انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* (/showthread.php?tid=263923)

صفحه‌ها: 1 2


رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - *terme* - 09-01-2017

دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی ،دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی





دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی، دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی





دوستت دارم چون به یک نگاه ، عشق منی...











دستان ظریف و لطیفش از بین دستهایم شل شد واز روی تخت آویزان شد ...نگاهم را به حلقه ای که کف دستم گذاشته بود دوختم ..و همانطور از کنار تختش بلند شدم ...نگاه آخرم را به او دوختم که چشمان زیبایش برای همیشه بسته شده بود ...با حالت گنگی سرم را برگرداندم و به طرف در اتاق به راه افتادم... با بی حالی دستگیره را گرفتم و از اتاق خارج شدم ..چشم های پر از اشک آن دو نفر را نا دیده گرفتم و به طرف آخر راهرو راه افتادم که صدای جیغ نرگس جون عمه ای که مانند مادری دلسوز کنارمان بود به اوج رسید

نرگس جون:مــــــهــــتاب

این آغازی بود برای اینکه به خودم بیایم و با قدم های بلندتر و تندتر از راهرو بگذرم و راه خروجی بیمارستان را در پیش بگیرم ...قدم هایم تندتر شد وبا حالت دو از بین مردم می گذشتم و حلقه را در دستم می فشردم .. دوست داشتم فریاد بکشم و داد بزنم اما خودم را باتنه ای که به عابران می زدم و آنها مرا دیوانه خطاب می کردن خالی می کردم ...اون رفته بود برای همیشه رفته بود ... و خواسته ی بزرگی را به من واگذار کرده بود..با کشیده شدن بازویم ایستادم و سرم را به زیر انداختم

مرد:خانوم زدی همه ی دار و ندارمو ریختی بی هیچ داری می ری

سرم را بالا گرفتم که مرد با دیدن وضع خرابم بازویم را رها کرد و با تعجب نگاهم کرد ... پوزخندی زدم ...شاید فهمید وضع من بدتر از اونه ..قدمی به عقب برداشتم و بدون حرفی پشت به او کردم و خودم را به پارکی رساندم و شروع به دویدن کردم ... می دویدم می خواستم نبودنش را باور کنم ... خودم را آرام کنم ... صدایش هنوز در گوشم بود که با صدایی که با سختی از من خواست .. یک خواسته ای که هنوز در شوک آن بودم

مهتاب:برای من زندگی کن ..مهتاب باش و درس زندگی بده

سوز سردی به صورتم خورد و قطره ای بارون بر روی گونه ام فرود آمد ... تلخ خندیدم و تندتر دویدم که آسمان هم مانند دلم شروع به باریدن کرد ... چه خواب ها که برای آمدنم به ایران ندیده بودم ...این نبود اون سوپرایزی که من می خواستم بکنم ...مهتاب اجازه سوپرایز رو به من نداد ...خسته از دویدن تکیه ام را به درختی که در پارک بود دادم ... و به نیمکت خیره شدم ... رفتم به اون روزی که پویا کنار پایم زانو زده بود و منتظر نگاهم می کرد

پویا:شب و روزم شدی تو .. دیگه صبرم تموم شد

لبخند شیرنش را زد و نگاهش را در چشمانم دوخت

پویا:با من ازدواج می کنی ستاره

نفس توی سینه ام حبس شده بود ... از اون دخترها نبودم که سرخ و سفید بشم و رنگ عوض کنم ..به جای خجالت لبخند دندون نمایی زدم... باورش برام سخت بود که پویا... کسی که مانند یک دوست خوب دوستش داشتم همچین پیشنهادی بکنه ...لبخندم عمیق تر شد

-باورم نمی شه پویا تو از من بخوای باهات ازدواج کنم

پویا خنده ای کرد :دیونه نگاه کن به زانو درم آوردی این کافی نیست

خنده ی بلندی سر دادم وابرویی برایش بالا انداختم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم ...نگاهم را در چشمان او دوختم به عشق اعتقادی نداشتم ...پویا هم همیشه همراهم بود و او را مانند یک حامی دوست داشتم که همیشه هوایم را داشت ...خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم ...فضای رمانتیک ما را خراب کرد ..با همان لبخند صورتم را فاصله دادم و نگاهی به شماره کردم ...با تعجب با دیدن شماره آناهیتا نگاهم را به ساعت دوختم ...و دکمه ی پاسخ را فشردم که به جای صدای شاد آناهیتا ...هق هق گریه اش در گوشم پیچید و لبخند را از روی لبانم محو کرد ... تا به خودم آمدم در فرودگاه بودم و کوله پشتی به دست به سمت هواپیما می رفتم که به مهتاب که نفس های آخرش را می کشید برسم ...

با صدای زنگ موبایلم از فکر خارج شدم ...هوا تاریک شده بود من دو ساعتی بود که به نیمکت خیره شده بودم ... دستی به صورتم کشیدم که حلقه ای که در دستم می فشردمش به زمین افتاد ...خم شدم و حلقه را از روی زمین برداشتم که بار دیگر موبایلم زنگ خورد و من بی توجه به آن روی زمین نشستم و بار دیگر در رویا فرو رفتم ... رویایی که مانند کابوسی از جلوی چشمانم مانند فیلمی می گذشت

نگاه سرگردانم را گرداندم تا در آن بیمارستان شلوغ آناهیتا یا حتی نرگس جون را پیدا کنم که چشمم به نرگس جون افتاد که دستش را بر روی دهنش گذاشته بود و به دکتر که رو به رویش بود نگاه می کرد ...با قدم های لرزان و خسته به آنها نزدیک شدم که صدای دکتر که به گوشم رسید از حرکت ایستادم

دکتر:خون ریزی داخلی دارن ..امیدی برای زنده موندنشون نیست حداقلش یک ساعت یا دو ساعت ...ضربه ای که به سرشون خورده هر چی امید را با خود برده ...و من تنها چیزی که می تونم بگم اینکه ...متأسفم

بار دیگر صدای زنگ موبایلم از آن کابوس خارجم کرد ... و زانوهایم را در بغل جمع کردم ... پارک خلوت شده بود و هوا تاریک تر ...نم نم بارون به تن خسته ام التیام می بخشید اما از دردم هیچ کم نمی کرد ... چشمامو بستم که صدای خندون مهتاب در گوشم پیچید که همیشه پشت تلفن به من می گفت"وااای ستاره زود بیا که منتظرتم خواهری خیلی چیزا هست که باید بدونی دیر نکنی باز"

-نموندی مهتاب منتظرم نموندی و من آخرین لحظه رسیدم و چشمان بی فروغت رو دیدم گل من

سرم را به طرف دیگر گرداندم و حلقه را در دستم فشردم و چشمانم را بستم و به چند ساعت پیش فکر کردم ...که با پاهای لرزان به اتاق 104 که مهتاب عزیزم در آن آرامیده بود نزدیک شدم ... دست های لرزانم را به طرف دستگیره دراز کردم و آرام در آن را باز کردم... صدای زیبا و مهربانش در فضای خالی اتاق که تنها یک دستگاه در آن بود شکست

مهتاب:نیومد

تکیه ام را به در دادم و آنرا بستم ... با ناراحتی به مهتابی که روی تخت بود نگاه کردم ... از درد ناله ای کشید همان ناله کافی بود که من را به طرف او بکشاند و بالای سرش به ایستم ... با چشمان بسته لبخندی زد

مهتاب:مثل همیشه دیر کردی

چشمان عسلی و پر از اشکش را باز کرد و زل زد در چشمانم و لبخند بی جونی زد



مهتاب:چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهری

اشکی که از گوشه ی چشمش سر می خورد را با انگشت اشاره ام گرفتم و لبخندی زدم که شبیه به پوزخندی بود و گفتم

-قرار ما این نبود مهتاب

آهی کشید و همان لبخند مهربان بر روی لبانش حفظ کرد ... روی صندلی کنارش تختش نشستم ...صورت زخمیش را برگرداند

مهتاب:نمی خواستم در این حال ببینیم

-می خواستم سوپرایزت کنم

خنده ای کرد که خنده اش به سرفه ای تبدیل شد ...صورتش را به طرفم برگرداند وگفت

مهتاب:برعکسش من سوپرایزت کردم

اخمی کردم و دستش را در دستم گرفتم که ناله ای از درد کشید و قلبم را آتیش زد ...ناله اش به خنده ی تلخی تبدیل شد و نگاهش را به سقف دوخت

مهتاب:دیر کردی ستاره خیلی دیر کردی ... خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست ...غم هم خونه ما شد ..اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی

دستش را فشردم که با ناراحتی نگاهم کرد

مهتاب:نبودی ستاره زجرم دادن و درد کشیدم ... اما کسی برای حمایتم نبود ...شاید خودم نخواستم کسی از من حمایت کنه ... برای همین شکستم ... سعی کردم تو باشم ..اما ستاره ستاره است و مهتاب فقط مهتاب....خسته شده بودم خودم رو توی آینه نگاه می کردم که شاید تورو ببینم ...ستاره ای رو ببینم که قویی بود و هر مشکلی رو با همون غرور حل می کرد ..اما من تو نبودم ستاره من مهتاب بودم مهتابی که بی ستاره هیچ نبود جز یک دختر سر به زیر... کاش بودی و اون ظلم ها رومی گرفتی

صدای هق هق درد آورش در اتاق پیچید که به طرف صورتش خم شدم

-مهتابم

فشار خفیفی به دستم داد

مهتاب:هـــیــــس بذار این لحظه ی آخر رو هرچی توی دلم سنگینی می کنه رو بگم و راحت از این دنیا برم

دستم را از دستش بیرون کشیدم و غریدم

-تو هیچ جا نمی ری فهمیدی

مهتاب نگاهش را از من گرفت و بار دیگر به سقف دوخت

مهتاب:دارم می رم جای بهتری

صداش ضعیف شده بود و نگاهش بی فروغ ... نگاهش اون شادی همیشگی رو نداشت ...خیره در چشمانم شد و دستم را در دست سردش گرفت

مهتاب:ستاره

بهش نزدیک شدم ودستم را به گونه اش کشیدم...

-جونم خواهری

مهتاب:می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم

سردرگم و با تعجب به مهتاب نگاه کردم که با سختی نفس می کشید و دستم را می فشرد

مهتاب:زندگی کن ستاره ...برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز...نذار غم هم خونه اش بشه ... کمکش کن

دست راستش را از دستم خارج کرد و حلقه ای که در دستش می درخشید را بیرون آورد و آن را در کف دستم نهاد و دست خود را بر روی حلقه نهاد و به آرامی زمزمه کرد

مهتاب:به جای من زندگی کن ستاره

با بارش تند باران و یاد آوری تن بی جون مهتاب که برای همیشه تنهام گذاشت از کابوسم خارج شدم و نگاهم را به اطراف دوختم ...و سرم را تکیه به نیمکت پشت سرم دادم ..باران تن داغم را پر التهاب کرده بود و چیزی را می خواستم که دیگر رفته بود و برای همیشه مرا ترک کرده بود ... خواهر و دوستی که با تمام وجود دوستش داشتم تنهایم گذاشته بود ...گلویم از بغضی که در آن گیر کرده بود به درد آمده بود ...از جایم بلند شدم و به طرف خروجی پارک به راه افتادم ... خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها در رفت آمد...دستم را بالا بردم که ماشینی کنار پایم ترمز گرفت و صدای عصبی و گرفته ی آناهیتا به گوشم رسید

آناهیتا:دختره ی دیونه سوار شو

بدون حرفی سوار شدم ...صدای پر بغضش بیشتر این باور را به من می رساند که دیگه مهتابی نیست

آناهیتا:کجا بودی .. نمی گی این نرگس جون دق می کنه ..یکی که رفته تو دیگ...

به طرفش برگشتم و با چشمان بی روحم خیره به او شدم که حرفش را نیمه رها کرد و ماشین را به حرکت در آورد... عینکی همیشگی ام را بر روی چشمانم گذاشتم ...پوزخندی زدم و به رو به رو خیره شدم ...با صدای زنگ موبایلم ...آن را به طرف آناهیتا گرفتم ...آناهیتا همانطور که آب بینی اش را بالا می کشید موبایل را از دستم گرفت و جواب داد

آناهیتا:بله...آره ...نگران نباشین ...می یارمش خونه

با حرفایی که آناهیتا می زد ..فهمیدم که نرگس جون پشت خطه و نگران من ...بی توجه به مکالمه ی آن دو ضبط را روشن کردم و صدایش را بالا بردم



گـــــریـــه کن تا می تونی پیش اون ....نمی مونی.... اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو



آناهیتا دستش را جلو برد و صدای آن را کم کرد و غمگین نگاهم کرد که لجوجانه دستم را پیش بردم و صدایش را زیاد کردم ...آهنگش حرف دلم را می زد و می خواستم گوش بدم ...نگاه غمگین آناهیتا را نادیده گرفتم و سرم را تکیه به پنجره دادم



تنها می مونی ....آخه اینو می دونی .... مثل اون پیدا نمی شه



تصویر بچگی های من و مهتاب از جلوی چشمانم گذشت و بغضم را سنگینتر کرد و قطره اشکی را اجازه به باریدن داد



اشکات می ریزه.... آخه اون واست عزیزه ... توی قلبته همیشه



صدای هق هق گریه آناهیتا به گوشم رسید ... حق داشت مهتاب برای همه عزیز بود ... مهتاب مهربون بود سنگ صبور بود برای همه برای من برای آناهیتا

یادش می افتی .... دلت آتیش می گیره می گیره... کاش برگرده پیشت

آناهیتا ماشین را به گوشه ی خیابون هدایت کرد آن را نگه داشت .... هق هق گریه اش قلب آتیش گرفته ام را بیشتر می سوزاند .. دیگه مهتابی نبود جز خاطراتش ..جز یادش... ولی مهتاب رو می خواستم ....خواهرم رو می خواستم تنها امیدم



راهی نداری .... تو باید طاقت بیاری آخه می دونی نمی شه





آهی کشیدم و از بغض و درد قلبم در ماشین را باز کردم و از آن خارج شدم ... وشروع به دویدن کردم ...بارش باران مانند شلاقی به صورتم می خورد ... و این باور را به من می رساند که مهتاب نیست دیگه بر نمی گرده ...همبازی بچگیهام دیگه بر نمی گرده ...کسی که توی این دنیای بزرگ ...هم خواهر بود و هم برادر ...هم مادر ... هم پدر ...صدای بوق ماشین پشت سرم به صدا در آمد و حال پریشانم را دگرگون تر کرد ... همانطور که می دویدم ...ایستادم و به زانو در آمدم ... مهتاب با همان لبخند زیبایش نگاهم کرد و دستی برایم تکان داد که فریاد زدم ... از درد از بی کسیم

-خـــــــــــــدا

بغضم شکست ...اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد ...صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و بی توجه به مردمی که دورم جمع شده بودم زار زدم ...شخصی مرا در آغوش گرفت .... او را به خود فشردم

آناهیتا:آروم باش ستاره

صدای خودش هم پر بود از آن بغضی که حالا من شکسته بودمش ... آناهیتا محکمتر خودش را به من فشرد که نالیدم

-مهتابم رفت آناهیتا ... گلم پر پر شد

هق هق او نیز بالا رفت... صدای هم همه ی مردم را می شنیدم ... و باز زار می زدم و از خدا مهتابم را می خواستم ... خواهرم را می خواستم ... مهتابی که در حق هیچکس بدی نکرد جز خودش

-تنها شدم آناهیتا ...دیگه هیچ کس رو ندارم هیچ کس

من را از خودش جدا کرد و نگاهش را در چشمانم دوخت ... چشمانش خیس بود ... و بارانی که می بارید آن چشمها را زیبا تر کرده بود ..بازویم را فشرد

آناهیتا:نه تنها نیستی ... من هستم ...نرگس جون هست

می دونستم نبودن مهتاب رو اون هم احساس می کنه ...دستم را بر روی قلبش گذاشتم

-مهتابم هست

سرش را تکان داد و دستش را بر روی دستم که بر روی قلبش بود گذاشت و با صدای گرفته ای گفت

آناهیتا: مهتابم هست

صورت زیبای مهتاب را پشت سر آناهیتا دیدم .... لبخندی به رویم زد و زمزمه وار گفت

مهتاب:منم هستم

لبخند بی جونی بر روی لبم نشست .... محکم تر از قبل از جایم بلند شدم وآناهیتا را نیز با خود بلند کردم ... بی توجه به مردمی که با ترحم نگاهمان می کردن به طرف ماشین رفتیم ... آناهیتا ماشین را به حرکت در آورد و هر دو به طرف خانه ای راه افتادیم که دیگه مهتابی در آن نبود ... آهی کشیدم نگاهم را به بیرون دوختم ...با نزدیک شدن به کوچه ای که همیشه یادآور خاطراتی بود که با هم داشتیم ...دلم فشرده شد ماشین کنار آپارتمان نگه داشت ... چشمامو بستم که صدای آناهیتا به گوشم رسید

-پیاده نمی شی

-پیاده شو من پشت سرت می آم

آناهیتا از ماشین پیاده شد... چشمامو باز کردم و به کوچه خیره شدم ... عینکی که بر روی چشمامم بود را از روی چشمانم برداشتم و حلقه را بر روی داشبورد گذاشتم ...صدای زیبای مهتاب در گوشم پیچید"زندگی کن ستاره ...برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز...نذار غم هم خونه اش بشه ... کمکش کن " موهای خیسم را که به پیشانی ام چسپیده بود را کنار زدم و بار دیگر به حلقه خیره شدم ... با تقه ای که به شیشه ی کناریم خورد... نگاهم را از حلقه گرفتم وبه نرگس جون که بیرون زیر بارون ایستاده بود خیره شدم... نرگس جون دستش را بر روی دهانش گرفت و سرش را به زیر انداخت ... شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد ... اشکهایم را با پشت دست پاک کردم ...حلقه ای که بر روی داشبورد گذاشته بودم چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم و نرگس جون را در آغوش گرفتم وبا صدای گرفته ای گفتم

-نرگسی گریه چرا

صدای هق هق گریه اش سکوت کوچه را شکست

نرگس جون:نتونستم ..نتونستم از امانتی شهاب مواظبت کنم ... نتونستم از پاره ی تنم محافظت کنم

قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ...نرگس جون را بیشتر به خود فشردم

-بابا خودش می دونه که شما همیشه از ما محافظت کردین

نرگس جون:مهتابم رفت ستاره مهتابم رفتم

او را از خود جدا کردم ... نگاهم را در چشمانش دوختم

-مهتاب همیشه پیش ماست کنار ماست توی قلب ماست

با انگشتم اشکش رو پاک کردم ... می دونستم مهتاب جاش امنه .. دلم می سوخت ..اما چاره ای نبود ... نگاهم را به آناهیتا دوختم که به در تکیه داده بود و با پشت دستش اشکش را پاک می کرد ... احساس کردم مهتاب پشت سرش ایستاده و با لبخندی نظاره گر ماست ... لبخند بی جونی زدم و بار دیگر نرگس جون را در آغوش گرفتم ... قدم های آناهیتا نیز به ما کشیده شد و از پشت نرگس جون را در آغوش گرفت...چشمامو بستم و غمم را پشت آن چشمان بسته شده پنهان کردم





کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوخته بودم ... دو هفته ای از رفتن مهتاب می گذشت و من تصمیم برگشتن گرفته بودم ...نمی دونستم چطور این درخواست را از آناهیتا و نرگس جون داشته باشم که همراه من بیان اونجا ... ولی یک جای این قصه معمایی بود ... معمای حلقه ای که حالا روی میزم جاخوش کرده ... این ممکن نبود که مهتاب بدون اینکه به من بگه ازدواج کرده باشه ... حتما" به من اطلاع می داد که توی جشن شرکت کنم ...اگه ازدواج کرده پس شوهرش روز خاک سپاری کجا بود...دوباره نگاهم را به حلقه می دوختم و یاد حرف آخر مهتاب می افتادم که گفت"می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم" عصبی دستی به موهایم می کشیدم و آن را به پشت گوشم بردم و نالیدم

-مهتاب منظورت از این حرف چی بود

آناهیتا:با خود درگیری داری هـــا

با صدای آناهیتا از فکر خارج شدم و به طرفش برگشتم و با ابرویی بالا رفته گفتم

-چیزی گفتی

آناهیتا خنده ای کرد و برروی تخت نشست و گفت

آناهیتا:می گم که با خودت صحبت می کردی

لبخندی زدم با تکیه ام را به دیوار کنار پنجره دادم و رو به او گفتم

-نه داشتم فکر می کردم

آناهیتا:به احتمال زیاد با صدای بلند فکر می کردی

موهایم را که حالا از پشت گوشم بیرون اومده... باز به پشت گوشم بردم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که به عکس من خودش و مهتاب خیره شده بود

-چشاتو درویش کن خواهر

با اخمی نگاهم کرد و با عصبانیتی ساختگی گفت

آناهیتا:تحفه ای انگار

خنده ای کردم و به طرف پنجره برگشتم ...ولی تمام حواسم به آناهیتا بود که با چشمان به غم نشسته اش به قاب عکس خیره شده بود

-آناهیتا

آناهیتا:جونم

با لبخندی روی لب به طرفش برگشتم و گفتم

-جونت سلامت

با لبخندی روی لب نگاهش را به چشمانم دوخت و با مهربانی گفت

آناهیتا:نمی خوای حرفت رو ادامه بدی؟

-شاید من چیزی که می خوام بگم شما رو ناراحت کنه

آناهیتا غمگین آهی کشید:می خوای برگردی

بدون اینکه تعجب کنم نگاهش کردم و سرم را تکان دادم

-بهونه ای برای موندن ندارم

آناهیتا پوزخندی می زد:پس داری فرار می کنی

با لبخندی فقط نگاهش کردم و سرم را به طرف دیگر برگرداندم که با حرصی که همیشه در رفتارش بود محکم بر روی تخت زد و گفت

آناهیتا:از خونسردیت بدم می آد

خنده ای کردم که به طرفم خیز برداشت و مشتی به بازویم زد .... با خنده نگاهش کردم و پرتش کردم روی تخت و خودم کنارش دراز کشیدم ... دستم را زیر سر بردم و به سقف خیره شدم که آناهیتا سرش را بر روی دستم گذاشت و گفت

آناهیتا:هروقت اینطور خونسرد می بینمت ازت می ترسم

-چرا؟

آناهیتا:این آرامش قبل از طوفانه توی این 20سال خوب شناختمت

لبخندی زذم و برگشتم به اون زمانی که برای اولین بار آناهیتا به خونمون اومد ...مامان بابا اناهیتا رو به مهتاب سپردن ... از اینکه آناهیتا دوست مهتاب شده بود خوشحال بودم ولی رفته رفته حسادت می کردم از اینکه مهتاب با اون خوش رفتاری می کرد و حواسش هیچ به من نبود ...وقتی بلایی به سر آناهیتا آوردم ..بابا دو روز بدون غذا توی کتابخونه زندونیم کرد ... اون موقعه ها خیلی از دست آناهیتا شاکی بودم هم خانواده ام را از من گرفته بود و هم خواهرم را ...ولی بعد از شنیدن حرفهای بابا که آناهیتا کسی رو جز ما توی زندگیش نداره عذاب وجدان گرفتم برای همین همیشه از آناهیتا و مهتاب حمایت می کردم چه در بین دوستام چه در بحث خانوادگی ...خانواده ای که بعد از مردن مامان بابا توی اون تصادف لعنتی هیچ سراغی از ما نگرفتن ... حتی برای مرگ مهتاب عزیزم هم کس نیومده بود ...اخمی کردم و نگاهم را خیره به سقف دوختم ... شاید ثروت زیادی چشمهای این مردم طمع کار رو گرفته بود...بعد رفتن مامان بابا فقط من بودم ..مهتاب ...اناهیتا و نرگس جون خواهر بابا که همه ی خانواده اون رو پس زدن...هیچ وقت نفهمیدم چرا این کار رو کردن حتی نرگسی هم هیچ وقت از این موضوع حرفی نمی زد... با تکون های دست آناهیتا به خودم آمدم و به طرفش برگشتم و گفتم

-هـــان چته

آناهیتا اخمی کرد:کوفت دو ساعته دارم صدات می زنم

باز هم نگاهم را به سقف دوختم که آناهیتا روم خم شد ... از این حرکتش با خنده نگاهش کردم و گفتم

-من که از اولش می دونستم

آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:چیو می دونستی

او را از روی خود کنار زدم و بر روی تخت نشست و با حالت تأسفی گفتم

-برای همین بود خواستگار رو نرسیده به در خونه می نداختی بیرون

آناهیتا:درست حرف بزن ببینم داری چی می گی

-چی باید بگم دیگه باید به نرگسی بگم دوتا بشکه بگیره

آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت بهتی گفت

آناهیتا:بشکه برای چی



با اخمی نگاهش کردم و همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم





-برای چی داره ...بدبخت مامان بابا چه آرزوهایی که برامون نداشتن

با اخمی از جایش بلند شد و دست به سینه رو به رویم ایستاد و با چشمان ریز شده گفت

آناهیتا:فیلمم کردی ستاره دیگه

با جدیت نگاهش کردم و نوچ نوچی کردم و گفتم

-برات متأسفم من به فکر توام... باید بگم سرکه هم بگیره

آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد

آناهیتا:این چرت و پرتا چیه داری واسه خودت می گی ...بشکه... سرکه

-خواستگاراتو از قلم انداختی

آناهیتا با نگاه مشکوک شده یک قدمی نزدیک آمد و گفت

آناهیتا:ستاره زر نزن درست حرف بزن ببینم داری چی می گی

محکم به پیشانی ام زدم و با تأسف گفتم

-خاک بر سرم کنن من فقط چهار پنج سال نبودم ... ای خدا چرا آخه این دختر

آناهیتا پر حرص جیغی کشید و پاش رو محکم به زمین ماننده بچه ها کوبید و گفت

آناهیتا:ستاره داری می ری رو اعصابم ها

-نوچ ...نوچ ..همجنس باز که هستی ... نفهمم که هستی ... اعصاب معصاب درست حسابی هم که نداری ... دیگه چه انتظاری می تونی داشته باشی ..باید برم پیش نرگسی و بهش بگم بره دوتا بشکه بگیره ...وقتی برای من خواستگار بیاد و تورو ببینن از همون در فرار میکنن می رن پس همون بهتر من و تو با هم باشیمو نرگسی ما رو تر...

هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که آناهیتا با جیغی که کشید به طرفم خیز برداشت

آناهیتا:ســــــــتاره!

با خنده پا به فرار گذاشتم و از اتاق خارج شدم ... نرگس جون از جیغ ما با ترس با دستکش های کفی و بشقا به دست از آشپزخانه خارج شده بود و با چشمان گرد شده نگاهمان می کرد ...خنده ی پر صدایی کردم و پشت مبل پریدم

آناهیتا:وایسا گیس بریده

همونطور که پشت مبل ایستاده بودم ابرویی بالا انداختم

-نه عزیز من به ایستم این گیسامو از دست می دم

آناهیتا:ستاره با زبون خوش بهت می گم بیا اینطرف

-اااا زبون دیگه ام مگه حالیت می شه

خنده ای کردم که آناهیتا با چشمان به خون نشسته از عصبانیتش نگاهم کرد ... نرگس جون که نگاهمان می کرد سرش را با تأسف تکان داد و دستکشهایش را خارج کرد و گفت

نرگس جون:چیه چتونه شما دوتا

همانطور که با خنده نگاهم به آناهیتا بود که با چشمانش برای خط نشون می کشید ...با خنده بلند گفتم

-و آنگاه آناهیتا خشمگین می شود

نرگس جون نگاهش را از من گرفت و نگاهش را به آناهیتا دوخت

نرگس جون:آناهیتا

آناهیتا با حالت زاری نگاهش را به نرگس جون دوخت و بر روی زمین نشست و محکم به سرش زد و گفت

آناهیتا:آخه خدا من چه گناهی توی درگاه تو کردم ... من بگم غلت کردم من بگم دیگه نمی رم سراغ این حیون ..من اگه بگم..

پریدم وسط حرفش و گفتم

-بگو چیز خوردم

آناهیتا با حواس پرتی حرفم را تکرار کرد

آناهیتا:من بگم چیز خوردم...

