اهل کاشانم ... (سهراب سپهری) {شعر کامل} - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: اهل کاشانم ... (سهراب سپهری) {شعر کامل} (/showthread.php?tid=259107) |
اهل کاشانم ... (سهراب سپهری) {شعر کامل} - esiesi - 12-06-2016 اهل كاشانم. روزگارم بد نیست. تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی . مادری دارم ، بهتر از برگ درخت . دوستانی ، بهتر از آب روان . و خدایی كه در این نزدیكی است : لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند. روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه . من مسلمانم . قبله ام یك گل سرخ . جانمازم چشمه ، مهرم نور . دشت سجاده ی من . من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف . سنگ از پشت نمازم پیداست : همه ذرات نمازم متبلور شده است . من نمازم را وقتی می خوانم كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم، پی « قد قامت » موج . كعبه ام بر لب آب كعبه ام زیر اقاقی هاست . كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر. « حجر الاسود » من روشنی باغچه است . اهل كاشانم پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود . چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان است . خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است . اهل كاشانم . نسبم شاید برسد به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » . نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد . پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، پدرم پشت زمان ها مرده است . پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ، مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد . پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند . مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟ من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ پدرم نقاشی می كرد . تار هم می ساخت ، تار هم می زد . خط خوبی هم داشت . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود . باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ، باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود . باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود . میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب . آب بی فلسفه می خوردم . توت بی دانش می چیدم . تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد . تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت . گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید . شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت . فكر ، بازی می كرد زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار . زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود . یك بغل آزادی بود . زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود . طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها. بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون دلم از غربت سنجاقك پر. من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه ، من به باغ عرفان ، من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله ی مذهب بالا . تا ته كوچه ی شك ، تا هوای خنك استغنا ، تا شب خیس محبت رفتم . من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق . رفتم ، رفتم تا زن ، تا چراغ لذت ، تا سكوت خواهش ، تا صدای پر تنهایی . چیزها دیدم در روی زمین : كودكی دیدم . ماه را بو می كرد . قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر می زد . نردبانی كه از آن ، عشق می رفت به بام ملكوت . من زنی را دیدم ، نور در هاون می كوبید . ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ، كاسه ی داغ محبت بود . من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چكاوك می خواست و سپوری كه به یك پوسته ی خربزه می برد نماز بره ای را دیدم ، بادبادك می خورد. من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید. در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر. شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما » من كتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور. كاغذی دیدم ، از جنس بهار . موزه ای دیدم ، دور از سبزه ، مسجدی دور از آب. سر بالین فقیهی نومید ، كوزه ای دیدم لبریز سؤال. قاطری دیدم بارش « انشا » اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » . عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو». من قطاری دیدم ، روشنایی می برد . من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت . من قطاری دیدم ، كه سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.) من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد . و هواپیمایی ، كه در آن اوج هزاران پایی خاك از شیشه ی آن پیدا بود : كاكل پوپك ، خالهای پر پروانه ، عكس غوكی در حوض و عبور مگس از كوچه ی تنهایی . خواهش روشن یك گنجشك ، وقتی از روی چناری به زمین می آید . و بلوغ خورشید . و هم آغوشی زیبای عروسك با صبح . پله هایی كه به گلخانه ی شهوت می رفت . پله هایی كه به سردابه ی الكل می رفت . پله هایی كه به بام اشراق پله هایی به سكوی تجلی می رفت. مادرم آن پایین استكان ها را در خاطره ی شط می شست. شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ. سقف بی كفتر صدها اتوبوس. گل فروشی گلهایش را می كرد حراج. در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست. پسری سنگ به دیوار دبستان می زد. كودكی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می كرد. و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد. بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب. چرخ یك گاری