچولو اصلا منونمیدید ..جذابیت هاي مردانمو نمیدید ..کلا بیخیال بود و همش به فکر شیطنت ..گذشت اون روزا تا اینکه روز مرخصیشبا پدرش برخورد کردم ..شکه شده بودم و خوشحال ..اینکه پدر اون دختري که تونسته بود دل منو ببره ..یکی از دوستايقدیمیه پدرم بود که خیلی وقت بود از هم خبري نداشتن ..خلاصه این شد شروع ملاقات هایی که پدرم با پدرت داشت..البته بیرون و گاهی هم خونتون ...( پریدم وسط حرفش ..پس چطور من شما رو ندیده بودم ؟ لبخندي زد و جواب داد )واسه اینکه خانم خیلی شیطون تشریف داشتن همیشه با پسر خالشون بیرون بودن ..و هی منو حرص میدادن ..خب ..چونما معمولا آخر هفته ها میومدیم تو یا خونه خالت بودي یا با دوستات بیرون و این باعث میشد همو نبینیم ..گذشت یکسال از این دید و بازدید ها گذشت تا که خانم بزرگتر شد ..خانم تر شد و اون موقع بود که دل من دیوونه تر میشد .و تاجایی که بیشتر وقتا از کارم میزدم و کشیک خاننم و میدادم ..خوشحال بودم که به کسی محل نمیده و کسی تو زندگیشنیست ..قصد نزدیک شدن بهش و داشتم ..و تصمیمم براي شریک شدن با پدرت قطعی بود ..ولی یه اشتباه باعث تباهشدن زندگیم شد .._ چی ؟ساشا _ بزار دارم میگم .._ خب ..ساشا _ اینکه اون دختر و که تو باشی نشون یکی از دوستام دادم ..دوستی که فکر میکردم رفیقه هوامو داره ولی نبود..روزها میگذشت و من بازم کار هر روزم و تکرار میکرد م تا اینکه از طرف بیمارستان براي یه سري مدارك و یه سريتحقیقات مجبور به سفر یک ماهه به آلمان شدم ..سفري که کاش نمیرفتم ..سپردم اون دختر و دست رفیقم ..فرزاد همونرفیقی که نامردي کرد ..با رفتن من ..اون جامو گرفت ...به عشقم نزدیک شد .. حتی تا خواستگاري پیش رفت .ولی بابرگشت من کل نقشه هاش به هم ریخت ..اون همون زمانی بود که تو با من آشنا شدي ..همون زمانی که تو فکرمیکردي کل برخوردامون کاملا اتفاقیه ..ولی همش نقشه اي بود براي نزدیکتر شدن من به تو ..تا اینکه موفق شدم وتونستم دلتو به دست بیارم ..تونستم اون دختر تخص و شیطون و براي همیشه مال خودم کنم ..تونستم توجهشو جلبکنم ..( نگاهی بهم انداخت و دستشو برد بین موهام ) همون زمانی بود که براي هر دومون خاطره شد ..ولی نمیدونستمکه این وسط یه نفر بد داره میسوزه ..بعد از برگشتمون از سفري که با هم رفتیم ..یه روز تو دفترم بودم که فرزاد اومدپیشم ..تهدیدم کرد ..گفت از علاقش به تو ..از اینکه تو رو دوست داره و نمیزاره من بهت برسم ..دعوامون شد ..ازم کتکخورد ..تهدیدشو جدي نگرفتم ..ولی بعدا همون جدي نگرفتن کار دستم داد .با یه سري عکس فوتوشاپ شده.کاري کردکه پدرت به من بدبین بشه ..و اون دلیل مخالفت پدرت با ازدواجمون بود ..و پشت سرش اتفاقاي دیگه اي که افتاد..روزي که تو رو دیدم تو رستوران با پسر خالت .قبلش یه ناشناس بهم پیام داده بود ..از خیانتت گفت .عصبی بودم و بادیدنت تو اون وضع کل معادلاتم به هم ریخته بود ..رفتم خونم تا آرامش بگیرم ..تا بعدا در این مورد باهات حرف بزنم..ولی تو اومدي دنبالم ..اون حرفارو تو خونه بهت زدم چون ازت دلگیر بودم ..با اون وضع از خونه خارج شدم و بهتاهمیت ندادم چون بد عصبی بودم ..ولی متوجه ماشینی که منتظر این لحظه بود نبودم ..سریع از اونجا دور شدم و متوجهتصادف عشقم نشدم ...کمی نفس گرفت و بعد از مدتی دوباره شروع کردساشا _ اون یک سالی که تو فراموشی گرفته بودي .خدا میدونه که چی بهم گذشت ..