با گفتن این حرفش انگار که به خودش می آید با تعجب سرش را بالا میگیرد و نگاهم می کند که با دیدن ابرهای بالا رفته ام و خنده ی روی لبم ...محکم به دهانش می زند ...نرگسی که خنده اش گرفته سری با تأسف برای ما تکون می دهد و به آشپزخونه می رود .. آناهیتا جیغی می کشه ... با یک خیز از بالای مبل پریدم و جلوی دهانش را گرفتم

-هیــــس اژده ها همسایه ها می شنون

آناهیتا که حالا دستش به من رسیده بود موهایم را گرفت ... هنوز نکشیده جیغی کشیدم

-آناهیتا موهای نازنینم رو بکشی خودت رو مرده حساب کن

آناهیتا دستم را که بر روی دهانش گذاشته بودم را گازی گرفت و خودش رو روی من انداخت ... با چشمان گرد شده به اون که بالای من نشسته بود نگاه کردم و با جیغ گفتم

-هیولا بلند شو شکوندیم

ابرویی بالا انداخت

آناهیتا:جام خوبه شما راحت باش

-من ناراحتم حالا بلند شو لگنم شکست

آناهیتا خنده ای کرد ... با حرصی گفتم

-زهرانار به چی می خندی تو

آناهیتا:آخه من کجاشو روی لگن تو نشستم

خودمم خنده ام گرفته بود اما با جدیت نگاهش کردم و گفتم

-آناهیتا رژیم هم خیلی خوبه بگیری کسی بهت چیزی نمی گه

آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و دستش را بالا برد که مشتی به بازویم بزند که... با صدای زنگ تلفن ..هر دو نگاهمان را به تلفن می دوزیم ...برای اولین بار توی این دو هفته ای که امده بودم ... این تلفن به صدا در آمده بود ...نرگس جون با اخمی از آشپزخونه خارج شد ...با دیدن ما در آن حالتچیزی بگوید که با زنگ تلفن فقط سرش را با تأسف تکان داد و به طرف تلفن به راه افتاد ... نگاهی به آناهیتا کردم که هنوز رویم نشسته بود و به نرگس جون خیره شده بود ... با اخمی به عقب هلش دادم که از رویم افتاد







-گمشو اونور جا خوش کرده واسه من

آناهیتا خنده ای کرد و رو به من و گفت

آناهیتا:ولی ستاره خوش به حال شوهرت چه حالی بکنه با تو

ابروییبالا انداختم و گفتم

-اونش دیگه به شوهرم مربوط تو فقط از من فاصله بگیر

روی مبل نشستم و نگاهم را به آناهیتا که با خنده کنارم می نشست چشم دوختم که نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:یک وقت خجالت نکشی ها

-تو و مهتاب معلمین شما به من یاد بدین من می کشم

آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد ... آه از نهادم بیرون آمدد ... هنوز باورش برایم سخت بود که مهتاب رفته ...نگاهم را از چشمان غمگین آناهیتا گرفتم و به نرگس جون دوختم که با رنگی پریده با تلفن صحبت می کرد .. با تعجب از جای خودم بلند می شدم و به طرف نرگس جون راه افتادم که صدایش را شنیدم که گفت

نرگس جون:ارباب مهتاب...

با صدای فریاد مردی که از پشت گوشی به گوش رسید... با تعجب به طرف آناهیتا بر گشتم که پشت سرم ایستاده بود... با دیدن اخمش ...با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم ...بار دیگر به طرف نرگس جون بر گشتم ...که دستی به صورت عرق کرده اش کشید

نرگس جون:ارباب باید بهتون بگم که...

آناهیتا دستش را به طرف سیم تلفن برد ... با یک حرکت تلفن را از برق کشید و تلفن نقش بر زمین شد ... با دیدن تلفن با اخمی به طرف آناهیتا بر گشتم که چیزی بگویم... اما جلوتر از انکه حرفی بزنم آناهیتا با چشمان به غم نشسته اش به طرف نرگس جون برگشت و گفت

آناهیتا:اصلا" به اون چه مهتاب کجاست... مگه نگفتم حق نداره به این خونه زنگ بزنه

نرگس جون با ناراحتی نگاهش کرد و گفت

نرگس جون:حق اونه که بدونه چه بلایی به سر مهتاب اومده

آناهیتا:اون هیچ حقی نداره ... نداره حقی.. دیگه مهتاب مرده ... مرده مهتاب

نرگس جونسرش را برگرداند تا ما شاهد گریه اش نباشیم... آناهیتا با هق هق گریه دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت و گفت

آناهیتا:این ارباب شما کجا بود وقتی مهتاب روی تخت بیمارستان جون می داد کجا بود این ارباب بدونه مهتاب رو ک...

با فریاد نرگس جون آناهیتا سکوت کرد ... با هق هق ارومی که می کرد زل زد در چشمان نرگس جون

نرگس جون:تمومش کن اون شوهرشه حقشه بدونه

با شنیدن این حرف دردی در سینه ام پیچید ... نفس در سینه ام حبس شد ... تصویر حلقه ی مهتاب در نگاهم جان گرفت ... چشمانم را بستم ... صدای شوهر گفتن نرگس جون باز توی گوشم تکرار شد"اون شوهرشه حقشه بدونه"..نفسم را به سختی بیرون دادم و به ارامی گفتم

-پس شوهر کرده بود

با صدای من هر دوی آنها سکوت کردن... نه صدای هق هق آناهیتا شنیده می شد .. و نه صدای بغض دار نرگس جون... چشمامو باز کرد و نگاهم را به آن دو که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن چشم دوختم ... پوزخندی روی لبم نشست و نگاهم را به طرف دیگر گرداندم و با صدایی که دلخوری از آن پدیدار بود گفتم ...

-چرا به من نگفتین

با ناراحتی نگاهم کردن ... باز همان پوزخند را زدم و بلند غریدم

-یعنی اینقدر منو از خودتون جدا می دونستین که حتی خبرم ند...

نرگس جون: نه اینطور نیست ستاره

با ناراحتی نگاهش کردم و بلند تر از قبل غریدم

-پس چطوره بعد از مرگ خواهرم من باید بدونم اون ازدواج کرده ...چــــــــرا نگفتین

نرگس جون سرش را به زیر انداخت

نرگس جون:چون مهتاب از ما خواست چیزی به تو نگیم

پوزخندم جایش را به خنده ی مسخره ای داد و غم را خانه ی تمام وجودم کرد... به آن دو پشت کردم و با صدایی که تمام ناراحتی ام را در ان ریخته بودم گفتم

-هفته دیگه من دارم از ایران می رم اگه خواستین می تونین باهام بیاین اگه نه هم...

نرگس جون وسط حرفم پرید و دستش را بر روی شانه ام گذاشت که دستش را پس زدم

نرگس جون:اینطور که فکر می کنی نیست

-آره کاملا" مشخصه ... اگه می خواستن منو جزئی از خودتون بدونین این چیزا مخفی نمی موند

به طرف اتاق راه افتاد که با صدای آناهیتا ...قدم ها یم می ایستاد و با دستان مشت کردم

آناهیتا:راه خوبی انتخاب کردی برای فرار

-من فرار نمی کنم ... دارم ازجایی که همه ی زندگیم رو از من گرفت می رم

آناهیتا با صدای بلندی به من نزدیک شد

آناهیتا:دروغ نگو ستاره ...من تورو می شناسم ... از روزی که مهتاب رفته ...پاتو توی اتاق کوفتی نذاشتی ... می دونی دلیلش چیه ...چون می ترسی

با اخمی به طرفش برگشتم و با اخمی نگاهم را خیره به چشمانش دوختم

-من از هیچی نمی ترسم

آناهیتا:چــــــرا تو می ترسی که در اون اتاق رو باز کنی اما مهتابی توی اون اتاق نبینی

دستی در موهایم کشیدم و نگاهم را از او گرفتم که بازویم را گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم تا از درونم از اینکه مهتاب من را از خود نداسته بود را از چشمانم بخواند ... نگاه بی روحم را در چشمانش دوختم

آناهیتا:ضعیف نبودی ستاره ... تو که اینطور نبودی ...مهتاب ستاره ی ضعیف رو دوست نداشت

با آوردن اسم مهتاب عصبی دستانش را پس زدم و قدمی به عقب بر می داشتم و با صدای بلند رو به هر دوی آنها گفتم

-اگه مهتاب دوستم داشت از من پنهون نمی کرد ...فــهــمـــیــدین

پشتم را به او کرد ... قطره اشکی که از چشمانم سرازیر می شود را نبیند... آناهیتا نیز همانند من با صدای بلند گفت

آناهیتا:نگفت چــــون ننگه هرزگی بهش زدن

نرگس جون:آنــــاهیتا



با سرعت به طرف آناهیتا برگشتم ... باورم نمی شد که نرگس جون دست روی آناهیتا بلند کرده باشد ... آناهیتا با ناراحتی همانطور که دستش بر روی گونه اش بود نگاهم کرد ... با قدم های لرزان به ان دو نزدیک شدم و با صدایی که از بغض پر بود رو به آناهیتا و گفتم

-تو..تو چی گفتی

نر گس جون خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و او را به سکوت دعوت کردم ...آناهیتا آهی کشید و گفت

آناهیتا:درست شنیدی به مهتاب پاکتر از گلت ننگ هرزگی زدن ... مردم همون روستایی که برای درس دادن بهشون رفته بود

نفس در سینه ام حبس شده بود ... این ممکن نبود مهتاب من پاک بود ... نگاه پر از خشمم را از آناهیتا گرفتم و به نرگس جون که همپای آناهیتا اشک می ریخت دوختم و گفتم

-این.. این چی می گه نرگسی ... اون مردم چرا همچین حرفی زدن ... مهتاب از چشماشم پاکیش مشخصه ... چطور می تونن همچین تهمتی روی خواهر من بزنن... مهتابی که حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسه

نرگس جون که دیگر طاقت ایستادن نداشت زانوهایش خم شد و بر روی زمین نشست

نرگس جون:مجبور بود ..مجبور بود

با قدم های لرزان خودم را به او رساندم و کنار پایش زانو زدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم

-نرگسی چه اتفاقی برای مهتاب افتاده بود

نرگس جون:اونا مهتاب رو مجبور با ازدواج با ارباب کردن ..اونا باعثش شدن

دستهای لرزانش را از دستم خارج کردم و با تعجب نگاهش کردم و با صدای بلندی رو به آن دو و گفتم

-چـــــرا نمی گین چه اتفاقی اینجا افتاده

آناهیتا:می خوای بدونی

سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم ... مهتاب دستش را به طرفم دراز کرد

آناهیتا:با من بیا

دستم را در دستش گذاشتم و همراه او به طرف اتاق ها رفتم ... آناهیتا کنار اتاق مهتاب ایستاد که دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به عقب رفتم و نگاهم را به نرگس جون دوختم که هنوز همانجا نشسته بود و دستش را بر روی صورتش گذاشته بود

آناهیتا:تو که ترسو نبودی ستاره

بدون آنکه به طرفش برگردم با او می گویم

-باورش برام سخته آناهیتا

آناهیتا:وارد شو و بی گناهی مهتاب رو ثابت کن ستاره

سرم را به طرفش برگرداندم ... با دیدن آن چشمان غمگین قدمی به جلو برمی دارم که لبخندی بر روی لبانش می نشیند ... هر دو وارد اتاق می شویم ... باد سردی به صورتم می خورد ... چشمانم را می بندم ... می دونستم با باز کردن چشمانم باید رفتن مهتاب را باور کنم ... باید بدانم که مهتاب رفته اون هم برای همیشه ... آروم چشمامو باز کردم و به جای خالی اش در اتاق خیره می شوم ... بدون آنکه به اطراف نگاهی بیندازم ...خودم رابه پنجره می رسانم

آناهیتا:این ورقه ها رو نگاه کن

به طرفش بر می گردم که از توی کشوی تخت مهتاب ورقه هایی به طرفم گرفته بود

با قدمی خودم را به او می رسانم و ورقه ها را از دستش می گیرم ... همه ی ورقه ها از پزشک قانونی بود ... ضرب دیدگی دنده ها... کبودی بیش از حد ... با تعجب ورق را عوض کردم ... در آن هم همان چیزهایی بود که در ورقه اول نوشته شده بود ... به علاوه ی شکستگی سر ...

-اینا چیه ... مال کیه؟

آناهیتا تکیه اش را به دیوار می دهد و به رو به رویش خیره می شود و می گوید

آناهیتا:بخون ببین اسم کی نوشته

نگاهی به بالای صفحه انداختم ... با دیدین اسم مهتاب بختیاری ... ورقه ها از دستم افتاد و بر روی تخت نشستم ... اسم مهتاب که بر روی ورقه ها نوشته بود برایم چشمک می زد

آناهیتا:از آموزشگاه به ما اطلاع دادن که برای آموزشتون باید به یکی از روستاها بریم برای آموزش ... بدشانسی ما فقط یک نفر از ما می تونست بره یکی برای روستای پایین یکی برای روستای بالا ... مهتاب روستای پایین رو انتخاب کرده بود ... کاش هیچ وقت به اون روستا نمی رفتیم

بی توجه به داستانی که تعریف می کرد فریاد زدم

-کی این بالا رو سر مهتاب آورده

آناهیتا آهی کشید و رو به من و با ناراحتی گفت

آناهیتا:با رفتن مهتاب به اون روستا و با دیدن ظلمی که به مردم می کردن با خانواده ارباب دشمنی سر گرفت ... این دشمنی برای خانواده ارباب بد تموم شد برای همین ... پسر کوچک اون خانواده خواست به مهتاب تجاوز کنه که ....

با خشمی از جایم بلند شدم و به طرف آناهیتا خیز برداشتم که سرش را به پایین انداخته بود... یقه اش را گرفتم و گفتم

-چه بلایی به سر مهتابم آورده بودن آناهیتا

آناهیتا نگاهش را در نگاهم دوخت در نگاه او هم همان خشم ...همان نفرت را می دیدم ... غمی می دیدم که دلم را آتیش می زد

آناهیتا:نتونستم ازش محافظت کنم ستاره ... اونا مهتاب رو نابود کردن ... مادر ارباب مهتاب رو به باد کتک گرفت و اون رو مجبور با ازدواج با ارباب کرد ... اربابی که هیچی جز غرورش و خانواده اش براش مهم نیست هیچی

زانوهایم خم شد و خودم را بر روی زمین خم کردم ...حالا حرفای مهتاب برای معنا گرفته بود (مثل همیشه دیر کردی) آره دیر کرده بودم ... برای اینکه جلوی تهمت هارو بگیرم دیر کرده بودم...(دیر کردی ستاره خیلی دیر کردی ... خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست ...غم هم خونه ما شد ...اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی ) قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ....نبودم که بجنگم برات خواهری ... نبودم که غم رو ازت دور کنم (زجرم دادن و درد کشیدم ... اما کسی برای حمایتم نبود ).... چطور مهتاب زجر کشید و کسی برای حمایت اون نبود ... با خشمی از جابم بلند شدم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم ... حالا وقت ضعیف شدنم نبود ... حالا که تمام حقیقت را می دانستم ... نباید ضعیف می شدم

-باید تاوان تمام اون زجرهایی که مهتاب کشیده رو پس بدن

آناهیتا با تعجب نگاهم کرد ... با دیدن خشمی که در چشمانم بود قدمی به جلو برداشت .. که ورقه ها را از روی زمین برداشتم و آن را بر روی تخت پرت کرد

-باید همشون تاوان پس بدن تاوان تهمت ناپاکی که به مهتاب زدن

با صدای من نرگس جون وارد اتاق شد و با دیدن من و آناهیتا خواست چیزی بگوید که از کنارش گذشتم و به طرف در به راه افتادم ... مانتو و شال را از روی جالباسی برداشتم و بدون توجه به ... صدا کردن آن دو از خانه خارج شدم ... هنگام پایین اومدنم از پله ها نزدیک بود به زمین بیوفتم که خودم را نگه داشتم و وارد خیابان شدم .... با سوز سردی که به صورتم خورد به خود لرزید ...و شروع به دویدن کردم ... مکانم مشخص نبود و فقط می دویدم که خودم را آرام کنم ... ورقه های پزشک قانونی و نام مهتاب که بر رو آنها نوشته شده بود ... از جلوی چشمانم رد می شد.... خشم سرتا سر وجودم را گرفته بود و تنها حرفی که در گوشم تکرار می شد انتقام بود ... انتقام از کسی که باعث و بانی این اتفاق ها بود کسی که مهتابم را زیر خواروار خاک فرو برده بود .... تنها انتقام می تونست آرومم کنه فقط انتقام... انتقام از ارباب

از شدت دویدن به نفس افتاده بودم ... وارد کوچه که شدم ... خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم ... اما اینکه چطور وارد آن روستا و خانواده ارباب شوم هنوز برایم گنگ بود ... زن همسایه با دیدن من که نفس نفس می زدم تعجب کرد و به من نزدیک شد

همسایه:دخترم چی شده

دستم را تکیه به دیوار دادم و لبخندی زدم

-هیچی خانوم دویدم برای همین به نفس افتادم

زن همسایه لبخندی زد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت

همسایه:کی برگشتی دخترم شنیدم توی همون روستا شوهر کردی

با چشمان گرد شده نگاهش کردم

-بله!

همسایه:مهتاب جون حالا اگه دعوتمون می کردی چی ازت کم می شد

لبخندی زدم... تازه متوجه سوتفاهمش شده بودم ... معلوم بود این یکی از همسایه های فضوله ... خواستم اون رو از سوتفاهمی که پیش اومده در بیارم که جرقه ای به مغزم زد رو به زن همسایه کردم و گفتم

-شما به من چی گفتین

زن همسایه با دیدن این حالتم دست از حرف زدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد

همسایه:چی گفتم

-همون که گفتین شوهر کردم

همسایه:آهان گفتم چرا دعوتم نکردین

-نه قبلش چی گفتین

همسایه:شوهر کردی

-نه بعدش

زن همسایه با چشمان گرد شده نگاهم کرد ... می دونستم به عقل نداشته ام شک کرده بود خنده ای کردم که یکی به گونه اش زد

همسایه:مهتاب جون...

بدون اینکه اجازه بدم حرفش را کامل کند گونه اش را بوسیدم و دستم را بر روی زنگ گذاشتم .... سنگینی نگاه زن همسایه را بر روی خود احساس می کردم اما بی توجه به نگاهش با خوشحالی زنگ را گرفته بودم

آناهیتا:چته سر در آوردی

-آنی در باز کن زود باش

آناهیتا با شنیدن صدای شادم ... در را باز کرد از حالا می تونستم چهر ه ی پر از تعجب هر دوی آنها را تصور کنم ... با خوشحالی وارد واحد خودمون شدم و هر دوی آنها را صدا زدم .... با وارد شدنم در آنجا نگاهم به صورت پکر هر دوی انها افتاد ... با تعجب نگاهشان کردم و گفتم

-چیه چتونه

می دونستم که هر دو با دیدن تغییر رفتارم تعجب می کنن ولی نه اینقدر ... خواستم حرف دیگری بزنم که تلفن به صدا در آمد ... با ابرویی بالا رفته نگاهی به آن دو و به تلفن کردم

-نمی خواین جواب بدین

نرگس جون با ناراحتی نگاهم کرد که آناهیتا با پوزخندی رو به من و گفت

آناهیتا:برای شماست خانوم

با اخمی به رفتار آن دو نگاه کردم و به طرف تلفن راه افتادم ... و آن را جواب دادم ... با شنیدن صدای منشی ام که با انگلیسی اسم را گفت ... نگاهم را به آن دو دوختم

منشی: ستاره خانوم

-خودم هستم

منشی:خانوم ما بلیط شما رو برای روز پنج شنبه هفته ی دیگه اوکی کردیم

-پنج شنبه هفته دیگه

منشی:بله

نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن ... همانطور که نگاهم به ان دو بود به منشی گفتم

-کنسلش کنین فعلا" قصد بر گشتن ندارم............





برق شادی را در چشمان هر دوی آنها دیدم

منشی:ولی خانوم آقا پو...

اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و با اخمی گفتم

-تصمیم با منه پس من فعلا" نمی آم

با عصبانیت گوشی رو گذاشتم و رو به آن دو گفتم

-من باید این منشی رو در به در کنم به جای من تصمیم می گیره ... اینجور منشی ها هم نوبرن به والا

آناهیتا با خنده از جایش بلند شد و محکم در آغوشم گرفت ... خنده ی شادی بعد از دو هفته کردم و دستانم را دورش حلقه کردم

-وقتی می گم همجنس بازی نگو نه

آناهیتا با جیغی من را کنار زد و مشتی به بازویم زد

آناهیتا:لیاقت نداری دیگه

خنده ای سر دادم و لپش را محکم کشیدم

نرگس جون:موندن تو بی مورد نمی تونه باشه

به طرفش برمی گردم ... می دونستم اون جدیتی که در صداش هست انتظار از این می ره که من هم مانند خودش جدی باشم ... آناهیتا هم منتظر نگاهم می کرد که گفتم

-می خوام برای مهتاب زندگی کنم

جیغ خفه ی آناهیتا با اخم نرگس جون که راضی از تصمیم نیستن را پشت اخمم پنهان کردم ... نر گس جون از جایش بلند شد

نرگس جون:می دونستم موندنت بی منظور نمی تونه باشه

-من تصمیم رو گرفتم

نرگس جون:من به تو اجازه نمی دم که پاتو توی اون روستای کوفتی بذاری

لبخندی می زنم که آناهیتا با دیدن لبخند خونسردم خودش را بر روی مبل می اندازد ... قدمی به عقب بر می دارم و رو به ان دو و می گویم

-باید تاوان پاکی مهتاب رو پس بدن

پشتم را به آن دو می کنم و به طرف اتاق خودم راه می افتم ...

نرگس جون:ســــــتاره!

بی توجه به فریادش وارد اتاق می شوم و در را می بندم ... صدای آناهیتا را می شنوم که به نرگس جون می گوید

آناهیتا:شما ستاره رو می شناسین می دونین که کار خودش رو می کنه

از در فاصله می گیرم و با همان لبخند که خونسردی ام را نشان می دهد به طرف آینه راه می افتم ... نگاهی به خودم در آنیه می کنم و دستی به صورتم می کشم ... آخرش این دوقلو بودنمون به کارم اومد... دو دوقلوی همسان ...سیبی که دو نصف شده بودن ...فقط یک تفاوت بود اون هم رنگ چشمها ... چشمان مهتاب عسلی خالص بود ... اما چشمان من با عسلی بودنش ... رگهای قرمز رنگی هم در خودش داشت ... نگاهم را از آینه به حلقه ی روی میز می افته و به طرفش بر می گردم ... صدای مهتاب وقتی این حلقه را در دستم می داد در گوشم می پیچه وقتی که گفت "به جای من زندگی کن ستاره"

-به جای تو زندگی می کنم مهتاب و انتقامت رو از ارباب می گیرم

با نفرت حلقه را در دستم فشار می دهم و نگاهم را از پنجره به بیرون می دوزم ... به جز نابودی ارباب به چیز دیگری فکر نمی کردم ....باید انتقام مهتاب را از او می گرفتم

همه ی وسایل لازمه را در صندق عقب ماشین مهتاب گذاشتم و دستی به ماشین کشیدم ... ماشینی که روزی خواهرم در آن می نشست و حالا من به عنوان مهتاب پشت آن می نشستم ... با صدای نرگس جون که از اول صبح تا حالا غرغر می کردم به طرفش برگشتم

-باز چی شده نرگسی

نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و رو به آناهیتا که در حال ترکوند آدمسش بود گفت

نرگس جون:به این بگو با من صحبت نکنه

آناهیتا رو به من کرد و گفت

آناهیتا:نرگس جون می گه باهاش حرف نزنی

با لبخندی تکیه ام را به ماشین دادم و گفتم

-به نرگسی بگو دلیلش چیه

آناهیتا رو به نرگس جون کرد

آناهیتا:نرگس جون ستاره می گه من چه غلتی کردم

مشتی به بازویش زدم و گفتم

-من کی همچین حرفی زدم

آناهیتا با اخمی بازویش را ماساژ داد و رو به نرگس جون کرد ... نرگس جون با همون اخم رو به آناهیتا گفت

نرگس جون:بهش بگو می خوای بری اونجا چی بگی ... نمی گن مهتاب اینطور نبود ... نمی گن توی وحشی با مهتاب خیلی متفاوتی

آناهیتا:باشه حالا می گم

آناهیتا با لبخندی رو به من کرد

آناهیتا:نرگس جون می گه ... توی از خدا بی خبر ... توی وحشی ... توی دیونه ...چطور خودت رو با مهتابی که فرشته بود می خوای جا بدی ... توی که ابلیسی از ریخت و قیافه ات می ریزه

-هووووی درست صحبت کنا

ایندفعه نوبت نرگس جون بود که مشتش را مهار بازوی او بکند ... با خنده نگاهی به آناهیتا کردم

آناهیتا:زهرمار ... کوفت ... اصلا" این تو این نرگسیت به من چه خودمو انداختم وسط شما

من و نرگس جون هر دو خندیدم و به او که در ماشین می نشست نگاه کردیم... آناهیتا دست به سینه همانطور که آدامسش را می جوید با اخمی نگاهش را از ما گرفت ... نگاهی به نرگس جون انداختم که صورتش از اخم چند لحظه پیش خبری نبود ... به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم

-من به کاری که می خوام بکنم ایمان دارم نرگسی

دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و با ناراحتی نگاهم کرد

نرگس جون:منم به تو ایمان دارم گلم .. اما انتقام راهش نیست

سرم را به زیر انداختم و فشاری به دستش وارد کردم

-اینطور آروم می شم

با آهی که کشید پی به نگرانیش بردم .. فشار خفیف دیگری به دستش وارد کردم و نگاهم را در چشمانش که بی شباهت به چشمان بابا نبود دوختم و با اعتمادی که همیشه در خودم سراغ داشتم گفتم

-نمی زارم حق خواهرم بی خودی ضایع بشه نرگسی ... می دونم راهی که می خوام برم شاید اشتباه باشه ... اما برای آروم کردن خودم و به خاطر قولی که به مهتاب دادم که به جایش زندگی کنم ... باید این کار رو بکنم

نرگس جون نگاهی به چشمانم کرد و دستی به گونه ام کشید و بدون حرفی از کنارم گذشت و سوار ماشین شد ... با دو نفس عممیقی که کشیدم ... همه ی ناراحتی ها را رها کردم و سوار ماشین شدم ... آناهیتا نگاهی به ساعت مچی اش کرد و سرش را تکان داد

آناهیتا:فکر کنم نصف شب برسیم روستا

لبخندی زدم ...که آناهیتا دستش را به سمت آسمون دراز کرد

آناهیتا:خدایا من بنده ی خوبتم هوامو داشته باش که امیدی به این نیست ما رو سالم به اونجا برسونه

خنده ای می کنم و رو به نرگس جون و می گویم

-دلت پرواز می خواد نرگسی

با این حرف بدون آنکه منتظر حرف آن دو بمانم ماشین را از پارکینگ خارج کردم و با صدای بد لاستیک های ماشین ماشین را به مقصد به حرکت در آوردم







آناهیتا





چند ساعتی بود که توی راه بودیم ... نرگس جون به خواب عمیقی رفته بود و انگار خیالش بابت همه چی راحت شده بود ... اما من هنوز نگران رفتار ستاره بودم ... نگاهم را به اون که پفک می خورد دوختم و لبخندی زدم

-نمی شه این زهرماری رو نخوری حالا

با اخمی نگاهش را از جاده گرفت و نگاهم کرد ... انگار که توهینی کرده باشم با دهان پر گفت

ستاره:تو بیجا می کنی به پفک می گی زهرماری



خنده ای می کنم که با لبخندی بار دیگر نگاهش را به جاده می دوزد... همونطور که یکی از دستاش به فرمان ماشینه ... دستش دیگرش رو به طرف بسته پفک می برد و با لذت یک دانه ی آن را در دهانش می گذارد ... خنده ی بلند تری سر می دهم که او هم همراهیم می کند

-انگار از آمازون اومدی ..مگه اونجا پفک نداشت

ستاره:نه جــــون آنی اونجا همه اش چیپس داشت ... این مردم ایطالیا هم که چیپس خوراکشون بود ولی جدا از شوخی هیچی پفکای ایران خودمون نمی شه

همانطور که با دهانی پر صحبت می کرد سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم

-هنوز همون دختر بچه ی شکمویی

با خنده ی شادی که سر داد ... لبخندی زدم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم ... می دونستم پشت این همه خنده و شادی ... یک غمی هست ... مهتاب خیلی برای ستاره عزیز بود ... ستاره ای که هیچوقت نمی شکست ... آن روز زیر باران شکستنش را دیدم ... شکستن کسی که با تمام غمی که داشت باز هم پابرجا بود .... می دانستم آن لبخندهایش هم برای من و نرگس جون هست

ستاره:اه!

