نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: فیلم و سینما (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=22) +--- موضوع: نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو (/showthread.php?tid=258792) |
نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو - spent † - 07-06-2016 به مناسبت «ازگوربرخاسته»، برنده شدن او در اسکار و کلا «باحال»بودنِ لئوناردو دیکاپریو، در این مطلب ۱۶تا از مهمترین هنرنماییهای او را فهرست کردهایم. همراه ما باشید.
وقتی از طرفداران لئوناردو دیکاپریو میپرسید چرا اینقدر او را دوست دارید و فیلمهایش را با عشق و علاقهی دیوانهواری تماشا میکنید، جوابهای گوناگونی میگیرید: به خاطر اینکه بازیاش فوقالعاده است. چون نقشهای بهیادماندنی و کلاسیکی بازی کرده. چون خوشتیپ و فریبنده است. برای نقشهایش از جان مایه میگذارد.
شاید این وسط کسی هم پیدا شود که بگویید: چون اسکار گرفته است! بله، برای طرفداران دوآتیشهی لئو اسکار گرفتنِ او دلیلی بر عدم وجود قابلیتهای پرتعدادش نبود، اما به محض اینکه لئو اسکار را بالاخره برای فیلم «ازگوربرخاسته» لمس کرد و دو ساعت دربارهی محیط زیست سخنرانی کرد، اتفاق بزرگی افتاد.
نه، منظورم اسکار گرفتن لئو بعد از سالها چشمپوشی آکادمی نیست، بلکه منظورم این است که آخرین تکهی گمشدهی لئوناردو دیکاپریو سر جایش قرار گرفت و او رسماً از آن لحظه به کسی تبدیل شد که میتوانیم با خیال راحت تمام صفتها و ویژگیها و پیروزهایش را در یک کلمه خلاصه کنیم: پرفکت!
لئوناردو دیکاپریو هماکنون در وضعیتی قرار دارد که میتوانیم او را ایدهآلترین و کاملترین بازیگر نسلش بنامیم. او از آن بازیگرهای ناب و نادری است که قدرت و استایل بازیگری شدیداً احساسی و پرکششی دارد. در کارنامهی بازیگریاش چندتا از کلاسیکها و نقشهای ماندگار تاریخ سینما به چشم میخورد. آنقدر به نقش اهمیت میدهد که بازیاش عیار فیلم را چند درجه بالاتر میبرد و مهمتر از همهچیز خودش هم اخلاقی دارد که بلد است چگونه «ستاره»بودن را مدیریت و کنترل کند و در این مسیر همواره به دنبال کاراکترهای استثنایی و چالشبرانگیزی است که او را یک مرحله نسبت به کار قبلیاش بالاتر ببرد و زاویهی دیدهنشدهای از هنرش را به طرفدارانش عرضه کند. خب، ما هم تصمیم گرفتیم تا به مناسبت جدیدترین فیلم لئو و اولین اسکارش سری به کارنامهی پربار او بزنیم و ۱۶تا از مهمترین و بهترین هنرنماییهای او را فهرست کنیم. پس بدون مقدمهای بیشتر، بفرمایید:
۱۶-گتسبی بزرگ
The Great Gatsby
«گتسبی بزرگ» فیلم بد و ناامیدکنندهای است. در ابتدا میتوان درک کرد که باز لورمن در برداشتِ شخصی و خاصش از کتاب مشهور اسکات فیتزجرالد چه برنامهای در سر داشته. اگرچه منبع اصلی، متن بسیار ادبی و درونگرایی است، اما کارگردان به جای بازسازی بینقص و واقعگرایانهی دههی ۱۹۲۰، تصمیم گرفته تا دوران جاز را بهطرز مدرنی به تصویر بکشد. در نتیجه «گتسبی بزرگ» اصلا شبیه به یک فیلم تاریخی به نظر نمیرسد، بلکه استفادهی وسیع از جلوههای ویژه، دوربینی که برای سرعت بخشیدن به فیلم از در و دیوار بالا میرود و بر فراز نیویورک پرواز میکند و موسیقی پاپ و هیپ هاپ مدرن باعث شده تا فیلم از لحاظ دیداری و شنیداری به تجربهی کاملا متفاوتی نسبت به چیزی که در کتاب آمده تبدیل شود، اما مشکل این است که کارگردان موفق نشده روح کتاب و کاراکترهایش را هم به فیلم منتقل کند و پس از مدتی متوجه میشوید این فیلم فقط نمایشی از استایل دیوانهوار شخصی فیلمساز است و بس.
«گتسبی بزرگ» سیلی از اتفاقات سرگیجهآور و کسلکننده است که درون کاغذ کادوی پرزرق و برقی پیچیده شده است. اما تنها نکتهی جذاب فیلم که آن را از سقوط بیشتر نجات میدهد، بازی لئوناردو دیکاپریو در نقش اصلی است. تقریبا تمام منتقدانی که «گتسبی بزرگ» را مورد انتقاد قرار داده بودند، توانایی دیکاپریو در به نمایش گذاشتنِ قلب و رنج درون یکی از معماییترین شخصیتهای ادبی را ستودهاند. دیکاپریو در به تصویر کشیدن پسر عاشقی که ادای مردهای سرسخت را در میآورد شگفتانگیز ظاهر میشود. جی گتسبی کاراکتر حساسی است که میتواند غیرقابلباور در نیاید. ناسلامتی او بهطرز غیرقابلتصوری ثروتمند است، اما در آن واحد طوری عاشق دیزی است که وقتی چشمش به او میافتد عنان از کف میدهد و سست و متزلزل میشود. دیکاپریو در نمایش ترکیبی دقیق از کاریزما، جذابیت، مسخرگی و حماقت جور بخشهای مشکلدار فیلم را میکشد. خلاصه حتی اگر بقیهی فیلم نتواند، دیکاپریو جی گتسبی را طوری به نمایش میگذارد که طرفداران فیتزجرالد را راضی میکند.