فکر اینکه منو ردد کردي و فکرخیانتت باعث شد که به فکر اتقام بیوفتم ..پس دوباره تلاش کردم بهت نزدیک بشم که این بار زنگ خطري بود برايفرزاد و مریم که فکر میکرد عشقشو داري ازش جدا میکنی ..غرق تو بودم و از خواهرم دور شده بودم .این دوري باعثشد که فرزاد به خواهرم نزدیک بشه .خامش کنه و با فرار خواهرم غیرتمو نشونه گرفت ..بازم شکستم ..من پدرم ..از بیآبرویی از خیلی چیزا ..این شد که مقصر و تقصیر کار و تو میدونستم ..براي همین از صفته هایی که پدرت داده بود برايآزادي سعیدي ؛استفاده کردم ....شرط گذاشتم در مقابل صفته ها ..میدونستم که راه دیگه اي ندارین و موفقم شدم ..دوبارهبهت نزدیک شدم ..و اتفاقایی که خودت بعدشو میدونی ..این وسط با اینکه دوست داشتم ولی وقتی بهت میرسیدم یادخیانتت و خواهر م میوفتادم این بود که نمیتونستم خودم و کنترل کنم ..با فرار سعیدي دیگه به کل نا امید شدم ..در بهدر دنبال خواهرم گشتم ولی پیداش نکردم ..تا اینکه دوباره بینمون به هم خورد و تو رفتی کیش ..اون مدتی که رفتیاون لحظه اي که اون مدارك و برام گذاشتی و من فهمیدم که عشقم این همه مدت بیگناه بود داغون شدم ..( با چشاییلرزون بهم نگاه کرد ..چشماي منم داشت کم کم پر میشد ..چی سر این مرد اومده بود ..یه دستمو گذاشتم رو سینه اشو اون یکی دستمو فرو کردم بین موهاش آروم شروع کردم به نوازش کردن ..چشماشو بست و دوباره شروع کرد ) خدامیدونه که کل تهرانو براي پیدا کردنت زیر و رو کردم ..ولی هر بار نا امبدتر از دفعه ي قبل سرمو رو بالشت میزاشتم..دوستت وقتی منو تو این وضعیت دید دلش به حالم سوخت و آدرستو بهم داد ..تو اون مدتی که تو اونجا بودي من اومدمکیش اومدم تا خونت ولی اس ام اس هاي که از یه فرد ناشناس برام میومد داشت منو داغون میکرد ..( چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید ، منو سفت گرفت تو بغلش انگار که یه شی با ارزشی هستم و میخوان ازش بگیرن ) روزي کهتو اون لباس دیدمت ، روزي که بهم گفتن عروسیته سخترین روز عمرم بود ..درست همون روزي که تصادف کردم..نمیدونی چی کشیدم ..وقتی فهمیدم قضیه چیه هم خوشحال شدم و هم عصبی ..عصبی به خاطر اینکه فرزاد و مریممنو تو رو بازیچه ي دستشون کرده بودند و خوشحال براي اینکه عشقمو از دست ندادم ..و بقیش که خودت میدونی ..یه نفس عمیقا کشید و آروم بوسه اي روي موهام کاشت ..چشمام خیس شده بود و من الان میفهمیدم که این مرد چیکشیده ..ساشا با لحنشیطونی منو صدا کردساشا _ رزا!!! خانمم ؟ چرا چشمات خیس شده ..؟با بغض آشکاري نگاش کردم_ واسه اینکه نمیدونستم اینقدر سختی کشیدي که باهات اون رفتارا رو داشتم ..یه طرز خاصی نگام کرد و هولم داد به عقب ، باعث شد پرت شم رو تخت ..فیگوري گرفت و نگام کرد ..ساشا _ خانم مگه نمیدونی من ارباب توام ..؟؟؟ هان ؟ خب اگه میفهمیدي که اینطوریه اونوقت دلت به حالم میسوختکیو دیدي که بهاربابش حس ترحم داشته باشه هان ؟؟؟همونطور که حرف میزد و منو به خنده انداخته بود لباساشم یکی یکی در میاورد و به سمتی پرت میکرد ..ساشا _ اونوقت این همه جذبه رو کجا میریختم هان ؟؟ ( خودشو پرت کرد روم که باعث شد یه جیغ خفیف بکشم )هیسسپیشونیشو چسپوند به پیشونیم ..ساشا _ تو عزیز دل منی ..اگه من روت غیرت دارم ، اگه بیش از حد تعصبی ام ، اگه دوست ندارم به کسی نگاه کنی ،اگه همه چیزتو براي خودم میخواد ، این نشونه ي این نیست که ازت بدم میاد ، این به این معنیه ي که دیوونه وار دوستدارم ..