با صدای بلند و ناراحتش با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم

-چیه چی شد ؟

با ناراحتی به پلاستیک خالی از پفک نگاه کرد و گفت

ستاره :پفکام تموم شد

با چشمان گرد شده نگاهش کردم و بعد از هلاجی کردن حرفش یکی به سرش زدم

-یعنی خاک بر سرت ستاره گفتم حالا چی شده

ستاره:چــــــی شده ... چـــــی شده ... مگه نمی بینی پفکام تموم شد من به شما گفتم بیشتر بگیرین ولی شماها باز به حرف من گوش ندادین

-اندازه ده نفر پفک و چیپس گرفته بودیم

با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت

ستاره:واقعا" پس چرا من احساس می کنم دوتا بیشتر نخوردم

-ســـــــــتاره

با جیغی که کشیدم ستاره به خنده افتاد ... با حرصی نگاهش کردم که با پس گردنی که به سرم خورد به طرف عقب برگشتم ... نرگس جون همانطور که خمیازه می کشید گفت

نرگس جون:زهرمار توی خواب زهره ام ترکید

ستاره همانطور که با صدای بلند می خندید به طرف ما برگشت که نرگس جون اخمی کرد و گفت

نرگس جون: تو یکی ببند گاله رو و نگاهت به جلو باشه مارو به کشتن ندی

ستاره با این حرف نرگس جون لبخندی زد و نگاهش را به رو به رو می دوزد ... نرگس جون همانطور که با لبخندی او را نگاه می کند چشمانش را می بندد و اجازه اعتراض را از من می گیرد... با اخمی دست به سینه در جایم می شینم که ستاره لپم را می کشد و می گوید

ستاره:چی شد گوگولی

نرگس جون:خـــــفه

با صدای نرگس جون هر دو به رو به رو خیره می شویم و ریز شروع به خندیدن می کنیم ... با آهی نگاهم را از پنجره به بیرون می دوزم و به آن زمانی برمی گردم که بابا شهاب و مامان سرمه من را به خانه شان آوردن .. خانه ای که نه از محبت مادر پدر کم داشت و نه از محبت خواهر و یا حتی برادر ... از موقعه ای که خودم را شناختم بابا از من دوری می کرد و هیچ مادری را کنار خود نداشتم شاید به خاطر اینکه فرصت نمی کرد از دوستاش جدا بشه و به دختر یکی دونه اش سر بزنه ... بعد از مرگ بابا مامان برای همیشه من را از زندگیش بیرون انداخت و این شد که من وارد خانواده بختیاری شدم و از آناهیتا اسفندی به اناهیتا بختیاری تبدیل شدم ... اولین روزهایی که بابا شهاب دستم را در دست مهتاب گذاشت فهمیدم دیگه من هم خانواده ای دارم و می تونم زندگی کنم ... اما از ستاره همیشه نفرت می دیدم تا اون روزی که از پله ها پایین پرتم کرد و بابا شهاب او را در کتابخانه زندانی کرد ... خودم را باعث بانی تمام این اتفاق ها می دانستم ... برای همین برای معذرت خواهی از ستاره وارد کتابخونه شدم ... رو به روی ستاره ایستادم خواستم حرفی بزنم که ستاره بدون اینکه اجازه حرفی را به من بدهد من را در آغوش گرفت و محکم به خودش فشرد ... هنوز صدایش در گوشم بود که گفت

-هیـــــس خواهری از این به بعد تنها نیستی منو مهتاب هستیم

اون با آن سن و سالش دنیای اطرافش را شناخته بود و مثل یک حامی همیشه هوای من و مهتاب را داشت مثل یک پسر اجازه نمی داد که کسی به ما نزدیک شود یا حتی صدمه ای به ما برساند ...شاید دلیل اینکه بابا شهاب از ستاره خواسته بود مواظب ما باشد همین بود ... می دانستم که مهتاب ضربه ی بزرگی برای او بوده است ... او قول محافظت مهتاب را داده بود اما با این اتفاقها هیچ کاری از دست او بر نیامده بود جز اینکه برای آرامی وجدان خود از ارباب انتقام بگیرد

بار دیگر نگاهم را به او می دوزم که بی خیال از همه جا فقط با اخمی به جاده خیره شده بود ... از این همه آرامش و خونسردی اش می ترسیدم چون می دانستم پشت این خونسردی طوفانی در انتظار است ... و من از همان می ترسیدم

-من می ترسم ستاره

با لبخندی به طرفم برگشت و با چشمکی رو به من گفت

ستاره:ترس خوبه یک زره اون چربیهای بدنت هم آب می شه

با اینکه می دونست به وزنم حساسم باز برای حرص دادن من همچین حرفی زده بود بیشتر عصبی شدم و گفتم

-آخه ترس من چه ربطی به چربی داره

ستاره:نــــــداره

-نه که نداره پرو

صورتم را با حالت قهر به طرف پنجره برگرداندم که گقت

ستاره:حالا قهر نکن یک سوال ازت می پرسم درست جوابم رو بده

با صدای جدی اش به طرفش برگشتم و نگاهش کردم که با اخمی به رو به رو خیره شده بود-چه سوالی؟



ستاره همانطور با جدیت گفت

ستاره:ببین می خوام درست اینجا نگاه کنی و سوالی ازت می پرسم درست جواب بدی

به حرفایش گوش کردم و نگاهم را به جاده دوختم و سرم را تکون دادم

-باشه

ستاره:ببین درست

نگاه دقیقم را به اطراف دوختم و گفتم

-خوب سوالتو بپرس

ستاره:اینور مغازه ای رستورانی چیزی نزدیک نیست پفکی اسنکی چیزی بگیریم گشنمه

در بهت حرفش بودم که به خودم آمدم و با عصبانیت ساختگی به طرفش که می خندید برگشتم

-زهرمار دیونه

سرم را برگردوندم و از شیطنتش لبخندی روی لبم نشست ... می دونستم برای منحرف کردن فکرم از ترسیدنم آن حرف را زده بود ... با همان لبخند دست به سینه نشستم و چشمانم را بستم





ستاره





یک نفس به طرف مقصد رونده بودم از خستگی کمرم به درد امده بود نگاهی به آن دو کردم که ...بی دغدغه و آرام خوابیده بودن لبخندی زدم ... مثلا" باید راه را به من نشان می دادن ...خدا را شکر که روی این تابلو ها رو می خوندم ...یعنی حالا ناکجا آباد بودیم .. نگاهم را بار دیگر به آن دو دوختم... از اول راه که این نرگسی به خواب رفته بود و این آناهیتا هم رفیق نیمه راه دیگه نتونسته بود چشمانش را باز نگه دارد و آن را بسته بود ... با دیدن مغازه ای یا همون دکه ای که کنار جاده بود ماشین را به گوشه ای هدایت کردم و پیاده شدم ...پیرمرد با دیدنم با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم

-ســــلام آقا

پیرمرد سرش را به عنوان سلام تکان داد اما هنوز تعجب از چشمانش پیدا بود ... نگاهی به دکه اش کردم که جز سیگار چند بسته پسته و چند پسکویت و یک بسته پفک بیشتر نداشت ... همانقدر که برای سیر شدن بود را خریدم و پول را حساب کردم که پیرمرد گفت

پیرمرد:خانوم معلم

با تعجب به طرفش برگشتم ... و با ابروی بالا رفته نگاهش کردم

-با من بودین

پیرمرد باز هم با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت ... پولها را به طرفم گرفت

پیرمرد:ما از شما نمی تونیم این پولهارو قبول کنیم

قدمی نزدیک شدم و گفتم

-چرا؟

پیرمرد با صدای لرزان رو به من کرد و گفت

پیرمرد:اینجا مطعلق به ارباب و خانواده اش هست پس این وسایل رو مال خودتون بدونین خانوم معلم

با آوردن اسم ارباب اخمهایم در هم رفت و به او نزدیک شدم ... فهمیده بودم او مرا با مهتاب اشتباه گرفته است و من همین چیز را می خواستم ... پولها را به طرفش گرفتم و گفتم

-این مال شماست و حق شما ... نه من و نه ارباب نمی تونیم از شما بگیریم

از او فاصله گرفتم و با وسایل در دستم سوار ماشین شدم ... و ماشین را به راه انداختم ...غرغر کنان نگاهی به جاده ی تاریک کردم ... پس به روستا رسیده بودم ...نگاهی به خاکی کردم ... از دور می شد چند چراغ را دید ... به نزدیکی روستا که رسیدم ماشین را گوشه ای پارک کردم و پفک را از زور گشنگی از روی داشبورد برداشتم و با لبخندی شیطانی نگاهم را به آن دو دوختم و پفک را بین دستانم قرار دادم و با یک حرکت دستانم را محکم به بسته ی پفک کوبیدم و صدای ....بـــــــوب در ماشین پیچید و آن دو هرسان از خواب پریدن

آناهیتا:تــــرکــــید

با خنده نگاهش کردم و گفتم

-چی ترکید

با این حرفم نگاهم کرد و با دیدن پفک در دستم اخمی کرد ... پس گردنی که نرگس جون به سرم زد هم خنده ام را بند نیاورد ..آناهیتا خمیازه ای کشید و به رو به رو خیره شد که یک دانه پفک را دهانم گذاشتم

-ببند دهنتو مگس می ره توش

و شروع به جویدن پفکم کردم که آناهیتا بسته ی پفک را از دستم گرفت و مشتی به بازویم زد

آناهیتا:رسیدیمهمانطور که با دلخوری نگاهم را به پفک دوخته بودم سرم را تکون دادم

-آره

نرگس جون که عقب نشسته بود به خنده افتاد ...من و آناهیتا با تعجب به طرفش برگشتیم که گفت

نرگس جون:نمیری دختر همچین نگاهتو به این پفک دوختی انگار چیز با ارزشی رو ازت گرفتن

خنده ای کردم و راست نشستم که آناهیتا دانه ای پفک را در دهانش گذاشت

آناهیتا:پس چرا حرکت نمی کنی

صورتم را در هم جمع کردم و پفک را از او گرفتم و گفتم

-اه حالمو بد کردی

اخمی کرد خواست چیزی بگوید که دستم را بر روی دهانش گذاشتم

-و اینکه آخه خواهر من من تا همینجاشم که اومدم به برکت این تابلو ها بوده بقیه اش رو که نمی دونم کجاست و کجا برم

آناهیتا سرش را تکان داد که دستی از عقب جلو آمد و پفک را از دستم گرفت ... از آینه نگاهی به نرگس جون کردم و گفتم

-نرگسی شما هم بله

نرگس جون:دختر خوب نیست واست توی این سن چاق بشی

آناهیتا به خنده افتاد و به طرف نرگس جون برگشت

آناهیتا:همچین می گین انگار خودتون چند سالتونه

نرگس جون دستی به شالش کشید و رو به او گفت

نرگس جون:ای ای دخترم چهل و شش سال هم شد سن هم شد سن... آخه اگه مثل شما بیست پنجی ... بیست چهاری بودم حالا می شد گفت چیزی

آناهتیا خنده کرد و رو به من چشمکی زد و گفت

آناهیتا:می بینی منظورش اینه که باید قدر خودمونو بدونیم

خنده ای کردم خواستم چیزی بگویم که چشمم را به دودی که از یکی از خانه ها بیرون می آمد دوختم و گفتم

-ببینم امروز چهار شنبه سوریه احیانن

هردو با هم یکصدا گفتن:نه!

با لبخندی نگاهشان کردم و گفتم

-پس این دودی که از این خونه می آد بیرون چیه

آناهیتا نگاهم را دنبال کرد و گفت

آناهیتا:چیزی نیست حتما" دارن نونی چیزی درست می کنن

با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و با شادی گفتم

-ای جونم یعنی نون تنوریا

آناهیتا با لبخندی سرش را تکان داد که نرگس جون همانطور که پفک می خورد گفت

نرگس جون:آره همون نون های گرمی که از این پنیر بسته ای ها هست بزنی روش نعنا سبزی بذاری لاش با یک چای شیرین و هندونه بزنی بخوری آخ چه حالی بده

با خنده نگاهمان را به او دوختیم ... اشتهایم را بد تحریک کرده بود و صدایش در آورده بود

-نرگسی می خوای خودم بخورمت دیگه

نرگس جون خنده ای کرد و نگاهش را به رو به رو دوخت و با رنگی پریده رو به من و گفت

نرگس جون:این ...این آتیش نیست

با تعجب نگاهش را دنبال کردم و با دیدن آتیشی که از همان خانه بیرون می آمد از ماشین پیاده شدم ...صدای هم همه ی مردم و جیغ زدن های شخصی به گوش می رسید ... با پیاده شدن من آن دو نیز پیاده شدن

آناهیتا:ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه

قدمی به جلو برداشتم که نرگس جون جیغی کشید

نرگس جون :ستـــــاره کجا می ری



بی توجه به نرگس جون ... به طرف مردمی که جمع شده بودم یا با عجله خودشان را به مکان حادثه می رساندن رساندم ... نگاهم را به شعله های آتش که از خانه بیرون می آمد دوختم و زیر لبم گفتم

-چرا کسی آتیش رو خاموش نمی که

با صدای داد پسری به طرفش برگشتم که چند نفر دستش را گرفته بودن

پسر:بـــــذار برم.... خواهرم ... خواهرم هنوز اون توه

با چشمان گرد شده به او نگاه کردم و نگاهم را بار دیگر به خانه دوختم... یعنی کسی توی این آتیش زنده مونده ... نگاهی به مردم کردم که هیچکدام برایخاموش کردن آتش سعی نمی کردن ... باز هم داد پسر نگاهم را خیره به او کرد

پسر:آقــــــاجون .... بذار کمکش کنن ... اون هنوز زنده است

مرد که با خونسردی تکیه اش را به دیوار داده بود پوزخندی زد و با لذت به آتش نگاه کرد و گفت

مرد:بذار بمیره یک نون خور کم تر

پسر:آقاجون بی انصاف نباش .... ولم کنین ناجونمردا ولم کنین

با صدای فریاد دختری که برادرش را صدا می زد...با عصبانیت دستانم را مشت کردم ... و به مردم که بی خیال ایستاده بودن نگاه کردم ....پسر با گریه رو به دوستش که بازویش را گرفته بود کرد و با ناله گفت

پسر:احمد اون توه بذار برم بیارمش

باز هم صدای دختر که دادشش را صدا می زد خشمم را بیشتر کرد

دختر:فـــــرهــــاد ... داداش

پسر به زانو نشست و همانطور که به خانه نگاه می کرد نالید

پسر:نامردا کمکش کنین

با اخمی نگاهی به جمع کردم که آنها را نیز خونسرد نظاره گر دیدم ... قدمی برداشتم که بازویم کشیده شد

آناهیتا:بیا بریم

بازویم را از دستش خارج کردم و با اخمی گفتم

-چرا کسی کمک نمی کنه

آناهیتا با پوزخندی نگاهی به آن همه مردم که جمع شده بودن کرد گفت

آناهیتا:دختر برای اینها ارزش نداره چه زنده بمونه برای اینها همون مرده حساب می شه

با اخمی نگاهشان کردم که با یک خیز پسر از دست آنها فرار کرد و خودش را در خانه انداخت ... با وارد شدن پسر در خانه ... هم همه ی مردم زیاد شد و هر کس چیزی می گفت ... با فریادی رو به آنها کردم

-برید آب بیارید

همه با تعجب و بعد با اخم نگاهم کردن که باز رو به آنها گفتم

-گفتم گمشین برین آب بیارین این آتیشو خاموش کنین

همان مرد که پسر آقا جون صدایش می زد گفت

مرد:خانوم معلم شما دخالت نکنین بهتره

حالا صدای داد هر دوی آنها را از داخل می شنیدم با خشمی به طرف مرد برگشتم و گفتم

-مردیکه اونایی که توی اون خونه دارن می سوزن بچه هاتن

شانه اش را بی تفاوت بالا انداخت و خندید

مرد:بذار بمیرن دختر که واسم نون نمی شه پسرم بزار بمیره تا دوباره برای کمک این گیس بریده نره

تفی جلوی پایش انداختم که با خشم نگاهم کرد

-حیف اسم پدر که به توی حیون بگن

قدمی نزدیک شد خواست حرفی بزند که نرگس جون دستم را گرفت ... دستم را از دستش خارج کردم و رو به آن مردمی که فیلم سینمایی می دیدن کردم و با دادی گفتم

-یعنی همینقدر بود مردونگیتون

رو به دوست پسر که با نگرانی به خانه نگاه می کرد کردم و گفتم

-به تو هم می گن دوست

یکی از مردها جلو آمد و رو به من و گفت

-خانوم خودش آتیش روشن کرده ما هم نمی تونیم خاموش کنیم

اخمی کردم:چرا؟

پدر پسر پوزخندی زد و گفت

-چون نمی خوام آتیش خاموش بشه

نگاهی به دوست پسر کردم که پسر سرش را زیر انداخت .... باز جیغ و داد آن دو که در آن خانه می سوختن بالا رفت حالا زن ها هم به ما اضافه شده بودن ... با نگرانی به خانه نگاه کردم که نگاهم به کت همان پسر افتاد ... معلوم بود از پوست بره استفاده کرده... با عجله به او نزدیک شدم ... باید یک کاری می کردم ...

-کتت رو دربیار

با تعجب نگاهم کرد که اخمی کردم

-باید کمکشون کن ... کتت رو در بیار

پسر با تعجب کتش را در آورد ... که اخمی کردم و کت را از دستش گرفتم و رو به او گفتم

-فکر می کنی حالا همین دوستی که برای خواهرش توی آتیش پریده برای تو هم می پره؟



پسر شرمنده سرش را به طرف خانه دوخت و گفت-فرهاد خیلی مردتر از این حرفاست

به طرف آتیش به راه افتادم که صدای جیغ آناهیتا و نرگس جون بلند شد

آناهیتا:چکار می کنی دیونه ؟

نرگس جون:کجا می ری؟

نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن و با عصبانیت غریدم

-وقتی این مردم هنامرد و بی وجدان نمی تونن کاری کنن نمی تونم دست به سینه به ایستم و بذارم دو نفر این تو کباب بشن

نگاهم را به مردم دوختم که با غضب نگاهم می کردن ... قدمی به طرف خانه برداشتم که همان پسر جلو آمد ... رو به او کردم و گفتم

-گمشو برو کمک بیار ... یکی باید این آتیش کوفتی رو خاموش کنه

سنگینی نگاه همه را روی خودم احساس می کردم ... بی توجه به آن نگاها و داد و فریاد آناهیتا و نرگس جون وارد خانه شدم .... همه جای خانه را شعله های آتیش در بر گرفته بود .... با شنیدن صدای سرفه ای به آن طرف رفتم که از بالا ی سرم تیکه چوبی که در حالا آتیش گرفتن بود جلویم افتاد ... با ترس یک قدم به عقب رفتم که باز صدای سرفه شنیده شد ... با عزمی جمع به طرف صدا رفتم که پسر را که خواهرش را در آغوش گرفته بود دیدم ... با عجله خودم را به آن دو رساندم و کت را بر روی شانه ی دختر انداختم که هر دوی آنها با سرفه های پی در پی به طرفم بر گشتن ... شال گردنم را از دور گردنم خارج کردم و به دختر که سرفه هایش خش دار و زیاد شده بود دادم و گفتم

-بیا بگیرش جلو دهنت

دختر با ترس خودش را به برادرش چسپاند که نگاهم را به پسر دوختم

-بهش بده باید زودتر از اینجا بریم بیرون

با منفجر شدن چیزی از کنارم ... جیغ من و دختر بالا رفت که پسر دستم را گرفت و با چشمان وحشت شده اش رو به من گفت

پسر:اول... اول... خواهرم رو ببرین بیرون ...

-همه با هم می ریم

پسر سرش را چند بار تکان داد و همانطور که سرفه میکرد ... شال گردنم را به دهان خواهرش نزدیک کرد و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت

پسر:تورو خدا خواهرم سالم بیرون برسه خیالم راحت تره

با ناراحتی نگاهش کردم و با یک لبخندی که برای دلش بود سرم را تکان دادم و دست خواهرش را گرفتم ... که خواهرش با ترس دستم را پس زد و با گریه در آغوش برادرش فرو رفت ...فرهاد همانطور که سرفه می کرد خواهرش را به خود فشرد

فرهاد:مهتابم برو بیرون من هم می آم

با شنیدن نام مهتاب دستانم شل شد ... و غمگین تر از قبل نگاهم را به آن دو دوختم که همان دختر گفت

-باهم می ریم داداش

شعله های آتیش بالا تر می رفت و نگرانی ام بابت آن دو بیشتر می شد ... صدای داد و فریاد را از بیرون می شنیدم ولی بی توجه به آنها دست هر دوی آنها را گرفتم و گفتم

-اینجا وقتش نیست ... چند دقیقه دیگه ممکنه این خونه رو سرمون خراب بشه

هر دو نگاهشان را به اطراف چرخواند و با تصدیق حرفم از جایشان بلند شدن .... نگاهی به پسر کردم که لنگان لنگان راه می رفت و گفتم

-پات چی شده

فرهاد:یکی از تیکه چوب ها افتاد روی پام

دود سیاه تمام خانه را گرفته بود و من را نیز به سرفه انداخته بود ... زیر بغل فرهاد را گرفتم که قدم هایش با ما هم قدم شود و مهتاب را به جلو راهنمایی کردم

-برو عزیزم ... مواظب هم باش

سرش را تکان داد که یکی از پنجره ها به دلیلی بخاری که در خانه ی بسته پیچیده بود ترکید ... به موقعه مهتاب را به خود چسپاندم و او را که از ترس خودش را به من چسپاند تکان دادم که گریه را سر داد ... خنده ی زورکی کردم و گفتم

-اینطور مواظب بودی مهتاب کوچلو

با لحن آرامم سرش را بالا گرفت و نگاهی به برادرش که از درد اخمهایش در هم رفته بود کرد

مهتاب:فرهاد

فرهاد لبخندی به او زد که مهتاب را به جلو هل دادم ... نگاهم را به فرهاد انداختم که همانطور که سرفه می کرد ... چشمانش خمار تر می شد ... با رسیدن به در خانه مهتاب را به بیرون هل دادم که وقت خارج شدن من و فرهاد چوپ بزرگی از آتیش بین ما افتاد و راه رفتن را برای ما صد کرد ... فریاد مهتاب که برادرش را صدا می زد بین سرفه های خشک فرهاد گم شد و فرهاد بی حال کنار پایم افتاد

مهتاب:فــــــرهــــاد ... داداش ...

به طرف فرهاد خم شدم و نگاهش کردم ... نفس هایش کند شده بود ... دود سیاه همه جای خانه را گرفته بود ... و راه نفس کشیدن را سخت کرده بود ... به اطرافم نگاه کردم چیزی جز آتش دور برم به چشم نمی خورد نه راهی برای بیرون رفتن نه حتی چیز دیگری

آناهیتا:خــــواهرم اون تو مونده یکی کمک کنه

با شنیدن صدای بغض دارش ... بلند شدم و داد زدم

-آناهیتا!

آناهیتا با شنیدن صدایم سکوت کرد و با صدای بلند گریه اش قلب غمگینم را غمگین تر کرد ... به طرف فرهاد برگشتم که تکان نمی خورد .... سرم را بر روی سینه اش گذاشتم ... ضربان قلبش خیلی کند شده بود بلند شدم و فریاد زدم

-یـــــکی یه راهی باز کنه

با این حرفم باران شروع به باریدن کرد و صد آتیشی که جلویم بود با کمک دوست فرهاد احمد شکسته شد .... با خوشحالی به طرف فرهاد برگشتم ... که با دیدن جسم بی جانش به طرف احمد بر گشتم و غریدمجنب بیاریمش بیرون

هر دو به طرف فرهاد رفتیم و او را از روی زمین بلند کردیم و او را خارج کردیم .... نگاهم را برای دیدن مهتاب چرخواند که بعد از دیدن او در آغوش آناهیتا خیالم راحت شد ... با غضبی به مردمی که در بهت بودن نگاه کردم همانطور که با تأسف سرم را برایشان تکان می دادم به طرف فرهاد برگشتم ... نرگس جون بالا سرم آمد و با ناراحتی و اشک نگاهم کرد که گفتم

-نرگسی حالا وقتش نیست

گلویم از دودی که خورده بودم می سوخت ... خم شدم روی فرهاد و چند بار به صورتش زدم ... اما باز تکانی نخورد ... دکمه های لباسش را باز کردم که داد پدرش به هوا رفت

پدر فرهاد:چکار می کنی خانم

با غضب نگاهش کردم که نگاهم به نگاه پر تعجب مردم افتاد ... بی توجه به آنها کارم را ادامه دادم و شروع به ماساژ دادن قفسه سینه اش کردم که پدر فرهاد دستم راگرفت

پدرفرهاد:دست کثیفت رو از رو پسرم بردار

با خشمی به عقب راندمش و با صدای بلندی رو به او و گفتم

-خـــــفه شو و گمشو کنار

با مشت محکم به سینه فرهاد زدم

-فرهاد ... فرهاد

اما تکانی نخورد بار دیگر کارم را تکرار کردم ... نم نم باران باعث شده بود تمام لباسهایم به تنم بچسپد ... احمد با گریه نگاهی به من کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد که اخمی کردم و محکم تر به سینه فرهاد زدم

-بــــــلند شو پسر ... توی دار دنیا خواهرت فقط تورو داره

فشاری به قفسه سینه اش وارد کردم که مهتاب بالای سر فرهاد نشست و با حالت شوکی او را نگاه کرد... این حالت را می شناختم حالت خودم بود وقتی مهتاب دست بی جانش از بین دستانم شل شده بود .... با عصبانیت به طرف آناهیتا برگشتم

-بیا اینو بلند کن

به جای آناهیتا پدر فرهاد جلو اومد که با عصبانیت رو به او کردم و گفتم

-دستت به این دختر بخوره دستت رو می شکونم

پدر فرهاد با اخمی نگاهی به من و به دخترش کرد ... نگاهی به فرهاد کردم و به طرفش خم شدم ... دهانش را باز کردم و دهان خود را بر روی دهانش گذاشتم و به او نفس مصنوعی دادم باز هم... با صدای فریاد پدر فرهاد دست از کارم بر نداشتم

پدر فرهاد:خــــــانوم مــــعلم

صدای استغفرا... و لا ال.... مردم را نشنیده گرفتم و بار دیگر کارم را تکرار کردم و قفسه سینه اش را ماساژ دادم

-پسر مگه تو چقدر دود خوردی

دیدگاهم تار می شد و خودم بابت دودی که در گلویم بود ... و غذایی که نخورده بودم ... ضعف داشتم ... بار دیگر کار قبل را تکرار کردم و با تنفس مصنوعی محکمتر از قبل به سینه اش زدم ..و فریاد زدم

-نفس بکش لعنتی

فرهاد ...با سرفه نفسش را بیرون داد و با دادش که خواهرش را صدا می زد لبخندی را بر روی لبانم نشاند

فرهاد:مـــــهتاب

مهتاب با دیدن چشمان باز برادرش گریه سر داد و خودش را در آغوش او انداخت که بی حال کنار فرهاد افتادم ... صداها گنگ به گوشم می رسید ... با صدای شیهه ی اسب ... چشمانم را بستم و بی توجه به داد و فریاد اطراف به خواب عمیقی فرو رفتم



وی ماشینی نشسته بودم ... ماشین ناآشنایی که بوی سیگار در آن پیچیده بود ... همان موقعه در راننده باز شد و شخصی ملفی را به طرفم پرت کرد و خودش با عجله در آن نشست ... با تعجب به طرف ملف خم شدم و آن را بین دستانم گرفتم .. دیدگاهم تار بود و درست نمی توانستم روی ملف را بخوانم ... دستی به چشمام کشیدم و به طرف شخص برگشتم ... با دیدن شخصی که روبه روی ام بود به لحظه ای شوکه شدم ... و نگاهم را به گوشه لبش دوختم که از آن خون می آمد ... غمگین نگاهش کردم و گفتم

-مهتاب

مهتاب بی توجه به من با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و از آینه ماشین نگاهش را به پشت سرش دوخت ... با دیدن پشت سرش رنگش پرید و محکم بر روی فرمان ماشین زد

مهتاب: لعنتی

بار دیگر نگاهش را از آینه به عقب دوخت که نگاهش را دنبال کردم و به عقب نگاه کردم که ماشینی در حال تعقیبمان بود ... با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم

-اینا ک....

هنوز حرفم تموم نشده بود که تنه ای به ماشین زده شد ... به خاطر لغزندگی خیابون و بارش بارون ... کنترول ماشین از دست خارج شد ... با ترس به مهتاب نگاه کردم ... که سرش بر روی فرمان بود ... و ماشین به دور خودش می چرخید ... دستم را به طرفش دراز کردم ...که دستم از بین او رد شد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که از پنجره اش کامیونی که به طرفمان می آمد مرا از خواب پراند ... دستی به پیشانی ام کشیدم که خیس عرق بود و نگاهی به دستم که سرم به آن وصل شده بود کردم ... نگاهم را به اطراف دوختم ... مکان برایم نا آشنا بود ... نگاه دیگری به سرم کردم و با خودم گفتم "نکنه توی بیمارستانم " دوباره نگاهم را به اطراف دوختم با دیدن اتاق لیمویی و وسایل سبز یشمی لبخندی زدم و گفتم

-روستا هم بیمارستان مجهز و خوشگل داره ما نمی دونستیم

نرگس جون:این چرت و پرتا چیه می گی

با شنیدن صدای نرگس جون از جام پریدم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم و رو به اون و گفتم

-ترسوندیم

لبخند مهربانی زد و از روی مبل بلند شد و همانطور که با لبخند به من نزدیک می شد کنارم نشست و مهربانانه و دلسوزانه نگاهم کرد ... با لبخندی جواب لبخندش رو دادم که با سیلی که به صورتم زد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم

نرگس جون:آخیش حالا راحت شدم

با تعجب دستم را بر روی گونه ام گذاشتم و مظلومانه نگاهش کردم که گفت

نرگس جون:اینطور نگام نکنا

اخمی کرد و به پیشانیم زد و گفت

نرگس جون:این سوپرمن بازیت مال چی بود

سرم رو به زیر انداختم و آروم گفتم

-سوپر وومن نرگسی

با پس گردنی که به سرم زد... با خنده سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم

-ای بابا نرگسی ول کن تورو خدا

با ناراحتی نگاهم کرد و من را در آغوش گرفت با لبخندی اون رو به خودم فشردم و نگاهم را به نقطه ای خیره کردم که کنار گوشم گفت

نرگس جون:دیگه طاقت از دست دادن تورو نداشتم ستاره ... وقتی توی آتیش پریدی روح از تنم جدا شد ... دیگه با من این کارو نکن

اون رو بیشتر به خودم فشردم و با یاد آوری خوابم و لب خونی مهتاب ... سرم را در سینه اش فرو بردم ... و بغضم را خفه کردم و گفتم

-نتونستم یک مهتاب رو نجات بدم ...بابت این خوشحالم که مهتاب دیگه رو نجات دادم

او را از خود فاصله دادم و گونه اش را بوسیدم و اشکش را پاک کردم و گفتم

-فرهاد و مهتاب کجان

آناهیتا:یک وقت نگی آناهیتا کجاست

با خنده به پشت سر نرگس جون نگاه کردم و او را که به چهارچوب در تکیه داده بود و ما را نگاه می کردم گفتم

-تو که جای خود داری جیگر

آناهیتا با اخمی سرش را تکان داد و گفت

آناهیتا:آره آره خر شدم

-وااا آناهیتا فهمیدی

آناهیتا با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:چیو ؟

-همینی که حالا گفتی

آناهیتا:اونوقت من چی چی گفتم

-اینکه خری

آناهیتا با عصبانیت نگاهم کرد و با جیغی کفشش رو از پایش بیرون آورد که صورتم را بر گردوندم و کفش به لیوان پر آب روی میز خورد و به زمین افتاد و شکست .... خواستم چیزی بگم که نرگس جون دستش رو بر روی دهانم گذاشت و با اخمی رو به آناهیتا و گفت

نرگس جون:تو که اینو می شناسی چرا اینقدر حرف می زنی

آناهیتا لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت-دستت درد نکنه نرگس جون داشتیم

دست نرگس جون رو کنار زدم و خندیدم که نرگس جون نیشکونی از پام گرفت ... میان خنده اخمی کردم و گفتم

-ای بابا چرا اینقدر می لپونی منو

نرگس جون و آناهیتا خنده ای کردن که اشاره ای به سرم دستم کردم

-کی بنده مرخص می شم

آناهیتا با خنده نزدیک شد و گفت

آناهیتا:مگه بیمارستانی که مرخص بشی

با تعجب نگاهش کردم که یکی به سرم زد و گفت

آناهیتا:آخه دیونه تو این تخت کمد این کتابخونه رو نمی بینی

همونطور که سرم را ماساژ می دادم گفتم

-خوب من فکر کردم که روستا یک بیمارستان مجهز داره به من چه

هر دو با صدای بلند خندیدن که لبخندی زدم و گفتم

-خوب این سرم کی وصل کرده برو بهش بگو که بیاد درش بیاره

آناهیتا دستی به موهای خوشحالتش که از شالش بیرون زده بود کشید و گفت

آناهیتا:ارباب سرم بهت وصل کرده

با تعجب نگاهشان کردم که نرگس جون نگاهم کرد

-ارباب!