۱۵-اتاق ماروین
Marvin’s Room
در اوایل دوران کاری لئوناردو دیکاپریو، عدهای باور داشتند که او بازیگر کلیشهشدهای است که فقط نقش «تینایجرهای مشکلدار» را بازی میکند. حالا که به کارنامهی فیلمهایش نگاه میکنیم، شاید قبول کنیم که او نقشهای متعددی را بازی کرده که به این تعریف میخورند، اما مهم این است که او در آنها نیز میدرخشد و نمونهی خوبی از این کاراکترها که اسمشان در سینما بد در رفته است را ارائه میکند. یکی از بهترینهایش «زندگی این پسر» است که به آن میرسیم، اما لئو یکی دیگر از این نوع کاراکترهای به ظاهر کلیشهای را در یکی از دیدهنشدهترین فیلمهایش، «اتاق ماروین» بازی کرده است که نباید نادیده گرفته شود. «اتاق ماروین» داستان بسی (دیان کیتون) را تعریف میکند که بهطرز صادقانهای برای ۲۰ سال گذشته از پدر بیمارش مراقبت کرده است. اما وقتی دکترها به او میگوید که مبتلا به سرطان شده و برای زنده ماندن به عمل پیوند مغز استخوان احتیاج دارد. از همین رو، او سراغ لی (مرل استریپ)، خواهرش را میگیرد که ۲۰ سال او و پدرشان را ترک کرده بود. بسی به امید گرفتن مغز استخوان خواهرش سعی میکند تا رابطهی فراموششدهشان را درست کند. این وسط، دیکاپریو نقش هنک، بزرگترین پسر لی را بازی میکند که به خاطر سوزاندن خانهشان به یک مرکز روانی منتقل شده است.
همانطور که از خلاصهی داستان مشخص است در «اتاق ماروین» با درامی دربارهی یک خانوادهی غیرعادی طرفیم. اما فیلم چیز بیشتری در مقایسه با فیلمهای این سبک ارائه میکند: عشق فارق از خودپرستی. یکی از نکات دیگر فیلم این است که «اتاق ماروین» سرشار از بازیگران درجهیک است که از مرل استریپ و دیان کیتون شروع میشوند و تا لئوناردو دیکاپریو و رابرت دنیرو ادامه دارند. برخلاف تمام دیگر فیلمهای این فهرست، اگرچه شخصیت دیکاپریو در مرکز این فیلم قرار ندارد، اما هم شخصیتپردازی کاراکترش، او را به مهرهی مهمی تبدیل میکند و هم خود دیکاپریو نشان میدهد میتواند در برابر این بازیگران بزرگ کم نیاورد و حتی صحنهها را از آنها بدزدد و اینگونه به یکی از آن تینایجرهای مشکلدارِ باورپذیری تبدیل میشود که دلایل خوبی برای عصبانیبودن دارد.
۱۴-رومئو + ژولیت
Romeo + Juliet
بسیاری فکر میکنند شمایل رومانتیک و دلربای دیکاپریو در دوران پسا«تایتانیک» آغاز شد و بعد از حماسهی عاشقانهی جیمز کامرون بود که دیکاپریو عاشقان وسیعی بین سینماروهای جوان پیدا کرد، اما قضیه فرق میکند. لئو قبل از «رومئو + ژولیت» در فیلمهایی همچون «زندگی این پسر»، «گیلبرت گریپ چه مرگته؟» و «خاطرات بسکتبال» تواناییهای بازیگریاش را ثابت کرده بود، اما اقتباس مدرن باز لورمن از نمایشنامهی جاویدانِ ویلیام شکسپیر از این جهت اهمیت دارد که دیکاپریو بعد از این فیلم به عنوان یک شخصیت اصلی خوشتیپ و رومانتیک که قابلیتهای بازیگری هم دارد مشهور شد. «رومئو + ژولیت» رسما مشهورترینِ داستان عاشقی یک پسر و دختر است که تاکنون گفته شده است.
ماجرا از این قرار است که رومئو (دیکاپریو) عاشق ژولیت (کلر دانس) میشود؛ آنها رابطهی فوقالعادهای دارند، اما از آنجایی که آنها هرکدام از خانوادههای رقیب هستند، اجازه ندارند با هم باشند. این آغازی است بر عاشقانهای که بیشتر از هر تراژدیای جملاتش نقلقول شده است و در اینجا لورمن با آوردن این داستان به دنیای مدرن که باعث پیدا شدن سروکلهی تفنگ و خانوادههای مافیایی شده، بهطرز تاثیرگذاری عناصر جذاب دوران معاصر را هم به فیلمش تزریق کرده است. دیکاپریو برای این نقش جایزهی خرس طلایی جشنوارهی برلین همان سال را برنده شد. این روزها وقتی فیلم را بازبینی میکنید، از چگونگی درگیر شدن این قهرمان با عشق و علاقه که به خشونت ختم میشود، کاملا مشخص است که او برای بازی در این نقش به دنیا آمده بود. این یکی از اولین نقشهای جدی دیکاپریو بود که به او اجازه داد به قابلیتهایش انعطاف بدهد و چه از لحاظ بازی در نقشهای دراماتیک و سوزناک آبدیده شود و چه برای عاشقانههای دردناکتری که در ادامه دوران کاریاش به سراغش میآمدند آمادهتر شود.