که چیزي که تو خونه ي منه و مال منه ، فقط و فقط براي منه .من ارباب توام نه از نظر برتري نه ..بلکه تو از منخیلی بالاتري . از نظر داشتنت ..از نظر مالکیت وجودت ..نذاشتم دیگه ادامه بده ..این مرد همه جوره خودشو به من ثابت کرده بود ..دیگه نیازي نبود ..الان این من بودم که بایدبا ارزش ترین چیزمو به مرد زندگیم هدیه میکردم ..پس با یه لبخند فاصله ي بینمون و تموم کردم ..فاصله ي که بابرداشتنش ما رو به هم نزدیکتر کرد ..هدیه کردم با ارزشترین دارائیمو ..دارایی که وجودش در برابر این مرد هیچ بود ..............صبح چشمامو باز کردم ..با باز کردن چشمام تمام لحظات دیشب یادم اومد ..باعث شد کمی سرخ بشم ..نگاهی به بغلدستم انداختم و با دیدن جاي خالیه ي ساشا یهو دلم ریخت ..ولی هنوز چیزي نگذشته بود که با صداي آب متوجه شدمکه حمومه .کمی از استرسم کم شد ..کمی تو جام تکون خوردم و همین که اومدم بلند شم کمرم و زیر دلم تیر کشید از دردش یه جیغ خفیف کشیدم ..همینجیغ کافی بود تا در حمام باز بشه و ساشا با سري آغشته به شامپو و بدنی خیس بیاد بیرون ..هل اومد سمتمو و شونمو گرفتساشا _ چی شد عزیزم ؟ درد داري ؟ بلند شو بریم دکتر ؟ بزار کمکت کنم ..ببخش عزیزم همش تقصیر من بود ..بیابریم دکتر ..از پشیمونی که تو چشماش بود و ناراحتی که داشت دلم به حالش سوخت ..دستمو گذاشتم رو شونه ي برهنه اش و به خاطر خیس بودن و شامپویی که داشت لیز شده بود ..کمی تکونش دادم ._ برو اول دوشتو بگیر ..من خوبم عزیزم ..برورومو به سمت دیگه اي برگردونده بودم ..راستش کمی خجالت میکشیدم ..از بعد از اتفاق دیشب کمی خجالتی شده بودمبکمی سکوت شده بود و اونم چیزي نمیگفت اما یه دفعه از رو تخت کنده شدم ..ساشا _ با هم میریم عزیزم ..لپات چرا سرخه ؟ از من خجالت میکشی ؟اشاره ي به ملحفه اي که دورم بود کرد ..ساشا _ من که دیگه همه چیتو دیدم این چیه دیگه ؟ ( اشاره اي به خودش کرد ) مثل من باش عزیزم .بی ریا و بیحیا..بعد بلند زد زیر خنده ..با مشت کوبیدم به سینه اش ولی انگار نه انگار ..اونم با یه حرکت لباشو قفل لبام کرد و وارد حموم شد ........................5 ماه از زندگیه ي مشترك من و ساشا میگذشت ..سخت در حال خوندن براي کنکور بودم و یه هفته ي دیگه کنکورداشتم ..الانم آزمایشگاه بود ..چون تو این مدت حالت تهوع و .... زیاد داشتم و به چیزایی مشکوك بود م . با صداي پرستار کهاسممو صدا میکرد از رو صندلی بلند شدم و با استرس رفتم سمتش ..پرستار _ بفرمائید خانم اینم جواب آزمایشتون ..تبریک میگم مثبته ..واقعا خوشحال شده بودم ..کلی جیغ و داد کردم و کلی انرژي سوزوندم ..تصمیم گرفتم برم بیمارستان و این خبر و بهساشا بدم ..کلی استرس داشتم و خوشحال بودم ..بعد از مدتی رسیدم به بیمارستان و وارد شدم ..با کلی استرس خودمو رسوندم به دفتر ساشا رو به روي میز منشی ایستادم..داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن و قطع کرد ..خندم گرفته بود ..یادم اومد به اوندفعه که اومده بودمو این خانم به خاطر بی محلیش و راه ندادن من به اتاق ساشا کلی توبیخ شد ..حقشه ..منشی _ سلام خانم آریامنش ..خوب هستید ؟ بزارید اومدنتون رو اطلاع بدم ..تا دستش رفت سمت تلفن مانعش شدم .._ نه لازم نیست ..فقط بگو کسی تو اتاقشه ؟با دستم به دفتر ساشا اشاره کردم ..منشی _ نه نیست ولی ..نذاشتم ادامه بده_ باشه بشین ..