نرگس جون:انگار همون موقع دوست فرهاد احمد رو فرستاده بودی دنبال کمک سر راهش ارباب رو می بینی و تمام جریان رو براش توضیح می ده ... ارباب هم با دونستن اینکه تو توی آتیش پریدی می ره که از ده های کنار کمک بیاره که آخرین لحظه که تو از حال رفتی می رسه

-خـــــوب

آناهیتا : خوبو کوفت

با اخمی نگاهش می کنم که خنده ای می کنه و کنارم می شینه

آناهیتا:ولی جـــــون ستاره عجب جذبه ای داشت هــــا پدر فرهاد تا ارباب رو دید جیم زد ... این ارباب هم اومد یک نعره ای کشید که این اهالی روستا بدبختا فکر کنم خیس کردن خودشونو

مشتی به بازوش زدم و گفتم

-مودب باش هــــا

آناهیتا اخمی کرد:کی به کی می گه مودب باش

با لبخند دندون نمایی نگاهش کردم که با خنده گفت

آناهیتا:ببند اون نیشو.. مسواک گرون شده ... خوب دیگه بعدش که ارباب بلند کرد تورو آورد خونه

-پس فرهاد با مهتاب چی شدن

نرگس جون:ارباب فرستادشون بیمارستان خارج روستا

لبخندی زدم و همونطور که خودمو خم می کردم تا سرم رو از دستم خارج کنم گفتم

-پس این ارباب رو زیادی به زحمت انداختیم دیشب

آناهیتا که می خندید گفت

آناهیتا:با اسبش اومده بود پیاده رویی

همانطور که سرم رو از دستم خارج می کردم گفتم

-من زحمتهای دیگه ای هم دارم برای این ارباب

نرگس جون:تو اونطور که فکر می کنی ارباب بد نیست

با اخمی نگاهش کردم که ادامه داد

نرگس جون:اینطور نگام نکن ... ارباب کوچیک بود که خواست به مهتاب تجاوز کنه نه این یکی

-شما می خواین چی بگین

آناهیتا:نرگس جون می خواد اینو بگه که این اربابی که مهتاب باهاش ازدواج کرده فقط برای آبروی مهتاب و خانواده اش حاضر شده مهتاب رو بگیره که دیگه هیچ احد والناسی به مهتاب تهمت نزنه

با تعجب از جام بلند شدم

-یعنی می خواین بگین که این به مهتاب کمک کرده

نرگس جون و آناهیتا سرشان را به مثبت تکان دادن که به فکر فرو رفتم ... چطور ممکن بود یکی بخواد به خواهرم تجاوز بکنه و دیگری ازدواج ... دستی به موهام کشیدم که جلوی صورتم ریخته بود و پشت گوشم بردم و با خودم گفت"از یک راه دیگه برای انتقام استفاده می کنم ... ولی باید ازشون انتقام خون خواهر پاکم رو بگیرم "

-پس این ارباب کوچیکه اونوقت کدوم گوریه

نرگس جون:نمی دونیم

نگاهی به اناهیتا کردم و گفتم

-پس تو چرا اینقدر ازش متنفری

آناهیتا اخمی کرد و دست به سینه نشست و گفت
...

بگید خوشتون اومد تا بقیشم بذارم


RE: عشق ارباب - *terme* - 16-01-2017

دوستااااااااااااااااان اگه میخاید ک ادامه بذارم


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - نیلوفر 2000 - 09-02-2017

(16-01-2017، 23:39)*terme* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دوستااااااااااااااااان اگه میخاید ک ادامه بذارم

بزاااااااار crying


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - *terme* - 14-02-2017

پست سوم




آناهیتا:چون منم فکر می کردم باعث و بانی تمام اتفاقات اونه... اونه که زندگی مهتاب رو خراب کرد ولی از دیشب که شناختمش فقط دونستم اشتباه کردم اون غرور زیادیش لج آدمو در میاره نه چیز دیگه با خنده نگاهش کردم و گفتم-نــــوچ نظر تو اونقدرام برام مهم نیست آناهیتا:ســـــــتاره می زنم لهت می کنما ابریی براش بالا انداختم و گفتم -زهرمارو ستاره اینجا باید مهتاب صدام بزنی فهمیدی نرگس جون :اما ستاره به پیشانی ام زدم و رو به هر دوی آنها و گفتم -من که می دونم از دست شما دوتا من لو می رم هر دو ریز خندیدن که با دیدن اخم من خنده شان را جمع کردن وسط هر دوی آنها روی تخت نشستم و گفتم -حالا این خانواده ارباب رو درکل معرفی کنین تا بشناسمشون آناهیتا:ااا راست می گیا تو که هیچ کدومشونو نمی شناسی به فکرمم نرسیده بود -تقصیر خودت نیست عزیزم اشاره ای به سرش کردم و گفتم -این تو چیزی نداری که فکر زیادی بکنی آناهیتا خواست چیزی بگوید که نرگس جون وسط حرفش پرید و رو به من و گفت نرگس جون:آخه من تعجبم تو با این اخلاق سگیت چطور می خوای به همه ثابت کنی که مهتابی لبخند نیش بازی زدم و گفتم -دستتون درد نکنه.. دست کم گرفتی ستاره رو آناهیتا:ستاره نه مهتاب -باشه بابا ... ولی یک چیزی کسی که نمی دونه برای مهتاب چه اتفاقی افتاده آناهیتا و نرگس جون به پیشانی شان زدن و رو به من و گفتن -یعنی خاک بر سرت ستاره با خنده نگاهشان کردم و گفتم -ستاره نه مهتابهردو خنده ای کردن که نرگس جون رو به من کرد و گفت نرگس جون:خود مهتاب خواست به کسی چیزی نگیم تا ستاره بیاد وقتی تو هم اومدی دیگه موقیعت پیش نیومد که هم به آموزشگاه بگیم هم به اینا ... وقتی خواستیم بگیم هم که تو نقشه کشیدی لبخندی زدم و گفتم:این مهتابم چیزی می دونست هـــاآناهیتا:چون تورو می شناخت موهامو به پشت گوشم بردم و گفتم-خوب معرفی کنین بشناسمشون نرگس جون اشاره ای به آناهیتا کرد و گفت نرگس جون:تو بیشتر می شناسیشون پس معرفی کن آناهیتا خواست حرفی بزند که با عجله گفتم -اونا از بودن من که خبری ندارن نه نرگس جون:چرا می دونن که مهتاب یک خواهر داره اونم تو خارجه اما نمی دونن که دوقلویین -آهـــــان آناهیتا:حالا می شه بنده شروع کنم با خنده نگاهش کردم که دست به سینه نشسته بود و گفتم-شروع کن آناهیتا نفسش را بیرون داد و گفتآناهیتا:ارباب کلا" دوتا بردار داره و دوتا خواهر که یکی از خواهراش رو به دلیل مریضی قلبی بعد از اینکه پسر کوچیکش آروین رو به دنیا آورد مرده -پس اینا درد از دست دادن عزیز رو می دوننآناهیتا مشتی به بازویم زد و گفتآناهیتا:وسط حرفم نپر رشته کلام از دستم در می ره من و نرگس جون با دیدن حالت تهاجمی او به خنده افتادیم که با لبخندی ادامه داد

آناهیتا:خـــــوب ساشا .. آتوسا و سوسن خواهر و برادر ناتنی ارباب هستن ... مادر ارباب وقتی که تصادف کرد از کمر به پایین فلج شد و دیگه نتونست برای شاه ارباب بچه بیاره برای همین شاه ارباب مجبور شد که یک زنه دیگه بگیره به سلیقه خانواده اش ... زرین خاتون مادر ناتنی اربابه و فرح بانو مادر تنی ارباب ... آروین کوچلو هم پسر آتوساست .. که آتوسا نفس های آخرش که بوده آروین رو می سپره دست ارباب

-مگه بابا نداره این بچهآناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:چرا داره ولی به دلیل اینکه یک آدم عیاش .. هیزیه برای همین آتوسا داده دست ارباب-کـــــه اینطور ...آناهیتا:آره همینطوره ... این شاه ارباب وقتی داره اشهدشو می خونه تمام ثروتش رو به اسم پسر بزرگه اش می کنه چون پسر با اعتماد ارباب بوده برای همین همه ازش حساب می برن ... خود ارباب جراح قلبه اما به دلیلی که مشخص نیست نزدیک یه مریض هم و نمی ره نامادریش از اون نامادرهای بدجنسه-نامادری سیندرلا دیگهآناهیتا:آره بابا ولی جــــون تو این ارباب یک اخم بکنه همه خودشونو خیس می کنن حتی این نامادری خیلی ازش حساب می بره-عـــــجــــب ... حالا اسم این مرد قابل اعتماد چی هستآناهیتا:اااا اصل کاری رو نگفتم نهابرویی به حالت نه بالا انداختم که گفتآناهیتا:شایازیر لب اسمش را زمزمه کردم و گفتم-اسمش جالبیهآناهیتا:خودشم خوشتیپه از اون جذبه داراشهخنده ای کردم و از جام بلند شدم و رو به اون و گفتم-هـــــو چشمای هیزتو درویش کناآناهیتا:جـــــــیش عتیقه من هنوزم می گم از این خانواده خوشم نمی آد-نه تورو خدا بیا و خوشت بیادآناهیتا ایستاد و چرخی به دور خود زد و گفتآناهیتا:نظر من واجبه خواهر منبلند شدم و کنارش ایستادم نگاهی به نرگس جون کردم که به ما می خندید و گفتم-نرگسی اینی که کنار من ایستاده کیهنرگس جون:نمی دونم والا تو می شناسیش-نه جون آناهیتا من که نمی شناسمشخنده ای کردم و به طرف آناهیتا برگشتم که با اخمی نگاهم می کرد و گفتآناهیتا:اینطوریاست دیگه ستاره خانوم-ستاره نه مهتابآناهیتا با عصبانیت نگاهم کرد و شالش را به دور موهایش پیچید و رو به من و گفتآناهیتا:خودت رو مرده حساب کن مهتاب خانومبا دیدن اون که قصد کشتنم رو داشت خنده ای کردم و اون رو به روی تخت انداختم و خودم پا به فرار گذاشتم ... همونطور که می دویدم به طرف اون دوتا برگشتم که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن ... با برخوردم به جسم سختی هر دو به روی زمین افتادیم که آخم به هـــــوا رفت... و با تعجب به شخصی که بر روی زمین افتاده بود و با اخمی نگاهم می کرد گفتم