۱۳-تلقین
Inception
بعد از اکران «تلقین» بیشترین چیزهایی که در نقد و بررسیها مورد توجه قرار میگرفت فیلمنامهی پیچیده و کارگردانی نبوغآسای کریستوفر نولان بود و کمتر کسی پیدا میشد تا به ریزهکاریهای بازی لئوناردو دیکاپریو در صدر گروه بازیگران فیلم اشاره کند. راستش را بخواهید در نگاه اول «تلقین» به عنوان یک عملی-تخیلی سفت و سخت، برای نمایش هنر بازیگران ساخته نشده بود که چنین انتظاری از منتقدان داشته باشیم. اما نباید فراموش کنیم که نولان در بلاکباسترهایش توجهی ویژهای هم به کاراکترها و احساساتشان دارد و همهچیز در جلوههای بصری و بدلکاریها خلاصه نمیشود. با توجه به این موضوع، همین که بازی دیکاپریو در این فیلم، در این فهرست قرار گرفته نشان میدهد که او موفق شده در فیلمی که روی هنرنمایی بازیگرانش حرکت نمیکند، تاثیرگذار ظاهر شود. با اینکه در بلاکباسترهای تابستانی کسی به بازیها توجه نمیکند، اما دیکاپریو این چالش جدید را پشت سر میگذارد و آنقدر به دام کاب شخصیت، کاریزما و عمق اضافه میکند که این روزها از او به عنوان یکی از بزرگترین کلاهبرداران سینما یاد میشود.
بلاکباسترهای بیشماری هستند که در آنها ما بعد از بالا رفتن تیتراژ قهرمانانشان را فراموش میکنیم، اما در تحسینِ بازی دیکاپریو همین بس که پایانبندی فیلم تراژیکتر از چیزی بود که تصورش را میکردیم تبدیل میشود. چون ما در طول فیلم به کاب اهمیت میدهیم و به همین دلیل سرنوشت نهاییاش برایمان مهم میشود. ترکیب پایانبندی مبهم و بازی دیکاپریو در قالب کاب بود که بعد از سالها کماکان تماشاگران را مجبور به پرسیدن این سوال کرده که آیا قهرمان دوستداشتنیمان بعد از بدبختیهایی که کشید واقعا بچههایش را به آغوش کشید، یا آن فرفره به چرخیدن ادامه داد؟
۱۲-زندگی این پسر
This Boy’s Life
شاید جملهای که دیکاپریو در ۱۹ سالگیاش دربارهی حضورش در این فیلم گفته، اهمیت «زندگی این پسر» در کارنامهاش را بهتر از هر چیزی توصیف کند: «”زندگی این پسر” پیشرفت بزرگی در دوران کاریام بود و تفاوت بزرگی با کارهای قبلیام داشت. منظورم این است که در این فیلم به جای بامزهبودن یا هرچیز دیگری، با بازیگری واقعی طرف هستیم. میفهمی چی میگم که؟» بله، میفهمیم چی میگی! قبل از این، دیکاپریو واقعاً در قالب یک شخصیتِ جدی و ضربهخورده فرو نرفته بود، اما «زندگی این پسر» همان تغییری بود که او را از «بامزهبودن صرف» بیرون کشید و این فرصت را به او داد تا واقعا بازی کند و نشان دهد چه استعدادی در نمایش طیف وسیعی از احساسات دارد. فیلم براساس کتاب خاطرات توبیاس وولف ساخته شده که در آن اِلن بارکین در نقش مادر تنهایی به اسم کارولین و دیکاپریو به عنوان پسرش، توبی برای یافتن یک زندگی ساکت به سیاتل نقلمکان میکنند و آنجا با مردی به نام دوایت هانسن (رابرت دنیرو) آشنا میشوند که در ظاهر مرد و پدر رویاهای هر زن و پسری است، اما خیلی طول نمیکشد که قوانین سفت و سختِ خانگی دوایت، کارولین و توبی را از لحاظ روانی و فیزیکی بههم میریزد.
این آزارها تا جایی ادامه دارد که بالاخره توبی تصمیم میگیرد خشم درونش را بیرون بریزد. نتیجه به فیلمی ختم شده که به خاطر برخورد نیروهای بد و خوبش که در قالبِ دیکاپریو و دنیرو تجسم یافتهاند از لحاظ عاطفی و روانی بسیار تکاندهنده باشد. حالا تصورش را کنید بچهی ۱۹ سالهای هستید که مشهورترین کارش قبل از این سیتکام کمدی «دردهای درحال رشد» (Growing Pains) بوده است، اما یکدفعه باید در مقابل رابرت دنیروی لعنتی چنین متریال سنگینی را اجرا کنید! اما لئوی جوان از پس چنین ماموریت سختی برمیآید و با زندگی بخشیدن به یک کاراکتر تمام سهبعدی و نمایش طیف وسیعی از احساسات او، توبی وولف را به یک شخصیت قابللمس و همدردیپذیر تبدیل میکند. اگرچه این روزها آغاز حضور حرفهای دیکاپریو را با فیلم بعدیاش، «چه مرگته گیلبرت گریپ؟» به یاد میآورند، اما نباید فراموش کنیم که «زندگی این پسر» نقطهی دگرگونکنندهی واقعی دوران کاری دیکاپریو است.