بیتوجه بهش به سمت دفتر رفتم و درو یه دفعه باز کردم ..با وارد شدن یه دفعه اي من ساشا که سخت مشغول خوندنبرگه اي بود شکهسرشو بلند کرد و با تعجب زل زد به من .با قدمائی بلند به سمتش رفتم و صندلیشو چرخوندم سمت خودم ..هنوز از شک خارج نشده بود ..چند بار دستمو جلوشتکون دادم ولی انگار نه انگار ..آخر سر شروع کردم به غر زدن .._ مارو باش با کی مزدوج شدیم مثلا این پدر آینده اس تا ..اینطوري داره زنشو نگاه میکنی ..وقتی این اینطوري پسرشچطوریه پس ..میخواستم ادامه بدم که با صداي شکه ي ساشا ساکت شدم ..ساشا _ خانمم چی گفتی ؟ منو مسخره کردي ؟ این جا چیکار میکنی ؟ منظورت چیه ؟دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوري ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس برگه رو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش ..با گیجی برگه رو گرفتساشا _ این چیه دیگه ..همونطور که برگه دستش بود با پروئییی تمام نشستم رو پاش و دستشو به صورتش نزدیکترکردم .._ بخون تا بفهمیبا هر خطی که میخوند نیشش باز تر میشد ..وقتی کامل برگه رو خوند ..با کمال خونسردي برگه رو گذاشت رو میز و منواز رو پاش بلند کرد..کمی تعجب کردم این چرا اینطوري کرد ..به سمت در بیرون رفت و از اتاق خارج شد ..بعد از 5 مین دوباره برگشت و دراتاقو قفل کرد ..من که از کاراش گیج شده بودم داشتم با دهن باز نگاش میکرد م..یهو به سمتم دوئید و منم از ترس اینکه الان منو میکشه و شاید اینکه از این خبر ناراحت شده شروع کردم به فرار کردناونم دنبالم میدوئید و حرف میزد ..ساشا _ وایسا مامان خانم ..که پسرش ..پسر نیست و دختر باباس ..وایسا میگمت .الان دخترم خسته میشه ..وایسا باشنیدن دختر یهو استادم و دست به کمر برگشتم سمتش .._ چی دختر ؟ نخیرم پسره ..پسر ..همونطور که به سمتم میومد ابروشو با نیش باز مینداخت بالا ..بهم رسید و منو از زمین بلند کرد ..منو انداخت رو مبل وخودش هم با اون هیکلش انداخت روم ..ساشا _ نه دختر ناز باباست .اومدم اعتراض کنم که با لباش مانع شد.. اولش خواستم مقاومت کنم ولی طولی نکشید که دستاي منم قفل شد دورگردنش ..................خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بري اداره ..اهورا _ چه داستانی داشتید مامان ..مثل یه رمان میمونه ..ساشا_ بسه دیگه پدر سوخته 25 سال سن داره اومده درباره ي زندگیه ي من و زنم تحقیق میکنه ..گمشو برو تو اتاقتدیگه مردك ..اهورا _ باشه پدر من ..یهو بگو برو گمشو که مزاحمی دیگه این حرفا چیه ؟ساشا روفرشیشو از پاش در آورد و پرت کرد سمت اهورا ..اونم با خنده چا خالی داد و به سمت اتاقش رفت .سال از زندگیه من و ساشا میگذره .. 27 با لذت به پسر و مرد زندگیم نگاه میکردم ..همونطور که قول داده بود بهم بهترین زندگیو ساخت برام ..با اینکه سنش زیاد بود ولی جوون مونده بود به به 40 میزد..من واقعا هزاران بار خدا رو شکر کردم براي دادن مردي که زندگیم بود و پسري که شیرینیه ي زندگیم بود ..اهورابرعکس من و پدرش به پلیس ي علاقه داشت و رسید .. با همین سن کمش درجات و افتخارات زیادي گرفته بود ..گرچههر بار که از خونه خارج میشد ..دل من هزار راه میرفت ..ساشا _ بسته خانم چقدر فکر مکنی ؟ مگه نمیدونی من اربات توام پاشو یه چایی بیار مردم از خستگی //با لبخند نگاش کردم .. _ چشم ارباب من .. اونم چشمکی زد و من به سمت آشپزخونه رفتم .. پایان |