در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ، مرد گاری چی در حسرت مرگ. عشق پیدا بود ، موج پیدا بود. برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود. كلمه پیدا بود. آب پیدا بود ، عكس اشیا در آب. سایه گاه خنك یاخته ها در تف خون. سمت مرطوب حیات. شرق اندوه نهاد بشری. فصل ول گردی در كوچه ی زن. بوی تنهایی در كوچه ی فصل . دست تابستان یك بادبزن پیدا بود . سفر دانه به گل . سفر پیچك این خانه به آن خانه . سفر ماه به حوض . فوران گل حسرت از خاك . ریزش تاك جوان از دیوار . بارش شبنم روی پل خواب . پرش شادی از خندق مرگ . گذر حادثه از پشت كلام . جنگ یك روزنه با خواهش نور . جنگ یك پله با پای بلند خورشید . جنگ تنهایی با یك آواز . جنگ زیبای گلابی ها با خالی یك زنبیل . جنگ خونین انار و دندان . جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز . جنگ طوطی و فصاحت با هم . جنگ پیشانی با سردی مهر . حمله ی كاشی مسجد به سجود . حمله ی باد به معراج حباب صابون . حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » . حمله ی دسته ی سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشی » . حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی . حمله ی واژه به فك شاعر . فتح یك قرن به دست یك شعر . فتح یك باغ به دست یك سار . فتح یك كوچه به دست دو سلام . فتح یك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی . فتح یك عید به دست دو عروسك ، یك توپ. قتل یك جغجغه روی تشك بعد از ظهر. قتل یك قصه سر كوچه ی خواب. قتل یك غصه به دستور سرود. قتل مهتاب به فرمان نئون. قتل یك بید به دست « دولت ». قتل یك شاعر افسرده به دست گل یخ. همه ی روی زمین پیدا بود: نظم در كوچه ی یونان می رفت. جغد در « باغ معلق » می خواند. باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند. روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد. در بنارس سر هر كوچه چراغی ابدی روشن بود. مردمان را دیدم. شهرها را دیدم. دشت ها را ، كوه ها را دیدم. آب را دیدم ، خاك را دیدم . نور و ظلمت را دیدم. و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم. جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم. و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم. اهل كاشانم ، اما شهرمن كاشان نیست . شهر من گم شده است . من با تاب ، من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام . من در این خانه به گم نامی نمناك علف نزدیكم . من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد . و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ، عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ، چكچك چلچله از سقف بهار. و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی . و صدای پاك ، پوست انداختن مبهم عشق، متراكم شدن ذوق پریدن در بال و ترك خوردن خودداری روح . من صدای قدم خواهش را می شنوم و صدای ، پای قانونی خون را در رگ . ضربان سحر چاه كبوترها ، تپش قلب شب آدینه ، جریان گل میخك در فكر، شیهه ی پاك حقیقت از دور. من صدای وزش ماده را می شنوم من صدای ، كفش ایمان را در كوچه ی شوق. و صدای باران را ، روی پلك تر عشق، روی موسیقی غمناك بلوغ، روی آواز انارستان ها. و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ، پاره پاره شدن كاغذ زیبایی، پرو خالی شدن كاسه ی غربت از باد. من به آغاز زمین نزدیكم. نبض گل ها را می گیرم. آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است . روح من كم سال است . روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد . روح من بیكار است : قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد . روح من گاهی ، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد. من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن . من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین . رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به كلاغ . هر كجا برگی هست ، شوق من می شكفد . بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن . مثل بال حشره وزن سحر را می دانم . مثل یك گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن . مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم . مثل یك میكده در مرز كسالت هستم . مثل یك ساختمان لب دریا نگرانم به كشش های بلند ابدی. تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تكثیر. من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یك بوته ی بابونه . من به یك آینه ، یك بستگی پاك قناعت دارم . من نمی خندم اگر بادكنك می تركد . و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف كند . من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ، رنگ های شكم هوبره را ، اثر پای بز كوهی را . خوب می دانم ریواس كجا می روید، سار كی می آید ، كبك كی می خواند ، باز كی می میرد، ماه در خواب بیابان چیست ، مرگ در ساقه ی خواهش و تمشك لذت ، زیر دندان هم آغوشی. زندگی رسم خوشایندی است . زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ، پرشی دارد اندازه ی عشق . زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند . زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است . زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره . زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است . زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست . خبر رفتن موشك به فضا ، لمس تنهایی « ماه » ، فكر بوییدن گل در كره ای دیگر . زندگی شستن یك بشقاب است . زندگی یافتن سكه ی دهشاهی در جوی خیابان است . زندگی « مجذور » آینه است . زندگی گل به « توان » ابدیت ، زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما، زندگی « هندسه ی» ساده و یكسان نفس هاست . هر كجا هستم ، باشم ، آسمان مال من است . پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است . چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ من نمی دانم كه چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، كبوتر زیباست . و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست. گل شبدر چه كم از لاله ی قرمز دارد. چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید. واژه ها را باید شست . واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت . فكر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد . با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت . دوست را ، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست . زیر باران باید با زن خوابید . زیر باران باید بازی كرد . زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر كاشت. زندگی تر شدن پی درپی، زندگی آب تنی كردن در حوضچه ی« اكنون » است . رخت ها را بكنیم : آب در یك قدمی است. روشنی را بچشیم . شب یك دهكده را وزن كنیم ، خواب یك آهو را . گرمی لانه لك لك را ادراك كنیم . روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گره ذایقه را باز كنیم . و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد . و نگوییم كه شب چیز بدی است . و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ . و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ ، این همه سبز . صبح ها نان و پنیرك بخوریم. و بكاریم نهالی سر هرپیچ كلام . و بپاشیم میان دو هجا تخم سكوت . و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی آید و كتابی كه در آن پوست شبنم تر نیست و كتابی كه در آن یاخته ها بی بعدند . و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد . و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون . و بدانیم اگر كرم نبود ، زندگی چیزی كم داشت . و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت . و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت . و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد . و بدانیم كه پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها. و نپرسیم كجاییم ، بو كنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را . و نپرسیم كه فواره ی اقبال كجاست . و نپرسیم كه پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند . پشت سرنیست فضایی زنده . پشت سر مرغ نمی خواند . پشت سر باد نمی آید . پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است . پشت سرروی همه فرفره ها خاك نشسته است . پشت سرخستگی تاریخ است . پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سكون می ریزد . لب دریا برویم ، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت را از آب . ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس كنیم. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم (دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ، می رسد دست به سقف ملكوت . دیده ام ، سهره بهتر می خواند . گاه زخمی كه به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است . گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است . و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .) و نترسیم از مرگ (مرگ پایان كبوتر نیست . مرگ وارونه ی یك زنجره نیست . مرگ در ذهن اقاقی جاری است . مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد . مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید . مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان . مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند . مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است . مرگ گاهی ریحان می چیند . مرگ گاهی ودكا می نوشد . گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد . و همه می دانیم ریه های لذت ، پراكسیژن مرگ است.) در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر كه از پشت چپرهای صدا می شنویم . پرده را برداریم : بگذاریم كه احساس هوایی بخورد . بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند . بگذاریم غریزه پی بازی برود . كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد . بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند . چیز بنویسد. به خیابان برود . ساده باشیم . ساده باشیم چه در باجه ی یك بانك چه در زیر درخت . كار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ، كار ما شاید این است كه در « افسون » گل سرخ شناور باشیم . پشت دانایی اردو بزنیم . دست در جذبه ی یك برگ بشوییم و سر خوان برویم . صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم . هیجان ها را پرواز دهیم . روی ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم . آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » . ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم . بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم . نام را باز ستانیم از ابر ، ازچنار ، از پشه ، از تابستان . روی پای تر باران به بلندی محبت برویم . در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم. كار ما شاید این است كه میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم . سهراب سپهری كاشان ، قریه ی چنار ، تابستان 1343 RE: اهل کاشانم ... (سهراب سپهری) {شعر کامل} - PARTO.18 - 12-06-2016 خوبه لایک : \ RE: اهل کاشانم ... (سهراب سپهری) {شعر کامل} - Actinium - 28-11-2018 سهراب با این شعر تقریبا نشان می دهد که به یک «ذن» Zen تبدیل شده است. یعنی به یک یگانگی و اتحاد کامل با تمام هستی رسیده و دیگر فاصله میان او و طبیعت و کیهان باقی نمانده. بخصوص در آن بخش از شعر که به دین خودش و نوع تلقی اش از خدا , نماز و کعبه می پردازد اوج این ذن شدگی و تلقی بودایی خودش را بیان می کند. |