۱۱-الماس خونین
Blood Diamond
«الماس خونین» یکی از آن فیلمهای خیلی خوبی است که به خاطر حضور بازیگر توانایی مثل دیکاپریو در آن جاذبهاش چند برابر شده است. «الماس خونین» اگرچه در همان سالی که «رفتگان» برندهی اسکار بهترین فیلم شد اکران شد، اما بازی لئو در قالب شخصیت دنی آرچر «الماس خونین» بود که او را نامزد اسکار کرد. مطمئناً خودش هم قبول دارد که بازیاش در این فیلم در حد شاهکارِ اسکورسیزی خیرهکننده نیست، اما بین بازی لئو در این دو فیلم نمیتوان فرق گذاشت. شاید این نامزدی به خاطر این بود که بازی دیکاپریو در این فیلم نمایشیتر از «رفتگان» بود. ما همه تقریباً قبول داریم که آکادمی نقشهای نمایشیتر را به زیرپوستیها ترجیح میدهند. پس، اگر فرصتش پیش بیاید، آنها معمولاً اولی را انتخاب میکنند. البته این از این حرفها اینطور برداشت نشود که نقشهای پرزرقوبرق خیلی بد هستند و باید از آنها دوری کرد. یکجورهایی باید به اعضای آکادمی هم حق داد. چون اگر «رفتگان» کلکسیونی از بازیگران درجهیک در داستانی مدهوشکننده است، «الماس خونین» داستان سادهتری دارد که بازی لئو در قالب دنی آرچرِ اهلِ رودیژا دارای نکات ریزی است که آن را برای خودش کرده و در جای دیگری از کارنامهی بازیگری او نمیتوان چیزی شبیه به آن را پیدا کرد. مثلا به لهجهی آفریقایی لئو در این فیلم نگاه کنید که شاید در چند دقیقهی ابتدایی فیلم عجیب به نظر برسد، اما او به مرور زمان همین خصوصیت ساده را به یکی از شیرینترین ویژگیهای شخصیتش تبدیل میکند. همین که «الماس خونین» در این فهرست حضور دارد باید برای توضیح اهمیت بازی لئو کافی باشد.
۱۰-جزیرهی شاتر
Shutter Island
تریلرِ رازآلودِ درهمپیچیدهی مارتین اسکورسیزی را باید حداقل دوبار تماشا کرد. دفعهی اول دیکاپریو فقط بازیگر فوقالعادهای است که قرار گرفتنِ کاراکترش در یک موقعیتِ دیوانهکننده و از همپاشیدگی ذهنش را به بهترین شکل ممکن منتقل میکند، اما اگر میخواهید بفهمید چرا بازی دیکاپریو بهتر از فوقالعاده است، فیلم را دوباره تماشا کنید. «جزیرهی شاتر» یک پیچ پایانی غافلگیرکننده دارد که هنوز طرفداران به یک نتیجهی قاطع دربارهی آن نرسیدهاند. وقتی فیلم را دوباره تماشا میکنید، میتوانید ببنید دیکاپریو چگونه مثل یک حرفهای از اولین نماهای فیلم در حال نمایش نامحسوس خصوصیاتِ شخصیتش است. بهطوری که اگر بازی او را از ابتدا با دقت زیر نظر میگرفتید، شاید از قبل میتوانستید مسیر داستان را پیشبینی کنید. اوایل فیلم مثل یک تریلرِ سرراست است، اما با ورود به پردهی سوم فیلم است که داستان وارد پیچ و تابهای عجیبی میشود و دیکاپریو در انتقالِ مردی که در این هزارتو گرفتار شده میدرخشد. وقتی «جزیرهی شاتر» از یک فیلم جریاناصلی معمولی تغییر جهت میدهد و به یک مطالعهی شخصیتی تاملبرانگیز تبدیل میشود، بازی لئو هم با چنان تحولِ عظیم اما درستی روبهرو میشود که با اوایل فیلم زمین تا آسمان فرق دارد. «جزیرهی شاتر» همواره در هنگام صحبت دربارهی بهترین هنرنماییهای دیکاپریو فراموش میشود، اما نکته این است اتفاقا با یکی از قویترین اجراهای لئو طرفیم که تحت هدایت اسکورسیزی آنقدر پرجزییات و لایهلایه است که یکی از اجزای بزرگ روایت سناریوی پیچیدهی فیلم محسوب میشود.
۹-اگه میتونی منو بگیر
Catch Me If You Can
«اگه میتونی منو بگیر» استیون اسپیلبرگ حدود ۵ روز بعد از «دار و دستهی نیویورکی» مارتین اسکورسیزی اکران شد و دیکاپریو طوری در هر دوی آنها درخشید که آن سال به سال مهمی در دوران حرفهای این بازیگر تبدیل شد. اگرچه این اولین پروژه از پنجتایی بود که با اسکورسیزی کار میکند، اما نکتهی جالب ماجرا این است که هنرنمایی او در نقش کلاهبردار دنیای واقعی، فرانک آباگنیل در فیلم اسپیلبرگ بود که بیشتر مورد توجه قرار گرفت. آن هم در یکی از بهترین فیلمهای این کارگردان در دههی ۲۰۰۰؛ فیلمی که مخلوط دقیقی از کمدی، درام خانوادگی، داستان دوران بلوغ، ماجراجویی و یکعالمه سوءاستفاده از حفرههای اقتصادی است! فیلم در پرداختن به تمام این موضوعات به تعادل و ریتم نرم و روانی میرسد.
