عشق فامیلی - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: عشق فامیلی (/showthread.php?tid=267324) |
عشق فامیلی - DarkLight - 30-08-2017 سلام. من یه پسر 20 ساله ساکن جنوب شهر تهرانم.قدی متوسط به بالا دارم و وضعیت مالی خونوادمونم خوبه.خب اینا از مشخصات اوليه ام بود.پسری درسخون بودم تو مدرسه نمونه ام درس ميخوندم.اینا رو گفتم تا بیشتر درکم کنید.از بچگی رابطه خوبی با یکی از خاله هام داشتیم.يعني ی خیلی رفتو آمد داشتيم.منم همبازي دختر خالم بودم.حدود 16 سالم بود که فهمیدم دوسش دارم ولی با خودم ميگفتم بچم و این دوست داشتنا یادم ميره.یکی دو سالی گذشت ديدم نه مثل اينکه یادم نميره و خیلی دوسش دارم.خب تا اينجاشو نگه داريد.از مشخصات دختر خالم بگم.اونم مثل من درسخون بود.ظاهری زيبا داشت البته اینم بگم که محجبه بود و خیلی زود رشد کرد بطوری که وقتی 14 سال داشت شبیه دختراي 16 ساله بود.خلاصه اخلاقامونم خیلی شبيه هم بود.عشق موسیقی و سینما بودیم.چند بارم باهم رفتیم سینما.خلاصه همه چي خوب بود تا زمانی که وارد دبیرستان شد.نمیدونم چی شده بود 16 سال بیشتر نداشت،خواستگار ها سرو کلشون پیدا شد البته خودشم گفته بود که ميخاد ليسانس بگيره بعد ازدواج کنه که این حرفش خیال منو کمی راحت کرده بود.از وقتی اولين خواستگار اومد زندگيم از هم پاشيد.تمام فکرم شده بود فاطمه.آخه خیلی برام سخت بود چون اصلا روم نميشد به کسی بگم دوسش دارم حتی مادرم و واقعا وقتی ميخاستم به خودش بگم صدام بند میومد.خلاصه انقد لفتش دادم تا از يکيشون ،خالمينا خوششون اومد.اونجا بود که از زندگیم سير شدم چون اصلا شرایط ازدواج نداشتم هیچ کاری نميتونستم بکنم.فردا شبش دلو زدم به دريا با ماشين رفتم مدرسه دنبالش بردمش پارک گفتگو،حرف دلمو بهش زدم اونم در عین ناباوری بهم گفت دوسم داره ولی اگه باباش بگه با یکی ديگه ازدواج کن با همون ازدواج میکنم.یه هفته ای گذشت ديدم بله مراحل اولیه تموم شده و صور و صوت عروسی شون محیا.(یادم رفت بگم اختلاف سنيمونم 3 سال بود)خلاصه زندگيم تباه شده بود نزديک یه ماه بعد با هم ازدواج کردن...الان شيش ماهه باهمن و من حصرت میخورم هشت ماهه نديدمش و نميتونم ببينمش.هنوزم به شدت عاشقشم ولی نميدونم چکار کنم.البته خیلی هم با هم دعوا دارن و کلا رو روال نيست زندگيشون.کاش من زودتر به مادرم ميگفتم........ای کااااش...... دوستان تو رو خدا اگه کسيو دوست دارين بهش بگین به مادرتون بگين وگرنه مثل من بيچاره میشینن |