-ببخشیداینقدر آروم گفته بودم که خودمم از صدای خودم تعجب کرده بودم و نگاهم رو به اون چشمای تاریک ..مانند شب دوخته بودم ... چشمهایی که اخمی آن را روشن تر و تاریک تر کرده بود ... با جیغ آناهیتا و نرگس جون که آن پسر را بلند می کردن به خودم اومدم و نگاهم را به آن دو دوختمآناهیتا:خوبین اربابنرگس جون:چیزیتون که نشدنگاهم را به کسی که اونا ارباب می گفتم دوختم ... که با همون اخم سرش رو تکون می داد ... نمی دونم چرا به لحظه ای تمام نفرتم رو توی چشمام ریختم و به اون دوختم ... نگاهش که به من افتاد ... با تعجب نگاهم کرد ... از جایم بلند شدم و ایستادم نگاهم رو به نرگس جون و آناهیتا دوختم و گفتم-منم خوبمآناهیتا دستش رو تکون داد که با مشتی که به بازوش زدم... چشم از ارباب برداشت... نرگس جون رو به من کرد و گفتنرگس جون:دختر اخه حواست کجاستاخمی کردم و دست به سینه نگاهم رو به چشمان ارباب دوختم-پشت سرم که چشم ندارم ببینم کی ایستادهنمی دونم توی چشمام چی دید که قدمی به من نزدیک شد که نرگس جون گفتنرگس جون:مهتاب عزیزم بیشتر مراقب باشبا این حرفش چشم ابرو اومد که هیچ نگم ... بی توجه به اون که نگاهم می کرد رو به آناهیتا با لبخندی گفتم-اینجا نمی خوان به ما صبحونه بدنشایا:مگه تا حالا نخوردیبه لحظه ای دستم لرزید ... به طرفش برگشتم ... دلم پر از بغض شد ... نگاهی به او انداختم ... صداش درد داشت ... یک دردی که توی دل منم بود ..اما پر بود از صلابت پر از قدرت یا شاید هم غرور ...خواستم حرفی بزنم که باز اون دوتا اجازه ندادننرگس جون:تازه از خواب بیدار شدهآناهیتا نیشکونی از بازوم گرفت که با اخمی نگاهی به هر دوی آنها کردم و گفتم-چــــتونهآناهیتا دستم رو گرفت و همونطور که با خودش می کشید گفتآناهیتا:هیچی گلم بیا بریم صبحونه بخوریممشکوک نگاهشون کردم و دستم رو از دستش در آوردم و گفتم-خودم می تونم بیاماخمی کرد و سرش را تکون دادم ... سنگینی نگاهش رو پشت سرم احساس می کردم اما بی توجه به اون به اخم نرگس جون و آناهیتا نگاه می کردم که معلوم نبود چشون بود ... رم کرده بودن ... با کشیده شدن دستم به عقب و قرار گرفتنش بین دستان گرم کسی ایستادم و به عقب بر گشتم ... نگاهم را به نگاهش دوختم تردیدی توی چشماش می دیدم ...شایا:خوبیبا چشمان گرد شده نگاهش کردم که نزدیک تر اومد و دستش را روی دستم گذاشت ... ... گرمای دستش رو توی تمام بدنم احساس می کردم ....خیره شد به چشمام ... لبخند زورکی زدم و موهام که از زیر این شال مسخره ای که سرم بود به عقب بردم-آره خوبمدستش رو از روی دستم برداشت و چانه ام را گرفت که با تعجب بیشتری نگاهش کردم ... شک رو از توی چشماش می خوندم ... اخم عمیقی کرد خواست چیزی بگه که با صدای مردی که صدایش می زد ... چشمانش را بست و بار دیگه باز کرد ... قدمی از من فاصله گرفت و با همون اخم رو به من و گفتشایا:صبحونتو بخورپشتش رو به من کرد و رفت ... با اخمی به رفتنش نگاه کردم که هر دو انها کنارم ایستادن و گفتم-این کم دارهآناهیتا:فکر کنم فهمید مهتاب نیستیبه هر دوی آنها نگاه کردم که با نگرانی نگاهم می کردن و گفتم-چرا اینطور فکر می کنینآناهیتا:چون نگاهش یکجوری بودنرگس جون:تو هم هی داشتی مثل سگ پاچه شو می گرفتی-دستت درد نکن نرگسی دیگه چیبه سر آناهیتا زدم و ادامه دادم-از بس با این گشتی حرف زدنتون هم عوض شدهآناهیتا به عقب هولم داد و گفتآناهیتا:خوب روانی راست می گه دیگه ... اینطور که دستت رو گرفت گفتم کارت ساختس اون فهمیدهدست به سینه ایستادم و گفتم-این خر کی باشه بخواد کار منو بسازهنرگس جون اخمی کرد و گفتنرگس جون:ستاره مودب باشبار دیگه موهام که از شال بیرون زده بود به عقب بردم و با عصبانیت نگاهشون کردم-این چیه سر من کردین ... اصلا" شما دوتا چرا اجازه نمی دادین من حرفمو بزنمآناهیتا:نمی زاشتیم چون می دونستیم با دیدن ارباب به جونش می پری زخم زبون می زنیاینو راست می گفتن ... واقعا" نمی دونم چرا به لحظه ای کنترول زبونم داشت از دستم در می رفت ... اخمی کردم و همینطور که از کنارشون رد می شدم گفتم-حالا شماها چرا اینقدر ارباب ارباب راه انداختینآناهیتا:چون اینجا باید همین صداش بزنیملبخندی زدم که آناهیتا بازوم رو گرفتآناهیتا:این لبخندت واسه ی چیه ... ستاره خریت نکنیاشانه ای بالا انداختم و رو به هر دوی آنها و گفتم-خوب من دارم می گم وقتی اسم داره چرا ارباب صداش بزنیمآناهیتا:چون که چرالبخند دندون نمایی زدم و گفتم-برعکسش شایا خیلی هم خوبههر دو رو به روم ایستادن و با چشمهایی که عصبانیت از اون می بارید گفتن-از این غلتا نکنیاخنده ای کردم ...از هماهنگی در حرف زدنشون با صدای بلندتری خندیدم که آناهیتا دستش رو روی دهنم گذاشتنرگس جون:ببین ستاره اینجا کسی به شوهراشون با اسم صدا نمی کنن فهمیدیدست آناهیتا رو کنار زدم و رو به نرگس جون و گفتم-اونوقت چرانرگس جون به آناهیتا اشاره کرد که جوابم را بدهد ... آناهیتا شالش را بر روی سرش درست کرد و رو به من و گفتآناهیتا:اینجا زنا مثل یک کلفتن واسه شوهرشوناخمی کردم و گفتم-چه غلتاآناهیتا:حالا غلت غلوتشو ما نمی دونیم ولی اینا رسم دارن با شوهراشون سر به زیر و دست به سینه صحبت کنن و اونا هر چی گفتن بگن چشم ... نه مثل تو که چشم تو چشم ارباب کرده بودی که بزنی لهش کنی-چه رسم مزخرفی من اصلا" با این رسم کنار نمی آمنرگس جون:می خواستی وقتی به جای مهتاب بیای به این چیزا فکر کنیبا آوردن اسم مهتاب اخمی کردم ... یعنی مهتاب اینطور زندگی می کرد ... تکیه ام را به دیوار دادم که باز شالی که روی سرم سنگینی می کرد اعصابم را خورد کرد ... اشاره ای به شال سرم کردم-این کوفتی دیگه چه رسمیهآناهیتا لبخندی زد و گفتآناهیتا:اینم یکی از رسماشونه که باید روسری سرت کنی خوبه که نمی گن لباسای روستایی بپوشی هــــا-نکنه با شوهرتم که هستی باید این شال رو سرت باشهآناهیتا:دقیقا"خنده ای کردم و گفتم-بدبخت واسه همینه این مردای روستا چهارتا چهارتا زن دارن ... خبر نداشتم که این زناشون با چادر می رن زیر پتوآناهیتا که خنده اش گرفته بود سرش رو به زیر انداخت ... نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:تو باز حرفای بی تربیتی زدیخواستم حرفی بزنم که با صدای شکمم دستی بر روی آن کشیدم آناهیتا خنده ای کرد که گفتم-چکار کنم از دیشب تا حالا هیچ نخوردمآناهیتا:بیا بریم که این عفریته دیگه بهمون صبحونه نمی دهبا چشمای گرد شده نگاهش کردم که دستم را گرفت و همانطور که از پله ها به پایین می رفتیم گفتآناهیتا:اینطور که از مهتاب شنیده بودم این عفریته که دست راسته زرین خاتونه و سر خدمتکار این خونه ...این حکیمه ... بالای سر همه می ره .... توی کارای همه هم دخالت می کنه بعضی موقعه ها که به این مهتاب خدابیامرز غذا هم نمی داددستامو مشت کردم و با اخمی گفتم-چرا ؟آناهیتا:چون از دستورای زرین خاتون سر پیچی کرده-پس این ارباب کجا بوده اون وقتآناهیتا:تو که مهتاب رو می شناسی اگه به کشتنش هم بدن به کسی چیزی نمی گهپوزخندی زدم و گفتم-بازم همونطور شد کشتنش ولی حرفی از کسی نزدهردو با ناراحتی نگاهم کردن که وارد آشپزخونه شدم ... با وارد شدنم به آشپزخونه زن هیکلی دیدم که سه برابر من هیکل داشت و به خدمتکارای دیگه دستور پخت پز می داد .. صندلی عقب کشیدم و روی آن نشستم که با صدای کشیدن صندلی به عقب برگشت ... با دیدنش پقی زدم زیر خنده ... به طرف آن دوتا برگشتم که کنارم نشسته بودن و گفتم-این همون عفریته استآناهیتا سرش را تکان داد که بار دیگه نگاهش کردم ... لبهای درشتی که داشت اون سبیلای پشت لبش رو قشنگ تر می کرد ... یک خال بزرگ هم روی لبش بود که از دور هم مشخص بود دور اون خال چقدر مو قرار گرفته ... بالاتر رفتم ... پینیش از اون بینی گوشتیهای خورد شده بود ... نگاهی به ابروهاش انداخت و بلند گفتم-یا ابولفضل جادوگر قصه گوبا اخم بیشتری نگاهم کرد که به طرف آناهیتا و نرگس جون برگشتم و گفتم-این زن حموم هم می کنه یا چیزی به اسم تیغ یا احیانن نخ شنیدهآناهیتا.... نرگس جون برای اینکه صدای خنده شون بالا نره سرشون رو به زیر انداختن که نگاهم را به زن دوختم و دست به سینه خیره شدم به چشماش ... مثل خوره به جونم افتاده بود که حال اساسی ازش بگیرم... با یاد آوری اینکه به مهتابم هیچ غذایی نمی داد نفرتم به طرفش بیشتر می شد ... آدمی نبودم کسی رو مسخره کنم یا به قیافه اش بخندم ... ولی با کارهایی که با خواهرم کرده نمی تونستم کنار بیام همه جوره سعی می کردم حالش رو بگیرم ...نیم ساعتی می شد که پشت میز نشسته بودیم اما یکی از خدمه ها هم برای ما صبحانه حاضر نکرده بود... حتی یک تیکه نون هم روی این میز نبود جز سبزی ... دست به سینه نشسته بودم... نگاه به سبزی ها می کردم که با خنده آناهیتا به طرفش برگشتم و با اخمی گفتم-هــــان چتهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:همچین به این سبزی ها نگاه می کنی که انگار می خوای بخوریشونخنده ای کردم و تکیه به میز و گفتم-به سرم بزنه که همین کار رو می کنمآناهیتا:بی فایده است اینجا نشستیم صبحونه گیر بیا نیست امروز-عــــجب ...نگاهی به جای خالی نرگس جون کردم و با تعجب گفتم-پس این نرگس جون کجا رفتهآناهیتا:وقتی شما تو هیپورت بودی ایشون بلند شد بره آب تنی کنهلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می گفت با هم می رفتیمبا مشتی که آناهیتا به بازویم زد ...صدای خنده ام بلندتر شد که همه به طرف ما برگشتن ... نگاهم را به آنها دوختم و گفتم-چیه ... صبحونه که نمی دین بذارین همین خنده رو بکنیم دیگهچشم های خدمه ها گرد شده بود و حکیمه با اخمی نگاهم می کرد که آناهیتا به دستم فشاری وارد کردحکیمه:می تونین اینجا نشینین و بیرون بشینین و بخندینتکیه ام را به صندلی دادم و با لبخندی بی توجه به آناهیتا که هی دستم را نیشکون می گرفت که خفه بشم رو به حکیمه گفتم-اینجا با بیرون که فرقی ندارهحکیمه پوزخندی زد و گفتحکیمه:باید هم برای شما فرقی نداشته باشهبا اخمی نگاهش کردم که صورتش را برگرداند و گفتحکیمه:تازه از وقت صبحونه ام گذشتهدستم را به زیر چانه بردم و نگاهش کردم و با پوزخندی ... مانند خودش گفتم-اینکه شما به وظیفه ات درست انجام ندادی باید هم دیر بشهبا نیشکونی که آناهیتا آرام از بازوم گرفت از جایم بلند شدم و به طرف پارچ آبی که گذاشته شده بود رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم و رو به حکیمه و گفتم-سعی کن از این به بعد وظیفتو درست انجام بدی که بالا سرت نباشملیوان آب را سر کشیدم و گشنگی ام را با آن قورت دادم... حکیمه با اخمی صورتش را برگرداند و رو به خدمه ها فریاد زدحکیمه:چیه بر بر منو نگاه می کنین یالا برین سر کارتونبا چشم غره ای که به من رفت با خدمه ها از آشپزخونه خارج شد ... راضی از حرص دادنش به طرف آناهیتا برگشتم که سرش را با تأسف تکان داد و از جایش بلند شد ... شانه ای بالا انداختم و گفتم-می خواست اینقدر پاپیچ من نشهاخمی کرد و پشتش را به من کرد ... به طرفش رفتم که با صدای یکی از خدمه ها ایستادم-خانم معلمبه طرفش برگشتم ... با دیدن دختر پانزده ساله ای که ساندویچی در دستش بود لبخندی زدم-جانم عزیزمقدمی نزدیک اومد و با خجالت ساندویچ را به طرفم گرفت-اینو واستون درست کردم همونجوری که دوست دارین نون پنیر.. سبزی هم توش هستبا چشمهای گرد شده نگاهش کردم و نگاهم را به ساندویچ نون پنیر دوختم ... با دیدن چشمهای گرد شده ام دست و پاچه شد و گفت-به خدا کثیف نیست خانم معلم دستامو شستم واستون درست کردمهنوز هم با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم که اشک در چشمهایش جمع شد ... با دیدن اشکش لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم و با لبخندی دستم را بر روی گونه اش نهادم-کثیف هم بود چون تو درستش کردی می خوردمبا گازی که به ساندویچ درست کرده اش زدم... لبخندی روی لبش نشست ... نگاهی به صورت سفیدش کردم که تره ای از موهای طلایش از زیر روسری که سرش بود بیرون زده بود لبخند دیگری زدم و با تشکری به او پشت کردم که باز با صدایش به طرفش برگشتم-جانم عزیزمسرش را به زیر انداخت و دستم را در دستش گرفت و گفت-ممنون خانوم ... داداشم احمد همه چی رو برام تعریف کرد ... ممنون که نجاتشون دادین و نگذاشتین که اتفاقی برای اونها بیوفته... اگه شما کمکشون نمی کردین حتما" حالا...سرش را بالا گرفت که قطره اشکی از گونه اش سر خورد ... با یک قدم خودم را به او رساندم و او را در آغوش گرفتم ... پس خواهر احمد بود ... او را بیشتر به خودم فشردم و کنار گوشش گفتم-از تو ممنونم که سیرابم کردی از هرچی مهربونی من که وظیفه ام بوداو را از خودم جدا کردم و قدمی از فاصله گرفتم ... با لبخندی اشاره کردم که اشکهایش را پاک کند ... لبخندی زد و با پشت دستش اشکش را پاک کرد ... پشتم را به او کردم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با لبخندی به من نگاه می کرد ... به طرفش رفتم و به بهانه ی اینکه شالم را بر سرم درست کنم ... اشک گوشه ی چشمم را پاک کردم ... دستم را گرفتم و من را با خود کشید-چیکار می کنی دیونهآناهیتا:خفه شو و با من بیا-ای بابا خوب دستمو ول کناما او بی توجه به حرف من همانطور که دستم را می کشید ... از پله ها بالا رفت .. و به طرف همان اتاقی که در آن بودم راه افتاد ... با باز شدن در دستم را رها کرد ... که با اخمی وارد شدم و گفتم-ای بابا چیه خوب چرا اینطور می کنیآناهیتا با بی حالی روی تخت نشست و صورتش را بین دستانش گرفت ... به او نزدیک شدم و کنار پایش نشستم-چی شده آناهیتاآناهیتا:تو مهتاب نیستی ستاره نیستیبا شنیدن صدای بغض آلودش و اینکه می گفت من مهتاب نیستم ... روی زمین نشستم و نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و به چشمانم خیره شدآناهیتا:وقتی یاد دیشب می افتم که نزدیک بود از دستت بدم آتیش می گیرم ...دستم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست و گفتآناهیتا:نمی دونم چرا برای این کار احمقانه قبول کردم که باهات بیام ... شاید انتقام جلوی چشمانم را گرفته بود ...اما از دیشب که اونطور بیهوش افتادی به خودم گفتم چه کار احمقانه ای کردم نباید قبول می کردم-اما...دستم را فشرد و گفتآناهیتا:بذار من حرفامو بزنمبا ناراحتی نگاهم کرد و دستی بر روی گونه ام کشید و گفتآناهیتا:سه هفته بیشتر نیست که مهتاب رو از دست دادیم .... دیگه نمی تونم به یکی دیگه ای که به جونم بسته است را از دست بدم ... می دونم عصبانی ... می دونم از درون داغونی ...ما همه هستیم ...رفتارت رو درست کن ستاره نذار همین اول شک کنن که مهتاب نیستی بلکه کسی هستی که به مهتاب شباهت داره ... من نمی دونم مهتاب از تو چی خواسته ولی می دونم که هر چی که خواسته از تو این رفتار رو انتظار ندارهچشمانش را بست و فشار دستش را بیشتر کرد و گفتآناهیتا:همه بد نیستن ستاره ...می دونم خشم انتقام تورو اینطور بی قرار کرده ولی گلم اول اطرافت رو بشناس ببین باعث و بانی این همه اتفاق و اتفاقی که برای مهتاب افتاده کیه بعد .. هر کاری دلت خواست بکن ولی اول کاری نذار بدونن که مهتاب نیستی ... می دونم خودم گفتم که باعث بانی این اتفاق ها خانواده اربابن ولی همه اش از خشم بود از نفرت بود از دست دادن عزیزی بود که این حرفا از دهانم خارج شد ... خانواده ارباب خانواده مهتاب هم بودن ...تو که بهتر می دونی خانواده چه معنی دارهبا مهربانی نگاهم کرد و از جایش بلند شدآناهیتا:اون ستاره ای که من می شناسم خیلی قوی تر از این حرفاست ... اون ستاره کسی بود که برای خانواده اش دست به هر کاری می زد ... فکر کن عزیزم می دونی فکرت اینقدر درسته که می تونی تصمیم بگیری چکار کنیبا حرفای آخرش از اتاق خارج شد ... از جایم بلند شدم و اون شال مسخره رو از سرم برداشتم و روی تخت انداختم ... و به طرف پنجره رفتم ... دست به سینه به بیرون خیره شدم و به حرفهای آناهیتا فکر کردم ... اون راست می گفت .. خشم انتقام بود که اجازه می داد اینطور با ارباب و حکیمه صحبت کنم ... چشمامو بستم و حرف مهتاب را به یاد آوردم که گفت" مهتاب باش و زندگی کن" ...دست به سینه به گوشه ی پنجره تکیه دادم و گفتم-دارم چکار می کنم مهتاببا یاد آوری دست بی جونش که از دستانم شل شد ... بغض در گلویم نشست و نگاهم را به درختها دوختم ... حق با آناهیتا بود ... خانواده ارباب خانواده مهتاب بود ... باید حقیقت رو بدونم و جلو برم .... باید باعث بانی رو پیدا کنم ...نگاهم به ساندویچ در دستم افتاد و لبخندی زدم و گفتم-ای دستت درد نکنه خیلی گشنه ام بود-پس چرا نمی خوریشبا چشمان گرد شده به طرف صدا برگشتم که ارباب یا همون شایا را تکیه به دیوار کنار درب دیدم ... موهایم را که جلوی صورتم ریخته بود را به پشتم گوشم بردم و گفتم-کی اومدیابرویش را بالا انداخت و اخمی کرد ... و به قدم های بلند خودش را به من رساند و به چشمانم خیره شد ... یک تای ابرویم را بالا دادم و من هم به چشمانش خیره شدم که گفتشایا:شما اینطور بی خبر نمی رفتینابروهایم را به بالا دادم و با گیجی گفتم-هـــــاناخمهایش بیشتر در هم رفت و گفتشایا:جوابم من هــــان نبودبا همون گیجی گفتم-مگه سوالی پرسیدیدستی به موهایم که باز روی صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم-اصلا" چه سوالی پرسیدیهمانطور که با اخم نگاهم می کرد دست به سینه ایستاد و نگاهش را به موهایم دوخت که یاد حرف آناهیتا افتادم که گفت باید توی اتاق خواب هم روسری سرت باشه ...لبخند کم جونی زدم که گفتشایا:چرا شما بدون اینکه به من اطلاع بدین بلند شدین رفتین تهران؟-آهـــــــــان اونو می گیسرش را تکان داد که لبخندی زدم... هیچ بهونه ای به سرم نمی خورد که بهش بگم ... مجبور بودم با همون لبخند مسخره نگاهش کنم ... اون هم با همون اخم خیره شده بود به چشمام ....نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به آناهیتا و نرگس جون افتاد و با سرعت گفتم-چیزه...چیزه... برای اینکه خیلی دلم تنگ شده بود گفتم برم ببینمشونشایا:هرجور که بود باید به من اطلاع می دادیناخمی کردم که گفتشایا:حالا درست که من نبودم ولی شما می تونستین که یک زنگ بزنینسرم رو به زیر انداختم که با این حرفای زوری که می زد چیزی از دهنم اشتباه در نیاد ... دستانم را در دستش گرفتشایا:نمی خواد شرمنده باشید ... نرگس خانوم همه چیز را برایم تعریف کردنبا سرعت سرم را بالا گرفتم و گفتم-نرگسی چیو به تو گفتهبا تعجب نگاهم کرد و گفت-نرگسی!!!-منظورم همون نرگس خانومهمشکوک نگاهم کرد که فهمیدم باز گند زدم ... سرم را به زیر انداختم که گفتشایا:گفتن که به دلیل اینکه ایشون مریض بودن رفتیننفس راحتی کشیدم و به دستهای هر دویمان که در دست هم بود خیره شدم ... نگاهم را به دست چپش که حلقه در آن بود دوختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم ... نگاهی به چشمانش کردم ...اون شوهر خواهرم بود ... شوهر خواهری که هیچ از رفتن زنش خبر نداشت ... نگاهم را از او گرفتم که گفتشایا:بهتر ساندویچتون رو بخورین که از دهن افتادسرم را تکان داد که به طرف در رفت ... نگاهم را به رفتنش دوختم که مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفتشایا:دیگه اینطور بی خبر جایی نرین ...چون فکرم مشغول می شه و ن...بدون اینکه حرفش رو کامل بزنه به بیرون رفت ... پوزخندی زدم و گفتم-اینقدر مغروره که سختشه بیاد بگه نگرانت شده بودمگازی به ساندویچ زدم و یاد دستش که توی دستم بود افتادم ... با ناراحتی تکیه ام را به دیوار دادم و همانطور که ساندویچ را در دهانم می جویدم با خودم گفتم-آخه من چطور می تونم با شوهر خواهرم توی یک اتاق بخوابمبا ناراحتی بار دیگه به اطراف نگاه کردم ...... اصلا" به این فکر نمی کردم که ممکنه با شوهر خواهرم توی اتاق تنها باشم....کلافه موهایم را به بالا بردم و گاز دیگری به ساندویچ زدم ... باید یک فکر اساسی درباره ی این اتاق و تنها نبودنم با شایا می کردم ... پوفی کردم و نگاهم را به بیرون دوختم ... با دیدن پسر بچه ای که گوشه ای نشسته بود و به مرغ هایی که دون می خوردن نگاه می کرد... لبخندی زدم ... و به بهونه ی اینکه بدونم این پسر بچه کیه از اتاق بیرون زدم که یکی از خدمه ها جیغ خفه ای از ترس کشید ... لبخندی زدم و گفتم-ترسیدیخدمه سرش را به مثبت تکان داد که چشمکی زدم خواستم به طرف پله ها برم که صدایم زدخدمه:خانم معلم-جانم عزیزماشاره ای به سرم کرد و گفتخدمه:شالتون یادتون رفتهمحکم به پیشانیم زدم و با خنده به طرف اتاق دویدم و شالم را که بر روی تخت افتاده بود برداشتم و روی سرم درستش کردم و از اتاق خارج شدم ... گونه ی خدمه ای را که شالم را یاد آوردی کرده بود بوسیدم .. با تعجب نگاهم کرد ... با لبخندی که زدم ... لبخندی زد و از خجالت سرش را به زیر انداختبا حالت دو از پله ها پایین اومدم .... که پله های دیگه ای به چشمم خورد ... نفسم رو پر صدا بیرون دادم... اینقدر پله پایین اومده بودم که همون ساندویچ نون پنیر حضم شده بود ... از اون پله ها هم پایین اومدم که چشمم به در خورد و نوری که وارد سالن می شد ... لبخند دندون نمایی زدم ... انگار با دیدن نور حکم آزادی ام رو داده بودن .. به طرف در رفتم که صدای داد و فریاد زنی به گوشم رسید ... مکثی کردم و به طرف اتاق که صدا از آن بیرون می اومد نگاه کردم که در اتاق باز شد و دختری با چشمهای به خون نشسته از آن خارج شد با دیدن من اخمی کرد و با پوزخندی گفتدختر:چــــیه چرا نگام می کنیبی خیال شانه ای بالا انداختم و به نگاه کردنم ادامه دادم ...اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت و رو به رو یم ایستاد و با پوزخندی گفتدختر:نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شدهاخمی روی صورتم نشست و زل زدم به چشماش ... یکی از اشخاصی را که باید تاوان پس می دادن رو پیدا کرده بودم .. با دیدن اخمم خنده ی پر صدایی سرداد و گفت-ببین مهتاب خانوم حالا اعصابم داغونه پس بزن کناربا دستش کنارم زد و به طرف دیگر سالن به راه افتاد ... دستهام رو مشت کردم و نگاهم را به سرامیک ها دوختم ... صداش توی سرم بود که گفت"دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده " ... نفسم رو پر صدا بیرون دادم ... تصور اینکه اینا مهتاب رو به باد کتک گرفتن خشمم را بیشتر می کرد و بیزارم می کرد از انسان بودنشون .. حرصمو روی ناخونهای دستم خالی کردم و از ساختمون زدم بیرون ... با خوردن هوا به صورتم ... لبخندی به لبم نشوندم ... این هوا جون می داد برای دویدن و آروم بودن اعصاب داغونم ...نگاهی به اطراف کردم ... که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد ... قدم هایم را به طرف آنها برداشتم ... هر دو پا روی پا گذاشته بودن و تخمه می شکوندن ... خنده ای کردم و گفتم-شهر ما خانه ی مابا شنیدن صدای من هر دو از جا پریدن و دست بر روی قلبشان به طرفم برگشتن ... با خنده نگاهشان کردم که اخمی کردن و گفتم-اینطور چرا نگام می کنین زهرم ترکیدآناهیتا:زهرمار فکر کردم جادوگر اومدخنده ی بلند تری کردم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفتآناهیتا:نخند اینجا خندیدن ممنوعهدستش را کنار زدم و با اخمی گفتم-مگه خندیدن گناههنرگس جون من را روی صندلی کنارشون نشوند که آناهتیا گفتآناهیتا:آره اینجا همینطوره-ایـــــــش جلو شوهرت که باید روسری سرت کنی ... خنده هم که گناهه اینجا چی مشکل ندارهآناهیتا:حموم کردن جلو شوهرتبا چشمان گرد شده به طرفش برگشتم که هر دو پقی زدیم زیر خنده ... نرگس جون با پس گردنی که به هر دوی ما زد ... حکم سکوت را به ما دادنرگس جون:بی حیاها خجالت هم خوب چیزیهچشمکی زدم و رو بهش گفتم-ای بابا نرگسی بذار خوش باشیم دیگهتکیه ام را به صندلی دادم و نگاهم را به همان پسر بچه دوختم که از پنجره نگاهش می کردم ... لبخندی روی لبم نشست که آناهیتا پلاستیک تخمه را جلویم گرفتم ... دستش را پس زدم و رو به او گفتم-یک دختره وحشی رو قبل از اومدن به اینجا دیدمیک تای ابرویش را بالا داد و گفتآناهیتا: دختر وحشی چه شکلی بود-گوریل بود ... همیچین با چشمای حلزونیش نگام کرد خیس کردم ... راه که می رفت .. به دنیا بد و بیراه می گفتم چرا این موجود رو روی زمین آورده ... موهای وزغیشم زده بود بیرون وای وایآناهیتا فکری کرد و با خنده گفتآناهیتا:آهان سوسن رو می گی ... ولی جون نرگس جون عجب توصیفش کردی همون موقعه شناختمشهر دوباره با صدای بلند خندیدم که با نیشکونی که نرگس جون از پام گرفت اخمی کردم-ای بابا نرگسی دست بزن شدی هانرگس جون:کــــوفت .. با هر دو تونمرو به آناهیتا کرد و ادامه دادنرگس جون:توی چش سفید مگه نگفتی نباید خندید ولی کر کر تو از همه بالا ترهآناهیتا لب و لوچه شو آویزون کرد و رو به نرگس جون و گفتآناهیتا:ااا نرگس جون زد حال نزن دیگهنرگس جون:خفه بذارین فکر کنمبا ابرو اشاره ای به آناهیتا کردم و رو به نرگس جون و گفتم-به چی می خوای فکر کنین نرگسینرگس جون تکیه اش را به صندلی داد و خیره به چشمام و گفتنرگس جون:به این فکر کردی چطور می خوای شب رو توی اون اتاق بگذرونیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-خوب معلومه همونطور که همیشه می گذرونمابرویی بالا انداخت و گفتنرگس جون:همیشه که با ارباب به عنوان شوهرت توی یک اتاق نمی خوابیدیآهی کشیدم و دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم ... صدای شکستن تخمه آناهیتا قطع شده بود و او هم حالا با نگرانی نگاهم می کرد ... خودم هم زیاد فکر کرده بودم اما چاره ای به مغزم نمی رسید ... نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم-برای اون مرحله هم فکری می کنمنرگس جون اخمی کرد و گفتنرگس جون:ببین ستاره درسته که ما خانواده راحتی بودیم و شال یا روسری برای ما اونقدرا هم فرقی نداره ولی هر چی باشه ما محرم می شناسیم نامحرم هم می شناسیم اون شوهر خواهرته نه شوهر تو دینمون همچین اجازه ای نمی ده اینو خود تو هم بهتر می دونیپوفی کردم و زل زدم به چشماش و گفتم-نرگسی خودت بهتر می دونی من تو خارج هم از این وصله ها نداشتم و همیشه حد خودم رو رعایت کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم که با شایا ...آناهیتا:اربابمشتی به بازوش زدم و ادامه دادم-ارباب یا همون شایا توی یک اتاق باشم ... یک کاریش می کنم من به اصولم و دینم پای بندم هیج اشتباهی از من سر نمی زنهنرگس جون لبخندی زد و با دلهره گفتنرگس جون:من از تو مطمئنم ولی از اون....هر دو سکوت کردیم که نگاهم به پسر بچه افتاد که نگاهش به من بود ... لبخندی به صورتش پاشیدم که غمگین سرش را به زیر انداخت ... به لحظه ای احساس کردم ... چشمای مهتاب بود که با نارحتی نگاهش را از من گرفت... دلگیر از این نگاه از جایم بلند شدمآناهیتا:کــــجا-خونه پسربابای شجاعخنده ای کردم که هر دوی آنها به خنده افتادن به طرف پسر رفتم و کنارش به زانو نشستم ... نگاهم را به نیمرخش دوختم ... نیمرخی که نقاشی شده بود وباید آن را فقط قاب می کردیم ...-سلامپسر اخمی کرد و نگاهش را به طرف دیگر بر گرداند ... می دونستم باید این همون آروین باشه پسری که مادرش وقت به دنیا آمدنش او را به دایی اش داده بود نه به پدر عیاشش ... دستی به سرش کشیدم که با دستهای تپل و کوچکش دستم را پس زد و گفتآروین:دیگه آروین دوستت نداره-آروین دلش می آد خاله ستا... خاله مهتاب رو دوست نداشته باشهسرش را برگرداند و مستقیم به چشمام نگاه کرد و گفتآروین:می خواستین یک چیز دیگه بگین درستهسرم را به طرف مرغ هایی که دون می خوردن برگرداندم ... سخت بود خودم را به جای مهتاب جا بدم ... اما این خواسته ای بود که مهتاب خواسته بود خودم خواسته بودم پس باید بپذیرم ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-آره می خواستم یک چیز دیگه بگمنگاهم را به طرف آروین برگرداندم که نگاهش را از من گرفت و گفتآروین:می دونم به آروین نمی گین چی می خواستین بگین اما مهم نیستدستی به سرش کشیدم و به نیمرخ با نمکش خیره شدم-آقا آروین نمی خواد با خاله اش آشتی کنهآروین اخمی کرد و گفت-تو خاله آروین نیستی ... خاله آروین بده اما تو خوبی ... تو هیچوقت خاله آروین نمی شی فهمیدیبلند شد ایستاد و با اخمی نگاهم کرد ... عجیب این اخمش برای من آشنا بود ولی کجا دیده بودم یادم نمی اومد ...تن صداش از بغض می لرزید ... لبخندی به روش زدم و بازوش رو گرفتم که دستم را پس زد و با بغض ادامه داد-آروین فکر کرد دیگه می رین ... دیگه بر نمی گردین ... اونا همیشه می گفتن دیگه خاله بر نمی گرده ... می گفتن که خاله آروین هم مثل مامانش رفتهقدمی جلو برداشت و با سیلی که به صورتم زد با ناراحتی نگاهش کردم که خودش را در آغوشم انداخت ... با هق هق گریه گفت-خاله آروین بده اما مهتاب خوبه ... مهتاب دوستم داره ... بوی مامانم رو می ده ... مهتاب بغلم می کنهآروین رو به سینه ام فشردم که آخش به هوا رفت و داد زد و گفت-به آروین فشار نیار باز کتک خوردهبغضی توی گلوم نشست و او را آروم توی آغوشم جا دادم و با صدایی که بغض در آن مخلوط بود گفتم-کی آروین مهتاب رو کتک زدهآروین:اونا زدن ... گفتن نحسی آروین رو با کمربند زدن همون کمر بندی که تورو زدنلبم را به دندون گرفتم و اون را بر روی پاهایم گذاشتم که حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و نالیدآروین : مهتاب آروین رو دوباره تنها نذار ... آروین دیگه تحمل نداره