چیزی که در بازی دیکاپریو به عنوان نوجوان باهوشی که به خاطر اعتراض به طلاق والدینش دلش را به دریا زده و کارهایی انجام میدهد که خیلی از بزرگترها هم فکرش را نمیکنند به خوبی دیده میشود؛ از جعل چک بانکی و جا زدن خودش به عنوان خلبان و دکتر گرفته تا بازی با مامور افبیآی کارل هانارتی (تام هنکس). اگرچه دیکاپریو در این زمان ۲۷ سال سن داشت، اما چهرهی کودکانهاش برای این نقش عالی بود. اما ویژگی حیاتیتر دیکاپریو جذابیت فریبدهندهاش به عنوان یکی از عناصر این شخصیت بود؛ چیزی که او آن را در این فیلم تا نهایت ظرفیتش به کار میگیرید. چیزی که شاید در فیلم دیگری از او تا حد در مرکز بازیاش قرار نداشته باشد. این در حالی است که تاثیر هدایت اسپیلبرگ هم نمیتوان فراموش کرد. ناسلامتی او بدون لرزش در برابر کریستوفر واکن، ایمی آدامز و هنکس بازی میکند. لئوناردو دیکاپریو در این نقش خیلی شبیه به جوردن بلفوردی بود که یک دهه بعد در «گرگ والاستریت» ما را با نسخهی بیپرواتری از فرانک روبهرو میکرد.
RE: نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو - PARTO.18 - 07-06-2016 من فقط عاشق تایتانیکشممم! RE: نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو - Berserk - 07-06-2016 از همه بیشتر فیلم shutter island و دوس داشتم ! خیلی خوب ب عنوان ی آدم دیوونه بازی کرده بود ((: توی قسمتی ک بچهاشو از دریاچه نجات داد .. ی جوری سه تاشونو بقل کرد ک آدم فک میکنه واقعا بچهای خودشن :| تو فیلم this boy's life ام ی خورده شبی دخترا بود :| گفتی 16 تا از فیلماش .. اینجا ک 8 تا بود ! 8 تای دیگش کو !؟ :| RE: نقش های فراموش نشدنی لئوناردو دیکاپریو - # αпGεʟ - 11-06-2016 ۸-تایتانیک Titanic اما مهمتر از تمامی اینها شیمی و قابلیتهای ستارهای و استعداد ناب و دستنخوردهی دیکاپریو و وینسلت است که قلب این فیلم را بعد از سالها شاداب و تپنده نگه داشته است. خلاصه بعد از این فیلم بود که آمارها نشان از رشد ۱۰۰ درصدی افزایش پوسترهای دیکاپریو بر روی دیوار اتاق دخترهای نوجوان خبر دادند! سناریوی فیلم که ترکیبی از ملودرام، رومانس و تراژدی است توسط اجرای دیکاپریو تاثیر فراتری از خود برجای گذاشت و نام این بازیگر را در سینمای جریان اصلی حک کرد و حکم بلیتی را پیدا کرد که قرار نبود به سرنوشت شومی تبدیل شود. ۷-چه مرگته گیلبرت گریپ؟ What’s Eating You Gilbert Grape شاید خیلی از ما دیکاپریو را به خاطر کلاهبرداریهای ذهنیاش در رویاها، پسربچههای عاشق و شخصیتهای باهوش اما مشکلدارِ بزرگسالانه به یاد بیاوریم و آنها را اوج بازیهای مهم او بدانیم، اما اگر میخواهید بفهمید سرنوشت این بچه از همان ابتدا طوری نوشته شده بوده که بترکاند، فیلم «چه مرگته گیلبرت گریپ؟» را ببینید. فیلم جمعوجوری که اگرچه داستانش در شهر دورافتادهای در دل دشت و بیابان جریان دارد، اما از همه نظر بزرگ، پراحساس و کامل است. از آن فیلمهای حالخوبکن و صاف و سادهای که به سختی میتوان شبیهاش را پیدا کرد. فیلم اقتباسی از روی رمان پیتر هجز به نویسندگی خودش است که داستان خانوادهی بههمریختهی گریپ را روایت میکند. گیلبرت (جانی دپ) و آرنی (دیکاپریو) و دو خواهرشان ایمی و اِلن و مادر بسیار چاقشان. از آنجایی که آرنی با معلولیت ذهنی به دنیا آمده، گیلبرت به عنوان برادر بزرگتر و پدر خانواده مدام باید حواساش به او باشد. این روزها به کسانی که نقش بازیگران معلول را بازی میکنند به عنوان بازیگرانی نگاه میکنیم که برای اسکار التماس میکنند. اما یک سری فیلمهایی هستند که بدون اینکه روی این مسئله زوم کنند آن را در داستانشان گنجاندهاند. در این فیلم شما هرگز احساس نمیکنید فیلم میخواهد از معلولیتِ آرنی برای سوءاستفاده از احساساتتان بهره بگیرد. در عوض ما در قالب آرنی با کاراکتر پیچیدهای طرف هستیم که بار مهمی از داستان را به دوش میکشد و باید مورد بررسی قرار بگیرد. شاید بزرگترین ویژگی فیلم که باعث شده «چه مرگته گیلبرت گریپ؟» در تاریخ سینما فراموش نشود، بازی بسیار واقعگرایانهی دیکاپریو در نقش این بچهی دوستداشتنی است. این یکی از اولین هنرنماییهای دیکاپریو است و آدم با خودش میماند این بچه در آن زمان هم از چه کنترل بیسابقهای بهره میبرده. این از آن بازیهایی است که چشم تماشاگران را بیشتر از بقیه روی خود قفل میکند و آنها را در انتظار اینکه حرکت بعدیاش چه خواهد بود نگه میدارد. دیکاپریو اگرچه برای این نقش نامزد اسکار شد، اما این کوچکترین کاری است که میتوان در قبال بازی جادویی او در این فیلم انجام داد. ۶-از گور برخاسته The Revenant همواره از دیکاپریو به عنوان بازیگری یاد میشود که پروژههایش را با دقت فراوانی انتخاب میکند؛ این یعنی او حتی دنبال تکرار موفقیتهای قبلیاش هم نیست، بلکه فقط به ثبت یک دستاورد و ترسیم یک شخصیت جدید راضی میشود. «ازگوربرخاسته» این روند را حفظ میکند. یکی از چالشبرانگیزترین سوالاتی که دیکاپریو در برخورد با داستان این فیلم و تکنیک آلخاندرو جی. ایناریتو از خود میپرسید، این بود که چگونه میتوان تماشاگران را در نقشی با حداقل دیالوگ جذب کرد و تحول آن شخصیت را منتقل کرد؟ خبر خوب این است که دیکاپریو شاید به سختی و مشقت، اما جواب این سوال را پیدا کرد. مدرکش هم همین و بس که او از پس این چالش به شکلی برآمد که بالاخره اولین اسکارش را برنده شد. عدهای ممکن است فکر کنند آکادمی جایزه را فقط به خاطر به نیش کشیدن جگر گاومیش و خوابیدن در بدن اسب به او داده باشد و این نقش اصلا به اندازهی مثلا «گرگ والاستریت» پیچیده نیست. اما اشتباه آنها همینجاست. مسئله این است که دیکاپریو در به تصویر کشیدن هیو گلس آنقدر بینقص و تکاملیافته است که تماشاگر به سختی میتواند متوجهی ریزهکاریهای بازی او شود. اگرچه تحمل شرایط سختِ محیط فیلمبرداری قابلتحسین است، اما توانایی دیکاپریو انتقال احساس لحظهای هیو گلس و جذب ما بدون وراجیهای معمولش است که باعث میشود اسکار کمترین وسیله برای قدردانی از هنرش باشد. بماند که واکنش او به صحنهی حملهی یک خرس غیردیدنی باورپذیرتر از این نمیشود. پس همینطوری الکی نبوده که ایناریتو ساخت فیلم را تا زمان خالی شدن برنامهی دیکاپریو عقب انداخته بود. او میدانسته که در سناریوی نه چندان پیچیدهای مثل این، فقط هنرمندی مثل دیکاپریو میتواند به آن عمق و انرژی تزریق کند. ۵-رفتگان The Departed این یکی از آثار جنایی اسکورسیزی است که دیگر فیلمهای جنایی باید جلوی آن لنگ بیندازند. فیلمی که با خود اسکاری را برای اسکورسیزی آورد که سالها از او روی برگردانده بود. «رفتگان» گالری تمام عناصر و ویژگیهایی است که فیلمهای اسکورسیزی را اینقدر باورپذیر و عمیق میکنند. از تدوین تند و سریع و استادانهاش گرفته تا فیلمنامهی ویلیام موناهان و آخرین بازی فراموشنشدنی جک نیکلسون. حقیقت این است که انگشت روی هر بخشی از «رفتگان» میگذاریم، با یک تاییده روبهرو میشویم که چرا این فیلم یکی از بهترین برندگان بهترین اسکار قرن است. در فیلمی که مارک والبرگ نامزد اسکار میشود، دیگر خودتان تصور کنید دیکاپریو چه کار کرده است! قبل از این فیلم اگرچه دیکاپریو در قالب شخصیتهای بالغ بازی کرده بود، اما کماکان او را به عنوان همان جوان خوشتیپ به یاد میآوردند. «رفتگان» اما این طرز فکر را به کلی تغییر داد. هنرنمایی تیروتارِ دیکاپریو در نقش بیلی کاستیگان چیزی نبود که کسی به آن عادت داشته باشد. چون قبل از سال ۲۰۰۶، کسی فیلمهای دیکاپریو را با صفت «تیروتار» توصیف نمیکرد. اما یکدفعه او در نئونوآری بازی میکرد که سیاهی و خون از سر و رویش میبارید. کاستیگان اگرچه پلیس تازهواردی است، اما او در اولین ماموریت مهمش باید به عنوان مامور مخفی وارد حلقهی مافیای قدرتمند فرانک کاستلو (نیکلسون) شود و این به معنای غرق شدن در منجلابِ جرم و جنایت است. او از یک طرف باید برای مخفی نگه داشتنِ هویتش دست به هر کاری بزند و از طرفی دیگر رقصیدن به ساز شیطان او را حسابی از لحاظ روانی به هم میریزد. ما به چشم میبینیم که آن پسر ساکتِ ضربهخورده چگونه در طول فیلم تبدیل به یک نیروی مرگبار میشود و دیکاپریو موفق شده وضعیت ذهنی کاستیگان را آنقدر خوب منتقل کند که