تلاشم برای نگه داشتن اشکم بی فایده بود ... قطره اشک مزاحم از چشمانم سرازیر شد و به پایین چکید که کنار گوشش زمزمه وار گفتم-مهتاب قول می ده هیچ وقت آروین رو تنها نذاره و اجازه نده کسی به آروین کتک بزنه که دیگه تحمل نکنهصورت خیس از اشکش را با لباسم پاک کرد و نگاهی به من و گفتآروین:به آروین قول می دیچشمامو باز و بسته کردم و همانطور که اشکهایش را پاک می کردم گفتم-مهتاب به آروین قول مردونه می دهآروین لبخندی زد که زیبایی صورت بانکش را بیشتر کرد ... بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-آروین هم باید به مهتاب یک قول مردونه بدهبا چشمهای مشی اش زل زد به چشمام و گفتآروین:چه قولیسرش را بوسیدم و با لبخندی گفتم-آروین باید قول بده هیچوقت دیگه گریه نکنهسرش را کج کرد و با لبخندی شیرین سرش را تکان داد و گفتآروین:من قول می دم-مردومردونهآروین :مرد و مردونهاو را از روی پاهایم بلند کردم و توی آغوشم گرفتم که خنده ی شادی سرد داد و با دادی گفتآروین:مهتاب بذارم زمین آروین ممکنه بیوفتهخنده ای سر دادم ... و گفتم-مگه مهتاب می زاره عزیز دلش بیوفتهیک چرخی زدم که باز خنده ی مستانه و کودکانه اش در آن فضای آزاد به گوش رسید ... نگاهی به چشمان معصومش کردم ... چطور کسی با دیدن این چشمها می تونست به باد کتک بگیرتش ... اون هم با کمربندی که به بدن مهتاب هم خورده ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و آروین را به زمین گذاشتم ... قدش تا زانوهایم می رسید ولی آنقدر ظریف و بامزه بود که فقط می خواستم لپاش رو بگیرم و بخورم ... با خنده کنار آروین نشستم و گفتم-آروین خوشگله چیزی خوردهآروین نگاهی به چشمام کرد و دستی به گونه ام کشید و گفتآروین:تنبیه شدم .... امروز به آروین غذا نمی دناخمی کردم و نگاهی دوباره به آروین کردم چطور به بچه ی پنج ...شش ساله همچین تنبیهی داده بودن-کی تنبیهت کرده عزیزمآروین دوتا دستهای کوچکش رو روی صورتم گذاشت و گفتآروین:همونی که تورو همیشه تبیه می کنهلبخند زورکی زدم و او را دوباره به آغوش کشیدم و کنار گوشش گفتم-حالا من اومدم به هیچ کس اجازه نمی دم تنبیهت کنهاو را از خودم جدا کردم و دستش را گرفتم و به طرف آناهیتا و نرگس جون که به ما نگاه می کردن رفتیم و ابرویی بالا انداختم و گفتم-ما داریم می ریم آشپزخونه چیزی نمی خواینآناهیتا:اونجا چرادستی به شکمم کشیدم و گفتم-چـــون گشنمهآناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفتآناهیتا:بترک خواهر همین حالا یک ساندویچ خوردیشانه ای بالا انداختم و بی توجه به اون دوتا به طرف ساختمون به راه افتادم که آناهیتا داد زد و گفتآناهیتا:جـــــون آنی شر به پا نکنی با اون جادوگربا لبخندی نگاهش کردم که از جایش پرید و من را به خنده انداخت وارد ساختمون شدیم و آروین را از زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم .. با این هیکل توپلش هیچ وزن نداشت .. آروین با لبخندی نگاهم کرد که چشمکی زدم و با هم وارد آشپزخونه شدیم ... خواهر احمد مشغول تمیز کردن میز بود با دیدن ما لبخندی زد-سلام خانوم معلملبخندی زدم و آروین را روی میز گذاشتم و رو به او و گفتم-سلام گلمبه طرف یخچال رفتم و گفتم-می شه نون بیاری بذاری روی میزسرش را تکان داد و گفت-نون می خواین ب..همونطور که سرم توی یخچال بود و پنیر را با عسل را از آن خارج می کردم ... با قطع شدن صدای خواهر احمد راست ایستادم و نگاهش کردم که او را با ترس و دلهره خیره به پشت سرم دیدم ... ابرویی بالا انداختم نگاهی به آروین کردم که او را نیز با ترس خیره به در آشپزخانه دیدم .... هر دو ابروهایم را بالا دادم و نگاهشان را دنبال کردم که با دیدن حکیمه که در چهرچوب در ایستاده بود ناخواسته جیغی کشیدم-یا ابولفضل مادر فولاد زره هم خنده ام گرفته بود هم از اخم های گره خورده اش ترسیده بودم ... اما بدون آنکه ترسی به چشمام یا صورتم وارد کنم .. با لبخندی پنیر و عسل را روی میز گذاشتم و نگاهم را به آروین دوختم که با ترس نگاهش به حکیمه بود ... بی خیال رو به خواهر احمد کردم و گفتم -این نون تو چی...هنوز حرفم کامل نشده بود که داد حکیمه به بالا رفت حکیمه:آرویـــــن خان با اجازه ی کی اومدین توی آشپزخونه با اخمی به طرفش برگشتم که با همون تحکم به آروین نزدیک شد آروین از ترس خودش را به من چسپاند که روبه روی حکیمه قرار گرفتم و گفتم -با اجازه من حکیمه:شما هم حق..پریدم وسط حرفش و با پوزخندی گفتم -اختیار خودم رو دارم لازم به اجازه نمی بینم حکیمه اخمی کرد و بازویم را گرفت ... دستهایم را مشت کردم ... که کار اشتباهی از من سر نزنه و زل زدم به چشماش... که فشار دستش را به دور بازوم بیشتر کرد و گفت حکیمه:انگار زیادی بهتون خوش گذشته -شما فکر کن خوش گذشته و حالا دنبال حالش می گردیم فشار دستش رو بیشتر کرد که دستم را بالا بردم که مچ دستش را بگیرم با دیدن آناهیتا که در چهار چوب در ایستاده بود ... با دیدن التماس نگاهش دستم را پایین آوردم که حکیمه پوزخند صدا داری زد و گفت حکیمه:توی نیم وجبی می خواستی چه غلتی کنی دستم را بیشتر مشت کردم و زل زدم به چشمهای آناهیتا .... حکیمه لبش را نزدیک گوشم آورد و گفت حکیمه:توی لجن هرز...دیگه بیشتر از این بس بود ... با یک حرکت مچ دستش را که بازویم را گرفته بود گرفتم و با کف دست به روی سینه اش زدم که دو قدم به عقب رفت و با تعجب نگاهم کرد ... قدمی به جلو برداشتم ... دستم را بالا برم که بخوابونم توی گوشش ... شایا:اینجا چه خبره ؟با صدای شایا ایستادم .... دستهایم از عصبانیت می لرزید ... من به جای مهتاب بودم ... پس اون داشت به مهتاب من توهین می کرد به مهتاب پاک من ... با صدای فریاد شایا دستم را پایین آوردم و به طرفش برگشتم که حرفش را تکرار کرد شایا:گفتم اینجا چه خبره؟با نفرت به چشماش زل زدم خواستم حرفی بزنم که نرگس جون جلو آمد و دستم را گرفت نرگس:مهتاب جان چی شده سرم را به زیر انداخت و نفسم را پر صدا بیرون دادم که نگاهم به نگاه غمگین آروین افتاد ... برای راحتی خیال او لبخندی زدم و گفتم -من و آروین گشنه ایم از نرگس جون فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم ... دستم را به صورتش کشیدم و لبخندی زدم که شایا گفت شایا:صبر کنین تا نهار آماده بشه با اخمی به طرف آنها برگشتم و گفتم -ولی ما حالا گشنمونه نرگس جون لبخند زورکی زد خواست حرفی بزند که با همون اخم رو به نرگس جون و گفتم -تا نهار وقت داریم نرگس جون با تأسف سرش را تکان داد ... می دونست لجباز تر از این حرفام ... سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم ... نگاهم را به او دوختم که خیره در چشمانم شد ... نمی دونم چی در چشمانم دید که قدمی جلو آمد و اشاره ای به من کرد و گفت شایا:تــــو...آناهیتا:مهتاب با صدای آناهیتا که وسط حرف شایا پریده بود شایا سرش را به طرف آروین بر گرداند ... نگاهی به آناهیتا کردم ... که با خواهش نگاهم می کرد ... می دونستم از من می خواست آروم باشم ... سرم را تکان دادم و رو به آروین کردم و گفتم -گشنته عزیزم آروین با ترس نگاهی به حکیمه کرد که دستم را بر روی دستش گذاشتم و با لبخندی کنار گوشش که خودش بشنوه گفتم -تا من هستم از هیچی نترس دست گرم و مردانه ای دستم را در دستش گرفت و فشاری به آن وارد کرد ... به طرفش برگشتم که با اخمی به چشمهایم خیره شد ... باز هم همان تریدی در چشمانش بود .. همان درد آشنا ... نگاهش را از چشمانم گرفت و نگاهش را به آروین دوختشایا:گشنتهآروین نگاهی به دایی اش و حکیمه کرد و با ترس نگاهش را به من دوخت که لبخندی زدم ... با لبخندم دلگرم شد و رو به شایا و گفتآروین:آره آروین گشنشهحکیمه:اما آقا آروین تبیه شدنبا اخمی نگاهم را به حکیمه دوختم خواستم حرفی بزنم که شایا دستم را در دستش فشرد و رو به حکیمه و غریدشایا:یعنی این بچه تا این ساعت چیزی نخوردهحکیمه با ترس نگاهش را به شایا دوخت که شایا با صدای بلندی رو به او و گفتشایا:جـــــواب منو بدهحکیمه:ار... ارب... ارباب زرین خاتون ...تنبیهش کردنشایا:دلــــیلشحکیمه نگاهی به شایا انداخت و سرش را به زیر انداختشایا:بـــــا توام دلیلش چـــیهبا دادش از جا پریدم و نگاهم را به صورت سرخ شده از عصبانیتش دوختم ... نگاهی به آناهیتا و نرگس جون دوختم که با نگرانی به شایا نگاه می کردن ... نگاهمو به آروین دوختم که اشکهایش سرازیر می شد ... آه از نهادم بیرون آمد .. دست دیگرم را بر روی دست شایا گذاشتم که نگاه پر از خشمش را به من دوخت ... با ناراحتی نگاهش کردم و اشاره ای به آروین کردم ... نگاهم را دنبال کرد و با دیدن آروین من را با خودش کشید و آروین را در آغوش گرفت اما دستم را رها نکردشایا:آروینآروین با دیدن اخم دایی اش در آغوشم پناه آورد ... نگاهی به شایا کردم که سرش را به زیر انداخت ... نفسم را پر صدا بیرون داد و آروم که خود او بشنود گفتم-از دادت ترسیده از صبح تا حالا هیچی نخورده بهتر به جای داد و فریاد و بازجویی یک چیزی بیاری این بچه بخورهسرش را بالا گرفت ... نیم نگاهی به آروین انداخت که سرش را در آغوشم فرو برده بود و با اخمی به طرف حکیمه برگشت و گفتشایا:صبحونه این بچه رو می آری اتاق من خودت هم برای تصفیه حساب بیاحکیمه:ارباب...شایا دستش را بالا برد و فریادی از خشم زدشایا:خــــفه روی حرف من حرف نزنحکیمه:اما...شایا:نـــشنیدی چــــی گفتمحکیمه سرش را به زیر انداخت ... شایا دستم را رها کرد و نگاهی به آروین و آروم گفتشایا:بیارش اتاق کار منسرم را تکان دادم که بدون حرف دیگری یا حتی نگاهی از آشپزخانه خارج شد ... همانطور که به شایا نگاه می کردم ... آروین را به خودم چسپاندم واز آشپزخانه خارج شدم ... آناهیتا کنارم ایستاد و گفتآناهیتا:خـــوبیسرم را تکان دادم و گفتم-چه جذبه ای داشت لامصبخنده ی ریزی کردم که با نیشکونی که نرگس جون از بازوم گرفت با اخمی نگاهش کردم-ای بابا نرگسینرگس جون:نرگسی و مرض مگه این آناهیتا به تو نگفت شر به پا نکنشانه ای بالا انداختم و بوسه ای بر روی سر آروین نهادم و گفتم-بابا این خودش شروع کرد از آنی بپرسنرگس جون به طرف آناهیتا برگشت که آناهیتا لبخند بی جونی زد و به رو به رویش خیره شدنرگس جون:بیشتر مواظب کارات باش اینطور پیش بری می ترسمحرفش را کامل نکرد ...نفسش را پر صدا بیرون داد که آناهیتا همانطور که به رو به رو خیره شده بود با صدای ضعیفی گفتآناهیتا:ارباب فهمیدهنگاهش کردم ... با دیدن رنگ پریده اش پی به حال و روزش بردم ...لبخندی زدم و گفتم-نفهمی...اناهیتا با نگرانی وسط حرفم پرید و نگاهش را به چشمانم دوختآناهیتا:نگو متوجه نشدی ... نگو نگاهاشو متوجه نشدی ... نگاهاشو به طرف تو دیدم ... اونطور که به خیره می شه ... فهمیده من می دونم فهمیدهدستش را گرفتم و آن را فشردم ... خودم هم از نگاهای شایا شک کرده بودم ... اما فقط یک شک بود نمی تونستم کنار بکشم ... لبخندی زدم و گفتم-آنــــی به من اعتماد داری مکثی کرد و سرش را تکان داد ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-پس به اعتماد به من شک نکن نمی زارم بفهمهآناهیتا:من می ترسم ... می ترسم تو هم ...حرفش را خورد و نگاهش را به طرف دیگر بر گرداند ... نگاهی به آروین کردم که با تعجب نگاهمان می کرد کردم و لبخندی به صورتش پاشیدم و با اعتماد به نفسی گفتم-اونا باید از من بترسن نه ما از اوناآناهیتا نگاهی به من و نرگس جون انداخت و بی هیچ حرف دیگری از کنارم گذشت ... با ناراحتی نگاهش کردم ... نمی تونستم نگرانیش را درک کنم ... نگاهی به نرگس جون کردم که سرش را به چپ و راست تکان داد و گفتنرگس جون:به فکر آخر و عاقبت این کارم باش-هستمنرگس جون شانه ای بالا انداخت و رو به من و گفتنرگس جون:خدا کنه بدونی داری چکاری می کنیاو هم بدون حرف دیگری از کنارم گذشت ... دستی به پشت آروین کشیدم ... خودم هم نمی دونستم می خوام چکار کنم ... هیچ از اینجا بودنم شاکی نبودم چون تاوان مرگ خواهرم وسط بود و باید از تک تک کسایی که به پاکی او توهین کرده بودن انتقام می گرفتم... یک درسی می دادم که اونا به مهتاب دادن .. تکیه ام را به دیوار دادمآروین:مهتابینگاهم را به او دوختم دست توپول و کوچکش را جلو آورد و موهایم را کنار زد و گفتآروین:همه چی خوب می شهبا لبخندی دستش را گرفتم و بوسه ای بر آن نهادم و گفتم-تو از کجا می دونی گلمآروین:چون تو اومدی دیگه همه چی خوب می شهخنده ای سر دادم و او را محکم به خودم فشردم که دادی از درد کشید و گفتآروین:فشار نده آروین کتک خوردهلبخندی به صورتش زدم و با بوسه ای بر روی گونه اش نهادم... با راهنمایی او به طرف اتاق شایا راه افتادیم ... می گفتن حرف حق را باید از زبان بچه شنید ... تازه به این باور رسیدم ... آروین با این بچگی اش حرفی زده بود که دلم را گرم کرده بود ... آره حق با او بود همه چی حل می شه ... بدون اینکه در اتاق را بزنم وارد اتاق کار شایا شدم ... شایا که کنار پنجره ایستاده بود با اخمی به طرف ما برگشت و اشاره ای به در و گفتشایا:فکر نمی کنین بدون اجازه نباید وارد اتاق کسی شدآروین را بر روی صندلی گذاشتم و بدون نگاه به شایا لبخندی زدم و گفتم-اتاق کسی که نیستقدمی به طرفم برداشت که به طرفش برگشتم ... عمیق نگاهم کرد خواست حرفی بزند که تقه ای به در خورد ... شایا نفسش را پر صدا بیرون داد .. همانطور که نگاهش به من بود گفت-بفرمایینروی صندلی کنار آروین نشستم ... که حکیمه سینی به دست وارد اتاق شد ... با پوزخندی نگاهش کردم ... شایا رو به روی ما نشست و به حکیمه اشاره کرد که سینی را رو به روی ما بگذارد ... دست به سینه تکیه ام را به صندلی دادم و با نفرت و لبخندی که بر روی لبم بود نگاهم را به صورتش دوختم ... سینی را بر روی میز گذاشت ... و با صورتی زرد به طرف شایا برگشت .... شایا با اخمی نگاهی به او کرد و رو به من و گفتشایا:بدین بچه غذا بخورهسرم را تکان دادم ... همانطور که گوشم با آنها بود ... لقمه ای برای آروین گرفتم که شایا شروع به حرف زدن کردشایا:این انتظار رو از شما نداشتمحکیمه:ارباب...شایا:حرف نباشه ... وقتی دارم حرف می زنم حرف نزنینبا یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم ... صورتش از خشم سرخ شده بود و نگاهش را مستقیم به حکیمه دوخته بود ... نفسش را پر صدا بیرون داد و دستی در موهای مشکی و لختش کشید ... که باز موهایش بر روی صورتش ریخت ... لبخندی از این حرکت زدم که نگاهش را به من دوخت ... با دیدن نگاهش به چشمانش زل زدم ...شایا:وسایلتون رو جمع کنین از این خونه برین بیرونبا چشمان گرد شده نگاهش کردم که دیدم حکیمه به گریه افتاد و به زانو در آمدحکیمه:ارباب بچه هام یتیمنشایا سرش را برگرداند و از جایش بلند شدشایا:این خونه ی منه هر اتفاقی می افته باید خبر داشته باشم ... اما رعیت من کلفت من بدون اینکه به من اطلاع بده داره از فرمان من سر پیچی می کنه چه انتظار داری بذارمتون اینجاآنقدر سرد این کلمه ها را گفته بود که به خودم از سرما لرزیدم ... حکیمه دستش را بر روی صورتش نهاد و با هق هق گریه رو به او گفتحکیمه:ارباب اشتباه کردمشایا پوزخندی زدشایا:وقتی داشتی به فرمان زرین خاتون گوش می کردین به اینجاش باید فکر می کردینگریه حکیمه شدید تر شد ... با ناراحتی نگاهش کردم ... باشه که دشمنم بود اما طاقت اینطور ذلیل شدن دشمنم را هم نداشتم... نگاهم را به شایا دوختم که دوباره به طرف پنجره برگشته بود و دست در جیب به بیرون نگاه می کردشایا:دیگه حتی نمی خوام شمارو اطراف این خونه ببینم حکیمه دستش را از روی صورتش برداشت و گریه کنان رو به او و گفت حکیمه:آقا شما رو به روح اون مرحومه ق....هنوز حرف حکیمه کامل نشده بود که فریاد شایا بالا رفت شایا:خـــــفه شو آروین خودش را به من چسپاند .... شایا با چشمان به خون نشسته اش به حکیمه نزدیک شد ... که حکیمه خودش را جمع کرد و به عقب رفت شایا:داشتی چه غلتی می کردی حکیمه:م... من ..ممنشایا:حرف نباشه... دارم مراعات سن و سالتون می کنم ...یعنی این شلاق روی تمام بدن شما بود .... اما از این شتباه ها نمی گذرم حکیمه:اما اربا...شایا:بیرون حکیمه اشکهایش را با پشت دست پاک کرد حکیمه:یک فرصت ...شایا:گفتم بــــیــــرون دست مشت شده از عصبانیتش را به روی میز زد که از جا پریدم ... آروین با گریه نگاهش را به شایا دوخته بود ... حکیمه از جایش بلند شد ... نگاه پر از بغضش را با نفرت به من و آروین دوخت ... اخمی بر روی پیشانی ام نشست ... نگاهی به دستان گشت آلود حکیمه کردم ... با همین دستها مهتابم را به باد کتک گرفته ... نگاهی به صورتش کردم ... با همین نگاها مهتاب پاکم را اذیت کرده بود ... شعله ی انتقامم بیشتر شده بود ... نمی تونستم تاوان پس نداده اجازه بدم بره ... با سرعت ایستادم و گفتم -صبر کن حکیمه ایستاد ... شایا با اخمی نگاهم کرد و گفت شایا:چیزی برای گفتن وجود نداره بذارین برن-چرا ؟قدمی به طرفش برداشتم که با همان اخم نگاهش را به حکیمه دوخت شایا:چرایی وجود نداره ... بفرمایین بیرون لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم ... محترمانه حکیمه را بیرون می کرد ... حکیمه قدم دیگری به طرف در برداشت که با عجله گفتم -نه صبر کن نگاهم را به شایا دوختم -یک فرصت بهش بده شایا:نه اصلا" قدمی جلوتر برداشتم و دستش را گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم -شایا فقط یک فرصت با تعجب به من و به دستم که در دستش بود نگاه کرد و با اخمی گفت شایا:خیلی فرصت ها داشت چشمانم را مظلومانه در چشمانش دوختم و گفتم -شایا یک فرصت نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که فشاری به دستم وارد می کرد دستی به موهایش کشید و با عصبانیت به طرف حکیمه بر گشت و گفت شایا:یک فرصت بهتون می دم از اعتمادم سو استفاده نکنین می دونین سو استفاده کردن از اعتمادم تاوان بدی به همراه داره با لبخندی به طرف حکیمه برگشتم که او را خیره به دست من و شایا دیدم ... نگاهم را خیره در چشمانش دوختم و با پوزخندی نگاهش کردم ... موهایم را از جلو چشمانم به زیر شالم بردم و اشاره ای به سینی که حالا خالی شده بود کردم و گفتم -لطفا" سینی رو ببرین آشپزخونهحکیمه به طرف سینی صبحانه رفت که آروین خودش را در صندلی جمع کردم ... با ناراحتی نگاهم را به آروین دوختم ... معلوم نبود با این بچه چکار کرده بودن که اینطور از اینا می ترسید ... آه پر صدایی کشیدم که سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم ... خواستم دستم را از دستش خارج کنم که آن اجازه را به من نداد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی نگاهش را از من گرفت و به حکیمه نگاه کردشایا:از این فرصت خوب استفاده کنینحکیمه سرش را تکان داد ... با پوزخندی نگاهش کردم... با نفرت در چشمانم زل زد و با اجازه ای از اتاق خارج شد ... پوزخند را بر روی لبانم حفظ کردم... خوابها داشتم برای حکیمه ... نگاهم را به آروین دوختم ... با دیدن چشمان خمار از خوابش لبخند مهربونی بر روی لبم نشستشایا:دوباره این کارو نکنینبا تعجب به طرفش برگشتم و گفتم-چه کاریصورتش را نزدیک صورتم آورد و خیره در چشمانم و گفتشایا:برای یکی دیگه فرصت خواستنلبخندی زدم و گفتم-باید به همه یک فرصت داددستی به موهایش کشید و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفتشایا:کسانی که از اعتمادم سواستفاده می کنن لیاقت اینکه یک فرصت بهشون بدم را نمی بینمبا اخمی نگاهش کردم و ناخودآگاه گفتم-خیلی مغروریشایا به طرفم برگشت و فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی گفتشایا:عوض شدینبا چشمان گرد شده نگاهش کردم ... گند زده بودم .... نگاهم را از او گرفتم که فشار دیگری به دستم وارد کرد و گفتشایا:اولا واستون شایا نبودملبم را به دندون گرفتم ... اینم یک گند دیگه ... آهی کشیدم و خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که نزدیک تر آمد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا گرفت و نگاهش را به چشمانم دوختشایا:یکجوری شدین چش...با تقه ای که به در خورد ...نتوانست حرفش را کامل کند ... از شایا فاصله گرفتم ...که شایا مشکوک نگاهم کرد ... با عجله آروین را از روی صندلی که در حال چرت زدن بود بلند کردم به طرف در رفتمشایا:صــــبر کنینچشمامو بستم و نفسم را بیرون دادم ... قدمهاش که از پشت نزدیک می شد را می شنیدم ...تقه ی دیگری به در اتاق خورد که ... با عجله درو باز کردم ... با دیدن آناهیتا ... با نگرانی نگاهش کردم ... قدمی به طرف آناهیتا برداشتم که دستهای گرمش دور کمرم حلقه شد ...با ترس نگاهم را به آناهیتا دوختمشایا:آناهیتا خانوم آروین رو می تونین نگه دارینآناهیتا نگاهی به من کرد و نگاهش را به شایا دوخت که سرم را تکان دادم که شایا فشاری به کمرم وارد کردشایا:آناهیتا خانومآناهیتا دستش را دراز کرد و آروین را از من گرفت ... آخرین لحظه دست آناهیتا را فشار دادم ... آناهیتا با نگرانی نگاهم کرد که شایا من را وارد اتاق کرد و در را جلوی چشمان نگران آناهیتا بست ... احساس بدی داشتم این دستانی که دورم حلقه شده بود ... دستهای شوهر خواهرم بود... شوهر خواهری که هیچ از مرگ زنش خبر نداشت ... من را به طرف خودش برگرداند که چشمانم را بستم ...شایا:بازم دارین اذیت می شینحرفی نزدم ... می ترسیدم حرفی بزنم باز گند بزنم ...شایا:مهتاب خانومدستش را به طرف شالم برد و موهایم را که از شالم بیرون زده بود را کنار زد ...شایا:ساشا داره بر می گردهساشا... برادر کوچیک ارباب .. ارباب کوچیکه کسی که ننگ هرزگی به مهتاب زد ... کسی که زندگی خواهرم را نابود .. کرد ... با عجله چشمانم را باز کردم که نگاهم خیره به نگاهش شدشایا:مهتاب خانوم ساشا از چیزی خبر نداره ...با تعجب نگاهش کردم که من را به خودش نزدیک تر کرد و گفتشایا:بعد از چهار سال ساشا داره می آد با این خبرهایی که در این روستا پیچیده ...نفسش را پر صدا بیرون داد ... اخمی کردم ... خواستم از او فاصله بگیرم که آن اجازه را به من نداد و با اخمی به چهره اش گفتشایا:قول دادیم دوست باشیم حرفامون رو از هم پنهون نکنیمدستی به گونه ام کشید و اشاره ای به شالم کردشایا:یعنی اینقدر از من دلخورین که جلوی من شال می پوشینبا چشمان گرد شده نگاهش کردم ...خواستم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد و بعد از اون با عجله در اتاق باز شد ... شایا اخمی کرد و نگاهش را به کسی که در را باز کرده بود دوخت ... از او فاصله گرفتم و نگاهم را به سوسن که با اخمی نگاهم می کرد دوختمشایا:چـــــــند بار گفتم در بــــــزن بعد وارد اتاق شوسوسن:شایا کارت دارم از حمام خارج شدم و روی تخت نشستم ... که در باز شد و بعد از آن آناهیتا و نرگس جون وارد شدن ... نگاهم را به هر دوی آنها دوختم و پوزخندی زدم آناهیتا:خوبی سرم را تکان دادم که نرگس جون با مهربانی نگاهم کرد و تکیه اش را به دیوار داد آناهیتا:دیدم داری می دویی حالا آرومی سرم را بار دیگر تکان دادم که آناهیتا مشتی به بازویم زد و گفت آناهیتا:چیه لالمونی گرفتی سرم را تکان دادم که به طرفم خیز برداشت ... با خنده از جایم بلند شدم و تکیه ام را به تخت دادم ... آناهیتا اخمی کرد آناهیتا:مرض روانی چرا حرف نمی زنی شانه ام را بالا انداختم که با حرص گفت آناهیتا:مـــــرگ نکنه ارباب زبونتو کوتاه کرده با آوردن اسم ارباب اخمی کردم و گفتم -چند وقته تو و مهتاب به اینجا اومدین آناهیتا خنده ای کرد آناهیتا:ااا هنوز پس لالت نکرده -جــــواب منو بده با دیدن جدیت صدام با تعجب نگاهم کرد و گفت آناهیتا:یک سال و خوردی می شه چطور؟اخمهایم بیشتر درهم رفت ... موهایم خیسم را به پشت گوشم بردم و گفتم -ساشا داره می آد هر دو با تعجب نگاهم کردن ... ولی خیلی زود تعجب به اخمی تبدیل شد آناهیتا:عوضی داره برمی گرده پس پوزخندی زدم و گفتم -اون داره بعد چهار سال برمی گرده باز هم نگاه هر دو پر از تعجب شد ... نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم -تو تا حالا ساشا رو دیدی آناهیتا:نه ندیدمش دست به سینه نگاهم را به پنجره دوختم و گفتم -یک سوال بزرگ توی سرمه ... هرچی دارم فکر می کنم دارم به بن بست می خورم ... وقتی مهتاب دوساله که اینجاست چطور ارباب کوچیکه خواسته به مهتاب تجاوز بکنه ...کی ننگ هرزگی به مهتاب زده ... نگاهم را به آن دو دوختم ... با دیدن قیافه های پر تعجبشان دانستم که آنها نیز از چیزی خبر ندارن ... دستی به گردنم کشیدم و رو به آناهیتا و گفتم -گفتی ارباب دوتا برادر داره دوتا خواهر دیگهآناهیتا:آره با اخمی گفتم:پس چرا درباره اون یکی پسر چیزی نگفتی؟آناهیتا:چون اون یکی اصلا" نیست -یعنی چی؟آناهیتا:اینطور که من از مهتاب شنیده بود ارباب یک داداش بزرگتر از خودش داره -یعنی از فرح بانو ...آناهیتا وسط حرفم پرید و گفت آناهیتا:نه از یکی دیگه انگار شاه ارباب فرح بانو زن اولش نبوده ... یک تای ابرویم را بالا دادم که آناهیتا ادامه دادآناهیتا:پسر بزرگ شاه ارباب اصلا" نیست انگار که یک عشق ممنوعه داشته بهش نرسیده اون هم به همه چی پشت پا زده رفته ... تمام ثروتش رو ریخته توی صورت پدرش و از این شهر یا ممکنه از این کشور رفته باشه ..-عــــــجبآناهیتا:تازه اسمشم کسی نمی دونه چیه یعنی می دوننا اما از ترس شاه ارباب و ارباب کسی به زبون نمی آره سرم را تکان دادم و رو به نرگس جون و گفتم-رابطه مهتاب با شایا چطور بودهآناهیتا:شایا نه ارباببا این حرفش به طرفش خیز برداشتم و مشتی به بازوش زدم و گفتم-خوب شد یادم انداختیآناهیتا:چیوشالشو از سرش برداشتم و یکی به سرش زدم که به خنده افتاد-مرض ... که جلوی شوهرت باید شال روسری بپوشیآناهیتا همانطور که می خندید به پشتم زد و گفتآناهیتا:خیلی باحال بود ... باور کرده بودی-خفه مرگ بمیرصورتم را برگرداندم ...که نرگس جون کنارم نشست و گفتنرگس جون:خوب چرا حرفای این دیونه رو باور می کنیخنده ای کردم و گفتم-از بس خرم این مارمولکم سو استفاده می کنهآناهیتا:حالا که چیزی نشده موهاتو واسش افشون کنمشتی با خنده به بازوش زدم و گفتم-کــــوفت... نمی دونی وقتی بهم گفت که چرا جلوی من شال سرت کردی می خواستم بیام بکشمت اون بدبخت فکر کرد که باهاش قهرمآناهیتا که چیزی یادش اومده باشه از جاش پرید و با زانو روی تخت نشست و رو به من و گفتآناهیتا:راستی چرا اینطور کرد این اربابدستی به موهام کشیدم و با آهی رو به نرگس جون کردم و گفتم-خوب اگه نرگس جون جواب سوالم رو بده شاید بدونم چی به چیهنرگس جون :چه سوالی آناهیتا پیش مهتاب بوده-ولی مهتاب احساس و رابطه اش رو به این بچه نمی گفت به شما می گفتبا پس گردنی که آناهیتا به سرم زد خنده ای کردم و شانه ام را بالا انداختم و گفتم-مگه دروغ می گمآناهیتا:ستاره یک زره دیگه بزنی من می دونم و توخواستم حرفی بزنم که نرگس جون پرید وسط حرفم و رو به من و آناهیتا و گفتنرگس جون:مگه بچه شدین هی می پرین به همباز خواستم حرفی بزنم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفتآناهیتا:شما ادامه بدین نرگس جوننرگس جون لبخندی زد و دست آناهیتا را از روی دهانم برداشت و گفتنرگس جون:آره مهتاب احساسش رو به من می گفتم ... مهتاب به ارباب احترام خاصی می زاشت .. به قول مهتاب ارباب نیمه دیگری از اون بود یک مردی آروم عصبی ولی در کل یک مرد تنها و غمگین-یعنی مهتاب عاشقش بودنرگس جون باز لبخندش رو به لب آورد و گفتنرگس جون:اون شوهر مهتاب بود بعد از تو ارباب بود که از مهتاب حمایت کرده بود-یعنی می گین شاید حس حمایتی بودهنرگس جون دستی به گونه ام کشیدنرگس جون:من توی چشمای مهتاب دوست داشتن می دیدم عزیزمدستم را بر روی دستش گذاشتم و گفتم-پس چرا به مهتابم کمک نکردنرگس جون آهی کشید و با صدایی که دردش را پنهان می کرد گفتنرگس جون:اون از چیزی خبر نداره ستاره اون در تو مهتاب رو می بینهآناهیتا دستی بر روی شانه ام گذاشت که لبخندی زدم و گفتم-می دونم داری از فضولی می میری ... احساس می کنم دارم گناه می کنم ... وقتی شایا دستمو می گیره احساس می کنم که گناه می کنمآناهیتا:خودتو ناراحت نکناز روی تخت بلند شدم و ایستادم و رو به آن دو و گفتم-نیستم ناراحت نیستم من فقط واسه انتقام اومدم ... زجرهایی که مهتاب توی این خونه کشیده باید تک تک اونها این تاوان رو پس بدنآناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد که نرگس جون گفتنرگس جون:همه مقصر نیستن ستارهآهی کشیدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم -آره راست می گین همه مقصر نیستن ..دارم دنبال باعث بانیش می گردمنفسم را پر صدا بیرون دادم که هر دو از جایشان بلند شدن ... و بدون حرفی از اتاق خارج شدن ...از جایم بلند شدم و به طرف پنجره به راه افتاد... نگاهم را به درختها دوختم ... و اجازه دادم قطره اشک از چشمانم سرازیر شود ... داغم تازه بود ... داغ دلم تازه بود ... نبودنش را باور نداشتم ... نگاهم را به آسمان دوختم و نالیدم ... از خدای خودم نالیدم ... از مامان بابا نالیدم ... از مهتاب نالیدم ... نالیدم چون تنهام گذاشته بودن .. چون کنارم نبودن ... چشمامو بستم که قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرلزیر شد .. صورت رنگ پریده ی مهتاب جلوی چشمانم بود ... دستهای سردش رو توی دستم هنوز احساس می کردم-این زندگی حقش نبود ..حقش نبود خدابا تقه ای که به در خورد به خودم آمدم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم-بفرماییندر اتاق باز شد و بعد از اون خدمه ای سر به زیر وارد اتاق شد .. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم-جونم عزیزم کاری داشتیخدمه سرش را بالا گرفت و با نگرانی نگاهم کرد ... با دیدن نگرانی اش قدمی به جلو برداشتم که از ترس دو قدم به عقب رفت ...با تعجب نگاهش کردم که گفتخدمه:نهار حاضره خانومبا گفتن این حرف با سرعت خارج شد ... با تعجب به در بسته ی اتاق نگاه کردم و شانه ای بالا انداختم ... به طرف تخت رفتم و بعد از برداشتن شالم بر روی تخت موهای خیسم را به بالا جمع کردم و شال را بر روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم ... از دو پله پایین اومدم و نگاهم هم را به اطراف دوختم ... جای تعجب داشت کسی به چشم نمی خورد ... راه آشپزخونه را در پیش گرفتم که با شنیدن صدای خواهر احمد به طرفش برگشتم که از اتاقی خارج می شد-خانوم معلم کجا می رینلبخندی زدم و گفتم-نکنه تو هم نمی خوای نهار به من بدی دارم می رم آشپزخونه دیگهلبخندی زد و گفت-اونجا که نهار به شما نمی دناخمی کردم:چــــرابا تعجب نگاهم کرد و اشاره به اتاقی که خارج شده بود کرد و گفت-اتاق غذا خوری همه اونجا جمع شدنابروهام بالا رفت و با لبخندی که تعجب را از روی چشمان او بردارم گفتم-خوب من داشتم می اومدم کمکتون کنمبا دهانی باز و تعجب بیشتری نگاهم کرد که فهمیدم باز خراب کردم ... با لبخندی زورکی به طرف اتاق رفتم و گفتم-دختر یک ساعته منو به کار گرفتی برو به کارت برس تا مادر فولاد زره نیومده سراغتخواهر احمد خنده ای کرد که خنده ی سرخوشی از خنده اش سردادم و وارد اتاق شدم ... تمام کسانی که دور میز نشسته بودن به طرفم برگشتم ... با نیش باز به همه ی اونها نگاه کردم که چشمم به آناهیتا و نرگس جون افتاد که با تأسف سرشان را تکان دادن.. خنده ی دیگری کردم-ســــــــلام ظهرتون بخیرآناهیتا محکم به پیشانی اش زد و چیزی در گوش نرگس جون گفت که نرگس جون لبش را به دندان گرفت ... نگاهی به صندلی ها کردم و با دیدن جای خالی کنار شایا به طرف صندلی رفتم ... صندلی را کنار بردم و کنارش نشستم که همه با تعجب نگاهم کردن ... سوسن پوزخندی زد و صورتش را به طرف مردی که کنارش نشسته بود برگرداند ... نگاهی به آناهیتا کردم که چشم ابرو می اومد ... یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهم را به شایا دوختم و گفتم-چرا همه اینطور نگاهم می کننشایا بر روی میز خم شد و نگاهش را به نگاهم دوخت و با اخمی گفتشایا:انگار دویدن سرحالتون آورده اینقدر شاد وارد شدینبا خنده نگاهش کردم و گفتم-نه بابا گرسنگی زده به سرمنگاهش را خیره به نگاهم دوخت و تکیه اش را به صندلی داد و گفتشایا:بـــله کاملا" مشخصهشانه ای بالا انداختم و دست به سینه به افرادی که دور میز نشسته بودن نگاه انداختم... نگاهم را به سوسن و آن مردی که کنارش نشسته بود دوختم ... مرد با لبخندی دستی به موهایش کشید با دیدن نگاه من نگاهم کرد و لبخند دندون نمایی زد که بی توجه به لبخندش نگاهم را به شخص کناری او که مرد دیگری بود دوختم ... مرد با دیدن نگاهم نگاه پر تعجبش را به زیر انداخت..با اخمی نگاهش کردم که نگاهم به نرگس جون و آناهیتا افتادشایا:دید زدنتون تموم شدبه طرفش برگشتم و با لبخندی سرم را تکان دادم که اشاره ای به بشقابم که خالی بود کرد و گفتشایا:شروع کنینسرم را تکان دادم و دستم به طرف ظرف غذا بردم که با صدای سوسن به طرفش نگاه کردمسوسن:از اونجا بلند شویک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم که ادامه دادسوسن:اونجای تو نیستشایا:ســـــوسنسوسن اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت و گفتسوسن:خودت می دونی که اونجا جای مامانهشایا:غــــذاتو بخورسوسن:اونجا جای مامانه شایا-حالا جای منههر دو با تعجب به طرفم برگشتن که لبخند دندون نمایی زدم و همانطور که برنج را در بشقابم می ریختم گفتم-من زودتر اومدم زودتر جا گرفتم پس این جا مال من شدبا چشمکی به سوسن و ادامه دادم-اون دیگه مشکل شماست که من جای مامانتون نشستمسوسن:تو چطور جر....وسط حرفش پریدم و با خورش به دهن رو به او گفتم-بچه جون وسط غذا حرف نزنبا حرصی نگاهم کرد که لبخندی زدم و شروع به خوردن کردم ...که صندلی اش را عقب کشید خواست بلند شود که با صدای پر از تحکم شایا سرجایش نشستشایا:بــــشــــین غــــذاتو بخو با صدای پر از تحکم شایا سوسن سرجایش نشست و با غیض به من نگاه کرد ... لبخند پر حرصی به صورتش پاشیدم ...که در اتاق باز شد و آروین با چشمان خواب آلود که دستش در دست یکی از خدمه ها بود وارد شد ... با دیدن آروین از پشت میز بلند شدم که شایا دستم را گرفت ... با تعجب به طرفش برگشتم و نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفتشایا:به سفره بی احترامی نکنینبا تعجب بیشتری نگاهش کردم که دستم را فشرد با اخمی رو به او و گفتم-متوجه نمی شمبا فشار دیگری که به دستم وارد کرد من را بر روی صندلی نشاند و گفتشایا:سفره حرمت خودش رو دارهاشاره ای به لقمه ام که در قاشق نیمه مانده بود کرد و گفتشایا:نباید همینطور نیمه کاره همه چیز رو رها کنینبا انگشتش اشاره ی دیگری به آروین کرد که کنار آناهیتا نشسته بود و ادامه دادشایا:اون خودش می تونه از کار خودش بر بیاد می دونم بچه است اما باید فرصت بزرگ شدن به اونها هم بدیمنگاهی به چشمانش کردم که نمک پاش را برداشت و همانطور آرام که من بشنوم گفتشایا:می بینی که وقتی یک تازه وارد می رسه و سفره انداختن کسی از سر سفره بلند نمی شه که سلام کنه فکر می کنی دلیل این کار چی می تونه باشهنمک را بر روی غذایم پاشید و با ابرو اشاره کرد که بخورم ... مطیعانه از اشاره اش قاشق را به دهن بردم و عجولانه پرسیدم-دلیلش می تونه چی باشهدستی به موهایش کشید و همانطور که حواسش به غذایش بود گفتشایا:دلیلش واضحه اونا حرمت سفره رو نگه می دارن ... حرمت اون نعمت های خدایی که توی اون سفره هستسرم را تکان دادم و لقمه ی دیگری در دهان گذاشتم و گفتم-تاحالا به این چیزا فکر نکرده بودمشایا:می دونم-چطور می دونیشایا با ابرو اشاره ای به دهان پرم کرد و گفتشایا:از اونجایی که با دهان پر حرف می زنینلبخندی زدم و با خنده سرم را تکان دادم که نگاه پر تعجب همه به ما دوخته شد ... شایا سرش را تکان داد و دیگر تا آخر نهار حرفی بین من و او زده نشد ... بعد از اتمام نهار هر یک به طرف سالن راه افتادیم که نگاهم را به شایا دوختم ... موهای لختش بر روی پیشانی اش ریخته بود و با اخمی به زمین خیره شده بود ... با دستش موهایش را از روی پیشانی اش به بالا برد که باز موهایش بر روی پیشانی اش ریخت و لبخندی را بر روی لبهایم آورد ... چهره ی جذابی داشت .آناهیتا:خوردیشبا صدای آناهیتا دست از نگاه کردن او برداشتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم-چی گفتیآناهیتا تکیه اش را به مبل داد و رو به من و گفتآناهیتا:معلومه زیادی تو فکر بودیلبخندی زدم و هم مانند خودش تکیه ام را به مبل داد و گفتم-داشتم قیافه شوهر خواهر گلم رو آنالایز می کردمآناهیتا:اوووو حالا دیگه شده شوهر خواهر گلمشانه ای بالا انداختم و نگاهم را بار دیگر به شایا دوختم و گفتم-می دونم یک روز بیشتر نیست شناختمش اما بعید می دونم این به مهتاب صدمه ای رسونده باشهآناهیتا:از کجا می دونیدست بر زیر چانه بردم و آن را خواراندم و گفتم-نمی دونم اما از چشاش می خونم نمی تونه به کسی صدمه ای رسونده ...باشه که اخموه اما احساس می کنم اون از مهتاب محافظت می کرد و مهتاب از اونآناهیتا سرش را نزدیک گوشم آورد و گفتآناهیتا:شاید هم اینطور نباشهلبخندی زدم و همانطور که به شایا نگاه می کردم گفتم-شاید اونطور که تو هم فکر می کنی نباشه می دونم می گی برای نظر دادن زوده ولی یک چیز خاصی داره این ارباب جــــونآناهیتا بار دیگر تکیه اش را به مبل داد و نگاه به شایا و گفتآناهیتا:از کجا اینقدر مطمئن حرف می زنی-چون دیده ی خوبی به اون دارمسرش را تکان داد که لبخند دندون نمایی زدم ... با احساس سنگینی نگاهی بر روی خودم ... نگاهم را به طرف دیگر گرداندم که با دیدن نگاه خیره ی همان مردی که کنار سوسن سر میز نشسته بود گره خورد... یک تای ابرویم را بالا دادم و همانطور که به اون با آن لبخند خیره بودم از آناهیتا پرسیدم



RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - *terme* - 11-03-2017

-آنی این مردک رو می شناسیآناهیتا صاف نشست و همانطور که نگاهم را دنبال می کرد با اخمی گفتآناهیتا:اه چقدر من ازش بدم می آد-کی کی هستآناهیتا با حرصی که از نگاه خیره ی او به من می خورد گفتآناهیتا:بابای آروینه شوهر آتوسا... یوسف-عجــــــبآناهیتا:تورو خدا نگاهش کن چطور نگاه می کنهبا صدای پر از عصبانیتش خنده ای کردم و گفتم-حرص نخور خواهر جان شیرت خشک می شهآناهیتا مشتی به بازویم زد وبا اخمی گفتآناهیتا:انگار تو هم خوشت اومده ..نگاش نکنخنده ی دیگری کردم و به طرف آناهیتا برگشتم و با چشمکی به او و گفتم-خودمونیم هــــا اصلا" آروین شباهتی به این یارو ندارهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:بهتر که نداره... حیف پسر به اون ماهی شباهت این مردک چلغور رو داشته باشهدستم را از زیر شال لای موهایم بردم و با علامت سوالی رو به آناهیتا و گفتم-راستی آنیآناهیتا با سوال نگاهم کرد که ادمه دادم و گفتم-پس این مادر شوهرای خواهر عزیزم کجا تشریف دارنآناهیتا:بهتر که نیست.. اون عجوبه هم رفته زیارت یکی از اقوام دورلبخندی زدم و گفتم-این چه اقوام دوریه که هر دو هوو با هم رفتنآناهیتا با حرف من نیمچه خنده ای کرد و گفتآناهیتا:فرح بانو خیلی مهربونه زربن خاتون رو عین خواهرش دوست داره اما زرین خاتون نـــــوچ-چراآناهیتا دست به سینه نشست و نگاهی به شایا و سوسن کرد و گفتآناهیتا:یک نگاه به ارباب و سوسن بنداز خودت متوجه می شی ...زرین خاتون هیچ وقت از اینکه شاه ارباب همه ی ثروتش رو به نام شایا کرد راضی نبود-یعنی می گی از شایا بدش می آدآناهیتا شانه ای بالا انداختآناهیتا:نمی دونم والا من هروقت این ارباب رو می دبدم داشته از دستورات زرین خاتون پیروی می کرده اونطور که مهتاب می گفت شایا بین دوتا مادراش هیچ فرقی نمی زاره اما زرین خاتون از اینا کینه به دل دارهاخمی کردم و با نفس عمیقی گفتم-چقدر اینا داستان دارنآناهیتا:تازه دیشب هم یک چیز دیگه کشف کردمبا تعجب نگاهش کردم که ادامه دادآناهیتا:ارباب ثروتی که از پدرش به خودش رسیده بود به طور مساوی بین خواهر و برادراش تقسیم کرده-واقـــــعا"آناهیتا:برای همینه که همه یک احترام خاصی به ارباب شایا می زارنتکیه ام را به مبل دادم و ابرویی بالا انداختم و گفتم-نــــــــــوچ یک چیزی بین اینا خیلی مشکوکهآناهیتا اخمی کرد و رو به من و گفتآناهیتا:تورو خدا ستاره شر به پا نکن توی همین یک روز خیلی مشکوک شدی برای ایناخنده ای کردم و گفتم-نترس خواهری من کسی که کاری به من نداشته باشه کاری به کارش ندارمآناهیتا:واسه همین می خوای کارآگاه بازی در بیاریلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-خوب منو شناختی هادستی به صورتم کشیدم و همانطور که لبخند می زدم ادامه دادم-من باید سر از کار همه اینا دربیارم به خصوص این اربابآناهیتا پوفی کرد و گفت

آناهیتا:واااااای ستاره مگه تو حالا نگفتی که این شایا اینطوره-چرا گفتم اما نمی تونم از فکر کردن ازش بگذرم کهآناهیتا خنده ای کرد که نگاهم به جای خالیه نرگس جون افتاد رو به آناهیتا کردم و گفتم-پس نرگسی کجاستآناهیتا خمیازه ای کشید و گفتآناهیتا:با آروین رفتن بخوابن-این بچه چقدر می خوابهاز جایش بلند شد و رو به من و گفتآناهیتا:من هم برم بخوابمسرم را تکان دادم که دستش را در هوا تکان داد و رو به بقیه با معذرت خواهی سالن را ترک کرد ... شانه ای بالا انداخت و دست به سینه به سوسن ...یوسف و شایا نگاه کردم ... با دیدن تنهایی شایا از جایم بلند شدم و کنارش نشستم که یوسف و سوسن با تعجب نگاهم کردم ... با یک تای ابروی بالا رفته به طرف شایا برگشتم که نگاه او را نیز متعجب به خودم دیدم-چیه چی شدهشایا عمیق در چشمانم خیره شد و سرش را تکان داد و گفتشایا:هیچی فقط غیر منتظره کنارم نشستینلبخندی زدم و گفتم-خوب دیدم تنها نشستی گفتم که کنارت بشینم مشکلیهشایا:نه مشکلی نیست شما می تونین بشینیناخمی کردم و گفتم-تو چرا اینقدر رسمی با من صحبت می کنیبا تعجبی نگاهم کرد و گفتشایا:شما خودتون خواستین-مــــن...سرش را تکان داد که موهایش بار دیگر بر روی پیشانی اش ریخت ... لبخندی زدم و با یاد آوری اینکه من حالا مهتاب بودم نه ستاره آهی کشیدم و رو به او که نگاهم می کرد گفتم-گذشته ها گذشته دوست ندارم با من رسمی صحبت کنیشایا:خیلی عوض شدیننگاهم را از او گرفتم ... باز هم سوتی داده بودم ...شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفتشایا:یعنی من می تونم این تغییر رو به فال نیک بگیرمبه طرفش نگاه کردم ... تردید را در نگاهش می دیدم ... نگاهش هزار حرف داشت ... نفرت ...عشق ...آهی کشیدم ...اگه می فهمید مهتاب دیگه توی این دنیا نیست چکار می کرد ...خواستم حرفی بزنم که شخصی دوان دوان وارد سالن شد و با تعضیمی رو به شایا که اخم کرده بود گفت-اربابشایا از جایش بلند شد که مرد به عقب رفت و نفس نفس زنان رو به شایا و گفت-شما ...شما راست گفتین اربابشایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و قدمی به او نزدیک شد که با دیدن ترس درچشمان مرد از جایم بلند شدم که مرد که تازه چشمش به من افتاده بود با چشمان گرد شده از ترس نگاهم کرد ... نگاهش پر از تعجب شده بود... پر از ترس ناشناختهشایا:بـــــنال چـــــی شده قاسمبا داد شایا از جا پریدم و نگاهش کردم ...از نگاهش شراره های خشم می بارید .... حالا در چشمانش فقط غرور دیده می شد خشمی که هر لحظه ممکن بود بیرون بیاید ... قاسم از صدای داد شایا دو قدم به عقب رفت و با ترس و لرز رو به او گفت-دروغه ارباب همه چی دروغهبا تعجب نگاهم را به قاسم دوختم ... شایا قدمی جلو برداشت و بازوی او را در دست گرفت و با صدایی که در آن خشم بیداد بود گفتشایا:درست حرف بزن بدونم چی می گیقاسم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و با ترس و تعجب نگاهم کرد که شایا غرید و با صدای بلندی رو به او و گفتشایا:مــــنــــو نـــــگــــاه کنقاسم:ار..اربا...ارباب ...این...ایننگاهش را به من دوخت که شایا به طرفم برگشت و با صدای بلندی رو به من و گفتشایا:برو توی اتاقتبا تعجب نگاهش کردم ... یک سانتی متر هم از جایم تکان نخوردم ... شایا با دیدن نگاه پر از تعجبم نفسش را بیرون فرستاد ... دستش را که دور بازوی قاسم بود را رها کرد و با اخمی به طرفم برگشت... که ناخدآگاه قدمی به عقب رفتم ... ایستاد و نگاهم کرد ... چیزی در چشمانش درخشید ... اما زود آن درخشش محو شد همانطور که نگاهش به من بود با صدایی که در آن سعی در آرام کردن عصبانیتش داشت گفتشایا:قاسم برو تو ماشین تا من بیامنگاهم را به قاسم دوختم که سر به زیر و بدون حرف دیگری از سالن خارج شد و رفت ... سوسن با پوزخندی نگاهم کرد که بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم ...دستی در موهایش کشید و قدمی به جلو امد ...حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم خواست دستم را در دستش بگیرد ... با صدای یوسف دستش را نیمه راه پس کشید و با اخمی به طرف یوسف برگشتشایا:چیزی گفتییوسف :اتفاقی افتادهشایا:باید اتفاقی افتاده باشهیوسف نگاهش را به من دوخت و با لبخندی گفتیوسف:آخه مهتاب خانوم رو بد نگاه می کرددستهای شایا مشت شد و با صدایی که خشمش را در آن ریخته بود گفتشایا:کسی به تو اجازه ی دخالت دادیوسف با نگرانی نگاهش را به شایا دوختیوسف:من فقط...شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کردشایا:حرف نباشهبا همان اخم به طرف من برگشت و با عصبانیت رو به من و گفتشایا:برو اتاقت-چرا؟با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد ... می دونستم حالا دارم گیج می زنم ... دستم را گرفت .. نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم و رو به او مظلومانه گفتم-یعنی باید برم تو اتاقشایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که سوسن رو به من کرد و گفتسوسن:وقتی می گه برو تو اتاقت یعنی بروبه جای شایا اخمی کردم و رو به او و گفتم-کسی از تو نظر خواستسرم را تکان دادم و زیر لب گفتم-والا یک کلمه هم از این هم باید بشنویمنگاهم را به شایا دوختم می دونستم حرفم را شنیده ... با همون اخم دستم را از دستش خارج کردم و پشت به او از پله ها بالا رفتم ... دستی به موهایم که از شالم بیرون زده بود کشیدم ... نفسم را با حرص بیرون دادم ... بدم می اومد کسی توی کارام دخالت می کرد ... به طرف اتاق به راه افتادم ... دستم را به طرف دستگیره بردم که دست گرمش روی دستم قرار گرفت ... حلقه ای که در دستش بود ... چنگی به قلبم زد ... یاد حلقه ی مهتاب افتادم که آن را در کف دستم گذاشت ... دستش دور کمرم حلقه شد و هر دو وارد اتاق شدیم ... همانطور که من را در آغوش گرفته بود کنار گوشم زمزمه وار گفتشایا:ناراحت شدیبا ناراحتی به دستش که دورم حلقه شده بود کردم... احساس گناه می کردم ... این دستها نباید دور من حلقه می شد ... شایا بیشتر من را به خود فشرد که لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی چشمانم را بستمشایا:برای راحتی خودت گفتم بیای تو اتاقچیزی نگفتم سعی کردم دستش را پس بزنم که بیشتر خودش را به من چسپاند ... حالا حاضر بود همه ی اموالم را بدم ولی این احساس گناه را نداشته باشم .شایا:از من ناراحتی مهتابحرفی نزدم که گونه اش را به گونه ام چسپاند و آرام گفتشایا:نمی دونی وقتی گفتی دیگه باهات رسمی صحبت نکنم ... فهمیدم منو بخشیدیبا سرعت چشمانم را باز کردم و آرام و با صدایی که در آن سوال بود گفتم-ببخشمشایا:آره مهتاب بخشش تو .. فقط بخشش تو ..هنوز در عذابم ...یادته بهم گفتی ما دوستیم دوستا هیچ وقت از هم ناراحت نمی شنلبم را به دندان گرفتم ... باز هم همان بغض در گلویم نشست.... صورت زیبای مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت ... خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشمانم گذشت ... زمانی که دستم را در دست آناهیتا گذاشت و با لبخند مهربان همیشگی اش گفت"ماها با هم دوستیم و دوستها هیچ وقت از هم ناراحت نمی شن" حرف همیشگی مهتاب بود ... شایا با ناراحتی آهی کشیدشایا:مـــهتاباحساس عذاب رهایم نمی کرد ... من داشتم گناه می کردم ... گناه در حق مردی که حالا من را زنش می دانست... مردی که زنش برایش یک دوست بود .. مردی که هیچ از نبود همسرش خبر نداشت ... نمی دونست که اون مهتابی را که آنقدر با احساس اسمش را صدا می زد دیگر در این دنیا نیست ... دیگر مهتابی نبود .. دیگر همسر مهربونی نبود ... دیگه اون دوستی که شایا از اون حرف می زد نبودشایا:نمی خوای حرفی بزنیسرم را به چپ و راست تکان دادم که موهایم بر روی صورتم ریخت ... آهی کشیدم و گفتم-می شه ولم کنی شایابا دستش موهایم را کنار زد و با صدای آرامی گفتشایا:چرا؟شالم را از سرم برداشت و سرش را در موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید که با ناراحتی چشمانم را بستم ... در دل نالیدم ... نالیدم که نمی توانستم کاری بکنم موهایم را به طرفی برد و آرام گفتشایا:چرا مهتاب... چرا از من فاصله می گیری ... گناه من چیه مهتاب ... نمی تونم محبت کنم ... چرا نمی تونم محبت ببینمقطره اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر شد-شایاشایا نفس عمیق دیگری کشید و با صدای پر از احساس گفتشایا:جــــان شایانفس های داغش به گردنم می خورد و حال خرابم را خرابتر می کرد ... احساس عذاب و گناه در وجودم رخنه کرده بود ... با قرار گرفتن لبهای داغش بر روی گردنم ... با سرعت چشمانم را باز کرد و از او فاصله گرفتم ... نگاهم را به او دوختم ... نفس نفس می زدم ...شایا دستی در موهایش کشید ...خواست حرفی بزند که تقه ای به در زده شد .. با سرعت و بدون توجه به شایا به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... هنوز نفس نفس می زدم ... خدمه با دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفتخدمه:ماشین حاضرهو بدون حرف دیگری از جلوی چشمانم با سرعت گذشت ... قلبم تند می تپید ... تکیه ام را به دیوار کنار در دادم ... و نگاهم را از پشت به شایا دوختم ... سرم را با ناراحتی به زیر انداختم که به طرفم برگشت .. صدای قدم هایش که به من نزدیک می شد را می شنیدم ... اما از زور ناراحتی و عذاب از جایم تکان نخوردم ...رو به رویم ایستاد که گفتم-م..من ...منچانم را گرفت و سرم را بالا آورد ...نگاهش را خیره در نگاهم دوخت ... موهایم را کنار زد و گفتشایا:چی شدهبا ناراحتی نگاهش کردم و لبخندی تلخی زدم و گفتم-دارم عذاب می کشم .. دارم احساس..اجازه نداد حرفم را بزنم ..پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و دستش را بر روی دهانم گذاشت و کنار گوشم گفتشایا:هــــیــــس بهش فکر نکنچشمامو بستم ... لبهایش را بر روی پیشانی ام گذاشت و با سرعت از اتاق خارج شد و من را با آن احساس تنها گذاشت ... گرمی بوسه اش را بر روی گردنم احساس می کردم ... تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرف پنجره رفتم ... با یک حرکت آن را باز کردم ... نگاهم را به آسمون دوختم ... صورت زیبای مهتاب در آن غروب دلگیر برایم لبخند می زد ... لبخند مهربان و همیشگی اش ... لبخندی زدم و دستم را دور حلقه ای که مهتاب آن را به من داده بود مشت کردم ...بخندی به آروین که در حال بازی کردن بود زدم ... و دست به سینه نگاهش کردم ...همانطور که نگاهم به آروین بود ...سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کردم ... سرم را برگرداندم که نگاهم در نگاه یوسف گره خورد ... با دیدن نگاهم لبخند زشتی بر روی لبش نشست که پوزخندی زدم و با تأسف سرم را برگرداندم .. حق با آناهیتا بود ...زیادی هیز بود و بیشتر از همه با سوسن صحبت می کرد ... نگاهم را به سوسن دوختم که مثل چهارساعت گذشته نگاهش به همان پسر بود که هنوز نفهمیده بودم چکاره است ...پوفی کردم و نگاهم را شایا دوختم ... از وقتی که از اتاق رفته بود هنوز ندیده بودمش ... از اینا هم نمی تونم بپرسم ...با اون پوزخنده مسسخرشون نگاهم می کنن که دلم می خواست هرچی از دهنم در می آد نثارشون کنم...اما با نگاه های نگران نرگس جون و آناهیتا آروم می شدم و فقط لبخندی می زدم که از هر فوشی برای آنها بدتر بود ...آناهیتا:به چی فکر می کنی که سرتو اینقدر تکون می دیبا شنیدن صدایش از جا پریدم و مشتی به دستش زدم-مرض ترسیدمآناهیتا:به درک حالا بگو به چی فکر می کردیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می دونی آنی حالا که فکر می کنمچشمکی به اون که منتظر حرفم بود زدم و ادامه دادم-تو خماری بمونی بهترهآناهیتا با حرصی نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم که از قیافه اش به خنده نیوفتم ... آناهیتا دستش را بالا برد که به بازویم بزند که نرگس جون که تازه کنارمان نشسته بود دستش را گرفت و با اخمی به هر دوی ما نگاه کرد و گفتنرگس جون:مثل بچه ها می پرین به جون همآناهیتا:نرگس جون اون شروع کرداخمی کردم:غلتا خودت شروع کردیآناهیتا دستش را مشت کرد خواست حرفی بزند که نرگس جون نیشکونی از هر دوی ما گرفت و با لبخند زورکی زیر لب گفتنرگس جون:جیز جیگر بشین هر دوی شما دارن نگاهتون می کنهسرم را بالا گرفتم و به همان پسر نگاه کردم با دیدن نگاهم با ناراحتی نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت ... به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که نگاهشان به همان پسر بود و گفتم-این یارو کیه؟هردو شانه ای بالا انداختن که با تعجب نگاهشان کردم و گفتم-یعنی شماها نمی دونین این کیهآناهیتا همانطور که نگاهش به پسر بود گفتآناهیتا:والا از اونجایی که من یادمه این همینجا بوده انگار پسرعموی اربابهدوباره نگاهم را به پسر دوختم ... چهره ی بانمکی داشت ..اما زیادی مارموز بود ... چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم ... از سرتا پاش استرس می بارید ... اما خیلی مظلوم بود ... تا حالا ندیدم که حرفی بزنه یا به کسی چیزی بگهآناهیتا:اینقدر نگاهش نکننگاهم را از او گرفتم که نگاهم به سوسن افتاد که با اخمی نگاهم می کرد ... لبخندی زدم ... نقطه ضعف سوسن افتاده بود توی دستم .. با خیال راحت برگشتم به طرف آناهیتا و گفتم-اسمش چیهآناهیتا دستش را زیر چانه زد که نرگس جون به جای او گفتنرگس جون:اسمش میلاده بیست شش ساله شه مامان باباشو توی حادثه ای از دست داده برای همین اینطور گوشه گیره ... توی بیمارستان روانی هم بستری بودهمن و آناهیتا با تعجب نگاهمان را به نرگس جون دوختیم که شانه ای بالا انداخت و گفتنرگس جون:چیه چرا اینطور نگاهم می کنین-نرگسی شما هم بله من فکر می کردم این آناهیتا بی بی سیه اما ...با مشتی که هر دو به بازویم زدن خنده ای کردمآناهیتا:هی من به تو هیچی نمی گم تو شروع می کنی-وااا مگه من چی گفتمآناهیتا اخمهایش را درهم کرد و گفتآناهیتا:همون بهتر که زر نزنی تونرگس جون پوفی کرد و سرش را با تأسف برای من و آناهیتا تکان داد و گفتنرگس جون:کی می خواین بزرگ بشین شما دوتانگاهش را به میلاد دوخت و گفتنرگس جون:مهتاب ازش به من گفته بودآهی کشیدم و تکیه ام را به مبل دادم ... هنوز غم از صدای هردو با اسم مهتاب می بارید ... نگاهی به لباسهای یک دست مشکی ام کردم و با ناراحتی دستی به آنها کشیدم ... هنوز دردمان تازه بود ... نگاهی به لباس های آناهیتا و نرگس جون کردم ... لباس های هر دوی آنها تیره بود اما با رنگهای مختلف ... جای خالی مهتاب هیچ وقت پر نمی شد ... هیچ وقتآروین:مـــهتاببا شنیدن صدای آروین سرم را بالا گرفتم و لبخندی به رویش زدم که اخمی کرد و گفتآروین:مهتاب آروین خسته شدابروهایم را بالا دادم و تکیه ام را از مبل گرفتم دستی به سرش کشیدم-خوب عزیزم استراحت کنآروین سرش را به زیر انداخت و دستی به شکمش کشید که او را به طرف خودم کشیدم و بر روی پایم گذاشتم ... آرام در گوشش گفتم-چیه عزیزم دل درد داریسرش را بالا گرفت و با نگاه کودکانه اش نگاهم کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:نه آروین دلش درد نمی کنهبا نحوه حرف زدنش نتونستم خودم رو کنترول کنم و بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-پس عزیز مهتاب چشهسرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام گفتآروین:شکمم صدا می دهبا تعجب نگاهش کردم و گفتم-صدا می دهاخمی کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:اوهوم آروین شکمش صدا می ده ... دایی شایا می گه آروین هر وقت شکمش صدا داد یعنی آروین گشنشهبا تعجب بیشتری نگاهش کردم و بعد با صدای بلند خندیدم ... آروین با دیدن صورت خندانم اخمش به لبخندی تبدیل شد و با من شروع به خندیدن کرد ... با دیدن خنده ای گونه اش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و آروین را با خودم بلند کردم .. نگاهم را به جمع دوختم ...نگاه نرگس جون و آناهیتا با مهربانی به من دوخته شده بود ... نگاه سوسن پر بود از نفرت و با اخمی نگاهش به من و آروین بود ... نگاه یوسف خالی از هر حس پدری به پسرش بود ... تنها نگاه... نگاه وحید بود که هیچ از اون نگاه سر در نمی آوردم ... ولی لبخندی بر روی لبانش بود ... لبخندی که نه شادی را می شد در ان خواند و نه غم ... پوفی کردم و رو به همه آنها و گفتم-شماها گشنتون نیستیوسف نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی از جایش بلند شد و گفتیوسف:حالا دیگه وقت....هنوز حرفش کامل نشده بود که حکیمه وارد سالن شد و با صدای بلندی گفتحکیمه:شام حاضره بفرمایینیوسف با صدای بلند خندید که با اخمی نگاهش کردم ... اناهیتا و نرگس جون از جایشان بلند شدن ... و با غیض نگاهی به یوسف انداختن و به طرف اتاق غذا خوری به راه افتادن ... خودم را به آناهیتا رساندم که گفتآناهیتا:ایــــــش چندش خیلی ازش بدم می آدنرگس جون لبش را به دندان گرفت و رو به آناهیتا گفتنرگس جون:آناهیتا زشتهآناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:هیچ زشت نیست مردیکه خجالت هم نمی کشه-حرص نخور شیرت خشک می شه جیگرآناهیتا با اخمی نگاهم کرد که خنده ای سر دادم و وارد اتاق شدم ... هر یک دور میز نشستیم ... نگاهم را به جای خالی شایا دوختم ... معلوم نبود قاسم چه حقیقتی را می خواست به او بگوید ... غذا را برای آروین در بشاقبش ریخت و با کشیدن دستی به سرش شروع به خوردن کرد ... دستم را به طرف سیب زمینی های سرخ شده دراز کردم که سوسن نیز هم زمان دستش را به طرف ظرف دراز کرد ... با پوزخندی نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی زدم و ظرف را از زیر دستش کشیدم ... با حرصی سرش را تکان داد که یعنی دارم واست ...شانه ای بالا انداختم .. و تا آخر شام با آروین سرگردم شدم و هردوی ما زودتر از همه از پشت میز بلند شدیم ... آروین را به طرف اتاقی که مطعلق به من بود بردم ... با خمیازه ای که کشید لبخندی زدم-چیه عزیزم خوابت می آدبا اخمی سرش را به مثبت تکان داد که بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-اول می ریم حموم بعد می خوابیم باشهآروین با ترس نگاهم کرد و دستش را بر روی لباسش گذاشت و با صدای لرزانی گفتآروین:نه..نه آروین نمی خواد حموم کنهبا دیدن ترس چشماش با تعجب نگاهش کردم و گفتم-چرا عزیزم اینطور راحتر می خوابیآروین:نه آروین حموم کردن خوشش نمی آدسرم را کج کردم و گفتم-اگه قول بدم بهت خوش بگذره حموم می کنیآروین با این حرفم قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... با نگرانی نگاهش کردم که گفتآروین:مهتاب.. تو هم آروین رو اذیت می خوای بکنیکنارش زانو زدم که هم قدش باشم و نگاهم را به نگاه اشکی اش دوختم-مهتاب آروین رو خیلی دوست داره اذیتش نمی کنهآروین:همه به آروین همین می گن ...اما آروین رو توی حموم اذیت می کنندستی به سرش کشیدم و گفتم-کی آروین مهتاب رو اذیت می کنهآروین دستی بر روی قلبش نهاد و گفتآروین:هر وقت آروین رو توی حموم اذیت می کنن... آروین اینجاش اوخ می شهبا نگرانی نگاهش کردم ... توی حموم چه اذیتی با این بچه می تونن کرده باشن ... با نگرانی بیشتری با این افکاری که در سرم بود دست بردم و پیراهن آروین را از تنش خارج کردم ... با دیدن کبودی ها بر تن او ... بغضی در گلویم نشست ... چای دستی بر روی کمرش مانده بود و کبود شده بود ... دستی به آن کشیدم که متوجه آروین شدم که در حال گریه کردنه ... او را بآغوش گرفتم و با بغض صدام گفتم-هــــیس عزیزمآروین با هق هق گریه بیشتر خودش را بیشتر در آغوشم جا دادآروین:مهتاب تو آروین رو اذیت نکناو را به خود فشردم و کنار گوشش گفتم-کی تورو اذیت کرده گلمآروین همانطور که گریه می کرد شمرده شمرده گفتآروین:پسر خوبی ام .. آروین پسر خوبیهقطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... این بچه توی این سنش چه دردی کشیده بود ... اورا میان دستانم بلند کردم ... و به طرف حمام بردمش به خودش لرزید و شانه هایم را از گریه لرزاند ... آب را برایش پر کردم و او را در وان قرار دادم ... با نگرانی نگاهم کرد که لبخند مهربانی زدم و گفتم-با آب بازی کن تا بیامدست بردم و اشکهایش را که بر روی گونه اش سرازیر می شد را پاک کردم و گفتم-تا من هستم از چیزی نترسبلند شدم که دستم را گرفت دوباره به زانو نشستم .. اشکهای روی صورتم را با دستان کوچک و توپلویش پاک کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم که میان غمش خنده ی مستانه ای سر داد ... از خنده اش خنده ای سر دادم و هر دو شروع بازی کردیم ... از خنده اش شاد بودم ... اما کبودی های تنش را نمی توانستم نادیده بگیرم ... مگه او را به دست شایا نسپرده بودن ... پس چطور ... با ناراحتی با لباسی خیش از جایم بلند شدم که آروین با خنده نگاهم کرد-من می رم واست لباس بیارم باشهسرش را تکان داد و با ترس نگاهم کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم و گفتم-از چیزی نترس زود بر می گردمخنده ای سر داد که لبخندی زدم و از حمام و بعدش از اتاق خارج شدم ... تمام بدنم از عصبانیت می لرزید ... دو نفس عمیق کشیدم که عصابنتم را با آن نفس ها خارج کنم ... اما با یاد آوری تن آروین عصبانیتم بیشتر می شد ... چشمانم را بستم و آن را باز کردم که نگاهم به یکی از خدمه ها افتاد ... با عصبانیت به اتاقش را افتادم ... و همانطور گفتم-کی آروین رو حموم می دهبا تعجب نگاهم کرد که اخمهایم بیشتر در هم رفت با صدای بلندی رو به او گفتم-بهت می گم کی آروین رو حموم می دهبا صدای بلندم از جایش پرید ... بازویش را گرفتم که آناهیتا و نرگس جون از راه رسیدن .. با دیدن اخمهای در همم و عصبانیم ... هر دو با قدم های بلند خود را به من رساندن ... نگاهم را از آن دو گرفتم و به خدمه چشم دوختم که با ترس نگاهم می کرد ...که غریدم و گفتم-با توأم می گم کی آروین رو حموم می دهآناهیتا دستم را گرفت که نرگس جون با نگرانی رو به من کرد و گفتنرگس جون:چی شده مهتاببا آوردن اسم مهتاب نگاهش کردم ... نمی دونم در چشمانم چی دید که نگاهش را از من گرفت ... نگاهم را به خدمه دوختم که اشکش سرازیر شده بود ... پوفی کردم و آرام تر گرفتم-نمی خوام کاریت کنم فق...هنوز حرفم کامل نشده بود که خدمه اشاره ای به اتاقی که آخر راهرو بود کرد ...بدون توجه به آن سه به طرف اتاق راه افتادم و بدون آنکه دری زده باشم در را باز کردم و زنی رانشسته روی تخت دیدم ..نفسم را با عصبانیت بیرون دادم... زن با شنیدن صدای در بدون انکه نگاهی به من کند گفتزن:چرا اینقدر دیر کردی بچهاز لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیامد ... سرش را به طرفم برگرداند ... با دیدن من در چهارچوب در جا خورد و گفتزن:سلام خانوم معلمقدمی به جلو برداشتم و سرم را تکان دادم و گفتم-شما آروین رو حمام می دینبا تعجب نگاهم کرد .... نگاه های آن سه را پشت سرم احساس می کردم ... زن من من کنان رو به من گفتزن:بله خانوم معلم ارباب منو پرستار آروین خان کردندستانم را مشت کردم قدم دیگری به طرفش نزدیک شدمنرگس جون:مـــــهـــتابمی دونست عصبانی باشم هر کاری از دستم سر می زنه... با اخمی به زن نگاه کردم و گفتم-شما اخراجیبا چشمان گرد شده نگاهم کرد ... که پشتم را به او کردم .. با دیدن نگاه پر از تعجب نرگس جون و آناهیتا لبخندی زدم ... لبخندی از خشم ... از نفرتی که در دلم جا گرفته بود ... به طرف کمد رفتم که صدای زن به گوشم رسیدزن:شما...بدون آنکه اجازه کامل شدن حرفش را به او بدهم با صدای پر از تحکم و بلند گفتم-گـــــــفتم اخراجییک دست لباس و یک حوله برای آروین از کمود خارج کردم ... به طرف انها برگشتم و رو به زن و گفتم-همین حالا وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا گورت رو گم می کنیپوزخندی به او که با چشمان گرد شده نگاهم می کرد زدم و به طرف در رفتم هنوز عصبی بودم ... دوست نداشتم اشتباهی از من سر بزنه ولی هنوز خالی نبودمزن:شما نمی تونین منو اخراج کنین هیچ حقی ندارین ..لباس هارو به دست همان خدمه ای دادم و به طرف زن برگشتم و گفتم-من هیچ حقی ندارمبا انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم-من زن اربابم ...معنی زن ارباب رو می دونیزن با دیدن عصبانیتم قدمی به عقب برداشت که بلندتر گفتم-خدارو شکر کن که بلایی سرت نیوردم عوضیکپ کرده بود ... می دونستم با خودش فکر می کرد مهتاب که از این اخلاق ها نداشت ... اما دیگه آروم موندن توی همین یک روز از توانم خارج شده بود-وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا هــــــــری بیروناز صدای فریادم از جا پرید ... پشتم را به او کردم ... اما با یاد آوری تن کبود آروین و جای دست کبود شده پشت کمرش ... دستانم را مشت کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم و با تمام عصبانیتی که داشتم سیلی به گونه اش زدم ... دستم با آن سیلی که زده بودم به در آمده بود... با پوزخندی به او که به زمین افتاده بود کردم و با انگشت اشاره ام با حالت تحدید گفتم-اینو زدم که فکر نکنی ساده گذشتم و همه چیز را نادیده گرفتمقطره اشکی از چشمانش چکید که با بی رحمی تمام نگاهش کردم و کنارش نشستم و با عصبانیت گفتم-واسه من اشک نریز چون حالا این اشکات با تن کبود اون بچه و گریه های بی صداش هیچ به دلم نمی شینهخواستم سیلی دیگری به گونه اش بزنم که پشیمون شدم و از جایم بلند شدم ... به طرف در رفتم ... هر سه ی آنها با تعجب و چشمان گرد شده نگاهم می کردن ... لباس های آروین را از دست خدمه گرفتم ... با لبخند مهربانی که بعد از خالی شدن عصبانیتم روی لبم قرار گرفته بود رو به خدمه و گفتم-ببخش عزیزم روت داد زدمبا چشمان گرد شده نگاهم کرد که چشمکی زدم ... لبخندی روی لب نرگس جون نشست ... آناهیتا با تأسف سرش را تکان داد که درخشش شادی را در چشمان خدمه دیدم و بدون حرف دیگری به طرف اتاقم به راه افتادم ... صدای خنده های شاد آروین را از پشت در حمام می شنیدم و آن من را شاد می کرد ... در حمام را باز کردم که با ترس نگاهم کرد-نترس عزیزم منمبا دیدنم لبخندی زد ... به طرفش رفتم و او را از وان خارج کردم ... گونه ی خیسش را بوسیدم و آرام گفتم-همیشه بخندسرش را معصومانه کج کرد و نگاهم کرد که لبخندی زدم ... حوله را بر روی شانه هایش انداختم و از حمام خارج شدیم .. بر روی تخت گذاشتمش از چمدانم که گوشه ی اتاق بود کرم برداشتم و یک دست لباس برای خودم انتخاب کردم ...با مالیدن کرم بر روی بدنش لباس هایش را تنش کردم او را بر روی تخت خواباند که با چشمان خمارش نگاهم کرد و گفتآروین:همیشه پیشم می مونیکنارش دراز کشیدم و او را در آغوش گرفتم و همانطور که موهایش را نوازش می کردم گفتم-آره گلم همیشه کنارت می مونمسرش را بوسیدم ... با با نوازش هایی که به سرش و کمرش می کشیدم .. آرام به خواب رفت ... از جایم بلند شدم ... نگاهی به صورت معصوم او کردم و لباس های نم دارم را با لباس هایی که انتخاب کرده بودم عوض کردم... به طرف پنجره رفتم و به شب تاریک خیره شدم ... نگاهی به ساعت کردم .. ساعت دوازده شده بود ولی هنوز خبری از شایا نبود ... آهی کشیدم ... نگاه های قاسم را به یاد آوردم ... اگه اون حقیقتی که قاسم ازش حرف می زد حقیقت من باشه ...چطور می تونستم انتقامم را ازانها بگیرم ... نگاهم را به صورت معصوم آروین دوختم ... باید ترس آروین را از بین می بردم ... باید با شایا صحبت می کردم ... دستم را بر روی شیشه ی پنجره زدم و نالیدم ... از این افکارم که من را به جایی نمی رساند نالیدم ... خسته از فکر کردم ... به طرف تخت رفتم و کنار آروین دراز کشیدم*****توی کلاسی پر از میز و صندلی بودم ... دست گل رزی بر روی میز قرار داشت ... با پاهای لرزان به طرف دست گل به راه افتادم ... صدای خنده ای به گوشم رسید ... به طرف در نیمه باز نگاه کردم که با نوری که وارد می شد آنجا را روشن کرده بود ... نگاهم به تخته سیاه افتاد که با خطی بر روی آن نام مهتاب نوشته شده بود ... با صدای فریادی از جایم پریدم ... آن صدا برایم آشنا بود ... با عجله به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم به مهتاب افتاد که بر روی زمین افتاده بود و با چشمان اشکی نگاهش را به مردی که با قهقه نگاهش می کرد دوخته ... با قدم های بلند به انها نزدیک شدم که آنها دور تر شدن ... صدای فریاد مهتاب به گوشم می رسید ... و نمی توانستم کاری بکنم ... قدم هایم را بلند تر برداشتم...اما هر چی می دویدم نمی توانستم به آنها برسم .... با فریادی اسم مهتاب را صدای زدم و با دردی که در کمرم پیچید از خواب پریدم ....با دیدن خودم که از تخت افتاده بودم آهی کشیدم .... چشمان اشکی مهتاب به لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد-مــــهتاب چه اتفاقی برای تو افتاده خواهریآروین:مـــــــهتاببا صدای فریاد آروین از جایم بلند شدم ... نگاهی به تخت خالی از آروین کردم که با صدای فریادش که با هق هق همراه بود به گوشم رسید .. با سرعت از جایم بلند شدم ... بی توجه به لباس هایی که پوشیده بودم از اتاق خارج شدمآروین:مــــــهتابنگاهی به اطراف کردم ... هق هق گریه آروین دیونه ام کرده بود ... به طرف صدا رفتم و آروین را صدا زدم-آرویــــــن .... آرویــــــنصدای فریادش که نام مهتاب را صدا می کرد ... من را یاد زجه های مهتاب وقتی مامان بابا رو از دست داده بودم انداخت ... قلبم به درد آمد و با عجله در اتاقی را باز کردم ... نگاهم به آروین افتاد که فقط با لباس زیری که تنش بود بر روی میز افتاده بود ... زنی بالای سرش ایستاده بود ... زن دستش را بالا برد که نگاهم به چوبی که در دستش بود افتاد... چوب به بالا رفت که بر روی تن آروین فرود بیاید ... با شنیدن صدای هق هق گریه آروین به خودم آمدم ... و با عجله به طرف زن رفتم و قبل از اینکه چوب بر روی تن آروین فرد بیاید گرفتم....-چکار می کنینمی دونم از زور تعجب بود یا چیز دیگه که تنها همین حرف از دهانم خارج شد ... شکوکه بودم شوکه ی بدن نحیف آروین که زیر چوب های اون زن داشت زجر می کشید ... زن نگاهش رو به من دوخت ... با دیدنم چشمانش گرد شد .. دستش لرزید ... تعجب را در چشمانش خواندم ... با رسیدن ناله ی آروین به گوشم ... با کف دست محکم به سینه ی زن زد ... و آروین را در آغوش گرفتم ... آروین با قرار گرفتن در آغوش با ترس از من فاصله گرفت و همانطور که چشمانش را بسته بود با گریه گفتآروین:نه نه ... نزن آروین درد دارهدستم را جلو بردم و دستش را گرفتم که دستم را پس زد و خودش را مچاله کرد ... با ناراحتی نگاهش کردم که از درد به خودش نالید و با گریه ادامه دادآروین :نمی ره... دیگه آروین نمی رهچهار زانو به طرفش رفتم که دستان کوچکش را بر روی صورتش گذاشت و گفتآروین:نمی خنده آروین دیگه نمی خندهبغض در گلویم نشسته بود ...با یک حرکت او را در آغوشم گرفتم .... تنش از ترس می لرزید در آغوش دست پا می زد و داد می زدآروین:نـــــه ... نـــــه ...نکن ...نکنلبم را به دندان گرفتم تا اجازه ندم که اشکهایم سرازیر شود ... او را به خودم فشردم ... که از درد فریاد دلخراشی کشید ...یکی از خدمه ها با هق هق از اتاق خارج شد ... دستی به کمر آروین کشیدم که فریادی از سوزش کشید و با ناله گفتآروین:نه...نــــه آروین نمک دوست نداره ... آروین با نمک نیست .... آروین نمی خندهبا ناراحتی و بغض او را به خود فشردم و نزدیک گوشش گفتم-آروینم ... گلمآروین با شیندم صدایم خودش را در آغوشم پنهان کرد ... و هق هق گریه ی بلندش به هوا برخواست ... گریه ای که سنگ را آب می کرد... اما قدم هایی که از پشت سرم به من نزدیک می شد را آب نمی کرد ... با عصبانیت بدون آنکه به عقب برگردم فریاد زدم ... فریادی از خشم از نفرت-یک قدم به جلو برداری جفت پاهاتو می شکنمقدم هایش ایستاد ...آروین هنوز هق هق می کرد و زخم دلم را که مرحمی نداشت را زخمی تر می کرد ...ملافه ای را که بر روی مبل در اتاق انداخته شده بود را برداشتم و آن را دور بدن لخت و لرزان آروین پیچاندم و از جایم بلند شدم ... به طرفش برگشتم ... به طرف کسی که به زودی می شدم بدترین کابوس زندگیش ... شراره ی خشم در چشمان هر دوی ما دیده می شد ... قدمی به طرفش برداشتم تا جواب آن ضربه ها را بر بدن آروین بدهم که دستان آروین دور گردنم تنگتر شد و صدای پر از التماسش به گوشم رسید که گفتآروین:می ترسه ... آروین از اینا می ترسهدستی بر روی کمر آروین کشیدم و همانطور که نگاه پر از خشمم در نگاه آن زن بود به آروین گفتم-دیگه نترس ...حالا من اومدم نترس دیگه از هیچی نباید بترسینگاه های پر از خشممان به یکدیگر دوخته شده بود ...نه او نگاهش را می گرفت نه من ... اخمهایم پیشتر در هم رفت ... نمی تونستم ساده بگذرم ... ساده گذشتن همراه بود به تکرار همین بازی ... آروین هنوز در آغوشم می لرزید ... لرزشی از ترس از درد ... از درد ضربه هایی زنی که رو به رویم بود به او وارد کرده بود ... انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم محکم و پر از نفرت به او گفتم-هیچوقت ساده نمی گذرم این کارت بی جواب نمی مونهزن با صورت چروکش پوزخندی زد و گفت-این تحدید بود- نه این اخطار بود برای اولین و آخرین بارقدمی به طرفش برداشتم که یک قدم به عقب رفت ... حالا ان پوزخند مهمان لبهای من شده بود ...خواستم حرفی بزنم که سوسن با عجله وارد اتاق شدسوسن:مامان شایا اومدسوسن با دیدن من که آروین را در آغوش گرفته بودم با تعجب نگاهم کرد ... اخمی کردم و نگاهم را بار دیگر در نگاه پر از نفرت او دوختم ... صدای آناهیتا در گوشم پیچید"زرین خاتون مادر ناتنی اربابه" پشت سر آن صدای سوسن که آن روز گفته بود "نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده "...چشمان پر از اشک مهتاب ... چشمان پر از اشک آروین جلوی چشمانم مانند فیلمی گذشت ... صورت کبود شده مهتاب و بی جون شدن دستش میان دستانم و قرار گرفتن حلقه ای در دستم ....نگاهم را از نگاه پر از نفرت او گرفتم و از بین آنها گذشتم قبل از خارج شدن از اتاق ایستادم ... سنگینی نگاه هر دو را بر روی خود احساس می کردم ... به جز نفرت ...خشم انتقام در دلم شله ورتر شده بود ... با نفرت پشت به آنها گفتم-این بازی تازه شروع شده پایانش رو با دستای خودم روی بدناتون می نویسمفریاد زرین خاتون با خارج شدن من از اتاق همراه شد ... لبخند پیروزی بر روی لبهایم قرار گرفت .. به طرف اتاق متطعلق به خودم به راه افتادم ... که نگاهم به زنی که بر روی ویلچهر نشسته بود افتاد ... اون نیز نگاهش پر از تعجب شد.... عصبانیتر ازآن بودم که به فکر نگاهای پر از تعجب او باشم ... در را محکم پشت سرم بستم که آروین دوباره از ترس به گریه افتاد ...و خودش را بیشتر به من چسپاند ... برروی تخت نشستم و آروین را از خود فاصله دادم که خودش را در آغوشم فرو برد دستی به سرش کشیدم و بوسه ای بر روی آن نهادم-آروینم عزیزمآروین حرفی نزد ... فقط تنها گریه هایش صدا داشت و صدتا حرف ...دستی به سرش کشیدم و گفتم-گریه نکن عزیزم ..گریه برای آدم ضعیفاستآروین :آروین فقط خندید .. فقط خندیداورا از خود فاصله دادم و اشکهای روی گونه اش را پاک کردم-مهتاب دوست داره آروین همیشه بخندهآروین با چشمان معصوم و خمارش به چشمانم زل زد او را به سینه ام چسپاندم ... تا چشمان پر از غمش را نبینم و شروع به تکون دادن خودم کردم ...همانطور که خودم را تکان می دادم آروین را با خود تکان دادم و شروع به خواندن لالایی کردم ... لالایی که همیشه برای مهتاب می خواندم ... لالایی که بعد از رفتن مامان بابا برای خواهر گلم که توی تب می سوخت می خوندم ... لالایی که دردم را در آن گم می کردم ...لالایی کن بخوابخوابت قشنگهگل مهتاب شبا هزارتا رنگهپغضم سنگین تر شده بود... سنگیتر از هر چی سختی و بدبختی... از هر چی درد...یه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نذاری تو شهر غصهآروین سرش را بالا گرفت و با چشمان غمگین و پر از غمش نگاهم کرد ....آهی کشیدم این بچه در این سنش چقدر غم داشت ... چقدر غصه... بوسه ای بر چشمانش نهادملالایی کن مامان چشمهاش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیوارهدیگه بادبادکت نخ ندارهنمی رسه به ابر پاره پارهآروین سرش را بار دیگر بر روی سینه ام نهاد ... صدام با بغض مخلوط شده بود و راه نفسم را سخت می کردلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهفکر می کردم هیچوقت دوباره این لالایی رو نمی خونم ... اما تقدیر داشت تکرار می کرد تکرار دوباره ای بی کسی ... اینبار من بزرگ بودم و به جای مهتاب کوچلو آروین در آغوشم بود و این لالایی را برای آرامش او می خواندم ...بوسه ای بر روی سر آروین نهادمهمه چی یکی بودو یکی نبودهبه من چشمات میگه...دریا حسودنگاهم را به حلقه ی مهتاب روی میز انداختم... کی به خوشبختیت چش زده بود خواهری ... قطره اشکی از گوشه ای چشمم سر خورد ... با مهربانی پشت آروین را نوازش دادماگه سنگ بندازی....تو اب دریامیاد شیطون با من....به چنگ و دعوادیگه ابرا تو رو از من میگیرنبالای باغچمون بی تو میمیرمواقعا" گلای باغچه ی من همشون یکی یکی پر پر شدن مامان .. بابا... مهتاب... قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرازیر شد ...لالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهاین تکرار بود تکرار غمی که باز هم به دلم چنگ انداخته بود... تکراری که بار دیگه نمی تونستم اجازه بدم ادامه پیدا کنه ... نفس های آروین آرام شده بود ...او را بر روی تخت خواباندم ...پتو را بر رویش کشیدملالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهدستی به سرش کشیدم ... آنقدر معصومانه در خواب خوابیده بود ... که می خواستم برای هر لبخندش دنیارو به پاش بریزم ... بوسه ای بر سر او نهادم... از روی میز حلقه ی مهتاب را برداشتم و آن را بین دستم مشت کردم ...بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ... با پشت دست اشکهایم را پاک کردم ... این وقت گریه نبود ... این وقت شکایت نبود ... این وقت انتقام بود .... انتقامی از بدن کبود شده ی آروین ... انتقامی از زجرهای مهتاب... انتقامی از دل زخم دیده ام ... این پایان نبود شروعی بود برای یک انتقام ... جنگی بود بین من و اون چشمان پر از نفرت زرین خاتون...