ما قلبمان از دیدن این تراژدی درد بگیرد. نهایتا در کمالِ ناباوری آکادمی بازی نمایشیتر او در «الماس خون» (Blood Diamond) را به جای این یکی نامزد کرد! ۴-جادهی روولوشنری The Revolutionary Road با وجود سم مندز بر صندلی کارگردانی و اقتباسی از رمان ریچارد یتس، «جادهی روولوشنری» سواری پر فراز و نشیبِ رابطهی زوجی در دههی ۱۹۵۰ است که در جستجوی زندگی و آیندهای بهتر گرفتار شده و به قربانی محیط و طرز فکر خودشان تبدیل میشوند. دیکاپریو اجازه میدهد تا خصوصیاتِ پسرانهاش با خصوصیاتِ جاهطلبانهی فرانک ترکیب شود تا از این طریق این شخصیت را به عنوان مردی خالی که در طول فیلم بارها در جریان تلاش برای تبدیل شدن به همسر، پدر، نانآور، همسایه و کارمندِ ایدهآل دچار فروپاشیهای روانی میشود را خلق کند. خود دیکاپریو در جایی گفته: «من بلافاصله فرانک را نفرتانگیز پیدا کردم، اما همزمان او خیلی همدردیپذیر هم است. چون او دارد برای ساختن یک خانهی خوشحال تلاش میکند». بازی پرجنبوخروشِ دیکاپریو در ترسیم درست این شخصیت متضاد که بهطرز غیرقابلباوری روی مرز نفرتانگیزی و همدردیبرانگیزی حرکت میکند، حرف ندارد. او در تصمیمی درست تمام خصوصیاتِ عاشقانه و ملودراماتیک جک که از «تایتانیک» در ناخودآگاهش به جا مانده بود را پاک کرد تا کسی را به نمایش بگذارد که کاملا ضد-رومانتیک است. چنین چیزی به بازی وینسلت هم سرایت کرده است. جنگ و دعوای این دو بهعلاوهی موسیقی فیلم که بهطرز درستی دلورودههایتان را به هم گره میزند، باعث میشود از خودتان بپرسید آیا این دو همان دو مرغ عشقی هستند که یک دهه پیش قربان صدقهی همدیگر میرفتند؟ ۳-جنگوی زنجیربریده Django Unchained نکتهای که ادای دیالوگهای کوئنتین تارانتینو توسط دیکاپریو را هیجانانگیزتر میکرد، این بود که این بازیگر قرار بود در این فیلم برای اولین بار در دوران کاریاش در قالب یک آنتاگونیستِ هولناک ظاهر شود. این باعث شد تا «جنگوی زنجیربریده» زاویهی دیدهنشدهای از دیکاپریو را به نمایش بگذارد که خیلی با کاراکترهای اسکورسیزی، نوجوانی که به بلوغ میرسد و مرد رومانتیکی که از او دیده بودیم فرق داشت. تارانتینو طوری شخصیتهایش را دوستداشتنی پردازش میکند که حتی شرورترینهایشان هم ویژگیهای انسانی دارند، اما شاید کالوین کندی غیرهمدردیپذیرترین بدمنِ آثار تارانتینو باشد. مثل همیشه دیکاپریو تنها نیست و کریستوف والتز در نقش جایزهبگیرِ جنتلمنی به اسم دکتر کینگ شوالتز میدرخشد. در آغاز فیلم همهچیز بوی انتقام و اکشنی لذتبخش همراه با یک موسیقی گوشنواز را میدهد، اما به محض اینکه در اواسط فیلم کالیون کندی به عنوان یک سرمایهدارِ جنوبی نژادپرست و سادیست در یک صحنهی مبارزه معرفی میشود، فیلم به درون تاریکی شیرجه میزند. مبارزهای بین دو برده که شاید غیرقابلدیدنترینِ سکانس کل فیلمهای تارانتینو باشد. پوزخند شیطانی دیکاپریو در این صحنه و ترغیب مبارزش برای شکستن دست و پای حریف خبر میدهد که از این به بعد او جاذبهی فیلم خواهد بود. تیپِ بیعیب و نقصش شاید آدم را گمراه کند، اما کافی است مدتی را با او بگذارنید تا متوجه شوید چه آدم کرمخوردهای در زیر آن مخفی شده است. تماشای دیکاپریویی که در آن واحد هم وراج و خندهدار است و با چشمغرههایش نفستان را بند میآورد مرحلهی بالاتری از تفریحی است که تا آن لحظه از دیکاپریو ندیده بودیم. یکی از برجستهترین صحنههای فیلم زمانی است که او آنقدر در نقشش فرو رفته که دستش را میبرد، اما به کارش ادامه میدهد و خونش را روی کری واشنگتون میمالد. یکی از مشهورترین مثالهای بسیاری که سرسپردگی بیاندازهی این بازیگر به کارش را نشان میدهد. ۲-گرگ وال استریت The Wolf of Wall Street «گرگ والاستریت» موشکافی دقیق و پرزرقوبرقِ سهساعتهی مارتین اسکورسیزی از نحوهی زندگی جوردن بلفورد به عنوان یک فعالِ سهام فاسد در بازار والاستریت است. فیلم پس از اکران به سرعت تبدیل به یکی از بحثبرانگیزترین آثار سینمایی سالهای اخیر شد. ماجرا از این قرار است که اسکورسیزی و دیکاپریو به عنوان یکی از تهیهکنندگان فیلم که از سال ۲۰۰۷ قصد ساخت آن را داشت، به ستودن ویژگیهای زندگی میلیاردریِ بلفورد و عدم توجه به قربانیها و افراد بیشماری که توسط او بدبخت شدند، مورد اتهام قرار گرفت. هرچند عدهای دیگری اعتقاد دارند که خط باریکی بین ستودن و به تصویر کشیدن واقعیت وجود دارد و حقیقت این است که این فیلم هم یکی از واقعیتهای مهم دنیای ما را بدون دست بردن در آن به تصویر میکشد. حالا مهم نیست شما کدام سوی بحث و جدلهای پیرامون محتوای «گرگ والاستریت» قرار میگیرد، مهم این است که همه معتقدند که اقتباس ترنس وینتر از روی کتاب خاطرات بلفورد، سناریویی سرشار از دیالوگهای آتشین و بهیادماندنی است و تمام بازیگران فیلم در ادای آنها سنگتمام گذاشتهاند. از متیو مککانهی که به عنوان اولین مربی بلفورد، خودش را فقط با یک سخنرانی در ذهنمان حک میکند تا جونا هیل و مارگو رابی به عنوان دوست نزدیک و همسر بلفورد که بازیهای پراحساسی را ارائه میکنند. اما گل سرسبد این فیلم دیکاپریو است که لایهی دیگری از هنرش را به نمایش میگذارد؛ این برای بازیگری که در شروع کار است قابل درک است، اما رسیدن به یک دستاورد جدید برای بازیگری که کارنامهای پر از نقشهای عالی است، چیز دیگری است. خیزش جوردن بلفورد از یک دلال سهام خردهپا که آه ندارد با ناله سودا کند، به یک هیولای میلیاردرِ حریص که همسرش را کتک میزند، کلاس درس بازیگری است. اگر از «از گور برخاسته» فاکتور بگیریم، «گرگ والاستریت» فیزیکیترین و نفسگیرترین نقشآفرینی دیکاپریو تا آن لحظه محسوب میشد؛ نقشی که دیکاپریو ما را با کلکسیون جدیدی از ادا-اطوارهای چهره و بدن و یکعالمه حرکات دیوانهوار برای نمایش خشم و جنونش آشنا میکند. دیکاپریو در قالبِ بلفورد به معنای واقعی کلمه همچون یک حیوان وحشی که در حال شکار است، زیبا، ترسناک و خطرناک است. بلفورد اگرچه ترکیبی از تمام شخصیتهای قبلی دیکاپریو از فرانک آباگنیل تا کالیون کندی است، اما در آن واحد یک کاراکتر کاملا جداست. شاید نظرات متفاوت زیادی دربارهی «گرگ والاستریت» وجود داشته باشد، اما این فیلم در این زمینه شکی باقی نگذاشت که لئوناردو دیکاپریو یکی از بهترین بازیگران زندهی امروز سینماست. ۱-هوانورد The Aviator «هوانورد» را بیشتر از یکی از بهترین کارهای اسکورسیزی، با نقشآفرینی شگفتانگیز دیکاپریو در نقش هاوارد هیوز میشناسند. قبل از جوردن بلفورد، هاوارد هیوز به عنوان نهایت شخصیت اسکورسیزیوار دیکاپریو شناخته میشد و کماکان به عقیدهی بسیاری این جایگاه را از دست نداده است. مسئله این است که قبل از «از گور برخاسته» اگر از منتقدان و طرفداران میپرسیدید، دیکاپریو باید برای کدام از نامزدیهایش جایزه میگرفت، مطمئنا همه یک صدا «هوانورد» را نام میبردند. در دومین همکاری اسکورسیزی و دیکاپریو، این دو ذهن و زندگی هاوارد هیوز، مهندس هواپیماساز و میلیاردر معروف امریکایی را بهطرز بینظیری به تصویر میکشند. «هوانورد» خاطرات زیادی را بر جای گذاشته است؛ از انتقال ما به دوران طلایی هالییودِ دههی ۱۹۳۰ تا صحنهی نفسگیر سقوط هواپیما که در طراحی دست هر چه صحنههای کامپیوتری است را از پشت میبندد و همچنین بازی دقیق کیت بلانشت در نقش کاترین هپبرن. اما مهمترین خاطرهای که همیشه به یاد میآوریم، این سوال است که دیکاپریو دقیقا چرا برای این هنرنمایی عظیمجثه برندهی اسکار نشد؟! واقعا چــــرا؟ چون نقش این میلیاردرِ کمالگرای منزوی و گریزان از جمع که مبتلا به سندرومِ «وسواس فکری/عملی» (OCD) میشود، برای اولین بار این فرصت را به او داد تا پرسونای بچهگانهاش را کنار بگذارد و با تمام وجود در یک شخصیتِ واقعی، چندلایه و پیچیده غرق شود. دیکاپریو به خاطر اعتمادبهنفس و هوشمندی بیانتهایش از پس این کار برآمد. او حتی روزها با متخصصانِ OCD گفتگو کرد و آنقدر کسانی که به این اختلال دچارند را از نزدیک مورد بررسی قرار داد تا واقعا به وضعیت ذهنی آنها رسید. مثلا به صحنهی «با شیر بیا تو» یا «این روش آیندهاس» یا صحنهی شستن دستش نگاه کنید و اگر جرات دارید بگویید او در پارهپاره کردن قلبتان با نمایش چنین رنجی توی خال نزده است! |