می جنگم برای ظلم می جنگمحلقه ی مهتاب را در دست چپم گذاشتم ...نگاهم خیره به آن حلقه در دستم شد ... من همون روز تصمیم رو گرفته بودم .. تصمیم اینکه به جای مهتاب زندگی کنم و انتقامم رو بگیرم ... نگاهم را خیره به بیرون از پنجره دوختم ... دستمو پیش بردم و با یک ضرب در پنجره را باز کردم ... نیاز داشتم به این هوا به دویدن ... به خالی کردن تمام سختی ها ... به فکر آزاد ... از پنجره فاصله گرفتم و شروع به لباس پوشیدن کردم .. که نگاهم به آروین افتاد ... نگاهم به آن صورت معصوم و غمگینش افتاد ... دست از کار کشیدم و بالا سرش ایستادم ... نمی تونستم ... نمی تونستم تنهاش بذارم ... کنار تخت زانو زدم ... و پتویش را کنار زدم ... با دیدن کبودش آه از نهادم بیرون آمد ... و بر خشمم افزود و زیر لب نالیدم-آخه مگه تو از گوشت و خون خودش نیستیبوسه ای بر بدن کبودش نهادم که در با عجله باز شد ... به طرف در برگشتم که نگاهم به صورت پر از ترس نرگش جون افتاد ... با قدم های بلند خودش را به من رساند و من را در آغوش گرفت ... لبخندی زدم ... چقدر دلم بعد از این همه غم یک آغوش مهربون می خواست ... نرگس جون را به خودم فشردم-چی شده نرگسی این همه خوبی از شما بعیدهمن را از خودش جدا کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با نگرانی گفتنرگس جون:بلایی که سرت نیومدهابرویی بالا انداختم و با لبخندی گفتم-مثلا" چه بلایی به سرم بیادقطره اشکی از چشمان زیبایش سرخورد که با انگشت اشاره ام آن را گرفتم و گفتم-چی شده نرگسینرگس جون از بالا به پایین نگاهم کرد تا مطمئن شود حالام خوب است و با نفسی آسوده گفتنرگس جون:بیا بریم ستاره-کجا بریماخمی کرد و نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا از اینجا بریم اینجا جای ما نیست ... مهتاب که رفته چه فایده از انتقامسرم را برگرداندم و نگاهم را به آروین دوختم و گفتم-نه جایی نمی رم ولی از تو و آناهیتا می خوام که از اینجا برینسرم را به طرف خودش برگرداند و خیره در چشمانم گفتنرگس جون:چت شده ستاره تو که اینقدر کینه ای نبودیاخمی کردم و دستش را پس زدم و گفتم-کینه نیست نفرته ...سرش را با تأسف برایم تکان داد و با ناراحتی گفتنرگس جون:ستاره اینا کینه است ... من تن کبود شده مهتاب رو دیدم من گریه ی شبانه ی مهتاب رو دیدم که از سختی و زجر حرف می زد ... نذار تورو هم اینطور ببینم ... این دل دیگه نمی کشه یک عزیز دیگه رو اینطور ببینهدستم را مشت کردم و زل زدم به چشمان نرگس جون و با پوزخندی گفتم-انتظار ندارین که از زجر هایی که مهتاب کشیده از اینا بگذرم ..از گریه های شبانه اش بگذرمشانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفتنرگس جون:ستاره این دنیای واقعیه اینجا نه راه رفت هست و نه راه برگشت-منم نمی خوام پس بکشم حالا نهمرا راه کرد و از جایش بلند شد ... با غم عمیقی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا برگردیم ستاره ...برگردیممقابلش ایستادم و پتو را از روی آروین برداشتم و با صدایی که نفرت در آن بود گفتم-یک نگاه به بدن کبود شده ی این بچه بندازین... این کبودی ها رو نمی تونم نادیده بگیرم ... نمی تونم نصف راه همه چیز رو رها کنمو پشتمو بکنم به قول و ایمان خودم و برم و بذار هزارتا ظلم بشهنرگس جون با دیدن آروین با چشمان گرد شده نگاهش کرد ... دستم رو مشت کردم-آره نگاهش کنین ببینین این کبودی ها شما رو یاد کی مندازه ...نگاهش را از بدن آروین گرفت و به من دوخت که ادامه دادم-یاد مهتاب می ندازه ...یاد مهتابی که حالا بین ما نیست ... نمی تونم پس بکشم نرگس جون من تا کبودی روی بدن اونا نبینم ... اشکهای شبونه ی اون هارو نبینم پس نمی کشمنرگس جون سرش را به زیر انداخت و پشتش را به من کرد ... از پشت نگاهش کردم که در باز شد و آناهیتا نیز وارد اتاق شد ... با دیدن آروین جیغ خفه ای کشید و با نگرانی نگاهی به من کردآناهیتا:چه اتفاقی برای این بچه افتادهدستمو بر روی بینی ام گذاشتم و گفتم-هیـــــس بچه بیدار می شهخم شدم و پتو را بر روی تن آروین کشیدم و بوسه ای بر روی سر او نهادم و با لبخندی به طرف هردوی آنها برگشتم و اشاره ای به در و گفتم-تورو خدا خجالت نکشین همینطور وارد بشین چرا در بزنیننرگس جون به طرفم برگشت و نگاهش را به من دوخت .. چشمکی به او زدم که آناهیتا همانطور که به طرف آروین می آمد گفتآناهیتا:اومده بودم بهت بگم ارباب کارت داشت-با منآناهیتا دستی به سر آروین کشید و سرش را تکان دادآناهیتا:آره خیلی هم عصبی بود می گفت که بگم بیای ببینیش تو اتاق کارشدستی به هموهایم کشیدم و آن را بالا سرم جمع کردم ... دیشب خونه نیومده بود و با قاسم بیرون بود ... یاد نگاه های قاسم به خودم افتادم ... به لحظه ای ترسیدم ... از اینکه فهمیده باشه که من ستاره ام ... شانه ای بالا انداخت ... بذار بدونه من که گناهی نکردم .. شالی را از ساک خارج کردم و بر سرم انداختم و نگاهم را به آن دو دوختم ... نرگس جون وسط اتاق ایستاده بود و در فکر بود ... آناهیتا کنار آروین نشسته بود و او را نوازشش می کرد ... لبخندی زدم و گفتم-آنی یک لباسی تن این بچه بکن تا من برم و بیامبدون آنکه چشم از آروین بردارد سرش را تکان داد ... به طرف در رفتم و دستگیره را کشیدم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نرگس جون صدایم زدنرگس جون:ستارهبا لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم-جونــــملبخندی به صورتم زد و گفتنرگس جون:چطور می تونی اینقدر خونسرد باشی انگار که اتفاقی نیوفتادهآناهیتا نیز نگاهش را به طرف من برگرداند و هر دو منتظر نگاهم کردن که خنده ای سر دادم و با چشمکی گفتم-به این قیافه خونسرد نگاه نکنین ظاهر ادم چیزی نشون نمی دهاشاره ای به قلبم کردم و گفتم-اینجا غوغاست به مولاآناهیتا با لبخندی سرش را با تأسف تکان داد ...خنده ی بلندی سر دادم و از اتاق خارج شدم


ادامه دارد


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - ƁяιƖƖιαηт - 14-03-2017

خوب بود


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - *terme* - 20-03-2017

اقا ی واکنش نشون بدید ک بذارم بقیه رو


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - mahsa.sm - 23-07-2019

(20-03-2017، 23:08)*terme* نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اقا ی واکنش نشون بدید ک بذارم بقیه رو
عالی بود لطفا بقیه اش رو بذار Shy
تورو خدا crying

بقیه اش رو بذار

بقیه اش رو بذار


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - Nafas sam - 25-07-2019

میشه لطفا ادامه رمان و بذاری❤❤❤


RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - saki_s - 02-06-2020

Heart
نقل قول: saki
ادامش لطفا